🔅 از سِنِجان تا فلات ایران!
داستان گنجور
✍️ مسعود قربانی
#مهدی_سلیمانیه پژوهشی را پیش گرفته که در آن نهادهایِ فرهنگیِ مردمیِ بعد از انقلاب را مورد بررسی قرار میدهد.
در این پژوهش سه ملاک اساسی مورد تأکید است:
• فعالیت نهادی در حوزهی فرهنگ،
• استقلال از ساختار حاکمیتی،
• تداوم فعالیت.
این پژوهش با کتابفروشی امام مشهد و بانیاش، رضا رجبزاده، آغاز و در دومین ایستگاه به وبسایت ادبی گنجور و ایدهپرداز و سازندهاش #حمیدرضا_محمدی رسیده است.
🔅 سلیمانیه کتابش را ادای دینی به کسانی میداند که بیچشمداشت و گمنام چیزی به فرهنگ این دیار افزودهاند. انتخابهای او میتوانند کتابفروشیای در یک شهر کوچک، آموزشگاهی هنری یا جمعی تأثیرگذار که ادب و هنر را محور گفتگوهای خویش قرار دادهاند، باشند. او در دستهبندی هفتگانهای که برای کار پژوهشیاش ارائه داده، در نظر دارد حداقل یک نمونه را برای تحلیل جامعهشناسانه برگزیند.
اما پرداختن به گنجور، همچنان که برای نویسنده و خیلی از ما چنین بوده، از بس که آشنا است، کمی غریب میآید!
سالهاست که سایت گنجور در هر جستجویی در حوزهی ادب و شعر، اولین بازوی کمکی و راهنمای کاوشگر بوده است؛ بدون آنکه کنجکاو شویم داستان شکلگیریاش چه بوده و چگونه متولد و بدینجا رسیده است! حالا سلیمانیه بی هیچ سفارشی و بیآنکه بخواهد تبلیغ کسی را کند، میخواهد داستان این شبهنهاد مؤثر در زندگی روزانهی فارسیزبانان را تعریف کند:
🔅 سلیمانیه در پسرِ ساکتِ سِنِجان به زندگی عجیب حمیدرضا محمدی که از اراک و منطقهای که حالا جزئی از آن شده، به نام سِنجان آغاز میکند.
حمیدرضای ساکتی که قهرمان زندگیاش ناپدریِ دستفروش او است؛ بهواسطهی فهم شهودی بالای سیدکمال، خواندنی فراتر از کتاب و درس را در برنامهی زندگی خود میگزیند و با ایثار پدر و مادر و آرامشی که در محیط خانه داشته، دو متضاد را، یکی حمیدرضای خجالتی و گوشهگیر و دیگری حمیدرضای با اعتمادبهنفس و جسور، به آشتی یکدیگر میآورد واینچنین سنگبنای کارهای بزرگ آینده را میگذارد!
شعر که تنهایی میطلبد، درفضای دلانگیز سنجان در دل حمیدرضا جوانه میزند و جستجوگری و خلقِ راههای نو در مدرسه و خاطراتی شگرف از رفتارهای برخی معلمان، چراغِ راهش میشود.
جنگ و پایان دلهرهآفرینش در اراک؛ کتابخانهی کوچک سنجان؛ مذهبی که انگار کارکردش تنها برای او تعزیه و تمرین سرایش شعر بود؛ مدرسهی نمونهای که کلاسِ متفاوت کامپیوترش در آن روزها از همه جا برایش عجیب و خواستنیتر بود... همه و همه به دانشگاه و اصفهان و رشتهی نرمافزار میرساندش.
«برنامهنویسی، چیزی بود که او را برمیانگیخت. شور و شوق را در وجودش زنده میکرد» (ص۶۰) و به او قدرت میداد! اما در آن روزگار برنامهنویسی بازاری نداشت و حمیدرضا محمدی نیز آرایشگری نبود که بخواهد تنها به اصلاح سر خود بپردازد! او در دنیای واقعی و چالشهایش پیِ کاری بود؛ کارستان!
ادارهی گاز اراک و چندین کار خلاقانه، ثبت و راهاندازی ناتمام شرکتی خصوصی و نهایتاً عزیمت به تهران، «شهر حبابهای تنهایی» (ص۶۸) در بیستوششسالگی و کار در شرکتهای مختلف و از همه مهمتر برداشتن قدمهای کوچک در همان حباب تنهایی! که در ابتدا «انگار یک بازیگوشیِ محوِ مبهمِ بلندپروازانه» (ص۷۳) بیش نبود و تنها میتوانست عطشِ علاقهاش به ادبیات و دانشِ تخصصیاش را به هم برساند؛
گنجور را آفرید.
«حمیدرضا انگار حالا جایی را پیدا کرده بود که تقاطع گذشته و آیندهاش بود. جایی که در حال، پسرک سِنِجانی، در کُنج اتاقش، درازکش، شعرهای فارسی را با صدای درگلوافتاده، روخوانی میکند و آنسوتر، حمیدرضای برنامهنویس، در سکوت، همان اشعار را به کدهایی بدل میکند که میچرخند و بالا میروند...حالا انگار صدای شعرخواندنهایش از گوشهی اتاق خانهی روستاییشان در سنجان داشت بلند و بلندتر میشد..» (ص۷۷)
حمیدرضا جنگجوی هیچ رسالت بزرگی نبود: «گنجور بیش از همه یک سفر دلپذیر شخصی بود..باعث میشد ادامه دهد..باعث میشد نبُرَد» (ص۷۸)
«گنجور پروژهای نبود که حمیدرضا از اول نقشهی آن را چیده باشد.گنجور راه بود.» (ص۸۶) و از همه مهمتر مخاطب اصلیاش خودش بود!
مسابقهای نداشت، کیسهای هم برایش ندوخته بود..
ولی وقتی کار استوارتر شد، مخاطبان دیگر همچون خودش علاقهمندانه به گنجور رجوع کردند و تعاملی فعالانه را آغاز کردند.
«این یک جامعه بود که داشت آرامآرام، یک همسرایی و بازاندیشی جمعی به میراث خود را تمرین میکرد»(ص۷۹)
همانها در کنار روحیهی مسالمتجوی محمدی وقتی گنجور مدتی فیلتر شد، بیسلاح وبسایتشان را آزاد کردند و در جنگیدنی بدون جنگ، رهایش ساختند..
حالا گنجور در آستانهی بیستسالگی، حداقل مهمان یک تن از شش فارسیزبان است و در او میتوان قدرت نادیدهانگاشتهشدهی بینهایتْ کوچکها را حس کرد.
داستان گنجور
✍️ مسعود قربانی
#مهدی_سلیمانیه پژوهشی را پیش گرفته که در آن نهادهایِ فرهنگیِ مردمیِ بعد از انقلاب را مورد بررسی قرار میدهد.
در این پژوهش سه ملاک اساسی مورد تأکید است:
• فعالیت نهادی در حوزهی فرهنگ،
• استقلال از ساختار حاکمیتی،
• تداوم فعالیت.
این پژوهش با کتابفروشی امام مشهد و بانیاش، رضا رجبزاده، آغاز و در دومین ایستگاه به وبسایت ادبی گنجور و ایدهپرداز و سازندهاش #حمیدرضا_محمدی رسیده است.
🔅 سلیمانیه کتابش را ادای دینی به کسانی میداند که بیچشمداشت و گمنام چیزی به فرهنگ این دیار افزودهاند. انتخابهای او میتوانند کتابفروشیای در یک شهر کوچک، آموزشگاهی هنری یا جمعی تأثیرگذار که ادب و هنر را محور گفتگوهای خویش قرار دادهاند، باشند. او در دستهبندی هفتگانهای که برای کار پژوهشیاش ارائه داده، در نظر دارد حداقل یک نمونه را برای تحلیل جامعهشناسانه برگزیند.
اما پرداختن به گنجور، همچنان که برای نویسنده و خیلی از ما چنین بوده، از بس که آشنا است، کمی غریب میآید!
سالهاست که سایت گنجور در هر جستجویی در حوزهی ادب و شعر، اولین بازوی کمکی و راهنمای کاوشگر بوده است؛ بدون آنکه کنجکاو شویم داستان شکلگیریاش چه بوده و چگونه متولد و بدینجا رسیده است! حالا سلیمانیه بی هیچ سفارشی و بیآنکه بخواهد تبلیغ کسی را کند، میخواهد داستان این شبهنهاد مؤثر در زندگی روزانهی فارسیزبانان را تعریف کند:
🔅 سلیمانیه در پسرِ ساکتِ سِنِجان به زندگی عجیب حمیدرضا محمدی که از اراک و منطقهای که حالا جزئی از آن شده، به نام سِنجان آغاز میکند.
حمیدرضای ساکتی که قهرمان زندگیاش ناپدریِ دستفروش او است؛ بهواسطهی فهم شهودی بالای سیدکمال، خواندنی فراتر از کتاب و درس را در برنامهی زندگی خود میگزیند و با ایثار پدر و مادر و آرامشی که در محیط خانه داشته، دو متضاد را، یکی حمیدرضای خجالتی و گوشهگیر و دیگری حمیدرضای با اعتمادبهنفس و جسور، به آشتی یکدیگر میآورد واینچنین سنگبنای کارهای بزرگ آینده را میگذارد!
شعر که تنهایی میطلبد، درفضای دلانگیز سنجان در دل حمیدرضا جوانه میزند و جستجوگری و خلقِ راههای نو در مدرسه و خاطراتی شگرف از رفتارهای برخی معلمان، چراغِ راهش میشود.
جنگ و پایان دلهرهآفرینش در اراک؛ کتابخانهی کوچک سنجان؛ مذهبی که انگار کارکردش تنها برای او تعزیه و تمرین سرایش شعر بود؛ مدرسهی نمونهای که کلاسِ متفاوت کامپیوترش در آن روزها از همه جا برایش عجیب و خواستنیتر بود... همه و همه به دانشگاه و اصفهان و رشتهی نرمافزار میرساندش.
«برنامهنویسی، چیزی بود که او را برمیانگیخت. شور و شوق را در وجودش زنده میکرد» (ص۶۰) و به او قدرت میداد! اما در آن روزگار برنامهنویسی بازاری نداشت و حمیدرضا محمدی نیز آرایشگری نبود که بخواهد تنها به اصلاح سر خود بپردازد! او در دنیای واقعی و چالشهایش پیِ کاری بود؛ کارستان!
ادارهی گاز اراک و چندین کار خلاقانه، ثبت و راهاندازی ناتمام شرکتی خصوصی و نهایتاً عزیمت به تهران، «شهر حبابهای تنهایی» (ص۶۸) در بیستوششسالگی و کار در شرکتهای مختلف و از همه مهمتر برداشتن قدمهای کوچک در همان حباب تنهایی! که در ابتدا «انگار یک بازیگوشیِ محوِ مبهمِ بلندپروازانه» (ص۷۳) بیش نبود و تنها میتوانست عطشِ علاقهاش به ادبیات و دانشِ تخصصیاش را به هم برساند؛
گنجور را آفرید.
«حمیدرضا انگار حالا جایی را پیدا کرده بود که تقاطع گذشته و آیندهاش بود. جایی که در حال، پسرک سِنِجانی، در کُنج اتاقش، درازکش، شعرهای فارسی را با صدای درگلوافتاده، روخوانی میکند و آنسوتر، حمیدرضای برنامهنویس، در سکوت، همان اشعار را به کدهایی بدل میکند که میچرخند و بالا میروند...حالا انگار صدای شعرخواندنهایش از گوشهی اتاق خانهی روستاییشان در سنجان داشت بلند و بلندتر میشد..» (ص۷۷)
حمیدرضا جنگجوی هیچ رسالت بزرگی نبود: «گنجور بیش از همه یک سفر دلپذیر شخصی بود..باعث میشد ادامه دهد..باعث میشد نبُرَد» (ص۷۸)
«گنجور پروژهای نبود که حمیدرضا از اول نقشهی آن را چیده باشد.گنجور راه بود.» (ص۸۶) و از همه مهمتر مخاطب اصلیاش خودش بود!
مسابقهای نداشت، کیسهای هم برایش ندوخته بود..
ولی وقتی کار استوارتر شد، مخاطبان دیگر همچون خودش علاقهمندانه به گنجور رجوع کردند و تعاملی فعالانه را آغاز کردند.
«این یک جامعه بود که داشت آرامآرام، یک همسرایی و بازاندیشی جمعی به میراث خود را تمرین میکرد»(ص۷۹)
همانها در کنار روحیهی مسالمتجوی محمدی وقتی گنجور مدتی فیلتر شد، بیسلاح وبسایتشان را آزاد کردند و در جنگیدنی بدون جنگ، رهایش ساختند..
حالا گنجور در آستانهی بیستسالگی، حداقل مهمان یک تن از شش فارسیزبان است و در او میتوان قدرت نادیدهانگاشتهشدهی بینهایتْ کوچکها را حس کرد.