#داستانک
🔻گویند حکیم #ناصر_خسرو وارد نیشابور شد، ناشناس.
بهدکان پینهدوزی رفت تا وصلهای بر پایافزارش (کفشش) زند.
سر و صدایی از گوشهی بازار برخاست.
پینهدوز کارش را رها کرد و مشتری را بهانتظار گذاشت و بهتماشای غوغا رفت...!
ساعتی بعد باز آمد با تکه ای گوشتِ خونین بر سر درفش پینهدوزیش...!
در پاسخِ #ناصر_خسرو که چه خبر بود؟ گفت:
«در مدرسهی انتهای بازار، مُلحِدی فلان فلان شده پیدا شده که به شعری از #ناصر_خسرو استناد کرده بود.
لذا علما فتوای قتلش دادند و خلایق تکهتکهاش کردند و هرکس بهنیت کسب ثواب زخمی زد و پارهای از بدنش جدا کرد، دریغا که نصیب من همین قدر شد...!»
گویند که #ناصر_خسرو، با عجله کفش را از دست پینهدوز قاپید و بهراه افتاد،
در حالی که میگفت: «برادر، کفشم را بده.
من حاضر نیستم در شهری که نامِ #ناصر_خسروِ ملعون در آن برده می شود لحظهای درنگ کنم...!»
@antioligarchie
🔻گویند حکیم #ناصر_خسرو وارد نیشابور شد، ناشناس.
بهدکان پینهدوزی رفت تا وصلهای بر پایافزارش (کفشش) زند.
سر و صدایی از گوشهی بازار برخاست.
پینهدوز کارش را رها کرد و مشتری را بهانتظار گذاشت و بهتماشای غوغا رفت...!
ساعتی بعد باز آمد با تکه ای گوشتِ خونین بر سر درفش پینهدوزیش...!
در پاسخِ #ناصر_خسرو که چه خبر بود؟ گفت:
«در مدرسهی انتهای بازار، مُلحِدی فلان فلان شده پیدا شده که به شعری از #ناصر_خسرو استناد کرده بود.
لذا علما فتوای قتلش دادند و خلایق تکهتکهاش کردند و هرکس بهنیت کسب ثواب زخمی زد و پارهای از بدنش جدا کرد، دریغا که نصیب من همین قدر شد...!»
گویند که #ناصر_خسرو، با عجله کفش را از دست پینهدوز قاپید و بهراه افتاد،
در حالی که میگفت: «برادر، کفشم را بده.
من حاضر نیستم در شهری که نامِ #ناصر_خسروِ ملعون در آن برده می شود لحظهای درنگ کنم...!»
@antioligarchie