▪️پرسید ای فرزدق، از کوفه میآیی؟ گفت: آری یابن رسول الله. گفت: مردم کوفه را چون گذاشتی؟ جواب داد که دلهای ایشان با توست که راه حق تو داری امّا شمشیرهای ایشان با بنی امیه است که مال دنیا ایشان دارند
#کتاب_روضه
💬 محمد حقی
@Fars_Plus
#کتاب_روضه
💬 محمد حقی
@Fars_Plus
#منزل_دوم
اسب حسین به زمینی هولناک رسید و بایستاد
هرچند شاهزاده تازیانه میزد گامازگام
برنمیگرفت.
حسین (ع) فرمود که هیچکس میداند که این چه زمین است؟
یکی گفت: این را ارض ماریه گویند. حسین (ع) فرمود که شاید نامی دیگر داشته باشد.گفتند: آری این موضع را کربلا خوانند.
حسین (ع) گفت: «الله اکبرُ ارضُ کربٍ و بلآءٍ وَ سَفکُ الدّماءِ» این زمین کرب و بلاست این، جای ریختن خونهای ماست.
علیاکبر پیش آمد که ای پدر بزرگوار این چه فال است که میگیری و این چه مقال است که میگویی؟
گفت: ای جان پدر، با جدّت مرتضی علی (ع) در وقت عزیمت صفین، بدین موضع رسیدیم که کربلا میگویند.
امیر فرود آمد و سر در کنار برادرم امام حسن (ع) نهاد و من بر سر بالین وی نشسته بودم،
ناگاه از خواب در آمد، گریان، گریان. برادرم گفت: «یا ابتاه» تو را چه شد؟ گفت: در واقعه دیدم که دریایی از خون در این صحرا بود و حسین من در آن دریا افتاده، دست و پا میزد و فریاد میکرد و هیچکس به فریاد او نمیرسید.
آنگه رو به من کرد و گفت: «یا اباعبدالله» تو را در این صحرا واقعۀ هایله دست خواهد داد. چه خواهی کرد؟
گفتم: صبر کنم و جز صبر و شکیبایی چه چاره دارم؟
امیر گفت:
همچنین کن که مزد صبر کنندگان در شمار نمیآید، «... انّما یُوَّفَّی الصابِرونَ اَجرَهُم بِغَیرِ حِسابٍ» (10/الزمر)
خدا یار صابران است و ما را به تمسک به چیزی که فرمود صبر است.
#کتاب_روضه
@Fars_Plus
اسب حسین به زمینی هولناک رسید و بایستاد
هرچند شاهزاده تازیانه میزد گامازگام
برنمیگرفت.
حسین (ع) فرمود که هیچکس میداند که این چه زمین است؟
یکی گفت: این را ارض ماریه گویند. حسین (ع) فرمود که شاید نامی دیگر داشته باشد.گفتند: آری این موضع را کربلا خوانند.
حسین (ع) گفت: «الله اکبرُ ارضُ کربٍ و بلآءٍ وَ سَفکُ الدّماءِ» این زمین کرب و بلاست این، جای ریختن خونهای ماست.
علیاکبر پیش آمد که ای پدر بزرگوار این چه فال است که میگیری و این چه مقال است که میگویی؟
گفت: ای جان پدر، با جدّت مرتضی علی (ع) در وقت عزیمت صفین، بدین موضع رسیدیم که کربلا میگویند.
امیر فرود آمد و سر در کنار برادرم امام حسن (ع) نهاد و من بر سر بالین وی نشسته بودم،
ناگاه از خواب در آمد، گریان، گریان. برادرم گفت: «یا ابتاه» تو را چه شد؟ گفت: در واقعه دیدم که دریایی از خون در این صحرا بود و حسین من در آن دریا افتاده، دست و پا میزد و فریاد میکرد و هیچکس به فریاد او نمیرسید.
آنگه رو به من کرد و گفت: «یا اباعبدالله» تو را در این صحرا واقعۀ هایله دست خواهد داد. چه خواهی کرد؟
گفتم: صبر کنم و جز صبر و شکیبایی چه چاره دارم؟
امیر گفت:
همچنین کن که مزد صبر کنندگان در شمار نمیآید، «... انّما یُوَّفَّی الصابِرونَ اَجرَهُم بِغَیرِ حِسابٍ» (10/الزمر)
خدا یار صابران است و ما را به تمسک به چیزی که فرمود صبر است.
#کتاب_روضه
@Fars_Plus
Telegram
attach 📎
▪️منزل سوم
عبیدالله [بن حر جعفی] جواب داد که مرا به یقین معلوم است هر که متابعت تو نماید، در آخرت بهرهٔ او از مثوبات، کامل و نصیب او وافر و شامل خواهد بود، اما چون کوفیان با تو در مقام معاداتند و در آن دیار، ناصری و معاونی نداری و با تو معدودی چند بیش نیستند، غالب ظن من آن است که تو مغلوب خواهی شد و لشکر یزید بسیار است و من یک تنام. پیداست که از یاری
من چه آید.
مرا معاف دار و این مادیان من که «ملحقه» نام اوست، قبول فرمای. به خدای سوگند که این اسبی است که از عقب هر جانوری که تاختهام، بدو رسیده است و هر که از پی من تاخته، گَرد مرا در نیافته و این شمشیر من هم سیفی صارم است و از مبارزان عرب کم کسی را چنین سلاحی باشد.
توقع میدارم به قبول این تحفهٔ محقر منت بر جان من نهی. پای ملخ ز مور، سلیمان قبول کرد.
شاهزاده برخاست و گفت:
من به طمع اسب و شمشیر پیش تو نیامده بودم؛ بلکه از تو توقع معاونت و مظاهرت میداشتم، تو قبول نکردی و مرا به مال کسی که جان خود را از من دریغ دارد، التفاتی نیست.
#کتاب_روضه
@Fars_plus
عبیدالله [بن حر جعفی] جواب داد که مرا به یقین معلوم است هر که متابعت تو نماید، در آخرت بهرهٔ او از مثوبات، کامل و نصیب او وافر و شامل خواهد بود، اما چون کوفیان با تو در مقام معاداتند و در آن دیار، ناصری و معاونی نداری و با تو معدودی چند بیش نیستند، غالب ظن من آن است که تو مغلوب خواهی شد و لشکر یزید بسیار است و من یک تنام. پیداست که از یاری
من چه آید.
مرا معاف دار و این مادیان من که «ملحقه» نام اوست، قبول فرمای. به خدای سوگند که این اسبی است که از عقب هر جانوری که تاختهام، بدو رسیده است و هر که از پی من تاخته، گَرد مرا در نیافته و این شمشیر من هم سیفی صارم است و از مبارزان عرب کم کسی را چنین سلاحی باشد.
توقع میدارم به قبول این تحفهٔ محقر منت بر جان من نهی. پای ملخ ز مور، سلیمان قبول کرد.
شاهزاده برخاست و گفت:
من به طمع اسب و شمشیر پیش تو نیامده بودم؛ بلکه از تو توقع معاونت و مظاهرت میداشتم، تو قبول نکردی و مرا به مال کسی که جان خود را از من دریغ دارد، التفاتی نیست.
#کتاب_روضه
@Fars_plus
Telegram
attach 📎
▪️منزل چهارم
حر بن یزید ریاحی تازیانه بر اسب زد و نزد امام حسین آمد و از مرکب پیاده شد.
رکاب حسین را بوسه داد و گفت:
یابن رسول الله، مرا گمان نبود که این جماعت قصد تو کنند و خیال میبستم که مهم به صلح از هم بگذرد. اکنون که تمرّد و عصیان و تغلّب و طغیان ایشان بر من ظاهر شد، به خدمت تو مبادرت نمودم. آیا توبۀ من مقبول شود یا نی و عذر گناه من به حیّز قبول رسد یا نی؟
حسین از بالای مرکب، دست مبارک بر سر و روی حُرّ مالید و گفت:
ای حر، هرچند بنده گناه کند، چون روی به درگاه خداوند آورده، استغفار نماید و از آن گناه توبه کرده، عذر خواهد، امید قبول هست. «وُ هُوَ الَذی یَقبَلُ التَّوبَةَ عَن عِبادهِ...» (25/ الشوری)؛
جرمی که نسبت به من کردی، ناکرده انگاشتیم و تقصیری که تا این غایت از تو واقع شد، درگذاشتیم.
مردانه باش و دل بر حربی قوی بنه که امروز، روز بازار سعادت و این میدان جلوهگاه اهل شهادت است.
حرّ با دلی از محبّت حسین پرُ، روی به میدان نهاد و در ترید کردن و جولان نمودن، داد هنر بداد.
حر، مردی مردانه و دلاوری فرزانه بود و او را در کارزار با هزار سوار برابر داشتندی و سپهسالار پسر زیاد بود.
بر مرکبی دوندۀ روندۀ جهندۀ تازینژاد سوار شده به میدان آمد و رجزگویان مبارز طلبید
حر در میان آن گروه میجوشید و میخروشید و مردانه میکوشید که به ناگاه قسور بن کنانه نیزهای بر سینۀ حرّ زد که در او جای گرفت.
حرّ گرم حرب بود، چون زخم خورد درنگریست . قسور را دید که ضرب زده بود و خود از سرش جدا شده، شمشیری بینداخت بر فرق قسور که تا سینهاش بشکافت، قسور از اسب درگشت و حرّ نیز از مرکب درافتاد.
حسین مرکب درتاخت و حر را از میان میدان در ربوده، به پیش صف لشکر خود آورد، پس پیاده شد و بنشست و سر حرّ بر کنار خود نهاده به آستین، گرد کردار از رخسار وی پاک میکرد.
حرّ را رمقی مانده بود.
دیده باز کرد و سر خود بر کنار حسین دید
تبسّمی فرمود و گفت: یابن رسول الله، از من راضی شدی؟
امام فرمود که من از تو راضی شدم. خدای نیز از تو راضی باد. حرّ از این بشارت شادمان شده، نقد جان نثار نمود.
#کتاب_روضه
@Fars_Plus
حر بن یزید ریاحی تازیانه بر اسب زد و نزد امام حسین آمد و از مرکب پیاده شد.
رکاب حسین را بوسه داد و گفت:
یابن رسول الله، مرا گمان نبود که این جماعت قصد تو کنند و خیال میبستم که مهم به صلح از هم بگذرد. اکنون که تمرّد و عصیان و تغلّب و طغیان ایشان بر من ظاهر شد، به خدمت تو مبادرت نمودم. آیا توبۀ من مقبول شود یا نی و عذر گناه من به حیّز قبول رسد یا نی؟
حسین از بالای مرکب، دست مبارک بر سر و روی حُرّ مالید و گفت:
ای حر، هرچند بنده گناه کند، چون روی به درگاه خداوند آورده، استغفار نماید و از آن گناه توبه کرده، عذر خواهد، امید قبول هست. «وُ هُوَ الَذی یَقبَلُ التَّوبَةَ عَن عِبادهِ...» (25/ الشوری)؛
جرمی که نسبت به من کردی، ناکرده انگاشتیم و تقصیری که تا این غایت از تو واقع شد، درگذاشتیم.
مردانه باش و دل بر حربی قوی بنه که امروز، روز بازار سعادت و این میدان جلوهگاه اهل شهادت است.
حرّ با دلی از محبّت حسین پرُ، روی به میدان نهاد و در ترید کردن و جولان نمودن، داد هنر بداد.
حر، مردی مردانه و دلاوری فرزانه بود و او را در کارزار با هزار سوار برابر داشتندی و سپهسالار پسر زیاد بود.
بر مرکبی دوندۀ روندۀ جهندۀ تازینژاد سوار شده به میدان آمد و رجزگویان مبارز طلبید
حر در میان آن گروه میجوشید و میخروشید و مردانه میکوشید که به ناگاه قسور بن کنانه نیزهای بر سینۀ حرّ زد که در او جای گرفت.
حرّ گرم حرب بود، چون زخم خورد درنگریست . قسور را دید که ضرب زده بود و خود از سرش جدا شده، شمشیری بینداخت بر فرق قسور که تا سینهاش بشکافت، قسور از اسب درگشت و حرّ نیز از مرکب درافتاد.
حسین مرکب درتاخت و حر را از میان میدان در ربوده، به پیش صف لشکر خود آورد، پس پیاده شد و بنشست و سر حرّ بر کنار خود نهاده به آستین، گرد کردار از رخسار وی پاک میکرد.
حرّ را رمقی مانده بود.
دیده باز کرد و سر خود بر کنار حسین دید
تبسّمی فرمود و گفت: یابن رسول الله، از من راضی شدی؟
امام فرمود که من از تو راضی شدم. خدای نیز از تو راضی باد. حرّ از این بشارت شادمان شده، نقد جان نثار نمود.
#کتاب_روضه
@Fars_Plus
Telegram
attach 📎
▪️ راوی گوید که قاسم بن الحسن پیش عمّ بزرگوار خود آمد. گریان و با دلی پُر آتش، گفت:
ای شاهزادۀ دو جهان، مرا دیگر قوّت مفارقت اقربا نماند و زمانه از سریر سرور و بهجتم بر خاک اندوه و مصیبت نشانده، دستوری ده تا سؤال اهل ضلال را به تیغ زبان و زبان سنان، جواب گویم. حسین گفت:
ای جان عم، تو مرا از برادر یادگاری و در این صحرا انیس دلافگاری، من تو را چگونه اجازت دهم و داغ فراق تو بر سینۀ پرغم نهم؟ مادر قاسم نیز از خیمه بیرون دوید و دامن قاسم بر دست
پیچیده فریاد کشید:
ای به دلم گرفته جا، لطف کن از نظر مرو مرهم سینه چون تویی، مردم دیده ام تو شو
... القصّه چون قاسم، عزم رفتن نمود مضمون این کلام جگرسوز و فحوای این سخن محنتاندوز به زبان بازماندگان از صحبت وی جاری شد:
دیده از بهر تو خونبار شد ای مردم چشم
مردمی کن مشو از دیدۀ خون بار جدا
امّا قاسم به میدان آمده، چشمش بر علامت ابن زیاد افتاد که بر زبر سر عمر سعد بداشته بودند،
عنان بدان صوب معطوف گردانید و همّت بر نگونساری آن علم مصروف ساخت و به یکبار روی به قلب سپاه نهاده، چشم از علم بر نمی داشت و میخواست که خود را به علمدار رساند و علم را از پای درآرد که پیادگان سر راه بر وی گرفتند
همین که به حرب پیادگان مشغول شد، سواران از گرد وی درآمدند و تیر و نیزه و گرز و شمشیر حوالۀ وی کردند، قاسم در دریای حرب غوطه خورده قریب سی پیاده و پنجاه سوار را بیفکند و صفّ سواران را بر دریده، خواست که بیرون
آید، مرکبش را تیر باران کردند.
اسب از پای درافتاد و عمرو بن سعد نیزه بر سینۀ قاسم زد که سر سنان از پشت مبارک بیرون آمد و قاسم در آن حرب بیست و هفت زخم خورده بود و خون بسیار از وی رفته، از اسب درگشت و گفت: «یا عمّاه ادرکنی»
آواز به گوش حسین رسیده، مرکب در تاخت و صف پیاده و سوار را بر هم زده، قاسم را دید در میان خاک و خون غرق شده و عمرو بر زبر سر وی ایستاده، میخواست که سر مبارکش باز کند
حسین ضربتی بر میان وی زد که به دو نیم شد
آنگاه قاسم را در ربوده تا در خیمه آورد هنوز رمقی در تن وی باقی بود. حسین سرش در کنار گرفته، بوسه به رویش مینهاد.
قاسم چشم باز کرده در ایشان نگریست و تبسّمی فرموده، جان به جان آفرین تسلیم کرد.
خروش از بارگاه امامت برآمد. مخدّرات اهلبیت، به ناله درآمدند.
#کتاب_روضه
ای شاهزادۀ دو جهان، مرا دیگر قوّت مفارقت اقربا نماند و زمانه از سریر سرور و بهجتم بر خاک اندوه و مصیبت نشانده، دستوری ده تا سؤال اهل ضلال را به تیغ زبان و زبان سنان، جواب گویم. حسین گفت:
ای جان عم، تو مرا از برادر یادگاری و در این صحرا انیس دلافگاری، من تو را چگونه اجازت دهم و داغ فراق تو بر سینۀ پرغم نهم؟ مادر قاسم نیز از خیمه بیرون دوید و دامن قاسم بر دست
پیچیده فریاد کشید:
ای به دلم گرفته جا، لطف کن از نظر مرو مرهم سینه چون تویی، مردم دیده ام تو شو
... القصّه چون قاسم، عزم رفتن نمود مضمون این کلام جگرسوز و فحوای این سخن محنتاندوز به زبان بازماندگان از صحبت وی جاری شد:
دیده از بهر تو خونبار شد ای مردم چشم
مردمی کن مشو از دیدۀ خون بار جدا
امّا قاسم به میدان آمده، چشمش بر علامت ابن زیاد افتاد که بر زبر سر عمر سعد بداشته بودند،
عنان بدان صوب معطوف گردانید و همّت بر نگونساری آن علم مصروف ساخت و به یکبار روی به قلب سپاه نهاده، چشم از علم بر نمی داشت و میخواست که خود را به علمدار رساند و علم را از پای درآرد که پیادگان سر راه بر وی گرفتند
همین که به حرب پیادگان مشغول شد، سواران از گرد وی درآمدند و تیر و نیزه و گرز و شمشیر حوالۀ وی کردند، قاسم در دریای حرب غوطه خورده قریب سی پیاده و پنجاه سوار را بیفکند و صفّ سواران را بر دریده، خواست که بیرون
آید، مرکبش را تیر باران کردند.
اسب از پای درافتاد و عمرو بن سعد نیزه بر سینۀ قاسم زد که سر سنان از پشت مبارک بیرون آمد و قاسم در آن حرب بیست و هفت زخم خورده بود و خون بسیار از وی رفته، از اسب درگشت و گفت: «یا عمّاه ادرکنی»
آواز به گوش حسین رسیده، مرکب در تاخت و صف پیاده و سوار را بر هم زده، قاسم را دید در میان خاک و خون غرق شده و عمرو بر زبر سر وی ایستاده، میخواست که سر مبارکش باز کند
حسین ضربتی بر میان وی زد که به دو نیم شد
آنگاه قاسم را در ربوده تا در خیمه آورد هنوز رمقی در تن وی باقی بود. حسین سرش در کنار گرفته، بوسه به رویش مینهاد.
قاسم چشم باز کرده در ایشان نگریست و تبسّمی فرموده، جان به جان آفرین تسلیم کرد.
خروش از بارگاه امامت برآمد. مخدّرات اهلبیت، به ناله درآمدند.
#کتاب_روضه
Telegram
attach 📎
▪️ مخدرات گفتند ای سید و سرور، زمانه ی ستمگر بر ما خواری می کند و علی اصغر از تشنگی زاری میکند، شیر در پستان مادرش خشک شده و آن طفل شیرخواره به هلاکت نزدیک گشته.
حسين علیه السلام فرمود که او را نزد من آرید.
زینب او را برداشته، پیش حسین آورد امام مظلوم او را فراستده در پیش قربوس زین گرفت و نزدیک سپاه مخالف رفته بر روی دست آورد و آواز داد که
ای قوم، اگر به زعم شما من گناه کرده ام، این طفل باری هیچ گناهی ندارد
وی را یک جرعه آب دهید که از غایت تشنگی شیر در پستان مادرش نمانده.
آن جفا کاران سنگین دل گفتند :
محال است که بی حکم پسر زیاد یک قطره ی آب به تو و فرزندان تو دهیم .
نامردی از قبیله ی ازد که او را حرمله بن کاهل گفتندی تیری درکشیده به سوی حسین انداخت.
آن تیر بر حلق علی اصغر آمد و گذاره کرده در بازوی حسین نشست، حسین آن تیر را از حلق آن معصوم زاده ی بی نظیر بیرون کشید و خونی که از حلق او می رفت به ردا پاک می کرد و نمی گذاشت که بر زمین ریزد
پس روی به خیمه نهاده، مادرش را طلبید و گفت بگیر این طفل شهید" را که از حوض کوثرش سیراب گردانیدند.
#کتاب_روضه
@Fars_Plus
حسين علیه السلام فرمود که او را نزد من آرید.
زینب او را برداشته، پیش حسین آورد امام مظلوم او را فراستده در پیش قربوس زین گرفت و نزدیک سپاه مخالف رفته بر روی دست آورد و آواز داد که
ای قوم، اگر به زعم شما من گناه کرده ام، این طفل باری هیچ گناهی ندارد
وی را یک جرعه آب دهید که از غایت تشنگی شیر در پستان مادرش نمانده.
آن جفا کاران سنگین دل گفتند :
محال است که بی حکم پسر زیاد یک قطره ی آب به تو و فرزندان تو دهیم .
نامردی از قبیله ی ازد که او را حرمله بن کاهل گفتندی تیری درکشیده به سوی حسین انداخت.
آن تیر بر حلق علی اصغر آمد و گذاره کرده در بازوی حسین نشست، حسین آن تیر را از حلق آن معصوم زاده ی بی نظیر بیرون کشید و خونی که از حلق او می رفت به ردا پاک می کرد و نمی گذاشت که بر زمین ریزد
پس روی به خیمه نهاده، مادرش را طلبید و گفت بگیر این طفل شهید" را که از حوض کوثرش سیراب گردانیدند.
#کتاب_روضه
@Fars_Plus
Telegram
attach 📎
▪️چهار هزار مرد بر آب فرات موکلّ بودند دو هزاره پیاده و دو هزار سوار.
چون عبّاس روی به لب آب نهاد
این چهار هزار کس سر راه بر وی گرفتند عبّاس گفت: ای قوم، شما مسلمانید یا کافر؟
گفتند: ما مسلمانیم.
عبّاس فرمود که در مسلمانی کجا روا باشد که سگ و خوک و دد و دام و چرنده و پرنده، همه از این آب میخورند و شما فرزندان مصطفی و جگرگوشگان فاطمۀ زهرا را محروم میسازید و از این آب منع میکنید
از تشنگی قیامت اندیشه نمایید و از خجالت و ندامت آن روز یاد آرید.
حالا شما اوقات بر لب آب میگذرانید و از حال تشنگان صحرای کربلا خبر ندارید:
تو را که درد نباشد زحال ما چه تفاوت
تو سوز تشنه چه دانی که بر کنار فراتی
مردمان از خوف نیزه و بیم شمشیر او دررمیدند
او دیگر باره اسب در آب راند و باری دیگر سواری هزار بر او حمله آوردند. عبّاس نیزه در آب افکند و تیغ برکشید و از آب بیرون رانده حمله کرد و به هر سو که روی آوردی مردم برمیدندی تا وقتیکه لب آب از ایشان بستد
پس فرود آمد و مشک پر آب کرده، در دوش راست کشید، سوار و پیاده سر راه بر وی گرفتند و او با ایشان حرب در پیوست
ناگاه زید بن الرقاد، بیخبر خود را به عبّاس رسانید و او با دیگری مشغول بود. آن مدبَّر حربه اي حوالۀ عبّاس کرده، دست راستش از بدن جدا شد و عبّاس اینجا رجزی میخواند که یک بیت از او چنین است:
و اللهِ لَو قَطَعتُمُ یَمینی
لَاَ حمِیَنَّ صابراً عَن دِیِنی
پس عبّاس از روی مردانگی مشک را در دوش چپ کشید دست چپش نیز بینداختند.
مشک را به دندان در دوش کشید و به رکاب ، دشمن را از پهلوی خود دور میکرد ناگاه تیری بر مشک آمد و سوراخ شده آبها بریخت
زبان حال عبّاس میگفت:
آیا چه حکمت است که آبی به حلق ما تشنگان نمیرسد و منادی غیبی ندا میکرد که شربتهای بهشت برای شما آماده کرده اند حیف باشد که لب بدین آب تر کنید
پس عبّاس از آن دو زخم منکر از اسب درافتاد و گفت: «یا اَخا اَدرِک اَخاک» ای برادر، برادرت را دریاب
آواز به گوش حسین رسید، دانست که به نزدیک جدّ و پدر رفته است آهی از حسین برآمد که زمین کربلا از هیبت آن به لرزه درآمد:
پیر گردون زین مصیبت جامۀ جان چاک زد
خسرو انجم کلاه سروری بر خاک زد
قامت گردون دو تا و چهرۀ مه شد سیاه
برق این آتش مگر بر قبۀ افلاک زد
در بیشتر تواریخ مذکور است که حسین بعد ازشهادت عباس فرمود که «اَلآنَ انکَسَرَ ظَهرِی» این زمان پشت من بشکست «وَ قلَّت حیلَتِی» و اندک شد چارۀ من.
برفت آن یار و من بیچاره گشتم
زکوی خوشدلی آواره گشتم
#کتاب_روضه
@Fars_Plus
چون عبّاس روی به لب آب نهاد
این چهار هزار کس سر راه بر وی گرفتند عبّاس گفت: ای قوم، شما مسلمانید یا کافر؟
گفتند: ما مسلمانیم.
عبّاس فرمود که در مسلمانی کجا روا باشد که سگ و خوک و دد و دام و چرنده و پرنده، همه از این آب میخورند و شما فرزندان مصطفی و جگرگوشگان فاطمۀ زهرا را محروم میسازید و از این آب منع میکنید
از تشنگی قیامت اندیشه نمایید و از خجالت و ندامت آن روز یاد آرید.
حالا شما اوقات بر لب آب میگذرانید و از حال تشنگان صحرای کربلا خبر ندارید:
تو را که درد نباشد زحال ما چه تفاوت
تو سوز تشنه چه دانی که بر کنار فراتی
مردمان از خوف نیزه و بیم شمشیر او دررمیدند
او دیگر باره اسب در آب راند و باری دیگر سواری هزار بر او حمله آوردند. عبّاس نیزه در آب افکند و تیغ برکشید و از آب بیرون رانده حمله کرد و به هر سو که روی آوردی مردم برمیدندی تا وقتیکه لب آب از ایشان بستد
پس فرود آمد و مشک پر آب کرده، در دوش راست کشید، سوار و پیاده سر راه بر وی گرفتند و او با ایشان حرب در پیوست
ناگاه زید بن الرقاد، بیخبر خود را به عبّاس رسانید و او با دیگری مشغول بود. آن مدبَّر حربه اي حوالۀ عبّاس کرده، دست راستش از بدن جدا شد و عبّاس اینجا رجزی میخواند که یک بیت از او چنین است:
و اللهِ لَو قَطَعتُمُ یَمینی
لَاَ حمِیَنَّ صابراً عَن دِیِنی
پس عبّاس از روی مردانگی مشک را در دوش چپ کشید دست چپش نیز بینداختند.
مشک را به دندان در دوش کشید و به رکاب ، دشمن را از پهلوی خود دور میکرد ناگاه تیری بر مشک آمد و سوراخ شده آبها بریخت
زبان حال عبّاس میگفت:
آیا چه حکمت است که آبی به حلق ما تشنگان نمیرسد و منادی غیبی ندا میکرد که شربتهای بهشت برای شما آماده کرده اند حیف باشد که لب بدین آب تر کنید
پس عبّاس از آن دو زخم منکر از اسب درافتاد و گفت: «یا اَخا اَدرِک اَخاک» ای برادر، برادرت را دریاب
آواز به گوش حسین رسید، دانست که به نزدیک جدّ و پدر رفته است آهی از حسین برآمد که زمین کربلا از هیبت آن به لرزه درآمد:
پیر گردون زین مصیبت جامۀ جان چاک زد
خسرو انجم کلاه سروری بر خاک زد
قامت گردون دو تا و چهرۀ مه شد سیاه
برق این آتش مگر بر قبۀ افلاک زد
در بیشتر تواریخ مذکور است که حسین بعد ازشهادت عباس فرمود که «اَلآنَ انکَسَرَ ظَهرِی» این زمان پشت من بشکست «وَ قلَّت حیلَتِی» و اندک شد چارۀ من.
برفت آن یار و من بیچاره گشتم
زکوی خوشدلی آواره گشتم
#کتاب_روضه
@Fars_Plus
Telegram
attach 📎
▪️حسین گفت:
که ای فرزدق، از کوفه میآیی؟
گفت: آری یابن رسول الله.
گفت: مردم کوفه را چون گذاشتی؟
جواب داد که دلهای ایشان با توست که راه حق تو داری
امّا شمشیرهای ایشان با بنی امیه است که مال دنیا ایشان دارند.
#کتاب_روضه
💬 mohammad haghi (@mohammadhaghi4)
@Fars_Plus
که ای فرزدق، از کوفه میآیی؟
گفت: آری یابن رسول الله.
گفت: مردم کوفه را چون گذاشتی؟
جواب داد که دلهای ایشان با توست که راه حق تو داری
امّا شمشیرهای ایشان با بنی امیه است که مال دنیا ایشان دارند.
#کتاب_روضه
💬 mohammad haghi (@mohammadhaghi4)
@Fars_Plus