آنتی الیگارشی
7.71K subscribers
14.5K photos
5.32K videos
94 files
5.04K links
تمام مطالب منتشر شده در کانال مورد تایید نیست و گاهی تنها برای هم افزایی و ایجاد فضای آزاد اندیشانه انتشار می یابد.

مسئولیت مطالب مخاطبان در گروه متصل به کانال تنها به
عهده خود مخاطبان است.
Download Telegram
#داستان_شاهنامه
قسمت هفتم :

🔹داستان ضحاک و کاوه

روزها می‌گذشت و ضحاک همچنان در اندیشه فریدون بود. او تصمیم گرفت لشکری از مردم و دیوان به وجود آورد و همچنین گواهی ای تهیه کند و موبدان پای آن را امضا کنند بدین قرار که شاه تاکنون جز به نیکی عمل‌نکرده است. درآن روزی که گواهی نامه تهیه می‌شد ناگاه صدایی در کاخ بلند شد . مردی به نام کاوه به نزد شاه برای دادخواهی آمد و گفت: که هیجده پسرم همگی برای تو کشته‌شده‌اند و‌خوراک مارهای تو گشته اند . لااقل این آخری را مکش. وگفت توباید به خاطر ظلم و ستمی که بر ما روا داشته ای باید حساب پس بدی . ضحاک که از سخنان تند و تیز ضحاک در حضور موبدان شگفت زده شده بود
پذیرفت که فرزندش را آزاد کند و از کاوه خواست که او هم گواهی نامه نیکوکاربودن او را تایید کند. وقتی کاوه سند را خواند برآشفت و گفت : اینها جز دروغ و یاوه نیست و با خشم گواهی نامه را پاره کرد و بر زمین ریخت و آن را لگد مال کرد و به همراه پسرش از کاخ بیرون رفت و در کوی و برزن بانگ زد :
کسی کو هوای فریدون کند
سر از بند ضحاک بیرون کند

مردم اطراف او گرد آمدندو از او‌خواستند تا آنها را به نزد فریدون ببرد. او پیش بند چرمی آهنگری خود( درفش کاویان) را بر سرنیزه کرد و گفت : بیایید تا به نزد فریدون رویم و از او کمک بخواهیم . سپاه بزرگی از مردم کوچه و بازار اطراف کاوه را گرفتند و به‌سوی فریدون رفتند و از او کمک خواستند. فریدون به نزد مادر رفت:
که من رفتنی‌ام سوی کارزار
ترا جز نیایش مباد ایچ کار
مادر به گریه افتاد و او را به خدا سپرد.
وی دو برادر بزرگ‌تر به نام‌های کیانوش و پرمایه داشت. به آن‌ها گفت: به نزد مهتر آهنگران روید و بگویید گرز سنگینی به‌سان گاومیش برای من بسازد . به‌تدریج سپاه و لوازم جنگی همگی آماده شد و سپاهیان فریدون مهیای کارزار می‌شدند.



به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇


https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#داستان_شاهنامه
قسمت هشتم :
داستان نبرد فریدون با ضحاک


به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
@antioligarchie
#داستان_شاهنامه
قسمت نهم :
داستان پادشاهی فریدون


به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
@antioligarchie
#داستان شاهنامه
#قسمت نهم

🔹پادشاهی فریدون
پادشاهی فریدون به پانصد سال می‌رسد . در این زمان بدی‌ها از بین رفت و همه به آیین ایزدی رو آوردند .
وقتی فرانک از پیروزی فریدون و از بین رفتن ضحاک باخبر شد سرو تن شست و به نزد داور جهان شکرگزاری کرد و یک هفته تمام به مردم مستمند مال می‌بخشید تا جایی که دیگر تهیدستی نیافت سپس بزرگان را در جشنی جمع کرد و در گنج‌ها گشود و همه را برای فریدون فرستاد.
وقتی فریدون پنجاه‌ساله شد سه فرزند داشت که دوتای آن‌ها از شهرناز و یکی از ارنواز بود.فریدون یکی از بزرگان را که جندل نام داشت پیش خواند و گفت سه دختر که شایسته فرزندان من باشند پیدا کن . سه خواهر زیبارو از نژاد شاهان که هر سه یک‌شکل و یک قیافه و قابل‌شناسایی از هم نباشند. جندل به تحقیق پرداخت و بسیار گشت تا به پادشاه یمن رسید. او سه دختر داشت با همان نشانی‌ها که فریدون خواسته بود. پس به نزد او رفت و پس از ثنا و ستایش از دخترانش خواستگاری کرد. پادشاه یمن ناراحت شد و با خود گفت : من نباید فوری جواب دهم . این دختران از رازهای من آگاهند و از نیک و بد من باخبرند پس به مشورت با نزدیکانش پرداخت و گفت:اگر قبول کنم آن‌وقت دلم رضا نیست و نگرانم اگر نپذیرم ممکن است فریدون بر من خشم گیرد پس چه باید کرد؟ مشاوران گفتند نباید تو از هر بادی از جا بجنبی و ما غلام حلقه‌به‌گوش فریدون نیستیم و از او نمی‌ترسیم . اگر می‌خواهی قبول کن وگرنه ردش کن و چیزهایی بخواه که نتواند برآورد.
شاه یمن به جندل گفت : اگر فریدون چنین می‌خواهد من حرفی ندارم ولی باید سه پسر او را ببینم و سپس دخترانم را به ایشان سپارم. جندل تخت ببوسید و به‌سوی فریدون بازگشت و ماجرا را گفت. فریدون پسران را فراخواند و موضوع را در میان گذاشت و گفت : باید به نزد او روید و خود را خوب نشان دهید پس پندهایم را بشنوید چون شاه یمن ژرف‌اندیش است و گنج و سپاهیان بسیار دارد شما نباید خود را زبون نشان دهید. او در روز اول بزمی می‌سازد و شمارا مهمان می‌کند و دختران را که مثل یکدیگرند را می‌آورد . دختر کوچک جلوی همه است و بزرگ‌تر آخر ایستاده و میانی هم وسط است . دختر کوچک‌تر را پیش پسر بزرگ‌تر می‌نشاند و دختر بزرگ‌تر را پیش پسر کوچک‌تر و وسطی هم پیش پسر میانی است بعد شاه یمن می‌پرسد که کدام‌یک از اینها بزرگ‌تر و کدام‌یک کوچک‌ترند ؟ شما بگویید :آن برترین کوچک‌تر است و شایسته نیست پیش پسر بزرگ‌تر نشیند و وسطی هم در میان است .
پسران سخنان فریدون را شنیدند و به نزد شاه یمن رفتند . پادشاه یمن به گرمی از آنان استقبال کرد و درست همان‌طور که فریدون گفته بود دختران را نزد آن‌ها آورد و از آن‌ها پرسید کدام بزرگ‌تر و کدام کوچک‌ترند ؟ پاسخ دادند. شاه یمن متعجب شد ولی چاره‌ای نداشت و پذیرفت. جشنی گرفتند و شراب نوشیدند و زیر درخت گل جایشان را پهن کرد .اما بعد به فکر حیله افتاد . جادویی کرد که سرما و باد گزنده‌ای به وجود آمد تا بدین‌سان آن‌ها را بکشد. پسران فریدون از سرما از خواب پریدند ولی به خاطر فر ایزدی و عقل و مردانگی که داشتند جادو و سرما در آن‌ها اثر نکرد .وقتی خورشید سر زد شاه نزدشان آمد و آن‌ها را زنده یافت و فهمید که جادو و افسون به کار نمی‌آید پس در گنج‌ها گشود و بزرگان را دعوت کرد و دخترانش را به پسران فریدون سپرد و با خود گفت: از فریدون به من بدی نرسید . بدی از خودم بود که هر سه فرزندم دختر شدند و پسر ندارم . کسی که دختر ندارد خوش‌شانس است . پس نزد موبدان رفت و گفت ماه باید با شاه جفت شود. بار دخترانش را بست و آن‌ها را با مال و خواسته زیاد فرستاد . وقتی فریدون از بازگشت آن‌ها باخبر شد تصمیم گرفت پسرانش را بیازماید پس خود را بسان اژدهایی درآورد و جلوی آن‌ها را گرفت. پسر بزرگ خود را هماورد اژدها ندید و گریخت. پسر دوم کمانی پراند و فرار کرد اما پسر کوچک‌تر خروشید و تیر از نیام کشید و نامش را گفت و سپس گفت از برابر ما دور شو تو چون پلنگی هستی که نزد شیران آمده باشد اگر نام فریدون را شنیده باشی با ما چنین نمی‌کنی چون ما فرزندان اوییم .فریدون ناپدید شد و سپس پدروار به پیشواز پسران آمد. پسران کرنش نمودند و بوسه بر خاک دادند و پدر آن‌ها را به کاخ برد و جایگاه ویژه داد و گفت : آن اژدهای خشمگین من بودم که خواستم شمارا بیازمایم و بعد پسران را چنین نام نهاد :تو که بزرگ‌تر هستی نامت سلم باد که تو از کام نهنگ نجات یافتی و در زمان فرار درنگ نکردی و کسی که اندیشه نکند دیوانه است نه دلیر .
پسر دوم که ابتدا دلیری کرد تور نامید و پسری که هم سریع و هم بافکر است و میانه‌رو و دلیر و هشیار است را ایرج نام نهاد . و بعد نام زن سلم را آرزو و زن تور را آزاده و زن ایرج را سهی خواند . بعدازآن طالع پسران را دید .
#داستان_شاهنامه
قسمت دهم :
داستان فریدون

به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
@antioligarchie
#داستان_شاهنامه

قسمت دهم :

🔹ادامه داستان فریدون


روزگاری دراز گذشت و فریدون عاقل مردی سالخورده شده بود . سلم با خود فکر می‌کرد که بخشش پدر منصفانه نبوده است چون تخت شاهی را به پسر کوچک‌تر سپرده است پس دلش پر از کینه شد و به نزد برادرش تور پیام فرستاد و از این بی‌عدالتی سخن گفت و او را هم تحریک کرد . تور هم آشفته شد و با او همدلی کرد و گفت: او ما را در جوانی فریب داد وگرنه ما نمی‌پذیرفتیم .پس پیکی نزد فریدون فرستادند و از بی انصافیش سخن راندند و تهدید کردند که لشکریان را به جنگ او خواهند آورد . فریدون از سخنان فرزندانش رنجید .
کسی کو برادر فروشد به خاک
سزد گر نخوانندش از آب پاک
فریدون موضوع را با ایرج در میان نهاد . ایرج گفت: من نزد برادران می‌روم از خشم بر حذر می‌دارم و به راهشان می‌آورم.
بدو گفت شاه ای خردمند پور
برادر همی رزم جوید تو سور
به‌هرحال قرار شد ایرج به نزد آنان رفته و با مدارا آن‌ها را به راه‌آورد و فریدون هم نامه‌ای به آنان نوشت و نصیحتشان کرد و گفت برادرتان در مهر و محبت پیش‌قدم شده است و چند روزی مهمان شماست با او مهمان‌نواز باشید.
وقتی ایرج به نزد برادران رسید از اندیشه شوم آنان باخبر نبود . سلم و تور وقتی روی پرمحبت ایرج را دیدند چهره گشودند و از هیبت لشکریان او ترسیدند پس سلم به تور گفت اگر او را نکشیم بی‌شک پادشاهی به او خواهد رسید . روز بعد تور به ایرج گفت: تو از ما کوچک‌تری پس چرا باید تو شاه ایران باشی؟ ایرج پاسخ داد:من نه ایران و نه چین و نه خاور را می‌خواهم. اگر زمانه چند صباحی ما را بالابرده ولی نباید فراموش کرد که عاقبت همه ما خاک است پس تمام تاج‌وتخت از آن شما باد با من کینه‌جویی نکنید. تور از سخنان او سر درنیاورد و نمی‌خواست آشتی جوید پس کرسی زر به دست گرفت و بر سر ایرج کوبید. برادر زینهار خواست و گفت : ترس از خدا و شرم از پدر نداری؟ خون من دامنت را می‌گیرد.
به خون برادر چه بندی کمر
چه سوزی دل پیر گشته پدر
جهان خواستی یافتی خون مریز
مکن با جهاندار یزدان ستیز
ولی تور گوش نداد و خنجر بیرون کشید و او را کشت و سر از تنش جدا نمود.


به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇


https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#داستان_شاهنامه

قسمت یازدهم

داستان فریدون

به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
@antioligarchie
#داستان_شاهنامه

#قسمت_یازدهم

🔹داستان فریدون

وقتی زمان بازگشت ایرج رسید پدرش مهیای استقبال او شد و همه‌جا را آذین بست .ناگاه دید سواری سیاه‌پوش با تابوت زرینی می‌آید. با آه و ناله نزد فریدون آمد و شرح ماجرا بگفت. فریدون از اسب به زمین افتاد و جامه چاک کرد و خاک‌برسر ریخت و نور چشمانش زائل شد. سپاهیان داغدار به همراه شاه به‌سوی باغ ایرج سر نهادند .فریدون شروع به راز و نیاز باخدا کرد و گفت : خدایا فقط آن‌قدر امان یابم تا فرزند ایرج را ببینم که به کینه خواهی او کمربسته است . مدتی گذشت و شاه به شبستان ایرج رفت و به ماه‌رویانی که در آنجا بودند نگریست . دختری به نام ماه آفرید بود که ایرج او را خیلی دوست داشت و اتفاقاً کنیزک از ایرج باردار بود. وقتی زمان وضع حمل رسید دختری به دنیا آمد. فریدون او را با شادی و ناز بپرورد تا زمانی که هنگام شوهر کردنش شد پس پشنگ برادرزاده‌اش را به ازدواج دختر ایرج درآورد. بعد از نه ماه دختر ایرج پسری به دنیا آورد . فریدون شاد شد گویی ایرج زنده شده است. به درگاه خداوند لابه کرد که کاش می‌توانستم او را ببینم. خداوند درخواستش را پذیرفت و نور به چشمانش آمد. پسر را منوچهر نامید و به‌مرور هنرهای شاهان را به او یاد داد و او را صاحب تاج‌وتخت کیانی کرد.جشنی گرفت و بسیاری از بزرگان ازجمله قارن کاوگان و گرشاسپ و سام نریمان و قباد و کشواد را دعوت کرد .

به سلم و تور خبر دادند که پادشاه جدیدی به تخت نشسته است . آن دو هراسان شدند و قاصدی نزد فریدون فرستادند و پوزش طلبیدند که گرچه گناه ما بزرگ است ولی تقصیر از ما نیست و جهل بر ما چیره شده بود . اگر منوچهر را نزد ما فرستی در خدمت اوییم و وقتی برومند شد تاج‌وتخت را به او می‌سپاریم. فریدون وقتی سخنان پیک را شنید گفت:
کنون چون از ایرج بپرداختید
به خون منوچهر بر ساختید
شما او را نخواهید دید مگر به همراه سپاهیانش به سپهداری قارن و در پشت سپاه او شاپور و در یکدست شیدسب و در طرف دیگر شاه تلیمان و سرو یمن که همگی به خونخواهی ایرج می‌آیند به همراهی سام نریمان و گرشاسپ جم .
فرستاده به‌سوی سلم و تور رفت و ماجرا را بازگفت . سلم و تور اندیشیدند و تصمیم گرفتند مهیای کارزار شوند .از چین و خاور سپاهیانی آماده کردند و به‌سوی ایران حرکت نمودند.
به فریدون خبر رسید که لشکریان سلم و تور به جیحون رسیده‌اند پس به منوچهر گفت که به هامون سپاه روانه کند و او را به شکیبایی و هوش و خرد نصیحت کرد . دو سپاه در برابر هم قرار گرفتند. از لشکر خروش برخاست و اسبان به تاخت پرداختند و طبل‌های جنگی زده شد . سپاهیان سراپا آهنین به کینه خواهی ایرج رفتند. منوچهر چپ لشکر را به گرشاسپ داد و راست را به سام سپرد و خودش با سرو در قلب سپاه بود. طلایه‌دار سپاه قباد و پشتیبان لشکر گرد تلیمان نژاد بود.
تور به قباد گفت به منوچهر بگو: ای شاه نونوار بی‌پدر، ایرج دختر داشت و تو پسر دختر اویی و شاهی سزاوار تو نیست. قباد پیام را نزد منوچهر برد . منوچهر خندید و گفت : چنین سخنی جز از شخص ابلهی نباید باشد . اکنون‌که جنگ آغاز شود نژاد و گوهر من آشکار می‌شود و من کین پدر را از او می‌گیرم.



به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇


https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#داستان_شاهنامه

قسمت دوازدهم

داستان فریدون(قسمت آخر)

به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
@antioligarchie
#داستان_شاهنامه

قسمت دوازدهم

🔹داستان فریدون (قسمت آخر)

سپیده‌دم جنگ آغاز شد و بیابان چون دریای خون شده بود. پهلوانی بود به نام شیروی دلیر و جویای نام و طوری می‌جنگید که لشکریان منوچهر به ستوه آمده بودند . وقتی قارن او را دید شمشیر کشید اما شیروی نیزه‌ای به‌سوی او پراند و او را زخمی کرد . سام وقتی این وضع رادید به جنگ او رفت اما او گرزی بر سر سام زد و او بی‌هوش شد. شیروی به جلوی سپاهیان آمد و به منوچهر گفت که گرشاسپ اگر به جنگ من آید جوشنش را از خون لاله‌گون می‌کنم. گرشاسپ به‌سوی او رفت و گرز گران بر سر او کوفت تو گفتی اصلاً شیرویی از مادر زاده نشده باشد پس دلیران توران به گرشاسپ حمله بردند و او همه را تارومار کرد.
تور و سلم که این وضع را دیدند آشفته شدند و تصمیم گرفتند شبیخون بزنند. شب وقتی خبر به منوچهر رسید که دشمن حمله کرده سپاه را یکسره به قارن سپرد و خود با سی هزار مرد جنگی به کمینگاه رفت.
تور با صدهزار سپاهی آمد و به جنگ با قارن پرداخت درحالی‌که گرم جنگ بودند منوچهر از کمینگاه درآمد و سپاهیان تور از دو طرف به محاصره درآمدند و تور دانست پایان کارش فرارسیده است. قصد فرار کرد اما منوچهر نیزه‌ای به پشت او زد و از زین او را به زمین کشید و سر از تنش جدا نمود . سپس سر تور را همراه شرح فتحش برای فریدون فرستاد و قول سر سلم را هم داد.
خبر مرگ تور به سلم رسید و او ناراحت و هراسان تصمیم گرفت به قلعه‌ای که در عقب قرار داشت برود . منوچهر فهمید و گفت اگر سلم عقب‌نشینی کند دژ الانان را آرامگاهش می‌سازم . قارن به منوچهر گفت : اگر سپاهی گران به من سپاری دژ را تسخیر می‌کنم ولی باید درفش شاه و انگشتر تور با من باشد تا حیله‌ای بسازم . منوچهر پذیرفت.
پس قارن با شش هزار مرد جنگی شبانه روانه شد . وقتی به نزدیک دژ رسید سپاه را به شیروی سپرد و گفت : من ناشناس پیش دژبان می‌روم و مهر انگشتری را نشان می‌دهم و اگر بتوانم داخل شوم همه کارها درست می‌شود پس هر وقت من خروشیدم به‌سوی دژ حمله‌آورید.
قارن به دژبان گفت : از نزد تور آمده‌ام او به من گفت که نزدت بیایم و در نیک و بد یارت باشم و همراهیت کنم .وقتی دژبان مهر انگشتر را دید در را گشود .
شبانگاه قارن درفش را برافراخت و خروشید و سپاهیانش به دژ حمله کردند و چون خورشید برآمد از دژ و دژبان خبری نبود . قارن به نزد منوچهر بازگشت و شرح ماجرا را بازگفت .منوچهر با آفرین کرد و سپس گفت :تو که رفتی لشکریانی به سرکردگی کاکوی نبیره ضحاک به تاخت آمدند و چند تن از دلیران را کشتند .
قارن گفت هم‌اکنون چاره‌ای خواهیم ساخت . اما منوچهر گفت: تو خسته‌ای این کار را به من سپار .
نبرد شدید شده بود دراین‌بین کاکوی غریو برآورد و منوچهر نیز تیر از نیام برکشید و به جنگ پرداختند . کاکوی ضربه‌ای به کمربند شاه زد و زره را تا کمربند او را برید .منوچهر هم ضربه‌ای بر گردنش زد که جوشنش چاک‌چاک شد . بدین‌سان تا نیمروز جنگیدند .منوچهر چنگ در کمربند کاکوی برد و با شمشیر سینه‌اش را چاک داد . وقتی او کشته شد سلم از ترس تا دریا عقب‌نشینی کرد اما در آنجا کشتی نیافت .سپاهیان منوچهر به آن‌ها رسیدند و دوباره جنگ آغاز شد . منوچهر به‌سوی سلم رفت و تیغی به سینه و گردنش زد و تنش را به دونیم کرد و بعد سرش را به نیزه کردند .لشکریان سلم پراکنده شدند و بزرگی را فرستادند تا واسطه شود . او گفت: ما گروهی چارپادار و کشاورزیم و کاری به کسی نداریم . ما را به‌زور به این رزمگاه آوردند و اکنون در خدمت تو هستیم .
منوچهر گفت من به هدفم رسیدم و دیگر قصد جنگ ندارم پس شما هم تن از جنگ بشویید و به خانه و آبادی خود بروید.
منوچهر پیکی به‌سوی فریدون فرستاد و سر سلم را به همراه شرح جنگ به او تسلیم کرد . وقتی با لشکریان به نزد فریدون رسید فریدون به پیشوازش آمد و به کاخ رفتند .
فریدون به دنبال سام فرستاد و به او گفت : سالیان زیادی از عمر من سپری‌شده و چیزی از آن نمانده است پس نبیره خود را به تو می‌سپارم تو یاور او باش پس دست منوچهر را گرفت و به دست سام داد.
شیروی هم به دستور منوچهر با غنائم جنگی آمده بود . پس شاه مال‌ها را به لشکریان بخشید و بعد با دست خود تاج بر سر منوچهر نهاد و پند و اندرزهای بسیاری به او داد .
بعدازآن فریدون کم‌کم رو به پژمردگی گذارد و هر زمان سر سه فرزندش را در برابرش می‌گذاشت و می‌گریست تا اینکه عمرش سرآمد.
منوچهر طبق آئین شاهان دخمه‌ای ساخت پر از زر سرخ و لاژورد و فریدون را در آن قراردادند و تا یک هفته همه مردم سوگوار بودند.
خنک آنک ازو نیکویی یادگار
بماند اگر بنده گر شهریار

به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇



https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#داستان_شاهنامه

قسمت سیزدهم‌

داستان پادشاهی منوچهر و زاده‌شدن زال

به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
@antioligarchie
#داستان_شاهنامه

قسمت سیزدهم

🔹پادشاهی منوچهر و زاده شدن زال

پادشاهی منوچهر صدوبیست سال بود . بعد از گذشت یک هفته از ماتم و سوگ در روز هشتم منوچهر درحالی‌که تاج
شاهی بر سر داشت بر تخت شاهی نشست و تمام جادو و افسون‌ها را یکسره در هم شکست و جهان سراسر عدل و داد شد . پهلوانان به او درود فرستادند و جهان‌پهلوان سام برخاست و گفت : پادشاها از تو همه عدل و از ما پسندیدن است پس دلت شادمان باد که جد اندر جد شاه ایران تویی . چون تو با شمشیرت زمین را از آلودگان شستی حالا دیگر نوبت ماست که کمر به خدمت بندیم . نیاکان من همه پهلوانان بودند از گرشاسپ تا نیرم همه جنگجو و سپهدار بودند . حالا ما گوش‌به‌فرمان شاه و آماده جنگ با بدخواهان هستیم.