کانال محمد امین مروتی
1.73K subscribers
1.97K photos
1.65K videos
142 files
2.91K links
Download Telegram
گفتار فلسفی


در باره دولت

محمدامین مروتی


لاک را پدر لیبرلیسم می گویند اما ایده "لوح سفید" او بعضاً در خدمت ایده های غیر لیبرال قرار گرفته است. این ایده می گوید انسان به جهت معرفت شناسی با ذهن سفید متولد می شود. پر شدن این لوح با اندیشه های مفید و مضر، نتیجه امکان استفاده از عقلانیت است. بنابراین جامعه ای که به سمت تباهی می رود، از عقل و آگاهی استفاده مناسبی نکرده است. در واقع لاک عقل را قانون طبیعت می دانست که قدرت تشخیص نیک و بد را به ما می دهد. لذا انسان ذاتاً تمایل به نیکی دارد و مهم تربیت عاقلانه ی این لوح نانوشته است. انسان خوپذیر و تربیت پذیر است. لاک فطرت بشر را پاک می دانست و تباهی را ناشی از عدم عمل کردن دولت به مسئولیت های تربیتی اش می دانست.
در قرن بیستم سارتر با طرح تقدم وجود بشر بر ناهیتش و با چاشنی اختیار انسان، با عباراتی دیگر و با رویکردی اجتماعی به ایده لوح سفید بازگشت. سارتر حتی انسان را تا مقام خدایی بالابرد و گفت اگر فلج مادرزاد قهرمان دو نشود، خودش مقصر است.
به عکس لاک، هیوم عقل را ابزار عواطف و امیال می دانست. نیچه نیز بر همین باور بود. کتاب مقدس نیز انسان را آلوده به گناه اولیه می داند. بعدها کانت نیز قائل به "کج بودن چوب انسان" و خمیرمایه بشر گشت. ژاک بدن و نیکولو ماکیاولی نیز به همین سیاق می اندیشیدند.
در مقابل لاک، هابز بود که می گفت انسان ذاتاً متمایل به سوء استفاده از قدرت به سود خود دارد. فلسفه دولت، مهار گرگ خویی انسان هاست. از اینجا ضرورت دولت ثابت می شود.
روسو اما یک سوسیالیست بود که مانند لاک به لوح سفید معتقد بود ولی لوح سفید اخلاقی نه معرفت شناسانه. روسو هم به ایده "نجیب وحشی" باور داشت و جامعه را منشأ تباهی می دانست. لذا توصیه به پشت کردن به تمدن داشت. در مکاشفه زیر درخت به این نتیجه رسیده بود که "انسان طبیعتاً موجود خوبی است ولی نهادهای اجتماعی او را تبهکار می کنند." انسان فرشته ای است که از بهشت رانده شده است. به نظر او "صدای مردم صدای خداوند است و این صدا در اراده عمومی بشر ظاهر می شود نه در پارلمان." روسو را می توان پدر ایده آنارشیسم دانست.
ولتر در پاسخ روسو گفت او می خواهد ما به جنگل برگردیم و چهار دست و پا راه برویم. ولتر هم انسان را پاک و جامعه را آلوده می دانست. اما جامعه را به "دولت" و حکومت تقلیل می داد و آن را عامل تباهی بشر می دانست. او و اصحاب دائره المعارف به همراه انقلابیون فرانسوی، تکیه به عقلانیت را نجات دهند بشر می دانستند.
این ایده نزد مارکس و آنارشیست ها، جنبه طبقاتی پیدا کرد. مارکس و آنارشیستها دولت را ارگان سرکوب طبقاتی می دانستند. لذا مارکس خواهان زوال تدریجی دولت بود و آنارشیسم خواهان تعطیل ناگهانی دولت.
ولتر، مارکس و سارتر رسالت تحول اجتماعی را به عهده روشنفکران طبقه متوسط نهادند.

منهای هابز، قرن 18 و 19، روزگار اعتماد به فطرت پاک بشر بود. یعنی روزگار تلقی خوش بینانه به فطرت و ذات بشر بود. در این تلقی انسانها و در تلقی چپ ها توده های مردم معصوم و بی گناه و بعضاً قدیس بودند. اعتمادی که پس از ظهور کمونیسم و فاشیسم و جنگ های جهانی مورد تردید جدی قرار گرفت. بشر علاوه بر گرایش به خوبی، خودخواهی و حرص و طمع و سلطه طلبی هم دارد. خاصه در عرصه اجتماع و سیاست که زشتی های انسان رو می شود.
انسان مدرن چاره مهار این خودخواهی ها را در دموکراسی جسته است. مکانیسمی که به مهار قدرت کمک می کند. پیش از این فلاسفه در پی این بودن که انسان های شایسته را به قدرت برسانند ولی در دوران جدید، مسئله این نیست که چه کسی حکومت کند، بل این است که چگونه حکومت کند و چگونه می توان بر او نظارت کرد.

منبع:
مبادی نقد فکر سیاسی، مرتضی مردیها، نشر نی

27 خرداد 1404
نکته:

دنيا بيمارستان است و خلق در او چون ديوانگان و ديوانگان را در بيمارستان غل و قيد باشد. (تذکره الاولیا/ فضيل عياض)
گفتار ادبی


رستم و اسفندیار: قسمت اول

محمدامین مروتی


دکتر محجوب معتقد است این قصه اوج هنرنمایی و زبان آوری فردوسی است. گفتیم کیخسرو، لهراسب را به جانشینی خود برمی گزیند که این انتخاب مورد مخالفت سرداران ایران قرار می گیرد، ولی کیخسرو بر آن پای می فشارد. این مخالفت و خصوصا مخالفت زال، از مواردی است که بر آتش مقابله ی اسفندیار با رستم دامن می زند.
زال به نمایندگی دیگران به کیخسرو می گوید تو می توانی به خاک هم ارزش دهی ولی من در لهراسب و نژادش هنری نمی بینم:
از آن انــجمن، زال بر پای خــاست
بگفت آنچه بودش به دل، رایِ راست
چـنین گـفت کـه ای شـهریارِ بـلند
سـزد گـر کُـنی خـاک را ارجـمـند
سرِ بـخـت آن کس پر از خـاک باد
روان ورا، پــــاک تــریــاک بـــاد
کـه لـهـراسب را شـاه خواند به داد
زِ بـیــداد هـرگـز نـگـیـریـم یــاد
نــژادش نــدانـم، نـدیـدم هـنـــر
ازیـن گــونه نـشـنیده ام تــاجــور

"ارجاسب" تورانی به ایران حمله ور شد و در بلخ لهراسب پیر را کشت. جانشین او گشتاسب بود که پادشاهی را با چالش های بسیار از پدر خود گرفته بود و در واقع لهراسب در زمان کشته شدن، واقعاً پادشاه نبود و پادشاه واقعی پسرش بود. در زمان این جنگ، گشتاسب برای تبلیغ آیین زرتشت به سیستان رفته بود و مهمان رستم و زال بود و از جنگ خبر نداشت. فردوسی این ابیات را از دقیقی نقل می کند و می گوید گشتاسب برای پراکندن آیین زرتشت دو سال به نیمروز رفته بود و مورد استقبال هم قرار گرفته بود:
کــه آن جا کند زَنـد و اُسـتا روا
کـنـد تـا بـدان مـوبـدان را گــوا
وزو زنـد و کُشـتی بـیامـوخـتند
بـبـستـند و آذر بـرافـروخـتـنـد
سر آمد بر این مـیهمانی، دو سال
همی خورد گـشتاسب با پـورِ زال

اسفـندیار، پس از گرفتن وعده ی تاج و تخت، به داد گشتاسب می رسد و ارجاسب را شکست سختی می دهد. اسفندیار، فرزند گشتاسب است و با پدر بر سر واگذار کردن پادشاهی به او در جدال و کشمکش است چنان که گشتاسب هم با پدرش لهراسب، همین مشاجره را داشت. در بار دوم گشتاسب تحقق وعده اش را موکول به رواج آیین زرتشتی در اقصی نقاط کشور می کند و به این وسیله می خواهد اسفندیار را از مرکز حکومت دور کرده باشد:
بـرو گفت و پـا را به زیــن اندر آر
هـمه کـشورت را به دیـن، اندر آر

ولی پدر باز خلف وعده می کند و حتی بر اساس سعایت و بدگویی "گَرزَم" نامی، اسفندیار را در "گنبدان دژ" به زنجیر می کشد تا این که باز ارجاسب به ایران حمله می کند و این بار لهراسب را هم می کشد. باز گشتاسب برای بار سوم - و با تکرار وعده اش- وزیر دانایش به نام "جاماسب" را نزد اسفندیار می فرستد و از او یاری می خواهد. اسفندیار که از پدر بد دیده است ابتدا راضی نمی شود ولی بالاخره جاماسب او را قانـع می کند و این بار هم اسفندیار ارجاسب را شکست می دهد. اسفندیار برای بـار چهارم از پدر تقاضای تـاج و تـخـت می کند، پدر می گوید می دانی که ارجاسب خواهرانت را در جنگ به اسارت گرفته. اگر آن ها را نجات دهی تاج و تخت مال توست و من از آن پس به عبادت خدا می پردازم:
بدو گفت گشتاسب که ای زورمـنـد
تـو شـادانی و خـواهـرانـت بـه بند
خُنُک آن که بر کینه گه کشته شد
نه در جنگ تـرکان، سـرگشته شد
بگریم بــر ایـن ننگ، تـا زنــده ام
به مـغـز انـدرون آتـش افکـنده ام
پـذیـرفـتـم از کــردگــارِ بـلـنـد
که گر تـو به توران شوی، بی گزند
بــه مــردی شـوی، در دَمِ اژدهــا
کــنی خـواهـران را، ز ترکان رهـا
بـسازم تو را تــاج شـاهـنـشـهـی
هـمان گـنـج بی رنج و تختِ مهی
مــرا جایگه پـرسـتـش بس اسـت
نه فـرزند مـن نزدِ دیگر کس است

اسفندیار پس از طی ماجراهایی- که "هفت خان" اسفندیار نام دارد- به دژ نفوذ ناپذیری به نام رویین دژ می رسد. اسفندیار مجبور می شود که با لباس مبدل بازرگانی در این دژ- که خواهرانش در آن اسیر شده اند - نفوذ کند و عاقبت موفق به نجات خواهران می شود و ارجاسب را هم می کشد.
هفت خان سـومی هم در شاهنامه هست که به" فرامرز" پـسر رستم مربـوط می شود.
باز پدر خلف وعده می کند و این بار برای پنجمین مرتبه، گشتاسب به این بهانه که رستم به فرمان ما نیست و ما را به چیزی نمی گیرد و از راه دیانت خارج شده، اسفندیار را مأمور اسیر کردن رستم می کند و قول می هد پس از آن پادشاهی از آن اسفندیار باشد. اسفندیار علی رغم مخالفت اولیه و تعلق خاطرش به رستم، بالاخره به این مأموریت می رود و دیگر بازنمی گردد.......ادامه دارد...
نکته:

در هر صد سال، حدود 8 میلیارد انسان زیر خاک می روند و 8 میلیارد انسان دیگر جای آنها را می گیرند.
هله نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند نه که فردات بخواند
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد
نهلد کشته خود را کشد آن گاه کشاند
چو دم میش نماند ز دم خود کندش پر
تو ببینی دم یزدان به کجا هات رساند
به مثل گفتم این را و اگر نه کرم او
نکشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند
همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد
بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند
دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش
به کی ماند به کی ماند به کی ماند به کی ماند
هله خاموش که بی‌گفت از این می همگان را
بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند

#مولانا
گفتار دینی


دین و سیاست در ایران باستان

محمدامین مروتی


آمیختگی دین و سیاست در فرهنگ ایرانی از زمان ساسانیان و بلکه پیش از آن رواج داشته است. در آن روزگاران این آمیختگی نوعی ترمز بر رفتار پادشاهان به شمار می رفته تا از حد و حدود شرعی پای فراتر نگذارند. برای یک پادشاه خودکامه، نهاد دین می توانسته سد و مانعی باشد. گاهی هم این توامان بودن، به کشمکش بین نهاد دین و حکومت انجامیده که نمونه های آن را در حکومت ساسانی و به خصوص دوران قباد و انوشیروان و قتل عام مزدکی ها می بینیم.

در شاهنامه نیز این رابطه دیالکتیکی بین دین و دولت برقرار بوده. اسفندیار به نام دین رستم و فرهنگ سیستانی را به چالش می کشد. فردوسی این تقابل را به تصویر می کشد اما خود اعتقاد به تعامل بین این دو نهاد دارد:
نه بی تاج شاهی بود دین به پای
نه بی دین بود پادشاهی به جای
چنان پاسبانان یکدیگرند
تو گویی که در زیر یک چادرند

نظریه "فره ایزدی" آشکارا از لزوم حمایت دین از شاه حکایت می کند.
فره ایزدی، نوری است الهی که بر تارک پادشاه عادل می درخشد. این نکته تاریخی و فرهنگی در قانون اساسی مشروطه نیز منعکس شده آنجا که اصل 35 متمم قانون اساسی مشروطه می گوید "سلطنت ودیعه ایست که به موهبت الهی از طرف ملت به شخص پادشاه مفوض شده".
به همین سبب گفته اند: "الملک و الدین توامان"
در ابتدا این فره و عنایت الهی نوعی ترمز برای پادشاهان خودکامه بوده اما در روند تاریخی خود نیز مورد سوء استفاده حکومت هایی قرار گرفته که اهل دین را در مشت خود داشته اند.

21 خرداد 1404
نکته:

باشد روزی که آب و نان، به‌شرط ندهند و بیداد، از دهان دادگری سخن نگوید و دانش، مرد و زن نشناسد. («پرده نئی»/ بهرام بیضایی)
سنگین نمی‌شد این‌همه خواب ستمگران
گر می‌شد از شکستن دل‌ها صدا بلند

-صائب تبریزی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
فیلم تئاتر رستم و اسفندیار (۱۳۸۹)

کارگردان: پری صابری

خلاصه فیلم تئاتر:
«رستم» کهنسال و آگاه از راز و رمز جنگ و خرد زندگی، با «اسفندیار» رویین تن و جوان و خام و پرتکبر به نبرد می‌پردازد. رستم پای در هفت خوان نهاده تا راه توسل به سیمرغ زمان را بیاموزد و مقام «جهان پهلوان» را بدست آورد. او با نیازمندی هفت خوان را به پایان رسانده است و مراحل خطرناکش را زیر پا گذاشته است و از روی فروتنی اسفندیار را به خانه خود می‌خواند. اسفندیار تمامی فرصت‌ها و امتیازها را برای خوش زیستن دارد. رویین تنیست با جاه و مقام و مکنت و قدرت. لیکن خلاف عادت طبیعت انسان قدم برمی‌دارد تا از هفت خان سربلند عبور کند....


@rahi_be_rahaei
گفتار اجتماعی


مبانی ناسیونالیسم و انواع آن

محمدامین مروتی


اگر جوهر و گوهر ناسیونالیسم نوعی حس تعلق و همبستگی بین افراد یک ملت باشد، می توان ریشه های تاریخی آن را به قوم و قبیله گرایی رساند و سپس به ذکر تمایزات ناسیونالیسم قوم گرا و ناسیونالیسم ملت گرا پرداخت.
مبنای قوام و دوام قوم و قبیله، پیش از هر چیز ترس از اقوام و قبایل رقیب است. ناسیونالیسم قوم گرا شکل رقیق شده تعلقات قبیله ای است. انسان بدوی در جماعت احساس امنیت می کند تا هم جانش و هم مالش حفظ شود و در عین حال، به محض این که بتواند، جان و مال و امنیت دیگران را مورد تعرض و ایلغار و غارت قرار می دهد. این حس امنیت علاوه بر جماعت های اولیه، در جوامع مدرن هم مورد نیاز است که از طریق دولت حافظ منافع و منتخب مردم تامین می شود.
حس همبستگی و تعلق آیتم ها و مولفه های مختلفی دارد که مهمترین شان به ترتیب اولویت و اهمیت، خون و نژاد مشترک، خاک و جغرافیای مشترک، زبان مشترک و فرهنگ و دین مشترک است. ناسیونالیسم نوعی علقه و علاقه عاطفی به هموطن است. علاقه به خاک و نمادهای آن از قبیل کوه و دریا و جنگل است. وطن به خانه تبدیل می شود چون به ما حس امنیت می دهد و از کشور به مام و مادر تعبیر می شود چون در آغوشش حس امنیت و آرامش داریم.

اما در روزگار معاصر مولفه جدیدی پدید آمد که مبنای ناسیونالیسم ملت گرا شد و آن مفهوم "دولت/ملت" یعنی دولت برآمده از اراده ملت است. اگر مولفه های گذشته، انتخابی نبودند و نوعی میراث تاریخی محسوب می شدند، این مولفه محصول نوعی انتخاب عقلانی و دسته جمعی است. همین عقلانیت دوک های پراکنده آلمانی و امیرنشین های ایتالیایی و اسپانیایی و ایلات آمریکایی را به ملت تبدیل می کند. این نوع اتحاد، قراردادی است و کبتنی بر مولفه های طبیعی مثل خاک و خون نیست. در کشورهای کوچک اروپایی هم تعد و تکثر زبان و دین را می توان یافت. این مردم پراکنده منفعت خود را در تشکیل دولتی بزرگ تر و کارآمد تر می دیدند. امری که در مورد کشورهای شرقی مثل ایران و چین و ژاپن و مصر موضوعیت نداشت. این حرکت به سوی اتحاد را باید مولفه کشورهای پیشرفته بدانیم. نظیر اتحادیه اروپا و اتحاد ایالت های آمریکا که داوطلبانه و بر اساس منافع مشترک و فارغ از گرایشات محلی و قومی و دینی، واحدهای سیاسی بزرگ تری را تشکیل دادند.

در مقابل، اتحاد اجباری ملل ذیل اتحاد شوروی و خلافت عثمانی را داریم، که پس از تضعیف قدرت دولت مرکزی، از هم می پاشند. این نوعی کارکرد غیرعقلانی و غیراختیاری و در واقع نوعی کژکارکرد محسوب می شود.
شکل دیگری از این کژکارکرد، نازیسم و فاشیسم است که با بازگشت به ریشه های قومی و قبیله ای، مبنای تعلق را بر خون و نژاد می گذارد.

منبع:
مبانی نقد فکر سیاسی، مرتضی مردیها، نشر نی

2 تیر 1404
نکته:

عقلانیت هر عملی مساوی است با فایده مورد انتظار، ضربدر امکان تحقق آن، تقسیم بر هزینه هایش.
گفتار عرفانی


شرح غزل شمارهٔ ۵۲۶ (ای لولیان)
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)

محمدامین مروتی


ای لولیان! ای لولیان! یک لولی‌یی، دیوانه شد
تشتش فتاد از بام ما‌، نک سوی مجنون‌خانه شد
لولی معمولا به کولیان دوره گرد و آوازه خوان می گفتند. اما این کلمه در ادبیات عرفانی معنای مثبتی پیدا کرده است همان طور که حافظ کلمه رند را معنای نوی بخشید و ارتقا داد.
در اینجا هم مولانا لولی را به عنوان عاشقی که تشت رسوایی و جنون و عاشقی اش از بام افتاده تعریف می کند.

می‌گشت گِرد حوض او‌، چون تشنگان در جست و جو
چون خشک نانه ناگهان، در حوض ما ترنانه شد
مولانا می گوید او تشنه و جویای معرفت بود. در حوض معرفت افتاد و از خشکی برون شد و تر شد. نان او خشک بود و تر شد یعنی وجودش طراوت یافت و حال خوبی پیدا کرد.

ای مرد دانشمند تو، دو گوش از این بربند تو
مشنو تو این افسون که‌او ز افسون ما افسانه شد
اما علما این تحولات معنوی را نداشته اند و باور نمی کنند که کسی با دم گرم اهل دل، به افسانه بپیوندد. یعنی تغییرات اساسی بکند. لذا مولانا به اهل علم می گوید با شما حرف نمی زنم و مخاطبم شمایان نیستید. گوشتان را بر سخنان من ببندید.

زین حلقه نجهد گوش‌ها، کاو عقل برد از هوش‌ها
تا سر نهد بر آسیا، چون دانه در پیمانه شد
اما در حلقه عشق، هوش و عقل می پرد و یکپارچه گوش و شنوایی می شوی تا زمانی که دانه وجودت آرد شود و از تعین و تشخص و دُردانگی در آید.

بازی مبین، بازی مبین، اینجا تو جانبازی گزین
سرها ز عشق جعد او بس سرنگون چون شانه شد
به این حلقه عشاق سرسری و با حقارت منگر. کار جدی است و موضوع جانبازی است نه بازی. بسیاری سرشان مانند شانه در جعد او سرنگون شد یعنی فدای زلف معشوق شدند و در زلفش آویختند.

غرّه مشو با عقل خود، بس اوستاد معتمد
که‌استون عالم بود او‌، نالان‌تر از حنانه شد
فریب عقلت را مخور. اساتید مورد اعتماد فراوانی عاشق او شدند و از فراقش جون ستون حنانه به ناله درآمدند.

من که ز جان ببریده‌ام، چون گل قبا بدریده‌ام
زان رو شدم که عقل من، با جان من بیگانه شد
خود من که از جانم گذشته ام و از فرط شوق پیراهنم را پاره کرده ام تا جایی که عقلم را رها کردم و جانم با عقلم بیگانه شد و از او دور شد.

این قطره‌های هوش‌ها، مغلوب بحر هوش شد
ذرات این جان‌ریزه‌ها، مستهلک جانانه شد
عقل و هوش ما قطره اند در مقابل دریای هوش الهی و باید در آن غرقه شوند.

خامش کنم فرمان کنم، وین شمع را پنهان کنم
شمعی که اندر نور او، خورشید و مه پروانه ش
مولانا می گوید کسی دارد به من می گوید اسرار را فاش مکن و خاموش باش. مولانا هم می گوید چشم. این نورپراکنی را ادامه نمی دهم. مگر شمع وجود من در مقابل نور تو چه جلوه ای دارد. خورشید و ماه دور نور تو می گردند و بدان منورند.

8 خرداد 1404
نکته:

اگر به ملك رسیدی جفا مكن به كسی
كه آنچه كاخ تو را خاك می كند ستم است
خبر نداشتن از حال من، بهانه‌ی توست
بهانه‌ی همه‌ی ظالمان شبیه هم است... (فاضل نظری)
تو را ای گرامی گُهر دوست دارم

❀࿐✾🍃🌸🍃✾࿐❀

ز پوچ جهان هیچ اگر دوست دارم
تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم
تو را ای کهن پیر جاوید بُرنا
تو را دوست دارم، اگر دوست دارم
تو را ای گرانمایه، دیرینه ایران
تو را ای گرامی گُهر دوست دارم
تو را ای کهن زاد بوم بزرگان
بزرگ آفرین نامور دوست دارم
هنروار اندیشه‌ات رخشد و من
هم اندیشه‌ات، هم هنر دوست دارم
اگر قول افسانه، یا متن تاریخ
وگر نقد و نقل سیر دوست دارم
اگر خامه تیشه‌ست و خط نقر در سنگ
بر اوراق کوه و کمر دوست دارم
وگر ضبط دفتر ز مشکین مرکب
نئین خامه، یا کلک پر دوست دارم
گمان‌های تو چون یقین می‌ستایم
عیان‌های تو چون خبر دوست دارم
به جان، پاک پیغمبر باستانت
که پیری‌ست روشن‌نگر دوست دارم
سه نیکش بهین رهنمای جهان است
مفیدی چنین مختصر دوست دارم
ابرمرد ایرانیی راهبر بود
من ایرانی راهبر دوست دارم
نه كشت و نه دستور كشتن به كس داد
ازينروش هم معتبر دوست دارم
من آن راستين پير را گر چه رفته است
از افسانه آن سوي تر دوست دارم
هم آن پور بيداردل بامدادت
نشابوري هورفر دوست دارم
فري مزدك آن هوش جاويد اعصار
كه ش از هر نگاه و نظر دوست دارم
دليرانه جان باخت در جنگ بيداد
من آن شيردل دادگر دوست دارم
جهانگير و داد آفرين فكرتي داشت
فزونترش زين رهگذر دوست دارم
ستايش كنان ماني ارجمندت
چو نقاش و پيغامور دوست دارم
هم آن نقش پرداز ارواح برتر
هم ارژنگ آن نقشگر دوست دارم
همه کشتزارانت، از دیم و فاراب
همه دشت و در، جوی و جر دوست دارم
کویرت چو دریا و کوهت چو جنگل
همه بوم و بر، خشک و تر دوست دارم
شهیدان جانباز و فرزانه ات را
که بودند فخر بشر دوست دارم
به لطف نسیم سحر روحشان را
چنان چون ز آهن جگر دوست دارم
هم افکار پرشورشان را که اعصار
از آن گشته زیر و زبر دوست دارم
هم آثارشان را، چه پند و چه پیغام
و گر چند سطری خبر دوست دارم
من آن جاودان یاد مردان که بودند
به هر قرن چندین نفر دوست دارم
همه شاعران تو وآثارشان را
به پاکی نسیم سحر دوست دارم
ز فردوسی، آن کاخ افسانه کافراخت
در آفاق فخر و ظفر دوست دارم
ز خیام، خشم و خروشی که جاوید
کند در دل و جان اثر دوست دارم
ز عطار، آن سوز و سودای پر درد
که انگیزد از جان شرر دوست دارم
وز آن شیفته شمس، شور و شراری
که جان را کند شعله‌ور دوست دارم
ز سعدی و از حافظ و از نظامی
همه شور و شعر و سمر دوست دارم
خوشا رشت و گرگان و مازندرانت
که شان همچو بحر خزر دوست دارم
خوشا حوزه شرب کارون و اهواز
که شیرین ترینش از شکر دوست دارم
فری آذرآبادگان بزرگت
من آن پیشگام خطر دوست دارم
صفاهان نصف جهان تو را من
فزونتر ز نصف دگر دوست دارم
خوشا خطه نُخبه‌زای خراسان
ز جان و دل آن پهنه‌ور دوست دارم
زهی شهر شیراز جنت طرازت
من آن مهد ذوق و هنر دوست دارم
بر و بوم کُرد و بلوچ تو را چون
درخت نجابت ثمر دوست دارم
خوشا طرف کرمان و مرز جنوبت
که‌شان خشک و تر، بحر و بر دوست دارم
من افغان همریشه‌مان را که باغی‌ست
به چنگ بتر از تتر دوست دارم
کهن سُغد و خوارزم را با کویرش
که‌شان باخت دودهٔ قجر دوست دارم
عراق و خلیج تو را چون ورازورد
که دیوار چین راست در، دوست دارم
هم ارّان و قفقاز دیرینه‌مان را
چو پوری سرای پدر دوست دارم
چو دیروز افسانه، فردای رویات
به جان این یک و آن دگر دوست دارم
هم افسانه‌ات را، که خوشتر ز طفلان
برویاندم بال و پر، دوست دارم
هم آفاق رویایی‌ات را که جاوید
در آفاق رویا سفر دوست دارم
چو رویا و افسانه، دیروز و فردات
به جای خود این هر دو سر دوست دارم
تو در اوج بودی، به معنا و صورت
من آن اوج قدر و خطر دوست دارم
دگر باره برشو به اوج معانی
که‌ت این تازه رنگ و صور دوست دارم
نه شرقی، نه غربی، نه تازی شدن را
برای تو، ای بوم و بر دوست دارم
جهان تا جهان است، پیروز باشی
برومند و بیدار و بهروز باشی

✍🏼 مهدی اخوان ثالث
«اگه حال یه ایرانی رو بپرسی، می‌گه خوبم...
ولی اگه بغلش کنی، بی وقفه گریه میکنه.»

دوستان همراه
امیدوارم هرجایی که هستین سلامت باشید
روزهای سخت می آیند اما نمی مانند و میروند وانسانهای سرسخت هستن که میمانند.
باآرزوی قلبی آرام و ایرانی آباد ⚜️
گفتار فلسفی


مایکل روس (زاده ۱۹۴۰)

محمدامین مروتی


"مایکل روس" فیلسوف انگلیسی است که معتقد است، نظریه فرگشت با ایمان مسیحی می‌تواند سازگار باشد.
او به اخلاق تکاملی و فرگشتی بودن اخلاقیات معتقد است. می گوید خدا می تواند با زبان مردم زمانه و در حد عقول ایشان صحبت کرده باشد:
"من چیزی تحت‌اللفظی مثل آفرینش در شش روز یا چیزی مثل آن را قبول ندارم.... افراد زیادی مثل ریچارد داوکینز به شما می‌گویند بسیار خب، پس مسیحیت حتماً غلط است.. واضح است که یهودیان سنتی، دانشمند نبودند و خدا نمی‌توانست با اصطلاحات علمی با آنها صحبت کند. اما خدا باید به صورت استعاری صحبت می‌کرد..."
روس تفسیر متفاوتی از فرگشت دارد و در مقابل ایده داروینیسم اجتماعی هربرت اسپنسر، می گوید انسان برخلاف سایر جانوران می تواند در تنازع دائمی برای حذف یکدیگر نباشد. انسان به برکت اخلاقیات طبیعی، می تواند از تنازع برای بقا فاصله بگیرد:
"تکامل، لزوماً به ما نمی‌گوید که باید دائم در جنگ با یکدیگر باشیم. تکامل می‌گوید بهتر نیست که ما با هم همکاری کنیم و نان را به دو قسمت کرده و هریک از ما نیمی از نان را داشته باشیم؟
من می‌خواهم بگویم که اخلاق، معجزه نیست، بخشی از طبیعت انسان است.

با این وجود روس موضوع شر لاینحل باقی مانده است و در همین مصاحبه می گوید:
"شما ممکن است بپرسید که خب اگر شما تضادی نمی‌بینید چرا مسیحیت را قبول ندارید؟ خب همانطور که گفتم، این یک موضوع دیگر است. انتقادات من نسبت به مسیحیت همانطور که گفتم، به دلایل علمی نیست. من شخصاً نمی‌توانم خودم را متقاعد کنم که چگونه یک خدای خوب می‌تواند به رنج بشر، بخصوص بچه‌های کوچک در جنگ جهانی دوم یا امروز، راضی باشد. من نمی‌توانم خودم را متقاعد کنم که یک خدای خوب اجازه دهد چنین اتفاقاتی بیفتد.
این به این معنی نیست که من خداناباور هستم. من نمی‌خواهم بگویم که هیچ خدایی وجود ندارد چنانچه ریچارد داوکینز می‌گوید. من می‌گویم که برای من این موضوع قابل درک نیست؛ و اینکه من متوجه آن نمی‌شوم." (مصاحبه معصومه شاه‌گردی با مایکل روس)
نکته:

زمانی که اقتصاد توسط ایدئولوژی گروگان گرفته شود، استراتژی بقای به هر قیمت، جایگزین استراتژی توسعه و رفاه می شود.
سخنان دکترمهدی محبتی‌ نویسنده و استاد دانشگاه در باب دینداری پاکدلانه
1
خودشناسی و سبک زندگی


روانشناسی رفتار متقابل کشورها

محمدامین مروتی


در "روانشناسی رفتار متقابل"، چهار وضعیت متصور است:
وضعيت اول: شما خوب هستيد و من خوب نيستم. این وضعیت ناشی از احساس ناتواني و ناداني كودك در ابتدای تولد است.
وضعيت دوم: من خوب نيستم شما خوب نيستيد. اين وضعيت در پايان يك سالگي که ديگر نوازش مطلق در كار نيست و گاهي سرزنش هم مي‌شود وجود دارد.
وضعيت سوم: من خوب هستم شما خوب نيستيد. در اين وضع كودك از والدين كتك مي‌خورد و احساس مظلوميت شديد (من خوب هستم) و نفرت از دیگری مي‌كند.
وضعيت چهارم: يا "وضعيت آخر" من خوب هستم شما خوب هستيد که بيانگر بلوغ و صميميت است.

در روابط بین کشورها نیز کمابیش این روابط جریان دارد.
کشورهای ضعیف و خودکم بین در وضعیت اول قرار دارند و معمولا کارشان به باج دادن به کشورهای قوی تر می رسد.
کشورهای خودبزرگ بین و تهاجمی در وضعیت سوم قرار دارند و معمولاً کارشان به تشنج زدایی و درگیری می کشد. وضعیت "من خوبم و تو بدی" در مورد کشورهایی که بر طبل ناسیونالیسم می کوبند، بیشتر است اما این سوگیری در مورد کشورهای ایدئولوژیک محور، به حداکثر می رسد.
اما وضعیت آخر که مبتنی بر برد- برد است ویژگی کشورهایی است که از طریق اهرم اقتصاد، روابط دوستانه و مبتنی بر معاملات سودآور برای طرفین با هم برقرار می کنند.

21 خرداد 1404