📚 میرجلالالدین #کزازی چهره ماندگار زبان و #ادبیات_فارسی
در گفتگویی خودمانی با مجله چمدان / گزیده ⬇️
—---------------------
زندگی مثل چیست؟
زندگی در چشم من اگر بخواهم نگاره و انگارهای کهن را که هماکنون از ذهنم گذشت و بر زبان بیاورم، «رود» است. رودی که همواره روان است و در پویه؛ اگر نرود، نیست. جان رود، روانی است. ما در کنار رود مینشینیم یکبار یا چند بار رود را مینگریم و همواره از آن پس، رود را از یاد میبریم. ما نشستهایم، اما رود دم به دم روان است. این نگاره و انگارهای است باستانی و در بیتی از خواجه شیراز نیز بازتاب یافته است: بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین/ کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس.
عشق؟
این لَختها (مصراع) که هماکنون از ذهنم گذشت، لَختهایی است از مولانا؛ چون به عشق آمد قلم در خود شکافت... عشق اسطرلاب اسرار خداست. لختی دیگر؛ چون به عشق آیم، خجل گردم از آن.
پاسخی روشن و سنجیده برای آن ندارم. میانگارم پیوند نسل امروز با ادب به کمترین رسیده است. نه از آن روی که جوانان کنونی میخواهند بیگانه باشند با ادب. از آن روی که ما در روزگاری بهسر میبریم که من آن را روزگار گذار مینامم. روزگار گذار، روزگار برهنگی و سرگشتگی و بیسویی است. در این روزگار، ما لغزانیم و درواییم در میان دیروز و امروز ایران نازشخیز کهن و ایران نو که هنوز بدان دست نیافتهایم. جامه کهن را از تن به درآوردهایم، اما هنوز جامهای نو نبافتهایم یا نیافتهایم که برتن ما ایرانیان برازنده باشد. برای ما ایرانیان یافتن این جامه، کاری باریک و دشوار است؛ زیرا ما تاریخی دیر یاز و پیشینهای دیرینه داریم. هزاران سال با فرهنگی گرانسنگ و درخشان در جهان زیستهایم. پس جامه نو ما میباید اگر فزونتر و فراتر از جامه کهن نیست، دستکم با این جامه همسنگ و همساز و همتراز باشد.
شبکههای اجتماعی؟
با آنها خو نگرفتهام و هنوز خواندن رسانه کاغذی در چشم من گرامیترین است. فرزندان من بویژه یکی از آنها در این دانش و فن توانا و کارآمد است و نیازهای مرا برمیآورد به گونهای که من تاکنون در تنگنا و دشواری نیفتادهام، اما روزگاری باید چنین کنم و بدانم.
کدام داستانهای ایرانی؟
از داستانهای در پیوسته (منظوم) پیداست همه شاهکارهای داستانی ادب پارسی گنجینههایی هستند بیمانند. چه داستانهای رزمی مانند شاهنامه فردوسی و چه بزمی مانند خسرو و شیرین نظامی. چه داستانهای راز مانند مثنوی مولانا. از بین داستانهای نوشته (منثور) داستانهایی را میپسندم که از گفتار به نوشتار درآمده است از گونه سَمَک عیار یا دارابنامه. واپسین این داستانها، داستان امیر ارسلان نامدار است. این داستان را نقیبالممالک شب هنگام بر بالین ناصرالدینشاه میگفته است و دختر شاه در پس پرده آن را مینوشته است.
همنشینی با حافظ؟
فراخنگری و آزاداندیشی و ناپروایی را به من آموخت به همان سان دریا دلی، فراخ سینگی؛ در یک سخن؛ رندی را.
به مولانا چه میگویید؟
مولانا مرا به مینوی درونم راه نمود. جهان راز را در من گشود. رهایی از خویشتن را به من آموخت. مولانا مرا با شور شگرفی شیفتگی آشنایی داد. مولانا مرا به خم خانه مستیها برد.
همراه سعدی؟
سعدی مرا با زیباییها و دل آراییهای جهان آشنا کرد. اگر مولانا شیفتگی به دوست را در من دمید سعدی شیفتگی به زیباییهای دوست را در من آفرید. هرکس با جهان سعدی آشنا باشد جهان هستی را زیباتر، فریباتر و دلرباتر خواهد دید.
نشانی هفت شهر عشق؟
راه رهایی از خویشتن را کسی میتواند که فرجام بیاورد که از چیرگی من و تن برهد؛ به او دست بیابد و گیتی را فرو بگذارد؛ به مینو راه ببرد که از این شهرهای هفتگانه بگذرد. چرا این شهرها را هفت شهر عشق خواندهاند؟ زیرا تنها با نیروی شگرف و چیره و ایستادگیناپذیر عشق است که این راه دشوار را میتوان پیمود. از این شهرها میتوان گذشت از من به او میتوان رسید.
شاهنامه و ملاقات با فردوسی؟
فردوسی بزرگترین آموزه را به من داد. آموزهای که آنچنان فراخ و فراگیر، آنچنان سرشار و مایهور است که همه آن آموزههای دیگر را در بر بگیرد. او به من آموخت که ایران را چگونه بشناسم ایران را چگونه دوست بدارم. فردوسی چگونگی ایرانی بودن و ایرانیماندن را به من آموخت. او به من این دانش و آگاهی را داد که بدان بنازم و سربرفرازم که ایرانیام. فردوسی کلید جهانی شگرف و شگفت، هوش ربای، فسونکار، جاودانه را در دست من نهاد و به من داد.
—----------------------
کانال مقاله ها لینک عضویت 👇
https://telegram.me/joinchat/BLf0qT5oqnlU7BbDAeE3WA
محمد رضاپور - روزنامه نگار
📚 میرجلالالدین #کزازی چهره ماندگار زبان و #ادبیات_فارسی
در گفتگویی خودمانی با مجله چمدان / گزیده ⬇️
—---------------------
زندگی مثل چیست؟
زندگی در چشم من اگر بخواهم نگاره و انگارهای کهن را که هماکنون از ذهنم گذشت و بر زبان بیاورم، «رود» است. رودی که همواره روان است و در پویه؛ اگر نرود، نیست. جان رود، روانی است. ما در کنار رود مینشینیم یکبار یا چند بار رود را مینگریم و همواره از آن پس، رود را از یاد میبریم. ما نشستهایم، اما رود دم به دم روان است. این نگاره و انگارهای است باستانی و در بیتی از خواجه شیراز نیز بازتاب یافته است: بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین/ کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس.
عشق؟
این لَختها (مصراع) که هماکنون از ذهنم گذشت، لَختهایی است از مولانا؛ چون به عشق آمد قلم در خود شکافت... عشق اسطرلاب اسرار خداست. لختی دیگر؛ چون به عشق آیم، خجل گردم از آن.
پاسخی روشن و سنجیده برای آن ندارم. میانگارم پیوند نسل امروز با ادب به کمترین رسیده است. نه از آن روی که جوانان کنونی میخواهند بیگانه باشند با ادب. از آن روی که ما در روزگاری بهسر میبریم که من آن را روزگار گذار مینامم. روزگار گذار، روزگار برهنگی و سرگشتگی و بیسویی است. در این روزگار، ما لغزانیم و درواییم در میان دیروز و امروز ایران نازشخیز کهن و ایران نو که هنوز بدان دست نیافتهایم. جامه کهن را از تن به درآوردهایم، اما هنوز جامهای نو نبافتهایم یا نیافتهایم که برتن ما ایرانیان برازنده باشد. برای ما ایرانیان یافتن این جامه، کاری باریک و دشوار است؛ زیرا ما تاریخی دیر یاز و پیشینهای دیرینه داریم. هزاران سال با فرهنگی گرانسنگ و درخشان در جهان زیستهایم. پس جامه نو ما میباید اگر فزونتر و فراتر از جامه کهن نیست، دستکم با این جامه همسنگ و همساز و همتراز باشد.
شبکههای اجتماعی؟
با آنها خو نگرفتهام و هنوز خواندن رسانه کاغذی در چشم من گرامیترین است. فرزندان من بویژه یکی از آنها در این دانش و فن توانا و کارآمد است و نیازهای مرا برمیآورد به گونهای که من تاکنون در تنگنا و دشواری نیفتادهام، اما روزگاری باید چنین کنم و بدانم.
کدام داستانهای ایرانی؟
از داستانهای در پیوسته (منظوم) پیداست همه شاهکارهای داستانی ادب پارسی گنجینههایی هستند بیمانند. چه داستانهای رزمی مانند شاهنامه فردوسی و چه بزمی مانند خسرو و شیرین نظامی. چه داستانهای راز مانند مثنوی مولانا. از بین داستانهای نوشته (منثور) داستانهایی را میپسندم که از گفتار به نوشتار درآمده است از گونه سَمَک عیار یا دارابنامه. واپسین این داستانها، داستان امیر ارسلان نامدار است. این داستان را نقیبالممالک شب هنگام بر بالین ناصرالدینشاه میگفته است و دختر شاه در پس پرده آن را مینوشته است.
همنشینی با حافظ؟
فراخنگری و آزاداندیشی و ناپروایی را به من آموخت به همان سان دریا دلی، فراخ سینگی؛ در یک سخن؛ رندی را.
به مولانا چه میگویید؟
مولانا مرا به مینوی درونم راه نمود. جهان راز را در من گشود. رهایی از خویشتن را به من آموخت. مولانا مرا با شور شگرفی شیفتگی آشنایی داد. مولانا مرا به خم خانه مستیها برد.
همراه سعدی؟
سعدی مرا با زیباییها و دل آراییهای جهان آشنا کرد. اگر مولانا شیفتگی به دوست را در من دمید سعدی شیفتگی به زیباییهای دوست را در من آفرید. هرکس با جهان سعدی آشنا باشد جهان هستی را زیباتر، فریباتر و دلرباتر خواهد دید.
نشانی هفت شهر عشق؟
راه رهایی از خویشتن را کسی میتواند که فرجام بیاورد که از چیرگی من و تن برهد؛ به او دست بیابد و گیتی را فرو بگذارد؛ به مینو راه ببرد که از این شهرهای هفتگانه بگذرد. چرا این شهرها را هفت شهر عشق خواندهاند؟ زیرا تنها با نیروی شگرف و چیره و ایستادگیناپذیر عشق است که این راه دشوار را میتوان پیمود. از این شهرها میتوان گذشت از من به او میتوان رسید.
شاهنامه و ملاقات با فردوسی؟
فردوسی بزرگترین آموزه را به من داد. آموزهای که آنچنان فراخ و فراگیر، آنچنان سرشار و مایهور است که همه آن آموزههای دیگر را در بر بگیرد. او به من آموخت که ایران را چگونه بشناسم ایران را چگونه دوست بدارم. فردوسی چگونگی ایرانی بودن و ایرانیماندن را به من آموخت. او به من این دانش و آگاهی را داد که بدان بنازم و سربرفرازم که ایرانیام. فردوسی کلید جهانی شگرف و شگفت، هوش ربای، فسونکار، جاودانه را در دست من نهاد و به من داد.
—----------------------
کانال مقاله ها لینک عضویت 👇
https://telegram.me/joinchat/BLf0qT5oqnlU7BbDAeE3WA
محمد رضاپور - روزنامه نگار