آنتی الیگارشی
7.7K subscribers
14.5K photos
5.31K videos
94 files
5.04K links
تمام مطالب منتشر شده در کانال مورد تایید نیست و گاهی تنها برای هم افزایی و ایجاد فضای آزاد اندیشانه انتشار می یابد.

مسئولیت مطالب مخاطبان در گروه متصل به کانال تنها به
عهده خود مخاطبان است.
Download Telegram
#حماسه_یاسین
#قسمت_چهاردهم



سرم گيج رفت ، گلويم داشت مي تركيد . خود را رساندم پشت گردان ، جاي قبرهـاي كنـده ، و
چون جاي خلوتي بود و كسي نبود ، خودم را پرت كردم داخل يكـي از قبرهـا و آن قـدر گـري
ه كردم تا به خواب رفتم و با صداي اذان ظهر بيدار شدم .
چند روز بعد ، از مشهد خبر دادند كه جواد كـافي و حسـن ديزجـي ـ از بچـه هـاي گروهـان ـ
مجروح و در مشهد بستري هستند
٨/١٠/٦٥ ، يعني ٥ روز بعد ، دوباره بلندگوي گردان ، به صدا درآمد و گردان كـه حـالا فقـط ٣
گروهان داشت ، به راحتي در مسجد جا گرفت . برادر جليل با صورتي خنـدان و نـوراني وارد
شد و پشت تريبون قرار گرفت و با چشماني اشك آلود گفت ” : بسم رب الشـهداء والصـديقين
و سارعوا الي مغفره من ربكم و . . . سربازان امام زمان ! بار ديگـر موعـد امتحـان پـس دادن
اسـت . اگـر مـي خواهيـد لياقـت خـود را بـه آقايتـان نشـان دهيـد ، اگـر مـي خواهيـد انتقـام
همسنگرانتان را در گروهان ستار بگيريد ، اگر مي خواهيد دل امام را شاد كنيد ، حـال موعـدي
است كه مرد از نامرد مشخص مي شود . . . “
سپس با صداي لرزان و بغض آلود فرياد زد ” : آي خدا ! چه كار مي خواهي كنـي ؟ ايـن بچـه
ها با اين حالشان يك طرف قضيه اند و بعثي ها با آن كثيفي شان طرف ديگر “ .
بعد رو كرد به ما و گفت ” : مطمئن باشـيد خـدا شـما را كمـك مـي كنـد . ايـن بـار كـه خـدمت
حضرت امام بوديم ، ايشان با تبسم فرمودند ” : انشاءاالله نماز را با هم در كربلا مي خوانيم ”.
غوغايي به پا شد كه بيا و ببين . بعضي از بچه ها چند دقيقه در آغوش هم گريه كردند .
اولين كاري كه كرديم رفتيم سراغ بچه هاي گردان نوح . توي ايـن پـنج روز كـه بـراي مـا يـك
سال گذشت ، رفت و آمد به گردان نوح قطع نشده بود . روز بعد از كربلاي ٤ كه رفتيم ، جـاي
عدة زيادي را خالي ديديم . يك گروهان از گردان نـوح هـم وارد عمـل شـده بـود ؛ ولـي اغلـب
توانسته بودند برگردنـد و فقـط ١٠ ـ ١٥ نفـر شـهيد داده بودنـد ؛ از جملـه ناصـري ، تقـوايي ،
عيـدي ـ هـم درس مـن در مرغـداني ـ و آزادفـر ـ بچـه محلـه مـان ـ بيخـود نبـود كـه موقـع
خداحافظي دلم آنطور گرفته بود ! دل من كمتر اشتباه مي كرد ؛ الان هم كم اشتباه است !
فرماندة گروهان عمل كننده تعريف مي كرد كه اولين نفر از بچه هاي تخريـب رفتـه بـود داخـل
معبر و شهيد شده بود . بلافاصله دومـي رفتـه و شـهيد شـده بـود ، سـومي . . . و تـا آخـرين تخريبچي گروهان همگي رفته بودند و جنـازه هايشـان همـان جـا در معبـر و روي هـم افتـاده
بود. االله اكبر از اين ايمان !


#ادامه_دارد



به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇


https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#حماسه_یاسین
#قسمت_پانزدهم


وقتي به گردان نوح رسيديم ، آنجا هم غوغا و شور و شعفي بـه پـا شـده بـود . شـوريده دل ،
زمين و زمان را به شوخي گرفته بود و همـه را اذيـت مـي كـرد . حميـد عبـداالله زاده ، حسـين
ضميري ، صراف نژاد و . . . همه خوشحال بودند . به ضميري گفتم ” : انگـار بـاز هـم حاجـت
روا نشدي ؟ “ !
خيلي سريع اشك در چشمهايش جمـع شـد و گفـت ” : انشـاءاالله ايـن دفعـه . انشـاءاالله “ و چنـد
مرتبه با يك حالت خاصي ” انشاءاالله “ را تكرار كرد و اضافه كرد ” : تـو را بـه خـدا دعـا كـن .
ديگه آمادة آماده ام “ . و باز هم مظلومانه خنديد و گفت ” : ولش كن ، هرچي خدا بخواد “ !
دوباره تمرين شروع شد . منطقة عملياتي لشكر امام رضا عليه السلام ، جزيرة بوارين بود كـه
از لب اروند رود تا نزديكي هاي پُل اول براي گردان نـوح و از پـل اول تـا جـادة شيشـه بـراي
گردان ياسين بود . جادة شيشه تا اواسط پنج ضلعي ، دست بچـه هـاي لشـكر ٥ نصـر بـود و
ادامة كار هم توسط ديگر لشكرهاي سپاه دنبال مي شد . ما بايد از طريق كانـال كنـده شـده از
سمت خاكريز خودمان به داخل نهر خين رفته ، بعد از عبـور از نهـر ، بـه خـط عراقـي هـا مـي
زديم ؛ در حالي كه سطح نهر پر از مانع بود و از ساحل عراق تا بالاي خاكريز هـم مـين كـاري
شده بود .
روزها مي گذشت . يك روز خبر رسيد كـه بـرادر خليـل موفـق و بـرادر « مجيـد غفـوري » از
معاونان گردان ، كه براي بازديد به خط رفته بودند ، مـورد اصـابت موشـك واقـع شـده انـد .
حاج خليل به شدت مجروح شده و مجيد غفوري هم به شهادت رسيده بـود . برادرهـاي مجيـد
هم قبلاً به شهادت رسيده بودنـد « . وحيـد غفـوري » ، سـال ٦٣ در عمليـات بـدر بـه شـهادت
رسيده و « حميد غفوري » هم كه از بچه هاي گردان نوح بود ، در كربلاي چهار .
امير يگانگي ، تخريبچي گردان نوح مي گفت شب قبل از كربلاي چهـار بـا حميـد غفـوري قـرار
گذاشتيم كه هر كه شهيد شد ، آنقدر دمِ در بهشت منتظر بماند تا آن يكي بيايد !
چون حميد شهيد شده بود ، « مهدي سعيدي » ـ از مسؤولان تخريـب ـ بـه مجيـد اصـرار مـي
كرد كه برگردد مشهد ، خانواده اش محتاج او هسـتند ؛ امـا او امتنـاع مـي كـرد . سـعيدي مـي
گفت: صبح روزي كه خيلي اصرار كردم ، مجيد با حالت خاصي گفـت تـا عصـر جـواب قطعـي
مي دهم و مجيد ظهر همان روز به شهادت رسيد !


#ادامه_دارد



به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇


https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#حماسه_یاسین

#قسمت_شانزدهم


روز ١٥/١٠/٦٥ اعلام كردند كه قرار اسـت در منطقـة كرخـه ، عمليـات مشـابهي انجـام دهـيم .
منطقه را دقيقاً مثل بوارين و نهر خين آماده كرده بودنـد . گردانهـاي پيـاده و واحـدهاي ديگـر
لشكر هم بودند . بعد از ظهر راه افتاديم . براي اين كه ديده نشويم ، در يـك كـانتينر حمـل مـي
شديم . بچه ها حسابي شـلوغ مـي كردنـد . فريـاد بـرادر دلبريـان ـ معـاون گروهـان غفـار و
مسؤول آموزش گردان ـ همه را به خود آورد . او گفت :« به جـاي ايـن مسـخره بازيهـا ، يـك
سرود بخوانيد كه همه لذت ببرند.» همه ساكت شـدند . مـن و بچـه هـاي شـر و شـور دور و
برمان مثل مسعود احمديان و . . . شروع كرديم به آماده كردن سرود و خوانديم :
ـ شهر ، شهر خون است ، پنجه در خون خصم دون است . . .
برادر دلبريان كه راضي شده بود ، با سرتكان دادن شروع كرد به همراهي با ما . ادامه داديم:
ـ پشت سنگر ، گشته پنچر ، ماشين فرمانده لشكر . . .
مانده لشكر ، مانده لشكر !
بايد به شط خون شنا كنيم .
شَلپ شولوپ شَلپ شولوپ ! . . .
لبخند از روي لبان دلبريان محو شد و در حالي كه به تأسف سر تكان مي داد ، گفـت :«نخيـر؛
شماها آدم بشو نيستيد!»
عمليات مشابه با موفقيت انجام شد ؛ البته چند مجروح هم داديم كه از گردان ما نبودنـد . وقتـي
براي برگشتن جمع شديم ، « محمد بخشـي » نبـود . بخشـي ، يكـي از شـوخ تـرين بچـه هـاي گردان بود . ناگهان ديديم دو نفر از بچه هاي حمـل مجـروح ، در حـالي كـه يـك غـواص روي برانكارد آه و ناله مي كند ، به سمت ما مي آينـد . رنـگ حسـن شـاد ، فرمانـدة گروهـان غفـار پريد. بخشي بود .برانكاردشان جلـوي مـا كـه رسـيد ، بخشـي سـر امـدادگر فريـاد كشـيد :« نگهدار!»
بعد جلوي چشمان بهت زدة دو امدادگر پريد پائين و گفت:« قربون دستتون ! چقدر مـي شـه؟»
و زد زير خنده و پريد داخل ماشين و بين بچه ها گم شد !
به هر زحمتي بود ، امدادگرها را راضي كرديم كه برونـد . بخشـي ، چنـد چتـر منـور از داخـل لباس غواصي اش درآورد و گفت :« ببخشيد ؛ رفتم دنبال چتر منـور ! چـون ديـر شـده بـود ،
مجبور شدم با تاكسي تلفني بيايم ! چترها را هم مي خواهم بفرستم براي خواهر كوچكم .»





#ادامه_دارد



به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
#حماسه_یاسین

#قسمت_هفدهم


وقتي برگشتيم مقر ، تمرين دوباره شروع شد . يـك شـب ، سـيد هـادي مشـتاقيان را بـه اتـاق
فرماندهي احضار كردند . وقتي برگشت ، ديدم گريه كرده . گفـت بـرادر جليـل گفتـه چـون تـو
برادر شهيد هستي ، نمي توانيم تو را ببريم و . . .
تا صبح گريه كرد و از صبح تا ظهر هم با برادر جليل چك و چانه زد . ظهـر موقـع نمـاز ، دلـم
به حالش سوخت . با التماس گفت ” : سيد ! بعد از ظهر مي خواهم بروم دوباره صـحبت كـنم .
دعا كن قبولم كنند “ .
بعد از نماز ، از خدا خواستم كه حاجت هادي را روا كند . بعد از ظهـر شـاد و خنـدان پريـد تـو
اتاق و مرا بغل كرد و گفت ” : سيد ! درست شد “ .
١٧/١٠/٦٥ ، روز آخر بود . قرار شد ساعت ٤ بعد از ظهر برويم خـط ٢٥ متـري . ايـن خـط بـه
اين دليل ٢٥ متري ناميده مي شد كه فاصلة بين ما و خط عراق در اغلب جاهـا ٢٥ متـر بيشـتر
نبود . قرار بود در سنگرهاي خط پنهان شويم .
بعد از مراسم نماز ظهر گفتند چون بايد راه نهر خين باز شود تا كل گردان بتواننـد رد شـوند ،
ما يك دستة ويژه ، مركب از دو تيم انتخاب كرده ايم ؛ شامل شش تخريبچي و سه آرپـي جـي
زن براي هر تيم . كل دسته ١٨ نفر بود . اسامي را خواندند ؛ اسم مـن هـم بـود . تـيم اول ، بـه
سرگروهي حسين صادقي نـژاد و تـيم دوم ، بـه سـرگروهي مصـطفي كـاظمي . مسـؤول كـل
دستة ويژه هم امير نظري بود كه با حفظ سمت معاونت گردان ، بـه دليـل اهميـت دسـته بـراي
اين مسؤوليت انتخاب شده بود .
ساعت ٤ بعد از ظهر ، تا نزديكي هاي خط با ماشين رفتيم و بعد پياده و حـدود ٦ بعـد از ظهـر
ـ يعني يك ساعت به اذان مغرب مانده ـ در سنگرهاي خط ٢٥ متـري مسـتقر شـديم . ايـن بـار
برخلاف كربلاي چهار ، حفاظت بسيار خوب رعايت شده بـود . گفتنـد تـا شـب نشـده ، وضـو
گرفته ، لباسهاي غواصي را بپوشيد . چون موقـع اذان بـود ، گفتنـد همـه در سـنگرها نمـاز را
نشسته بخوانند . مسعود احمديان ، به حسين حيدري ـ يكي از مسؤولان گردان ـ گفـت ” : مـن
بايد بيرون بخوانم “ ! لحنش جوري بود كه حسين موافقت كرد . غير از نماز مغـرب و عشـاء ،
نماز غفيله و وتيره اش را هم خواند و با چشماني سرخ آمد داخل سـنگر ، گوشـه اي چمباتمـه
زد و رفت تو فكر .
بعد از نماز نشستيم با بچه ها به خوردن شام و صحبت كردن . سـيد هـادي مشـتاقيان دمِ در
ايستاده بود و خيره شده بود به تاريكي . صدايش كـردم بيايـد شـامش را بخـورد .





#ادامه_دارد



به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇



https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#حماسه_یاسین

#قسمت_هیجدهم


آمد و با پاشنه پا روي انگشت كوچك دستم ايستاد و شروع كرد به فشـار دادن . درد زيـادي داشـت ؛
ولي چون فهميدم شوخي مي كند ، به روي خود نياوردم . از اين كارها زياد مي كرد . بـه قـول خودش ابراز محبت بود! بعد دو زانو نشست روبرويم . جريـان اشـكش را زيـر نـور فـانوس ديدم .گفت:«تو الان تو دسته ويژه هسـتي ، بعيـد مـي دونـم زنـده در بـري ! مونـده ام اگـر
همون اولِ عمليات ، جنازه تو را در معبر ديدم ، چه جوري روحيه ام را حفظ كنم ؛ آخـه خيلـي
دوستت دارم!»
اولين بار بود كه اين حرف را به من مي زد ! گفتم :« ما تو ايـن خـط هـا نيسـتيم.» بـي توجـه
ادامه داد:« اگر اون طرفها رفتي ، سلام منو به داداشم مهدي برسـون . بهـش بگـو خيلـي بـي
معرفتي ! چرا يه سري به ما نمي زني؟» از هم جدا شديم . رفتم در سنگر دسته ويژه . همه چشمها سـرخ بـود . نوبـت جلسـه تـوجيهی آخر براي شكستن خط و جزئيات بـود . بـرادر حسـين حيـدري ، آخـرين سفارشـهاي لازم را كرد . توضيح داد كه چند توپ ١٠٥ ميلي متري ، اين طرف خط آمـاده اسـت كـه اگـر شـما در معبر لُو رفتيد ، به سمت سنگرهاي كمين شليك كنند تا سنگرها تخريـب شـوند . ضـمناً بعـد از اينكه دسته ويژه ، راه را باز كرد و اولين سنگرهاي خط خاموش شد ، بقيه بچه هـاي غواصـي از راه همان تونل از آب رد مي شدند و بقيه خـط را تصـرف مـي كننـد و بعـد هـم قـرار اسـت خاكريزها توسط بچه هاي انفجارات بُرش داده شود و بچه هاي يگـان دريـايي ، پـل شـناور را روي رودخانه خين بيندازند و گردانهاي پياده ، داخل بوارين شـوند و كـار پاكسـازي را ادامـه دهند . نحـوه آرايـش سـنگرهاي انفـرادي و اجتمـاعي عـراق در خـط اول را هـم توضـيح داد ؛
طوري كه خـط اول را مثـل اتاقهـاي خانـة خودمـان مـي شـناخ تيم ! حتـي توضـيح دادنـد كـه سنگرهاي اجتماعي عراق ، درِ توري دارد كه به طرف بيـرون بـاز مـي شـود و ضـد نارنجـك است . از اين رو براي انداختن نارنجك حتماً بايد در را باز كنيم . نام عمليـات را هـم گفتنـد كـه
كربلاي ٥ است ؛ اما اعلام رمز آن ماند براي بعد .
ساعت شروع عمليات هم ٣٠/١ نيمه شب اعلام شد و گفتند كه ما و گردان نوح ـ از سمت چـپ ما حدود ساعت يك كار را شروع خواهيم كرد . قرار الحاق ما نيـز از سـمت چـپ بـود . بعـد هم گفتند تا ساعت ٤٥/١٢ بدون سروصدا استراحت كنيد .
مسعود احمديان كه بغل دست من دراز كشيده بود ، گفـت:«سـيد ! مـي گـن هـر كـي تـو آب
شهيد بشه ، حق الناس نداره ؛ درسته ؟ »





#ادامه_دارد


به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇



https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA