📚🔸گنجه ــ فرهنگ و ادبیات
🎬💠رضا امیرخانی، رَهِش و منِ خواننده
✍️#اکبر_نبوی
https://goo.gl/TiXD5r
درست است که این سرماخوردگی دوباره (در همین یک ماه) زمین گیرم کرده و از کارهای ام بازداشته است، اما این حُسن را دارد که توانستم رمان «رَهِش» آخرین اثر دوست عزیزم آقای #رضا_امیرخانی را بخوانم.
هنگامی که آثار پیشین یک نویسنده، برای ات خاطره ساز شده باشند و تو را کشیده باشند در جهان انسانی شخصیت های ریز و درشتی که نویسنده پرورانده است. وقتی که برخی از آثار او را نه یک بار، بلکه چند بار خوانده باشی و باز هم به دنبال فرصت و مجالی هستی تا یک بار دیگر به جهان آن داستان ها و شخصیت ها بروی و مطمئنی که دوباره خواندن اش، قند مکرر است و ... کاملا طبیعی است که اثر جدید آن نویسنده را با شور و شوقی افزون تر در دست می گیری و با اشتیاق می خوانی اش.
این وضعیت را من با خواندن خبر انتشار رمان «رهش» داشتم. بی تاب بودم برای تهیه و خواندن اش. براستی بودم، اصلا مبالغه نمی کنم.
و عجیب بود برایم جهان انسانی و مفاهیمی که «رهش» را ساخته اند. و عجیب تر، فوران احساسات و غلیان خشم و ناراحتی رضا امیرخانی از وضعِِ بی وضع شهری که از دید امیرخانی وارونه شده است: «ر ه ش». وارونگی و بی قواره گی زندگیِ جمعی و فردی و سایه های غول پیکر ساختمان های سرد و بی روحی که « هم/سایگی» را از شهر دزدیده و در چاه ویل خود به بند کشیده و مناسباتی را رقم زده اند که به هرچه می ماند، مگر به ارزش ها و روابط و مناسبات گرم انسانی و آدمیزادی. انگار به افسانه ها می ماند این سرما و یخبندانی که آنچه از سلام ها و چشم های پراز خنده ی مردمان شهر بوده را دزدیده و برای این اندک مانده های تُنُک هم، دندان تیز کرده و سم بر زمین می کوبد و همچو گاو نری رم کرده، ماغ می کشد. و شاید هم تاکید «ارمیا» در فصل پایانی رمان بر واژه ی «جانور» به همین زیست جانوریِ ناخواسته و تحمیلی، که ظاهر و باطن شهر را در برگرفته، اشارت داشته باشد.
با همه ی اینها، اما، رهش آن نبود که از امیرخانی توقع داشتم. با خود گفتم «#من_او» و «#قیدار» و حتی «#بیوطن» کجا و رهش کجا. تفاوتی بس شگرف و شگفت میان آن سه اثر با #رهش، چندان خود را به رخ می کشد که نمی توانی از زیر بار سنگین آن بِرَهی و آسوده بمانی.
رهش می توانست از جنس «#نفحات_نفت» باشد. یک پژوهش نگاری شیرین و جذاب و اثر گذار و ماندگار از نویسنده ای که جدی است و به تعبیر قرآنیِ «خُذِ الکِتابَ بِقُوَه» کتاب و قلم و سخن را محکم و با قدرت گرفته است. و قلم و گفتار، برای اش سرگرمی و تفریح و نوشتن برای نوشتن نیست. که نوشتن برای او، «چه نوشتن» و «چگونه نوشتن» و «چرا نوشتن» است. که این هر سه «چه» اگر در نهاد دل و جان رضا امیرخانی نبود، ادبیات پارسی گوهری چون «منِ او» را در آغوش نداشت تا به آن ببالد و در چشمان اش غروری از جنس صخره های بلند و ستبر، بدرخشید.
🔹نه. #رهش نتوانست تجربه ی شیرین و دلپذیر «من او» و «قیدار» را برایم زنده کند. کاش امیرخانی آن را در قالب یک پژوهش شهرنگارانه ی پر از هشدار و انذار و بیم و امید، منتشر می ساخت.
@Bultannews
🎬💠رضا امیرخانی، رَهِش و منِ خواننده
✍️#اکبر_نبوی
https://goo.gl/TiXD5r
درست است که این سرماخوردگی دوباره (در همین یک ماه) زمین گیرم کرده و از کارهای ام بازداشته است، اما این حُسن را دارد که توانستم رمان «رَهِش» آخرین اثر دوست عزیزم آقای #رضا_امیرخانی را بخوانم.
هنگامی که آثار پیشین یک نویسنده، برای ات خاطره ساز شده باشند و تو را کشیده باشند در جهان انسانی شخصیت های ریز و درشتی که نویسنده پرورانده است. وقتی که برخی از آثار او را نه یک بار، بلکه چند بار خوانده باشی و باز هم به دنبال فرصت و مجالی هستی تا یک بار دیگر به جهان آن داستان ها و شخصیت ها بروی و مطمئنی که دوباره خواندن اش، قند مکرر است و ... کاملا طبیعی است که اثر جدید آن نویسنده را با شور و شوقی افزون تر در دست می گیری و با اشتیاق می خوانی اش.
این وضعیت را من با خواندن خبر انتشار رمان «رهش» داشتم. بی تاب بودم برای تهیه و خواندن اش. براستی بودم، اصلا مبالغه نمی کنم.
و عجیب بود برایم جهان انسانی و مفاهیمی که «رهش» را ساخته اند. و عجیب تر، فوران احساسات و غلیان خشم و ناراحتی رضا امیرخانی از وضعِِ بی وضع شهری که از دید امیرخانی وارونه شده است: «ر ه ش». وارونگی و بی قواره گی زندگیِ جمعی و فردی و سایه های غول پیکر ساختمان های سرد و بی روحی که « هم/سایگی» را از شهر دزدیده و در چاه ویل خود به بند کشیده و مناسباتی را رقم زده اند که به هرچه می ماند، مگر به ارزش ها و روابط و مناسبات گرم انسانی و آدمیزادی. انگار به افسانه ها می ماند این سرما و یخبندانی که آنچه از سلام ها و چشم های پراز خنده ی مردمان شهر بوده را دزدیده و برای این اندک مانده های تُنُک هم، دندان تیز کرده و سم بر زمین می کوبد و همچو گاو نری رم کرده، ماغ می کشد. و شاید هم تاکید «ارمیا» در فصل پایانی رمان بر واژه ی «جانور» به همین زیست جانوریِ ناخواسته و تحمیلی، که ظاهر و باطن شهر را در برگرفته، اشارت داشته باشد.
با همه ی اینها، اما، رهش آن نبود که از امیرخانی توقع داشتم. با خود گفتم «#من_او» و «#قیدار» و حتی «#بیوطن» کجا و رهش کجا. تفاوتی بس شگرف و شگفت میان آن سه اثر با #رهش، چندان خود را به رخ می کشد که نمی توانی از زیر بار سنگین آن بِرَهی و آسوده بمانی.
رهش می توانست از جنس «#نفحات_نفت» باشد. یک پژوهش نگاری شیرین و جذاب و اثر گذار و ماندگار از نویسنده ای که جدی است و به تعبیر قرآنیِ «خُذِ الکِتابَ بِقُوَه» کتاب و قلم و سخن را محکم و با قدرت گرفته است. و قلم و گفتار، برای اش سرگرمی و تفریح و نوشتن برای نوشتن نیست. که نوشتن برای او، «چه نوشتن» و «چگونه نوشتن» و «چرا نوشتن» است. که این هر سه «چه» اگر در نهاد دل و جان رضا امیرخانی نبود، ادبیات پارسی گوهری چون «منِ او» را در آغوش نداشت تا به آن ببالد و در چشمان اش غروری از جنس صخره های بلند و ستبر، بدرخشید.
🔹نه. #رهش نتوانست تجربه ی شیرین و دلپذیر «من او» و «قیدار» را برایم زنده کند. کاش امیرخانی آن را در قالب یک پژوهش شهرنگارانه ی پر از هشدار و انذار و بیم و امید، منتشر می ساخت.
@Bultannews