آنتی الیگارشی
7.6K subscribers
14.9K photos
5.54K videos
95 files
5.14K links
تمام مطالب منتشر شده در کانال مورد تایید نیست و گاهی تنها برای هم افزایی و ایجاد فضای آزاد اندیشانه انتشار می یابد.

مسئولیت مطالب مخاطبان در گروه متصل به کانال تنها به
عهده خود مخاطبان است.
Download Telegram
#حکایت

🔻نفرین حاکم

دهقانی از مأمورِ مالیات به حاکم شکایت برد.
حاکم مأمور را نفرین کرد.
دهقان به خشم آمد و ناامید راه بازگشت در پیش گرفت.
حاکم گفت : کجا می‌ روی؟
گفت : نزد مادرم، زیرا او بهتر از تو نفرین می‌ کند!!

📚امثال و حکم/ #علی_اکبر_دهخدا

@antioligarchie
#حکایت

🔻گدایی به در خانه یِ خسیسی رفت؛ صاحب‌خانه به غلامش گفت: مبـارک! به قنبر بگو که به یاقوت بگوید که به بلال بگوید که به گدا بگوید که چیزی نداریم!!! گدا شنید و گفت:خـدایا بـه جبرئیـل بگـو بـه میکائیـل بگویـد کـه بـه اسـرافیل بگویـد کـه بـه عزرائیل بگوید که ان‌شاءالله جان صاحب‌خانه را بگیرد!!

@antioligarchie
#حکایت

🔻هولاکو خان از علما پرسید : حاکمِ عادلِ کافر بهتر است یا حاکمِ مسلمانِ ظالم؟ علما از پاسخ درماندند تا اینکه سید‌بن‌طاووس گفت : که کافرِ عادل خیلی بهتر از مسلمان ظالم است؛ چون حاکمِ ظالمِ مسلمان، اسلامش برای خود است و ظلمش برای مردم و حاکمِ عادلِ کافر، کفرش برای خودش است و عدلش برای مردم.

@antioligarchie
#حکایت

🔻‌نقل کرده اند که:
وقتی فردوسی وفات کرد، شیخ ابوالقاسم کرگانی بر او نماز نکرده و عذر آورد که او مداح کفار بوده است. بعد از مدتی خواب دید که حکیم فردوسی در بهشت با فرشتگان است.
شیخ به او می گوید: به چه چیز خدای تعالی تو را آمرزید و در جنت ساکن گردانید؟
فردوسی گفت: به دو چیز، یکی به آنکه تو بر من نماز نکردی و دیگر آنکه این بیت در توحید گفته ام:
جهان را بلندی و پستی تویی
ندانم چه ای، هر چه هستی تویی

@antioligarchie
Forwarded from آنتی الیگارشی (A)

#حکایت

🔻خلیفه یِ بغداد ، امیرِ دماوند را نزد خود فراخواند و خلعت و لباسِ امیری شهرِ ری را بر تن او پوشاند.
امیر وقتی که به ری بر‌می‌گشت در راه عطسه ای کرد و با آستینِ لباس [هدیه خلیفه بغداد] دماغ خود را پاک کرد.
سخن‌چینان به خلیفه گزارش دادند که: " امیرِ دماوند از لباسِ ارزشمندِ خلیفه به عنوان دستمال استفاده کرده و دماغ خود را پاک کرده‌است!! خلیفه امر کرد که خلعت را از او پس گرفتند و گردنش را زدند!!
خبر به گوشِ شِبلی [عارف بزرگ] رسید. مدت‌ها بود که خلیفه بغداد ، شبلی را دعوت کرده‌ بود که به بغداد برود و در دربار به خلیفه خدمت کند و شبلی[ به این درخواست] پاسخی نداده بود.

شِبلی به خلیفه نوشت : امیرِ دماوند با خلعتی که تو دادی دماغ خود را پاک کرد گردنش را زدی! من چگونه به حضور تو بیایم و به تو خدمت کنم چون خداوند خلعتِ انسانیت و شرف را به من بخشیده‌است اگر [خداوند] ببیند من آن خلعت نفیس را به تو بخشیده‌ام [ به ظالمی چون تو خدمت می کنم] با من چه می‌کند؟!!
تو شایسته ندانستی که خلعتِ تو دستمال بشود، من چگونه خلعتِ شرف و کرامتِ انسانی خود را دستمال تو کنم؟!!
خلیفه در پاسخ نوشت: کاش این سخن زودتر می‌گفتی تا جان امیری را از مرگ رها کرده بودی!!!

@antioligarchie
#حکایت

🔻"میان پیغمبران جرجیس را پیدا کرده"!

گویند روباهی خروسی را ربود . خروس در دهانِ روباه گفت : " حالا که از خوردنِ من چشم پوشی نمی کنی لا اقل نامِ ولی خدا یا پیغمبری را بر زبان بیاور تا شاید به حرمتِ آن نام ، سختیِ جان کندن بر من اسان شود !!
و قصد خروس‌ آن بود که روباه دهانش را برای گفتنِ کلمه ای باز کند و او بگریزد...

روباهِ مکار که موضوع را می دانست، دندانهایش را بر هم فشرد و گفت : "جرجیس "

📚امثال و حکم دهخدا


@antioligarchie
#حکایت

🔻روزی هارون از اِبن سَمّاک موعظه و پندی سودمند درخواست کرد.
 ابن سماک گفت: ای هارون! بترس از این که در وسعتِ بهشت که به مقدارِ آسمان ها و زمین است، برای تو، به اندازه جایِ پایی کوچک هم نباشد!

📚 زينت المجالس، ص۲۴۸


@antioligarchie
#حکایت

🔻پادشاهی نذر کرد اگر حاجتش براید "چندین درهم به زاهدان‌" بدهد
حاجتش براورده شد و کیسه‌ای پول برای پخش درمیان زاهدان به یکی از اطرافیانش داد. چند روزی گذشت و او کیسه را به پادشاه داد و گفت " [ این سکه ها را ] ان که زاهد است نمی ستاند و آنکه می ستاند زاهد نیست."
#سعدی

@antioligarchie
#حکایت

🔻 ملانصرالدین دو بز داشت که مثل جان شیرین از آن ها مراقبت می کرد.
روزی یکی از بزها وقتی طناب گردنش را شُل دید فرصت را غنیمت شمرد و پا به فرار گذاشت، ملا هرچه گشت بز را پیدا نکرد . به خانه برگشت و بز دوم را که به تیرک طویله بسته شده بود و در عالم خودش داشت علف می خورد به باد کتک گرفت ...
همسایه‌ها با صدای فریادهای ملا و ناله های بز به طویله آمدند و گفتند : آهای !! چه می کنی ؟ حیوان زبان بسته را کُشتی ..."

ملانصرالدین گفت : " بزم فرار کرده"

گفتند : "این فرار نکرده، بیچاره را چرا می زنی ؟

ملا گفت : " شما نمی‌دانید ، اگر طنابش محکم نبود این نابکار از آن یکی هم تندتر می‌دوید!!

@antioligarchie
#حکایت

🔻شخصی دعوی نبوت می كرد.
پيش خليفه بردند. از او پرسيد كه معجزه‌ات چيست؟
گفت: معجزه‌ام اين است كه هرچه در دل شما می گذرد، برای من معلوم است چنان كه اكنون در دل همه شما می گذرد كه من دروغ می گويم!
#عبید_زاکانی

@antioligarchie
#حکایت

🔻دیوانه ای به نیشابور می رفت. دشتی پر از گاو دید، پرسید: این ها از کیست؟ گفتند: از" عمید" نیشابور است. از آن جا گذشت. صحرایی پر از اسب دید. گفت: این اسب ها از کسیت؟ گفتند: از "عمید" . باز به جایی رسید با رمه ها و گوسفندهای بسیار. پرسید: این همه رمه از کیست؟ گفتند: "ازعمید" . چون به شهر آمد، غلامان بسیار دید، پرسید: این غلامان از کیست؟ گفتند: بندگان "عمید" هستند. درون شهر کاخی دید آراسته که مردم به آن جا می آمدند و می رفتند. پرسید: این سرایِ کیست؟ گفتند: این اندازه نمی دانی که این سرای "عمید" نیشابور است؟

دیوانه دستاری بر سر داشت کهنه و پاره پاره؛ از سر برگرفت به آسمان پرتاب کرد و رو به خدا گفت: "این را هم به "عمید" نیشابور بده، زیرا که همه چیز را به وی داده ایی ...

#عطار_نیشابوری

@antioligarchie
#حکایت

🔻 آشپز دربار حاکمی را به جرمِ دزدیدنِ چند تخم‌مرغ، در میدانِ شهر فلک می کردند و در حضورِ حاکم آنچنان بر کفِ پایِ او ترکه می زدند که از ناله و فریادش رهگذران به شدت متاثر می شدند .

بهلول وقتی ماجرا را دید ، فریاد زد : ای
حاکم، این بخت برگشته‌ را به تعدادِ
تخم‌مرغ هایی که دزدیده ، تنبیه کنید و نه بیشتر که[از این شیوه] نه خدا خوشش می آید و نه خلقِ او .

حاکم پاسخ داد؛ بهلول! مگر نشنیده‌ای
که تخم‌مرغ دزد، روزی شتر دزد می شود؟!
بیشتر می زنیم که کارش به آنجا نرسد.

بهلول نیشخندی زد و گفت؛
این تخم‌مرغِ دزدِ بیچاره توان و امکان دزدی شتر را ندارد ، مگر اینکه در بساط شما پُست بالاتری بگیرد!

‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌@antioligarchie
#حکایت

🔻هم چوب را خورد و هم پیاز را

گناهکاری را نزد حاکم بردند. حاکم گفت: از این سه مجازات یکی را انتخاب کن:
"یا یک مَن پیاز بخور یا ۱۰۰ سکه بده و یا ۵۰ تا چوب بخور!:

مرد پیشِ خودش گفت: «وقتی میشه پیاز خورد کدام عاقلی چوب می‌خوره یا پول می‌ده؟!!»

برایش پیاز آوردند. دو تا پیاز که خورد، دهنش سوخت. گفت: «درد چوب از پیاز کمتره. چوب بزنید!»

هنوز ده ضربه چوب نزده بودند که اشکش درآمد و با خودش فکر کرد: «آدم عاقل تا پول داره چرا چوب بخوره؟» ۱۰۰ سکه داد و آزاد شد.

حاکم گفت: «کار آخر را اگر اول انجام می‌دادی لازم نبود هم چوب بخوری و هم پیاز را و در آخر سکه هم بدهی!»


@antioligarchie
#حکایت

🔻دفع بلاء و علاء

در مازندران #علاء نامی حاکم بود سخت ظالم. خشکسالی روی نمود.

مردم به استسقاء(نماز طلب باران) بیرون رفتند چون از نماز فارغ شدند، شخصی بر منبر رفت و دست به دعا برداشت و گفت:
"خدایا بلاء و علاء را از ما دفع کن."


@antioligarchie
#حکایت

🔻هم چوب را خورد و هم پیاز را

گناهکاری را نزد حاکم بردند. حاکم گفت: از این سه مجازات یکی را انتخاب کن:
"یا یک مَن پیاز بخور یا ۱۰۰ سکه بده و یا ۵۰ تا چوب بخور!:

مرد پیشِ خودش گفت: «وقتی میشه پیاز خورد کدام عاقلی چوب می‌خوره یا پول می‌ده؟!!»

برایش پیاز آوردند. دو تا پیاز که خورد، دهنش سوخت. گفت: «درد چوب از پیاز کمتره. چوب بزنید!»

هنوز ده ضربه چوب نزده بودند که اشکش درآمد و با خودش فکر کرد: «آدم عاقل تا پول داره چرا چوب بخوره؟» ۱۰۰ سکه داد و آزاد شد.

حاکم گفت: «کار آخر را اگر اول انجام می‌دادی لازم نبود هم چوب بخوری و هم پیاز را و در آخر سکه هم بدهی!»


@antioligarchie
#حکایت

🔻مردی دعوی خدایی کرد
پادشاهِ وقت به حبسش فرمان داد
مردی بر او بگذشت و گفت:
آیا خدا در زندان باشد؟
گفت: خدا همه جا باشد!
#عبید_زاکانی
@antioligarchie
#حکایت

اسب سواری، مرد چلاقی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست.
مردِ سوار دلش به حال او سوخت ، از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند.
مرد چلاق وقتی سوارِ اسب شد ، دهنه ی اسب را کشید و گفت : اسب را بردم !! و با اسب گریخت!

اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب با فریاد گفت : تو فقط اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!
اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم!

مرد چلاق اسب را نگه داشت.

مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کسی نگو چگونه اسب را به دست آوردی؛ زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند!


@antioligarchie

پانوشت : (ویدئو تزئینی) 👇

https://t.me/Irann_News_ir/133364
#حکایت

🔻روزی خلیفه عمر بن عبدالعزیز از عربی شامی پرسید: عاملان من در دیار شما چه می کنند و رفتارشان چگونه است؟ عرب شامی با تبسمی رندانه جواب داد : «اذا طابت العین عذبت الانهار» یعنی: چون آب در سرچشمه صاف و زلال باشد در نهر ها و جویبارها هم صاف و زلال خواهد بود. همیشه آب از سرچشمه گل آلود است!

"آب از سرچشمه گل آلود است" زمانی بکار می رود که نابسامانی در امور ناشی از بی کفایتی و سوء تدبیر رئیس و مسئول آن کار است.


@antioligarchie
#حکایت

🔻 آشپز دربار حاکمی را به جرمِ دزدیدنِ چند تخم‌مرغ، در میدانِ شهر فلک می کردند و در حضورِ حاکم آنچنان بر کفِ پایِ او ترکه می زدند که از ناله و فریادش رهگذران به شدت متاثر می شدند .

بهلول وقتی ماجرا را دید ، فریاد زد : ای
حاکم، این بخت برگشته‌ را به تعدادِ
تخم‌مرغ هایی که دزدیده ، تنبیه کنید و نه بیشتر که[از این شیوه] نه خدا خوشش می آید و نه خلقِ او .

حاکم پاسخ داد؛ بهلول! مگر نشنیده‌ای
که تخم‌مرغ دزد، روزی شتر دزد می شود؟!
بیشتر می زنیم که کارش به آنجا نرسد.

بهلول نیشخندی زد و گفت؛
این تخم‌مرغِ دزدِ بیچاره توان و امکان دزدی شتر را ندارد ، مگر اینکه در بساط شما پُست بالاتری بگیرد!

‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌@antioligarchie
#حکایت

🔻 ساربانی در آخر عمر، شترش را صدا می‎زند و به دلیل اذیت و آزاری که بر شترش روا داشته از او حلالیت می طلبد. یکی یکی آزار و اذیت‎هایی که بر شتر روا داشته را نام می‎برد. از جمله؛ زدن شتر با تازیانه، آب ندادن ، غذا ندادن، بار اضافه زدن و …. همه را بر می‎شمرد و می‎پرسد آیا با این وجود مرا حلال می‎کنی؟ شتر در جواب می‎گوید همه اینها را که گفتی حلال می‎کنم، اما یک‎بار با من کاری کردی که هرگز نمی‎توانم از تو بگذرم و تو را ببخشم. ساربان پرسید آن چه کاری بود؟ شتر جواب داد یک بار افسار مرا به دُم یک خر بستی. من اگر تو را بخاطر همه آزارها و اذیت‎ها ببخشم بخاطر این تحقیر هرگز تو را نخواهم بخشید!

 +ضرب‎المثل "افسار شتر بر دُم خر بستن" اشاره دارد به سپردن کارها به افراد نالایق و بدون تخصصِ لازم و ضرر و زیانی که از این کار نصیب دیگران می شود.

@antioligarchie