#یک_قسمت_از_یک_کتاب
...اشکم را به شانهام مالیدم و نفسنفس زنان گفتم: «دایی با یه لنگه کفش اومد درِ خونه... دو تا سرباز... با تفنگ دنبالش...»
مادرم توی سرش کوبید و پشت در، روی راهرو چین شد. پرسید: «آخر گرفتنش؟» اشکهایش روی صورتش لیز خورد.
💬جواب دادم: «نه. پیرمرد روبهرویی بردش خونهشون. زود باش برو زنگشون رو بزن. باید نجاتش بدیم. پیرمرده قاتله! فرید میدونه.»
مادرم ابروهایش را جمع کرد و بِر و بِر ما را نگاه کرد. گفتم: «پاشو مامان! تا دایی رو نکشته، برو زنگشون رو بزن. من میترسم برم. خودم از رو پشت بوم دیدم لباسهای دایی رو آتیش زد.»
🔥مادرم مثل فنر از جا پرید. چادرش را روی سرش انداخت. در را باز کرد. به سمت خانه پیرمرد دوید. تند و تند، زنگ خانه را فشار داد. هیچکس در را باز نکرد. با کف دستش، پشت سر هم به در کوبید. سرش را برگرداند و به من گفت: «بدو بدو رو پشت بوم سرک بکش ببین چه خبره؟»
خودم را به پشتبام رساندم. دایی را ندیدم. از آبگرم کنی که لباس دایی را آتش زده بود، دود بلند میشد. سایه پیرمرد را دیدم...
👈ادامه داستان در👇
📚 #کوچه_قهر_و_آشتی 📚
⬅️از مجموعه #در_هوای_انقلاب
🦋از #کتاب_های_پروانه 🦋
🖊نویسنده: #زهرا_فردشاد 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: جیبی📘
📙شمارگان: 1500 نسخه📙
💰قیمت: 130 هزار ریال💰
#دهه_فجر_گرامی
👈این کتاب را میتوانید از www.Behnashr.com و فروشگاههای #کتاب #به_نشر ( #انتشارات_آستان_قدس_رضوی ) تهیه کنید.
🆔 @behnashr
📩30003209
http://uupload.ir/files/vek6_کوچه_قهر_و_آشتی.jpg
...اشکم را به شانهام مالیدم و نفسنفس زنان گفتم: «دایی با یه لنگه کفش اومد درِ خونه... دو تا سرباز... با تفنگ دنبالش...»
مادرم توی سرش کوبید و پشت در، روی راهرو چین شد. پرسید: «آخر گرفتنش؟» اشکهایش روی صورتش لیز خورد.
💬جواب دادم: «نه. پیرمرد روبهرویی بردش خونهشون. زود باش برو زنگشون رو بزن. باید نجاتش بدیم. پیرمرده قاتله! فرید میدونه.»
مادرم ابروهایش را جمع کرد و بِر و بِر ما را نگاه کرد. گفتم: «پاشو مامان! تا دایی رو نکشته، برو زنگشون رو بزن. من میترسم برم. خودم از رو پشت بوم دیدم لباسهای دایی رو آتیش زد.»
🔥مادرم مثل فنر از جا پرید. چادرش را روی سرش انداخت. در را باز کرد. به سمت خانه پیرمرد دوید. تند و تند، زنگ خانه را فشار داد. هیچکس در را باز نکرد. با کف دستش، پشت سر هم به در کوبید. سرش را برگرداند و به من گفت: «بدو بدو رو پشت بوم سرک بکش ببین چه خبره؟»
خودم را به پشتبام رساندم. دایی را ندیدم. از آبگرم کنی که لباس دایی را آتش زده بود، دود بلند میشد. سایه پیرمرد را دیدم...
👈ادامه داستان در👇
📚 #کوچه_قهر_و_آشتی 📚
⬅️از مجموعه #در_هوای_انقلاب
🦋از #کتاب_های_پروانه 🦋
🖊نویسنده: #زهرا_فردشاد 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: جیبی📘
📙شمارگان: 1500 نسخه📙
💰قیمت: 130 هزار ریال💰
#دهه_فجر_گرامی
👈این کتاب را میتوانید از www.Behnashr.com و فروشگاههای #کتاب #به_نشر ( #انتشارات_آستان_قدس_رضوی ) تهیه کنید.
🆔 @behnashr
📩30003209
http://uupload.ir/files/vek6_کوچه_قهر_و_آشتی.jpg