اینجا معلمها برای شاگردانشان میرقصند!
دریا صفایی فعال مدنی ساکن بلژیک با انتشار این ویدیو در فیسبوکش ( http://bit.ly/1Ts0ZEG )نوشت:
«امروز عصر که رفتم آریو رو از مدرسه بگیرم، دیدم صدای #موسیقی بلنده. بهسوی صدا رفتم. میدونستم که فردا جشن پنجاه سالگی #مدرسه است. تا به حیاط مدرسه رسیدم دیدم که معلمها در حال تهیه برنامه فردا در حال تمرین هستند. نمیدونم چرا هرچه سعی کردم جلوی اشکم را بگیرم نشد. آریو پرسید:" چرا گریه میکنی؟" گفتم:" چی به گم، تو که متوجه نمی شی." اما اصرار کرد که باید براش تعریف کنم و من هم گفتم.
گفتم یاد بچگی خودم و نسل خودم افتادم. کودکی ما با بچههای اینجا خیلی فرق داشت. ما در #روپوش و #مقنعه سورمهای و غمگین، حتا حق نداشتیم موقع بازی بلند بخندیم، با اینکه مدرسه فقط دخترانه بود. نکنه یه وقت عادت کنیم خدای ناکرده بخندیم. هر از گاهی آژیر و حمله هوایی هم چاشنی تفریحات هیجان انگیزمان میشد. کودکی ما این بود که موقع بمب باران از طبقه چهارم بدویم بریم زیر راهپله و یا اینکه همسایه موشکها رو در آسمون بهمون نشون بده که لحظاتی بعد صدای انفجارش گوشمان را کر میکرد. ما حق گوش دادن به موسیقی و #رقصیدن نداشتیم، باید "امن یجیب المضطر" میخواندیم و آرزو میکردیم امروز هم این بمب هم بر سر ما نیفتد. ما #کودکی نکردیم ...
اما اینجا فردا معلمها برای شاگردانشان خواهند رقصید.»
با دریا صفایی، بیشتر آشنا شوید:
http://bit.ly/1qglKsl
درباره دریا صفایی و تلاشهایش بیشتر بخوانید:
https://goo.gl/ecAaxM
متن زیر را هم یکی از همراهان توانا هفته گذشته برای ما فرستاده بود:
«در جریان زندگی و مشکلات عدیده، خاطرات دوران مدرسه خود را فراموش کردم، اما وقتی اولین بچه ام را به مدرسه بردم، در اولین روز مدرسه به همراه کودکم وارد مدرسه شدم، مدرسه به پادگان و مسجد بیشتر شباهت داشت تا مدرسه که ناگهان خاطرات مدرسه خودم روی سرم آووار شد، بغض گلویم را فشرد وبی اختیار اشک از چشمانم سرازیر گشت! اطرافیان گمان بردند که اشک شوق است در حالی که تکرار مصیبتی بود که به نسل بعدی میرسید»
@Tavaana_TavaanaTech
دریا صفایی فعال مدنی ساکن بلژیک با انتشار این ویدیو در فیسبوکش ( http://bit.ly/1Ts0ZEG )نوشت:
«امروز عصر که رفتم آریو رو از مدرسه بگیرم، دیدم صدای #موسیقی بلنده. بهسوی صدا رفتم. میدونستم که فردا جشن پنجاه سالگی #مدرسه است. تا به حیاط مدرسه رسیدم دیدم که معلمها در حال تهیه برنامه فردا در حال تمرین هستند. نمیدونم چرا هرچه سعی کردم جلوی اشکم را بگیرم نشد. آریو پرسید:" چرا گریه میکنی؟" گفتم:" چی به گم، تو که متوجه نمی شی." اما اصرار کرد که باید براش تعریف کنم و من هم گفتم.
گفتم یاد بچگی خودم و نسل خودم افتادم. کودکی ما با بچههای اینجا خیلی فرق داشت. ما در #روپوش و #مقنعه سورمهای و غمگین، حتا حق نداشتیم موقع بازی بلند بخندیم، با اینکه مدرسه فقط دخترانه بود. نکنه یه وقت عادت کنیم خدای ناکرده بخندیم. هر از گاهی آژیر و حمله هوایی هم چاشنی تفریحات هیجان انگیزمان میشد. کودکی ما این بود که موقع بمب باران از طبقه چهارم بدویم بریم زیر راهپله و یا اینکه همسایه موشکها رو در آسمون بهمون نشون بده که لحظاتی بعد صدای انفجارش گوشمان را کر میکرد. ما حق گوش دادن به موسیقی و #رقصیدن نداشتیم، باید "امن یجیب المضطر" میخواندیم و آرزو میکردیم امروز هم این بمب هم بر سر ما نیفتد. ما #کودکی نکردیم ...
اما اینجا فردا معلمها برای شاگردانشان خواهند رقصید.»
با دریا صفایی، بیشتر آشنا شوید:
http://bit.ly/1qglKsl
درباره دریا صفایی و تلاشهایش بیشتر بخوانید:
https://goo.gl/ecAaxM
متن زیر را هم یکی از همراهان توانا هفته گذشته برای ما فرستاده بود:
«در جریان زندگی و مشکلات عدیده، خاطرات دوران مدرسه خود را فراموش کردم، اما وقتی اولین بچه ام را به مدرسه بردم، در اولین روز مدرسه به همراه کودکم وارد مدرسه شدم، مدرسه به پادگان و مسجد بیشتر شباهت داشت تا مدرسه که ناگهان خاطرات مدرسه خودم روی سرم آووار شد، بغض گلویم را فشرد وبی اختیار اشک از چشمانم سرازیر گشت! اطرافیان گمان بردند که اشک شوق است در حالی که تکرار مصیبتی بود که به نسل بعدی میرسید»
@Tavaana_TavaanaTech