#حکایت
🔻نفرین حاکم
دهقانی از مأمورِ مالیات به حاکم شکایت برد.
حاکم مأمور را نفرین کرد.
دهقان به خشم آمد و ناامید راه بازگشت در پیش گرفت.
حاکم گفت : کجا می روی؟
گفت : نزد مادرم، زیرا او بهتر از تو نفرین می کند!!
📚امثال و حکم/ #علی_اکبر_دهخدا
@antioligarchie
🔻نفرین حاکم
دهقانی از مأمورِ مالیات به حاکم شکایت برد.
حاکم مأمور را نفرین کرد.
دهقان به خشم آمد و ناامید راه بازگشت در پیش گرفت.
حاکم گفت : کجا می روی؟
گفت : نزد مادرم، زیرا او بهتر از تو نفرین می کند!!
📚امثال و حکم/ #علی_اکبر_دهخدا
@antioligarchie
#حکایت
🔻گدایی به در خانه یِ خسیسی رفت؛ صاحبخانه به غلامش گفت: مبـارک! به قنبر بگو که به یاقوت بگوید که به بلال بگوید که به گدا بگوید که چیزی نداریم!!! گدا شنید و گفت:خـدایا بـه جبرئیـل بگـو بـه میکائیـل بگویـد کـه بـه اسـرافیل بگویـد کـه بـه عزرائیل بگوید که انشاءالله جان صاحبخانه را بگیرد!!
@antioligarchie
🔻گدایی به در خانه یِ خسیسی رفت؛ صاحبخانه به غلامش گفت: مبـارک! به قنبر بگو که به یاقوت بگوید که به بلال بگوید که به گدا بگوید که چیزی نداریم!!! گدا شنید و گفت:خـدایا بـه جبرئیـل بگـو بـه میکائیـل بگویـد کـه بـه اسـرافیل بگویـد کـه بـه عزرائیل بگوید که انشاءالله جان صاحبخانه را بگیرد!!
@antioligarchie
#حکایت
🔻هولاکو خان از علما پرسید : حاکمِ عادلِ کافر بهتر است یا حاکمِ مسلمانِ ظالم؟ علما از پاسخ درماندند تا اینکه سیدبنطاووس گفت : که کافرِ عادل خیلی بهتر از مسلمان ظالم است؛ چون حاکمِ ظالمِ مسلمان، اسلامش برای خود است و ظلمش برای مردم و حاکمِ عادلِ کافر، کفرش برای خودش است و عدلش برای مردم.
@antioligarchie
🔻هولاکو خان از علما پرسید : حاکمِ عادلِ کافر بهتر است یا حاکمِ مسلمانِ ظالم؟ علما از پاسخ درماندند تا اینکه سیدبنطاووس گفت : که کافرِ عادل خیلی بهتر از مسلمان ظالم است؛ چون حاکمِ ظالمِ مسلمان، اسلامش برای خود است و ظلمش برای مردم و حاکمِ عادلِ کافر، کفرش برای خودش است و عدلش برای مردم.
@antioligarchie
#حکایت
🔻نقل کرده اند که:
وقتی فردوسی وفات کرد، شیخ ابوالقاسم کرگانی بر او نماز نکرده و عذر آورد که او مداح کفار بوده است. بعد از مدتی خواب دید که حکیم فردوسی در بهشت با فرشتگان است.
شیخ به او می گوید: به چه چیز خدای تعالی تو را آمرزید و در جنت ساکن گردانید؟
فردوسی گفت: به دو چیز، یکی به آنکه تو بر من نماز نکردی و دیگر آنکه این بیت در توحید گفته ام:
جهان را بلندی و پستی تویی
ندانم چه ای، هر چه هستی تویی
@antioligarchie
🔻نقل کرده اند که:
وقتی فردوسی وفات کرد، شیخ ابوالقاسم کرگانی بر او نماز نکرده و عذر آورد که او مداح کفار بوده است. بعد از مدتی خواب دید که حکیم فردوسی در بهشت با فرشتگان است.
شیخ به او می گوید: به چه چیز خدای تعالی تو را آمرزید و در جنت ساکن گردانید؟
فردوسی گفت: به دو چیز، یکی به آنکه تو بر من نماز نکردی و دیگر آنکه این بیت در توحید گفته ام:
جهان را بلندی و پستی تویی
ندانم چه ای، هر چه هستی تویی
@antioligarchie
Forwarded from آنتی الیگارشی (A)
#حکایت
🔻خلیفه یِ بغداد ، امیرِ دماوند را نزد خود فراخواند و خلعت و لباسِ امیری شهرِ ری را بر تن او پوشاند.
امیر وقتی که به ری برمیگشت در راه عطسه ای کرد و با آستینِ لباس [هدیه خلیفه بغداد] دماغ خود را پاک کرد.
سخنچینان به خلیفه گزارش دادند که: " امیرِ دماوند از لباسِ ارزشمندِ خلیفه به عنوان دستمال استفاده کرده و دماغ خود را پاک کردهاست!! خلیفه امر کرد که خلعت را از او پس گرفتند و گردنش را زدند!!
خبر به گوشِ شِبلی [عارف بزرگ] رسید. مدتها بود که خلیفه بغداد ، شبلی را دعوت کرده بود که به بغداد برود و در دربار به خلیفه خدمت کند و شبلی[ به این درخواست] پاسخی نداده بود.
شِبلی به خلیفه نوشت : امیرِ دماوند با خلعتی که تو دادی دماغ خود را پاک کرد گردنش را زدی! من چگونه به حضور تو بیایم و به تو خدمت کنم چون خداوند خلعتِ انسانیت و شرف را به من بخشیدهاست اگر [خداوند] ببیند من آن خلعت نفیس را به تو بخشیدهام [ به ظالمی چون تو خدمت می کنم] با من چه میکند؟!!
تو شایسته ندانستی که خلعتِ تو دستمال بشود، من چگونه خلعتِ شرف و کرامتِ انسانی خود را دستمال تو کنم؟!!
خلیفه در پاسخ نوشت: کاش این سخن زودتر میگفتی تا جان امیری را از مرگ رها کرده بودی!!!
@antioligarchie
#حکایت
🔻خلیفه یِ بغداد ، امیرِ دماوند را نزد خود فراخواند و خلعت و لباسِ امیری شهرِ ری را بر تن او پوشاند.
امیر وقتی که به ری برمیگشت در راه عطسه ای کرد و با آستینِ لباس [هدیه خلیفه بغداد] دماغ خود را پاک کرد.
سخنچینان به خلیفه گزارش دادند که: " امیرِ دماوند از لباسِ ارزشمندِ خلیفه به عنوان دستمال استفاده کرده و دماغ خود را پاک کردهاست!! خلیفه امر کرد که خلعت را از او پس گرفتند و گردنش را زدند!!
خبر به گوشِ شِبلی [عارف بزرگ] رسید. مدتها بود که خلیفه بغداد ، شبلی را دعوت کرده بود که به بغداد برود و در دربار به خلیفه خدمت کند و شبلی[ به این درخواست] پاسخی نداده بود.
شِبلی به خلیفه نوشت : امیرِ دماوند با خلعتی که تو دادی دماغ خود را پاک کرد گردنش را زدی! من چگونه به حضور تو بیایم و به تو خدمت کنم چون خداوند خلعتِ انسانیت و شرف را به من بخشیدهاست اگر [خداوند] ببیند من آن خلعت نفیس را به تو بخشیدهام [ به ظالمی چون تو خدمت می کنم] با من چه میکند؟!!
تو شایسته ندانستی که خلعتِ تو دستمال بشود، من چگونه خلعتِ شرف و کرامتِ انسانی خود را دستمال تو کنم؟!!
خلیفه در پاسخ نوشت: کاش این سخن زودتر میگفتی تا جان امیری را از مرگ رها کرده بودی!!!
@antioligarchie
#حکایت
🔻"میان پیغمبران جرجیس را پیدا کرده"!
گویند روباهی خروسی را ربود . خروس در دهانِ روباه گفت : " حالا که از خوردنِ من چشم پوشی نمی کنی لا اقل نامِ ولی خدا یا پیغمبری را بر زبان بیاور تا شاید به حرمتِ آن نام ، سختیِ جان کندن بر من اسان شود !!
و قصد خروس آن بود که روباه دهانش را برای گفتنِ کلمه ای باز کند و او بگریزد...
روباهِ مکار که موضوع را می دانست، دندانهایش را بر هم فشرد و گفت : "جرجیس "
📚امثال و حکم دهخدا
@antioligarchie
🔻"میان پیغمبران جرجیس را پیدا کرده"!
گویند روباهی خروسی را ربود . خروس در دهانِ روباه گفت : " حالا که از خوردنِ من چشم پوشی نمی کنی لا اقل نامِ ولی خدا یا پیغمبری را بر زبان بیاور تا شاید به حرمتِ آن نام ، سختیِ جان کندن بر من اسان شود !!
و قصد خروس آن بود که روباه دهانش را برای گفتنِ کلمه ای باز کند و او بگریزد...
روباهِ مکار که موضوع را می دانست، دندانهایش را بر هم فشرد و گفت : "جرجیس "
📚امثال و حکم دهخدا
@antioligarchie
#حکایت
🔻روزی هارون از اِبن سَمّاک موعظه و پندی سودمند درخواست کرد.
ابن سماک گفت: ای هارون! بترس از این که در وسعتِ بهشت که به مقدارِ آسمان ها و زمین است، برای تو، به اندازه جایِ پایی کوچک هم نباشد!
📚 زينت المجالس، ص۲۴۸
@antioligarchie
🔻روزی هارون از اِبن سَمّاک موعظه و پندی سودمند درخواست کرد.
ابن سماک گفت: ای هارون! بترس از این که در وسعتِ بهشت که به مقدارِ آسمان ها و زمین است، برای تو، به اندازه جایِ پایی کوچک هم نباشد!
📚 زينت المجالس، ص۲۴۸
@antioligarchie
#حکایت
🔻پادشاهی نذر کرد اگر حاجتش براید "چندین درهم به زاهدان" بدهد
حاجتش براورده شد و کیسهای پول برای پخش درمیان زاهدان به یکی از اطرافیانش داد. چند روزی گذشت و او کیسه را به پادشاه داد و گفت " [ این سکه ها را ] ان که زاهد است نمی ستاند و آنکه می ستاند زاهد نیست."
#سعدی
@antioligarchie
🔻پادشاهی نذر کرد اگر حاجتش براید "چندین درهم به زاهدان" بدهد
حاجتش براورده شد و کیسهای پول برای پخش درمیان زاهدان به یکی از اطرافیانش داد. چند روزی گذشت و او کیسه را به پادشاه داد و گفت " [ این سکه ها را ] ان که زاهد است نمی ستاند و آنکه می ستاند زاهد نیست."
#سعدی
@antioligarchie
#حکایت
🔻 ملانصرالدین دو بز داشت که مثل جان شیرین از آن ها مراقبت می کرد.
روزی یکی از بزها وقتی طناب گردنش را شُل دید فرصت را غنیمت شمرد و پا به فرار گذاشت، ملا هرچه گشت بز را پیدا نکرد . به خانه برگشت و بز دوم را که به تیرک طویله بسته شده بود و در عالم خودش داشت علف می خورد به باد کتک گرفت ...
همسایهها با صدای فریادهای ملا و ناله های بز به طویله آمدند و گفتند : آهای !! چه می کنی ؟ حیوان زبان بسته را کُشتی ..."
ملانصرالدین گفت : " بزم فرار کرده"
گفتند : "این فرار نکرده، بیچاره را چرا می زنی ؟
ملا گفت : " شما نمیدانید ، اگر طنابش محکم نبود این نابکار از آن یکی هم تندتر میدوید!!
@antioligarchie
🔻 ملانصرالدین دو بز داشت که مثل جان شیرین از آن ها مراقبت می کرد.
روزی یکی از بزها وقتی طناب گردنش را شُل دید فرصت را غنیمت شمرد و پا به فرار گذاشت، ملا هرچه گشت بز را پیدا نکرد . به خانه برگشت و بز دوم را که به تیرک طویله بسته شده بود و در عالم خودش داشت علف می خورد به باد کتک گرفت ...
همسایهها با صدای فریادهای ملا و ناله های بز به طویله آمدند و گفتند : آهای !! چه می کنی ؟ حیوان زبان بسته را کُشتی ..."
ملانصرالدین گفت : " بزم فرار کرده"
گفتند : "این فرار نکرده، بیچاره را چرا می زنی ؟
ملا گفت : " شما نمیدانید ، اگر طنابش محکم نبود این نابکار از آن یکی هم تندتر میدوید!!
@antioligarchie
#حکایت
🔻شخصی دعوی نبوت می كرد.
پيش خليفه بردند. از او پرسيد كه معجزهات چيست؟
گفت: معجزهام اين است كه هرچه در دل شما می گذرد، برای من معلوم است چنان كه اكنون در دل همه شما می گذرد كه من دروغ می گويم!
#عبید_زاکانی
@antioligarchie
🔻شخصی دعوی نبوت می كرد.
پيش خليفه بردند. از او پرسيد كه معجزهات چيست؟
گفت: معجزهام اين است كه هرچه در دل شما می گذرد، برای من معلوم است چنان كه اكنون در دل همه شما می گذرد كه من دروغ می گويم!
#عبید_زاکانی
@antioligarchie
#حکایت
🔻دیوانه ای به نیشابور می رفت. دشتی پر از گاو دید، پرسید: این ها از کیست؟ گفتند: از" عمید" نیشابور است. از آن جا گذشت. صحرایی پر از اسب دید. گفت: این اسب ها از کسیت؟ گفتند: از "عمید" . باز به جایی رسید با رمه ها و گوسفندهای بسیار. پرسید: این همه رمه از کیست؟ گفتند: "ازعمید" . چون به شهر آمد، غلامان بسیار دید، پرسید: این غلامان از کیست؟ گفتند: بندگان "عمید" هستند. درون شهر کاخی دید آراسته که مردم به آن جا می آمدند و می رفتند. پرسید: این سرایِ کیست؟ گفتند: این اندازه نمی دانی که این سرای "عمید" نیشابور است؟
دیوانه دستاری بر سر داشت کهنه و پاره پاره؛ از سر برگرفت به آسمان پرتاب کرد و رو به خدا گفت: "این را هم به "عمید" نیشابور بده، زیرا که همه چیز را به وی داده ایی ...
#عطار_نیشابوری
@antioligarchie
🔻دیوانه ای به نیشابور می رفت. دشتی پر از گاو دید، پرسید: این ها از کیست؟ گفتند: از" عمید" نیشابور است. از آن جا گذشت. صحرایی پر از اسب دید. گفت: این اسب ها از کسیت؟ گفتند: از "عمید" . باز به جایی رسید با رمه ها و گوسفندهای بسیار. پرسید: این همه رمه از کیست؟ گفتند: "ازعمید" . چون به شهر آمد، غلامان بسیار دید، پرسید: این غلامان از کیست؟ گفتند: بندگان "عمید" هستند. درون شهر کاخی دید آراسته که مردم به آن جا می آمدند و می رفتند. پرسید: این سرایِ کیست؟ گفتند: این اندازه نمی دانی که این سرای "عمید" نیشابور است؟
دیوانه دستاری بر سر داشت کهنه و پاره پاره؛ از سر برگرفت به آسمان پرتاب کرد و رو به خدا گفت: "این را هم به "عمید" نیشابور بده، زیرا که همه چیز را به وی داده ایی ...
#عطار_نیشابوری
@antioligarchie
#حکایت
🔻 آشپز دربار حاکمی را به جرمِ دزدیدنِ چند تخممرغ، در میدانِ شهر فلک می کردند و در حضورِ حاکم آنچنان بر کفِ پایِ او ترکه می زدند که از ناله و فریادش رهگذران به شدت متاثر می شدند .
بهلول وقتی ماجرا را دید ، فریاد زد : ای
حاکم، این بخت برگشته را به تعدادِ
تخممرغ هایی که دزدیده ، تنبیه کنید و نه بیشتر که[از این شیوه] نه خدا خوشش می آید و نه خلقِ او .
حاکم پاسخ داد؛ بهلول! مگر نشنیدهای
که تخممرغ دزد، روزی شتر دزد می شود؟!
بیشتر می زنیم که کارش به آنجا نرسد.
بهلول نیشخندی زد و گفت؛
این تخممرغِ دزدِ بیچاره توان و امکان دزدی شتر را ندارد ، مگر اینکه در بساط شما پُست بالاتری بگیرد!
@antioligarchie
🔻 آشپز دربار حاکمی را به جرمِ دزدیدنِ چند تخممرغ، در میدانِ شهر فلک می کردند و در حضورِ حاکم آنچنان بر کفِ پایِ او ترکه می زدند که از ناله و فریادش رهگذران به شدت متاثر می شدند .
بهلول وقتی ماجرا را دید ، فریاد زد : ای
حاکم، این بخت برگشته را به تعدادِ
تخممرغ هایی که دزدیده ، تنبیه کنید و نه بیشتر که[از این شیوه] نه خدا خوشش می آید و نه خلقِ او .
حاکم پاسخ داد؛ بهلول! مگر نشنیدهای
که تخممرغ دزد، روزی شتر دزد می شود؟!
بیشتر می زنیم که کارش به آنجا نرسد.
بهلول نیشخندی زد و گفت؛
این تخممرغِ دزدِ بیچاره توان و امکان دزدی شتر را ندارد ، مگر اینکه در بساط شما پُست بالاتری بگیرد!
@antioligarchie
#حکایت
🔻هم چوب را خورد و هم پیاز را
گناهکاری را نزد حاکم بردند. حاکم گفت: از این سه مجازات یکی را انتخاب کن:
"یا یک مَن پیاز بخور یا ۱۰۰ سکه بده و یا ۵۰ تا چوب بخور!:
مرد پیشِ خودش گفت: «وقتی میشه پیاز خورد کدام عاقلی چوب میخوره یا پول میده؟!!»
برایش پیاز آوردند. دو تا پیاز که خورد، دهنش سوخت. گفت: «درد چوب از پیاز کمتره. چوب بزنید!»
هنوز ده ضربه چوب نزده بودند که اشکش درآمد و با خودش فکر کرد: «آدم عاقل تا پول داره چرا چوب بخوره؟» ۱۰۰ سکه داد و آزاد شد.
حاکم گفت: «کار آخر را اگر اول انجام میدادی لازم نبود هم چوب بخوری و هم پیاز را و در آخر سکه هم بدهی!»
@antioligarchie
🔻هم چوب را خورد و هم پیاز را
گناهکاری را نزد حاکم بردند. حاکم گفت: از این سه مجازات یکی را انتخاب کن:
"یا یک مَن پیاز بخور یا ۱۰۰ سکه بده و یا ۵۰ تا چوب بخور!:
مرد پیشِ خودش گفت: «وقتی میشه پیاز خورد کدام عاقلی چوب میخوره یا پول میده؟!!»
برایش پیاز آوردند. دو تا پیاز که خورد، دهنش سوخت. گفت: «درد چوب از پیاز کمتره. چوب بزنید!»
هنوز ده ضربه چوب نزده بودند که اشکش درآمد و با خودش فکر کرد: «آدم عاقل تا پول داره چرا چوب بخوره؟» ۱۰۰ سکه داد و آزاد شد.
حاکم گفت: «کار آخر را اگر اول انجام میدادی لازم نبود هم چوب بخوری و هم پیاز را و در آخر سکه هم بدهی!»
@antioligarchie
Forwarded from آنتی الیگارشی
#حکایت
🔻دفع بلاء و علاء
در مازندران #علاء نامی حاکم بود سخت ظالم. خشکسالی روی نمود.
مردم به استسقاء(نماز طلب باران) بیرون رفتند چون از نماز فارغ شدند، شخصی بر منبر رفت و دست به دعا برداشت و گفت:
"خدایا بلاء و علاء را از ما دفع کن."
@antioligarchie
🔻دفع بلاء و علاء
در مازندران #علاء نامی حاکم بود سخت ظالم. خشکسالی روی نمود.
مردم به استسقاء(نماز طلب باران) بیرون رفتند چون از نماز فارغ شدند، شخصی بر منبر رفت و دست به دعا برداشت و گفت:
"خدایا بلاء و علاء را از ما دفع کن."
@antioligarchie
Forwarded from آنتی الیگارشی
#حکایت
🔻هم چوب را خورد و هم پیاز را
گناهکاری را نزد حاکم بردند. حاکم گفت: از این سه مجازات یکی را انتخاب کن:
"یا یک مَن پیاز بخور یا ۱۰۰ سکه بده و یا ۵۰ تا چوب بخور!:
مرد پیشِ خودش گفت: «وقتی میشه پیاز خورد کدام عاقلی چوب میخوره یا پول میده؟!!»
برایش پیاز آوردند. دو تا پیاز که خورد، دهنش سوخت. گفت: «درد چوب از پیاز کمتره. چوب بزنید!»
هنوز ده ضربه چوب نزده بودند که اشکش درآمد و با خودش فکر کرد: «آدم عاقل تا پول داره چرا چوب بخوره؟» ۱۰۰ سکه داد و آزاد شد.
حاکم گفت: «کار آخر را اگر اول انجام میدادی لازم نبود هم چوب بخوری و هم پیاز را و در آخر سکه هم بدهی!»
@antioligarchie
🔻هم چوب را خورد و هم پیاز را
گناهکاری را نزد حاکم بردند. حاکم گفت: از این سه مجازات یکی را انتخاب کن:
"یا یک مَن پیاز بخور یا ۱۰۰ سکه بده و یا ۵۰ تا چوب بخور!:
مرد پیشِ خودش گفت: «وقتی میشه پیاز خورد کدام عاقلی چوب میخوره یا پول میده؟!!»
برایش پیاز آوردند. دو تا پیاز که خورد، دهنش سوخت. گفت: «درد چوب از پیاز کمتره. چوب بزنید!»
هنوز ده ضربه چوب نزده بودند که اشکش درآمد و با خودش فکر کرد: «آدم عاقل تا پول داره چرا چوب بخوره؟» ۱۰۰ سکه داد و آزاد شد.
حاکم گفت: «کار آخر را اگر اول انجام میدادی لازم نبود هم چوب بخوری و هم پیاز را و در آخر سکه هم بدهی!»
@antioligarchie
#حکایت
🔻مردی دعوی خدایی کرد
پادشاهِ وقت به حبسش فرمان داد
مردی بر او بگذشت و گفت:
آیا خدا در زندان باشد؟
گفت: خدا همه جا باشد!
#عبید_زاکانی
@antioligarchie
🔻مردی دعوی خدایی کرد
پادشاهِ وقت به حبسش فرمان داد
مردی بر او بگذشت و گفت:
آیا خدا در زندان باشد؟
گفت: خدا همه جا باشد!
#عبید_زاکانی
@antioligarchie
#حکایت
اسب سواری، مرد چلاقی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست.
مردِ سوار دلش به حال او سوخت ، از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند.
مرد چلاق وقتی سوارِ اسب شد ، دهنه ی اسب را کشید و گفت : اسب را بردم !! و با اسب گریخت!
اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب با فریاد گفت : تو فقط اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!
اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم!
مرد چلاق اسب را نگه داشت.
مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کسی نگو چگونه اسب را به دست آوردی؛ زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند!
@antioligarchie
پانوشت : (ویدئو تزئینی) 👇
https://t.me/Irann_News_ir/133364
اسب سواری، مرد چلاقی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست.
مردِ سوار دلش به حال او سوخت ، از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند.
مرد چلاق وقتی سوارِ اسب شد ، دهنه ی اسب را کشید و گفت : اسب را بردم !! و با اسب گریخت!
اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب با فریاد گفت : تو فقط اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!
اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم!
مرد چلاق اسب را نگه داشت.
مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کسی نگو چگونه اسب را به دست آوردی؛ زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند!
@antioligarchie
پانوشت : (ویدئو تزئینی) 👇
https://t.me/Irann_News_ir/133364
Telegram
ایران نیوز | Iran News
🔴 سرقت عجیب و ناجوانمردانه در حوالی بازار فردوسی مشهد
اعتماد بیجای یک بانو به مرد غریبه خوشتیپ‼️
✔️@IrannNews
اعتماد بیجای یک بانو به مرد غریبه خوشتیپ‼️
✔️@IrannNews
#حکایت
🔻روزی خلیفه عمر بن عبدالعزیز از عربی شامی پرسید: عاملان من در دیار شما چه می کنند و رفتارشان چگونه است؟ عرب شامی با تبسمی رندانه جواب داد : «اذا طابت العین عذبت الانهار» یعنی: چون آب در سرچشمه صاف و زلال باشد در نهر ها و جویبارها هم صاف و زلال خواهد بود. همیشه آب از سرچشمه گل آلود است!
"آب از سرچشمه گل آلود است" زمانی بکار می رود که نابسامانی در امور ناشی از بی کفایتی و سوء تدبیر رئیس و مسئول آن کار است.
@antioligarchie
🔻روزی خلیفه عمر بن عبدالعزیز از عربی شامی پرسید: عاملان من در دیار شما چه می کنند و رفتارشان چگونه است؟ عرب شامی با تبسمی رندانه جواب داد : «اذا طابت العین عذبت الانهار» یعنی: چون آب در سرچشمه صاف و زلال باشد در نهر ها و جویبارها هم صاف و زلال خواهد بود. همیشه آب از سرچشمه گل آلود است!
"آب از سرچشمه گل آلود است" زمانی بکار می رود که نابسامانی در امور ناشی از بی کفایتی و سوء تدبیر رئیس و مسئول آن کار است.
@antioligarchie
Forwarded from آنتی الیگارشی
#حکایت
🔻 آشپز دربار حاکمی را به جرمِ دزدیدنِ چند تخممرغ، در میدانِ شهر فلک می کردند و در حضورِ حاکم آنچنان بر کفِ پایِ او ترکه می زدند که از ناله و فریادش رهگذران به شدت متاثر می شدند .
بهلول وقتی ماجرا را دید ، فریاد زد : ای
حاکم، این بخت برگشته را به تعدادِ
تخممرغ هایی که دزدیده ، تنبیه کنید و نه بیشتر که[از این شیوه] نه خدا خوشش می آید و نه خلقِ او .
حاکم پاسخ داد؛ بهلول! مگر نشنیدهای
که تخممرغ دزد، روزی شتر دزد می شود؟!
بیشتر می زنیم که کارش به آنجا نرسد.
بهلول نیشخندی زد و گفت؛
این تخممرغِ دزدِ بیچاره توان و امکان دزدی شتر را ندارد ، مگر اینکه در بساط شما پُست بالاتری بگیرد!
@antioligarchie
🔻 آشپز دربار حاکمی را به جرمِ دزدیدنِ چند تخممرغ، در میدانِ شهر فلک می کردند و در حضورِ حاکم آنچنان بر کفِ پایِ او ترکه می زدند که از ناله و فریادش رهگذران به شدت متاثر می شدند .
بهلول وقتی ماجرا را دید ، فریاد زد : ای
حاکم، این بخت برگشته را به تعدادِ
تخممرغ هایی که دزدیده ، تنبیه کنید و نه بیشتر که[از این شیوه] نه خدا خوشش می آید و نه خلقِ او .
حاکم پاسخ داد؛ بهلول! مگر نشنیدهای
که تخممرغ دزد، روزی شتر دزد می شود؟!
بیشتر می زنیم که کارش به آنجا نرسد.
بهلول نیشخندی زد و گفت؛
این تخممرغِ دزدِ بیچاره توان و امکان دزدی شتر را ندارد ، مگر اینکه در بساط شما پُست بالاتری بگیرد!
@antioligarchie
#حکایت
🔻 ساربانی در آخر عمر، شترش را صدا میزند و به دلیل اذیت و آزاری که بر شترش روا داشته از او حلالیت می طلبد. یکی یکی آزار و اذیتهایی که بر شتر روا داشته را نام میبرد. از جمله؛ زدن شتر با تازیانه، آب ندادن ، غذا ندادن، بار اضافه زدن و …. همه را بر میشمرد و میپرسد آیا با این وجود مرا حلال میکنی؟ شتر در جواب میگوید همه اینها را که گفتی حلال میکنم، اما یکبار با من کاری کردی که هرگز نمیتوانم از تو بگذرم و تو را ببخشم. ساربان پرسید آن چه کاری بود؟ شتر جواب داد یک بار افسار مرا به دُم یک خر بستی. من اگر تو را بخاطر همه آزارها و اذیتها ببخشم بخاطر این تحقیر هرگز تو را نخواهم بخشید!
+ضربالمثل "افسار شتر بر دُم خر بستن" اشاره دارد به سپردن کارها به افراد نالایق و بدون تخصصِ لازم و ضرر و زیانی که از این کار نصیب دیگران می شود.
@antioligarchie
🔻 ساربانی در آخر عمر، شترش را صدا میزند و به دلیل اذیت و آزاری که بر شترش روا داشته از او حلالیت می طلبد. یکی یکی آزار و اذیتهایی که بر شتر روا داشته را نام میبرد. از جمله؛ زدن شتر با تازیانه، آب ندادن ، غذا ندادن، بار اضافه زدن و …. همه را بر میشمرد و میپرسد آیا با این وجود مرا حلال میکنی؟ شتر در جواب میگوید همه اینها را که گفتی حلال میکنم، اما یکبار با من کاری کردی که هرگز نمیتوانم از تو بگذرم و تو را ببخشم. ساربان پرسید آن چه کاری بود؟ شتر جواب داد یک بار افسار مرا به دُم یک خر بستی. من اگر تو را بخاطر همه آزارها و اذیتها ببخشم بخاطر این تحقیر هرگز تو را نخواهم بخشید!
+ضربالمثل "افسار شتر بر دُم خر بستن" اشاره دارد به سپردن کارها به افراد نالایق و بدون تخصصِ لازم و ضرر و زیانی که از این کار نصیب دیگران می شود.
@antioligarchie