📚 انتشارات به‌نشــر 📖
451 subscribers
3.97K photos
427 videos
257 files
2.13K links
🔹اخبار و تازه‌های نشر
🔹مسابقات کتابخوانی
🔹برنامه‌های ترویجی کتاب محور
🔹پیشنهاد مطالعه بهترین کتاب‌ها
🔽
پیامگیر تلگرام
@behnashr_pr
اینستاگرام
https://www.instagram.com/behtarinhaye_nashr
☎️۰۵۱۳۷٦۵۲۰۰۸
📩۳۰۰۰۳۲۰۹
خرید آنلاین
🌐 www.behnashr.com
Download Telegram
📣با تازه‌های #به_نشر
📚جلد هفتم و هشتم مجموعه 12جلدی #قصه_های_حنانه منتشر شد👇
📗 #من_چادر_نمی_خواهم
📙 #مامان_گل
🦋کتاب های پروانه
🖊نویسنده: #علی_باباجانی
📘ناشر: #به_نشر
#به_نشر_بهترین_های_نشر
@behnashr
#یک_قسمت_از_یک_کتاب


🙇‍♀️تنها بودم، بی‌یار و یاور. مثل پرنده‌ای بودم که روی شاخه‌ای لرزان در حال افتادن بود. مثل سنگی بودم که آفتاب داغ امانش را بریده بود. دنبال سایه می‌گشتم. دیوار سایه‌اش را به من نزدیک کرد و با دست نسیم کمی خنک شدم. باران که می‌بارید، مجبور بودم خود را زیر سقفی پنهان کنم، اگر سقفی بود. اگر نبود، باید خیس می‌شدم. خوابم که می‌آمد، به دستی نیاز داشتم که مرا تکان دهد، مثل شاخه‌ای که پرنده‌ای را تکان می‌دهد.

🙇‍♀️خدا به من لالاییِ رود را داد تا با آهنگ زیبایش به خواب بروم. خدا سر و صدای گنجشک‌ها را داد تا از خواب بیدار شوم. گرسنه که بودم باید دنبال غذا می‌گشتم و می‌گشتم و پیدا می‌کردم. اما با چه زحمتی! تشنه هم که بودم همین‌طور. گاهی نیاز به خنده داشتم. یک اتفاق کوچک باعث می‌شد که بخندم. گاهی هم از کارهای خودم خنده‌ام می‌گرفت. در موقع گریه هم همین‌طور. اما تنها گریه می‌کردم. کسی با من نبود که گریه‌ام را ببیند و اشک‌هایم را پاک کند. خدا برای راحتی‌ام همه چیز را به من داد ولی انگار هیچ چیز سر جایش نبود و باید برای هر مشکلی دنبال راه حلی می‌گشتم...

👈ادامه در👇
📚 #حضرت_فاطمه (س)📚
📕از مجموعه #يك_نفر_تو_را_دوست_دارد 📕
🦋از سری #کتاب_های_پروانه 🦋
🖊نویسنده #علی_باباجانی 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: وزيري كوتاه📘
📙شمارگان: 1000 نسخه📙
💰قیمت: 65 هزار ریال💰

#شهادت_حضرت_زهرا_س_تسلیت


👈این کتاب را می‌توانید از www.Behnashr.com و فروشگاه‌های #کتاب #به_نشر ( #انتشارات_آستان_قدس_رضوی ) تهیه کنید.


🆔 @behnashr
📩30003209


http://uupload.ir/files/rxnv_حضرت_زهرا.jpg
#یک_قسمت_از_یک_کتاب

👵🏻در باز شد. خاله خانم از دیدن آن‌‎ها خیلی خوشحال شد. خاله خانم پیرزن مهربانی بود که چند کوچه بالاتر از آن‌ها زندگی می‌کرد. چند سال پیش که حنانه یک بچه کوچک تپل مپلی بود، همسایه دیوار به دیوار خاله خانم بودند. خاله خانم خیاط خیلی خوبی بود. حالا که حنانه به سن تکلیف رسیده بود، مادرش می‌خواست یک چادر نماز گلدار برای حنانه بدوزد.


👧🏻حنانه کنار مادرش نشست. خاله خانم به حنانه نگاه کرد و گفت: «ماشالله حنانه خانم، بزرگ شدی ها.»
حنانه خودش را چسباند به مادرش و آرام گفت: ممنونم.
مادر پارچه گلدار را کنار خودش گذاشت و شروع کردند به حرف زدن و حال و احوال با خاله خانم.... از گذشته تعریف کردند. از وقتی که حنانه هنوز زبان باز نکرده بود. آن‌ها باز هم گفتند و خندیدند. حنانه دیگر داشت کلافه می‌شد. خودش را به مادر نزدیک کرد و یواش گفت: «مامان... چادر...»


📚 #هدیه_جشن_تکلیف 📚
👈از مجموعه #قصه_های_حنانه 👉
🦋از #کتاب_های_پروانه 🦋
🖊نویسنده: #علی_باباجانی 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: خشتی📘
📙شمارگان: 2000 نسخه📙
💰قیمت: 35 هزار ریال💰

#داستان_كودك


👈این #کتاب را می‌توانید از www.Behnashr.com و فروشگاه‌های #کتاب #به_نشر #انتشارات_آستان_قدس_رضوی تهیه کنید.


🆔 @behnashr
📩30003209

http://uupload.ir/files/aa5z_2.jpg