کانال تخصصی روان شناسی مثبت
5.89K subscribers
263 photos
133 videos
38 files
244 links
کانالی برای آموزش سبک زندگی سالم و بهبود کیفیت زندگی

تعریف و آموزش فضایل اخلاقی، توانمندیهای شخصیتی، تاب آوری، ذهن آگاهی، شکوفایی
Download Telegram
🍁 #بحران میانسالی/ نقش #معنی در زندگی

✳️ معنی داری زندگی یکی از 5 مولفه مطرح شده در نظریه #شکوفایی #سلیگمن است.

کارل گوستاو یونگ، اولین روان‌شناسی بود که متوجه مرحله‌ی رشدی ویژه‌ای در میانسالی شد، تا پیش از او -حتی تا مدت‌ها پس از او هم- تصور بر این بود که مراحل رشد انسان در دوران کودکی اولیه یا نهایتا تا نوجوانی به پایان می‌رسد. اما یونگ با مشاهده‌ی روند تحولات شخصیتی خود و مراجعین‌اش متوجه شد که رشد در هیچ نقطه‌ای از گستره‌ی عمر متوقف نمی‌شود و از لحظه‌ی بسته شدن نطفه تا آخرین نفس همواره ادامه پیدا می‌کند. از این منظر پیوستار عمر را می‌توان به دو بخش کلی و با دو وظیفه‌ی عمده تعریف کرد و میانسالی از این جهت ‌نقطه‌ی حساس و بسیار ویژه‌ای در مسیر تحولات روحی هر انسان است، زیرا تسهیم‌گر این دو بخش است.
@FlourishingCenter
در نیمه‌ی اول عمر تعریف رشد، رَسش و بلوغ یافتن قوای جسمانی، عقلانی و عاطفی‌ست و تکالیف رشدی، معطوف به جهان پیرامون و سازگاری با وظایف اجتماعی‌ست. ساختن یک شخصیت مستقل که به عنوان یک هویت سازنده در اجتماع پذیرفته شده است وظیفه‌ی رشدی این مرحله است. جامعه برای این بخش طرح و نقشه‌های از پیش تصویر شده‌ی بسیاری دارد: تحصیل علم و هنر، شغل و حرفه، تشکیل خانواده، پیوستن به سازمان‌ها، ارگان‌ها یا مجامع مختلف، کسب دارایی، شهرت و نفوذ اجتماعی و …

✳️ این فرایند تا میانسالی به زندگی فرد هدف می‌دهد، اما یونگ کشف کرد که در میانسالی تغییرات و تحولاتی بنیادین در روان آدمی به وقوع می‌پیوندد، به گونه‌ای که دیگر ادامه‌ی مسیر پیشین برایش بی‌معنا و حتی ناممکن می‌گردد. نکته‌ی ظریف در بستر این تحول همانا نزدیک‌تر شدن به مرگ است. در واقع تا میانسالی نیروی زندگی (لیبیدو) در درون فرد به او حسی از جاودانگی می‌بخشد و این مسئله خود باعث فراموشی مرگ عنقریب می‌گردد، اما وقتی جوانی رو به زوال می‌گذارد و زمزمه‌های کهن‌سالی از درون و بیرون شنیده می‌شود مرگ پدیده‌ای ملموس و غیرقابل انکار می‌گردد. شاید فرد هنوز آگاهانه متوجه این امر نشده باشد ولی یکی یکی خداحافظی کردن اقوام و آشنایانش، کم شدن شادابی جسمانی و قوای ذهنی‌اش در سطحی ناخودآگاه او را متوجه سفر دوم‌اش می‌کنند، سفری این‌بار اما نه به قله‌ی موفقیت‌هایی که جامعه برایش ترسیم کرده است، بلکه به دره‌ی تاریک گور، جایی که دیگر هیچ نقشه‌‌ی از پیش تصویر شده‌ای برایش ندارد.
@FlourishingCenter
یونگ این‌گونه اظهار می‌کند که ریشه‌ی مشکلات همه‌ی مراجعین من در این سنین، بی‌هیچ استثنایی بحرانی مذهبی بود. به بیان دیگر آن‌چه ناگهان برای فرد مهم می‌شود معنای زندگی‌ست، زیرا در می‌یابد که همه‌ی ملموسات در مقابل حقیقت مرگ ناملموس می‌شوند، هیچ یک از القاب و انتسابات، روابط و دارایی‌ها را نمی‌توان با خود برد، این‌ها وسائلی نیستند که بتوان به عنوان هدفی برای ادامه دادن مسیر زندگی از آن‌ها استفاده کرد. درست به همین خاطر است که پدیده‌ی شایع این دوره از زندگی، آدم‌های متشخص و موفق ولی ناشاد است. از این منظر رفتار فراعنه‌ی مصر قابل توضیح است، اینکه جسم خویش را مومیایی می‌کردند و دارایی‌های‌شان را با خود به خاک می‌سپردند، یک روش ابتدایی و تلاشی مذبوحانه برای معنا دادن به مرگ.

برای فردی که تلاش می‌کند در نیمه‌ی دوم زندگی همچنان با وظایف نیمه‌ی اول پیش برود یک تباهی در مسیر رشدی به وقوع می‌پیوندد، درست مثل فردی که در نیمه‌ی اول از زیر بار مسئولیت شخصی و نبرد استقلالش شانه خالی کرده و تلاش می‌کند در کودکی باقی بماند. نیمه‌ی دوم اما وقت ساختن از جنسی دیگری است، ساختن معنای زندگی و اصالت برای وجود خود. یونگ معتقد است که فرد برای ساختنی از این دست ابتدا باید وابستگی‌هایش به ساخته‌های پیشین را از دست بدهد، در واقع ابتدا باید ویران کند و رها سازد. و این خصوصیت خود مرگ است: ویرانی هر آنچه روزی زندگی به ما داده است. اما مرگ در مقابل زندگی نایستاده است؛ مرگ، فرسوده را به خاکی برای جوانه‌ی نو بدل می‌کند و جوانه‌ی نو تنها در روان کسانی می‌شکفد که جسارت خاک شدن را داشته باشند.

☑️ وحید_شاهرضا، ۲۳ آذر ۱۳۹۴

@FlourishingCenter
🍁 ویکتورفرانکل روان شناس معنا گرا برای معنا بخشیدن به زندگی سه راه پیشنهاد می کند:

1⃣ اگر انسان چیزی خلق کند،زندگی اش می تواند با معنا باشد،
(در اینجا انسان از خود سئوال می کند : من برای چه زنده هستم؟)

2⃣ انسان معنا را در شیوه تجربه کردن زندگی ، یا کسی را دوست داشتن،می بیند.
(در اینجا انسان از خود می پرسد:من برای چه کسی زنده هستم؟ )

3⃣ انسان معنا را در بحبوحهٔ مشکلات سنگین در می یابد.طرز برخوردی که ما نسبت به رنج انتخاب میکنیم.

در جایی که ما با یک سرنوشت غیر قابل تغییر روبرومی شویم.مثلاً(یک بیماری غیر قابل علاج،مرگ یک عزیز، یک موقعیت ناامید کننده،...)در این جاست که زندگی را معنا میکنیم.
(در اینجا انسان از خود می پرسد: چرا نگرش مثبت در برابرسرنوشت غیر قابل تغییر و اجتناب ناپذیر نداشته باشم؟)

🔰 ویکتور فرانکل معتقد است که درست در جایی که ما با یک موقعیت روبه رومی شویم که به هیچ روی نمی توانیم آن را تغییر دهیم از ما انتظار می رود که خود را تغییر دهیم،رشد کنیم ،بالغ شویم واز خود فراتر رویم...
گوردون آلپورت در مقدمه ی کتاب « انسان در جستجوی معنی » فرانکل می نویسد :
اگر زندگی کردن رنج بردن است ، پس برای زنده ماندن باید ناگزیر معنایی در رنج بردن یافت . اگر اصلا زندگی خود هدفی داشته باشد ، رنج و مرگ نیز معنا خواهد یافت .
✳️ اما هیچ کس نمی تواند این معنا را برای دیگری بیابد . هرکس باید معنای زندگی خود را ، خود جستجو کند و مسئولیت آن را پذیرا باشد . اگر موفق شود ، با وجود همه تحقیرها به زندگی ادامه می دهد .

☑️ کتاب: انسان‌درجستجوی‌ #معنی
🔘تالیف: #ویکتورفرانکل

@FlourishingCenter
🍁 #بحران میانسالی/ نقش #معنی در زندگی

✳️ معنی داری زندگی یکی از 5 مولفه مطرح شده در نظریه #شکوفایی #سلیگمن است.

کارل گوستاو یونگ، اولین روان‌شناسی بود که متوجه مرحله‌ی رشدی ویژه‌ای در میانسالی شد، تا پیش از او -حتی تا مدت‌ها پس از او هم- تصور بر این بود که مراحل رشد انسان در دوران کودکی اولیه یا نهایتا تا نوجوانی به پایان می‌رسد. اما یونگ با مشاهده‌ی روند تحولات شخصیتی خود و مراجعین‌اش متوجه شد که رشد در هیچ نقطه‌ای از گستره‌ی عمر متوقف نمی‌شود و از لحظه‌ی بسته شدن نطفه تا آخرین نفس همواره ادامه پیدا می‌کند. از این منظر پیوستار عمر را می‌توان به دو بخش کلی و با دو وظیفه‌ی عمده تعریف کرد و میانسالی از این جهت ‌نقطه‌ی حساس و بسیار ویژه‌ای در مسیر تحولات روحی هر انسان است، زیرا تسهیم‌گر این دو بخش است.
@FlourishingCenter
در نیمه‌ی اول عمر تعریف رشد، رَسش و بلوغ یافتن قوای جسمانی، عقلانی و عاطفی‌ست و تکالیف رشدی، معطوف به جهان پیرامون و سازگاری با وظایف اجتماعی‌ست. ساختن یک شخصیت مستقل که به عنوان یک هویت سازنده در اجتماع پذیرفته شده است وظیفه‌ی رشدی این مرحله است. جامعه برای این بخش طرح و نقشه‌های از پیش تصویر شده‌ی بسیاری دارد: تحصیل علم و هنر، شغل و حرفه، تشکیل خانواده، پیوستن به سازمان‌ها، ارگان‌ها یا مجامع مختلف، کسب دارایی، شهرت و نفوذ اجتماعی و …

✳️ این فرایند تا میانسالی به زندگی فرد هدف می‌دهد، اما یونگ کشف کرد که در میانسالی تغییرات و تحولاتی بنیادین در روان آدمی به وقوع می‌پیوندد، به گونه‌ای که دیگر ادامه‌ی مسیر پیشین برایش بی‌معنا و حتی ناممکن می‌گردد. نکته‌ی ظریف در بستر این تحول همانا نزدیک‌تر شدن به مرگ است. در واقع تا میانسالی نیروی زندگی (لیبیدو) در درون فرد به او حسی از جاودانگی می‌بخشد و این مسئله خود باعث فراموشی مرگ عنقریب می‌گردد، اما وقتی جوانی رو به زوال می‌گذارد و زمزمه‌های کهن‌سالی از درون و بیرون شنیده می‌شود مرگ پدیده‌ای ملموس و غیرقابل انکار می‌گردد. شاید فرد هنوز آگاهانه متوجه این امر نشده باشد ولی یکی یکی خداحافظی کردن اقوام و آشنایانش، کم شدن شادابی جسمانی و قوای ذهنی‌اش در سطحی ناخودآگاه او را متوجه سفر دوم‌اش می‌کنند، سفری این‌بار اما نه به قله‌ی موفقیت‌هایی که جامعه برایش ترسیم کرده است، بلکه به دره‌ی تاریک گور، جایی که دیگر هیچ نقشه‌‌ی از پیش تصویر شده‌ای برایش ندارد.
@FlourishingCenter
یونگ این‌گونه اظهار می‌کند که ریشه‌ی مشکلات همه‌ی مراجعین من در این سنین، بی‌هیچ استثنایی بحرانی مذهبی بود. به بیان دیگر آن‌چه ناگهان برای فرد مهم می‌شود معنای زندگی‌ست، زیرا در می‌یابد که همه‌ی ملموسات در مقابل حقیقت مرگ ناملموس می‌شوند، هیچ یک از القاب و انتسابات، روابط و دارایی‌ها را نمی‌توان با خود برد، این‌ها وسائلی نیستند که بتوان به عنوان هدفی برای ادامه دادن مسیر زندگی از آن‌ها استفاده کرد. درست به همین خاطر است که پدیده‌ی شایع این دوره از زندگی، آدم‌های متشخص و موفق ولی ناشاد است. از این منظر رفتار فراعنه‌ی مصر قابل توضیح است، اینکه جسم خویش را مومیایی می‌کردند و دارایی‌های‌شان را با خود به خاک می‌سپردند، یک روش ابتدایی و تلاشی مذبوحانه برای معنا دادن به مرگ.

برای فردی که تلاش می‌کند در نیمه‌ی دوم زندگی همچنان با وظایف نیمه‌ی اول پیش برود یک تباهی در مسیر رشدی به وقوع می‌پیوندد، درست مثل فردی که در نیمه‌ی اول از زیر بار مسئولیت شخصی و نبرد استقلالش شانه خالی کرده و تلاش می‌کند در کودکی باقی بماند. نیمه‌ی دوم اما وقت ساختن از جنسی دیگری است، ساختن معنای زندگی و اصالت برای وجود خود. یونگ معتقد است که فرد برای ساختنی از این دست ابتدا باید وابستگی‌هایش به ساخته‌های پیشین را از دست بدهد، در واقع ابتدا باید ویران کند و رها سازد. و این خصوصیت خود مرگ است: ویرانی هر آنچه روزی زندگی به ما داده است. اما مرگ در مقابل زندگی نایستاده است؛ مرگ، فرسوده را به خاکی برای جوانه‌ی نو بدل می‌کند و جوانه‌ی نو تنها در روان کسانی می‌شکفد که جسارت خاک شدن را داشته باشند.

☑️ وحید_شاهرضا، ۲۳ آذر ۱۳۹۴

@FlourishingCenter