فلاخن||سلمان کدیور
11.3K subscribers
1.59K photos
667 videos
35 files
954 links
سلمان کدیور
نویسنده
دانش آموخته روابط بین الملل - گرایش کنترل تسلیحات

.
Download Telegram
✔️روایتی که می‌خوانید نقلی‌ست کمتر شنیده شده از رضا براهنی‌ در حاشیه‌ی دیداری با بورخس. خواندن‌اش در چنین روزهایی(اشاره به روز بزرگداشت حافظ) خالی از لطف نخواهد بود، خاصه اگر بدانیم که بورخس با چه وسواسی آن اسم خاص را از میان اسامیِ محبوبش بر زبان آورده است...

🔸در سال هفتادو هفت میلادی شاعر معروف امریکایی "الن گینزبرگ" مرا به شعر خوانی بورخس در نیویورک دعوت کرد. بورخس شعرها را نخواند یکی شعرها را به زبان اسپانیولی خواند و یکی دیگر آن ها را به زبان انگلیسی و بورخس از شان نزول هریک حرفی زد. بیش از دو هزار شاعر و نویسنده و نمایشنامه نویس و روشنفکر و روزنامه نگار و ناشر و عاشق و فاسق و سایق و لاعقل و همه لن ترانی گوهای پولیتزر گرفته و نوبل دار گوش تا گوش نشسته بودند. وقت تنفس گینزبرگ مرا به اتاقی که بورخس در آن نشسته بود و چای و یا قهوه می‌خورد برد و با صدای بلند مرا به او معرفی کرد، شاعر و نویسنده ایرانی است و مهمان امریکاست.
#بورخس نابینا بود. سرش را بلند کرد و گوشش را گرفت به طرف صدا و جای نامعلوم را با همان چشم ها نگاه کرد و بعد به انگلیسی بسیار مودبانه‌ای به من گفت:" یک غزل از #حافظ برای من بخوان به زبان اصلی". قاعدتا در این جور موارد آدم، غزل که سهل است اصل و فرع زبان هم از دستش در می رود ولی خواندم:

دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد
که چو سرو پایبند است و چو لاله داغ دارد

تا رسیدم به جای که میگوید :
سزد ار چو ابر بهمن که بر این چمن بگریم
طرب آشیان بلبل بنگر که زاغ دارد

دیدم که اشک از چشم های صورت چپکی و روبه هوا گرفته بورخس دارد می‌غلتد روی گونه های سیاه سوخته پیرمرد و این همان زبان کور است یا نه؟ از کجا فهمیده بود که طرب آشیان بلبل را زاغ در ید خود دارد؟ خب این فهمیدن همان است که زمانی شمس هم گفت:" خطی که نه نویسنده‌اش بداند و نه خواننده‌اش!


✍️متنِ برگه‌ها برگرفته‌ی نوشته‌ای‌ست مفصل‌، منتشر شده در نشریه‌ی دانشجویی آذرنگ از سال‌های دهه‌ی هشتاد.
(برگرفته از صفحه نشر ثالث)

دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد
که چو سرو پایبند است و چو لاله داغ دارد
سر ما فرونیاید به کمان ابروی کس
که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد
به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله
به ندیم شاه ماند که به کف ایاغ دارد
شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن
مگر آن که شمع رویت به رهم چراغ دارد
من و شمع صبحگاهی سزد ار به هم بگرییم
که بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد
سزدم چو ابر بهمن که بر این چمن بگریم
طرب آشیان بلبل بنگر که زاغ دارد
سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ
که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد
@sahandiranmehr