#یک_قسمت_از_یک_کتاب
💬محسن را دیدم که دست، پشت گردنش نهاد و نشست و نشسته رفت و سی متر آن طرفتر، رسید به تانکر آب جلو گونیهای پر از خاک و برگشت و دوباره صدای حمید را شنیدم که نعره زد: «کلاغ! پَر» و باز محسن را دیدم که کلاغپر به طرف ما آمد تا رسید به من. به صورتم خیره شد و مثل همان ستارههای چشمهایش خندید و با خندهاش انگار که موهای سفیدم را سیاه کرد و قلبم را شنگول؛ چشمکی زد و منتظر صدای حمید شد: «کلاغ، پر!» و باز برگشت و رفت و قلبم را با خود برد...
💬کلاغ، پر!
و باز برگشت و آمد به طرفم و قلبم را هم انگار آورد.
میرفت و میآمد. یک بار میرفت و میبرد و باز میآمد و میآورد و هر بار که میرفت کلاغها انگار قلبم را میخواستند زیر پاهایشان له کنند و شاید هم میخواستند با نوک سیاه و بلند و زشت و بدترکیب آنقدر به سرم بزنند که برسند به مغزم و از آن بخورند تا شاید سیر شوند. ناگهان نمیدانم صدای که بود که شنیدم.
💬عجب کلاغ بدقوارهای!
و سرم را که تکان دادم هیچ چیز ندیدم جز یک جعبه خالی مهمات که روبهرویم بود، یک کولهپشتی که کنار دستم بود و یک بیسیم پر از خِرخِر که حمید نشسته بود کنارش و مدام میگفت: «کلاغا! حاجی کلاغا دارن میان... خیلی بدقوارهان»...
📚 #کلاغ_پر 📚
🖊نویسنده: #مهدی_رسولی 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: رقعی📘
📙شمارگان: 1000 نسخه📙
💰قیمت: 90 هزار ریال💰
👈این کتاب را میتوانید از www.Behnashr.com و فروشگاههای کتاب بهنشر(انتشارات آستان قدس رضوی) تهیه کنید.
🆔 @behnashr
📩30003209
http://www.axgig.com/images/61393946085284382405.jpg
💬محسن را دیدم که دست، پشت گردنش نهاد و نشست و نشسته رفت و سی متر آن طرفتر، رسید به تانکر آب جلو گونیهای پر از خاک و برگشت و دوباره صدای حمید را شنیدم که نعره زد: «کلاغ! پَر» و باز محسن را دیدم که کلاغپر به طرف ما آمد تا رسید به من. به صورتم خیره شد و مثل همان ستارههای چشمهایش خندید و با خندهاش انگار که موهای سفیدم را سیاه کرد و قلبم را شنگول؛ چشمکی زد و منتظر صدای حمید شد: «کلاغ، پر!» و باز برگشت و رفت و قلبم را با خود برد...
💬کلاغ، پر!
و باز برگشت و آمد به طرفم و قلبم را هم انگار آورد.
میرفت و میآمد. یک بار میرفت و میبرد و باز میآمد و میآورد و هر بار که میرفت کلاغها انگار قلبم را میخواستند زیر پاهایشان له کنند و شاید هم میخواستند با نوک سیاه و بلند و زشت و بدترکیب آنقدر به سرم بزنند که برسند به مغزم و از آن بخورند تا شاید سیر شوند. ناگهان نمیدانم صدای که بود که شنیدم.
💬عجب کلاغ بدقوارهای!
و سرم را که تکان دادم هیچ چیز ندیدم جز یک جعبه خالی مهمات که روبهرویم بود، یک کولهپشتی که کنار دستم بود و یک بیسیم پر از خِرخِر که حمید نشسته بود کنارش و مدام میگفت: «کلاغا! حاجی کلاغا دارن میان... خیلی بدقوارهان»...
📚 #کلاغ_پر 📚
🖊نویسنده: #مهدی_رسولی 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: رقعی📘
📙شمارگان: 1000 نسخه📙
💰قیمت: 90 هزار ریال💰
👈این کتاب را میتوانید از www.Behnashr.com و فروشگاههای کتاب بهنشر(انتشارات آستان قدس رضوی) تهیه کنید.
🆔 @behnashr
📩30003209
http://www.axgig.com/images/61393946085284382405.jpg
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
👥روایت داستانهایی خانوادگی از دفاع مقدس در👈 #کلاغ_پر
🖊نویسنده: #مهدی_رسولی 🖊
📚ناشر: #به_نشر
#دهه_فجر_گرامی
لینک خرید اینترنتی👇
lish.ir/9qH
@behnashr
🖊نویسنده: #مهدی_رسولی 🖊
📚ناشر: #به_نشر
#دهه_فجر_گرامی
لینک خرید اینترنتی👇
lish.ir/9qH
@behnashr