گفتار اجتماعی 1
جهانی شدن و توابع آن
محمدامین مروتی
چپِ جهانی همواره نگاهی منفی به گلوبالیزاسیون یا جهانی شدن داشته است. مفهوم امپریالیسم نزد چپ، عین تجاوز و چپاول با قوه قاهره به منظور یافتن بازار مصرف جدید، برای خروج از بحران مازاد تولید بوده است.
جریان های بومی گرا نیز از منظر حفظ فرهنگ بومی با جهانی شدن زاویه پیدا می کنند.
حقیقت این است که یافتن بازارهای جدید و منابع ارزان، دلیل اصلی تحت سلطه در آوردن کشورهای ضعیف در دوران استعمار بوده است. اما در دوران پسا استعمار، سرمایه و سرمایه گذاری نیاز به امنیت و آرامش دارد. سرمایه ترسو است و به جایی می رود که سود داشته باشد و این سود در سایه امنیت و سرمایه گذاری های طولانی و برنامه مند به دست می آید. لذا جنگ و درگیری و تروریسم با مقتضیات سرمایه گذاری در تنافر است. مبنای جهانی شدن تولید بیشتر با هزینه کمتر است. بازار دنیا روز به روز بیشتر و بیشتر به صورت یک سوپرمارکت جهانی در می آید.
جهانی شدن پیش از هر چیز صبغه اقتصادی دارد ولی به تبع اقتصاد، رنگ و بوی فرهنگی هم پیدا می کند. این به معنای نابود کردن قهری فرهنگ های بومی نیست بلکه به معنای تعامل حداکثری فرهنگ ها با هم است و البته فرهنگ برتر، همیشه دهش بیشتر و گرفتن کمتری دارد. حقیقت این است که فرهنگ جهانی، فرهنگی نوپدید است و این فرهنگ طبیعتاً جای خود را در میان همه ملل باز می کند ولی در عین حال عناصر مفید و کارآمد فرهنگ های سنتی را هم به خود جذب و در خود حل می کند. بنابراین فرهنگ جهانی لزوماً بسته معینی از فرهنگ غربی نیست که به ملل جهان سوم تحمیل شود بلکه فرهنگی است که در نزد خود غربیان هم ذره ذره ساخته و پرداخته می شود. مثلاً بسیاری از سبک های موسیقی را غرب از آفریقا گرفته است.
جهانی شدن به خصوص در جنبه فرهنگی آن ابعاد متنوعی دارد. در این فضا، غذای ملل مختلف جهان به اشتراک گذاشته می شود. مثلاً ما پیتزاخور می شویم و آنان کباب خور و در همه کشورها، رستوران های چینی و ژاپنی و ایتالیایی و ایرانی و عربی دیده می شود. همچنین در کنار تیم های ملی، تیم های باشگاهی، تنوعی از ملل مختلف را نمایندگی می کنند. تیم های فوتبال بیشتر از سایر تیم های ورزشی این تنوع و تکثر را می نمایانند. موسیقی و سینمای جهانی نیز جلوه های دیگری از جهانی شدن و کالاهای جهانی هستند.
پدیده مهاجرت و فرار مغزها، شکلی دیگر از مهاجرت سرمایه است. همانطور که سرمایه به جایی می رود که بر خود بیفزاید، دانش هم به جایی می رود که قدر ببیند و بر صدر بنشیند. همانطور که پدران ما برای گشایش در کارشان از روستا به شهر و از شهر به مرکز آمدند، نسل هایی هم ترجیح می دهند که به خارج کشور و جایی مهاجرت کنند که قوایشان و استعدادتشان بیشتر به ثمر بنشیند. نخبگان در پی رشد بیشتر، یافتن مشتری برای کالای خود، لذت بیشتر یا برای گریختن از تهدید دولت هایشان روی به مهاجرت می آورند. بزرگترین رویداد ربع دوم قرن بیستم مهاجرت مغزهای آلمانی و اتریشی به آمریکا از ترس فاشیسم بوده است.
جهانی شدن تحت تاثیر دو عامل مهم قرار دارد: توسعه ارتباطات و توسعه آموزش.
جلوه مهم دیگری از جهانی شدن، پدید آمدن انبوهی از سازمان های بین المللی در اقتصاد و هنر و ورزش و بهداشت وحقوق و علم است. نخبگان جهان در این سازمان ها با هم بده بستان علمی و فرهنگی دارند. وجود این نوع سازمان ها به بهتر شدن زیست جهان بشری کمک می کند.
نکته مهم این است که جهانی شدن، امری رو به پیشرفت و تدریجی است. دو عنصر اطلاعات و ارتباطات، زمینه ساز جهانی شدن و شباهت روزافزون جوامع به یکدیگر است. البته رعایت قوانین بین المللی توسط کشورها، بعضاً دلبخواهی و ناقص است اما روند کلی رو به پیشرفت است. ما به طرف یک جامعه مدنی جهانی و یک فرادولت پیش می رویم که تکثر فرهنگ ها و دولت ها و نوعی فدرالیسم را نیز روا می دارد.
منبع:
مبانی نقد فکر سیاسی، مرتضی مردیها، نشر نی
2 تیر 1404
👍1
گفتار اجتماعی 2
نقطه ضعف دموکراسی
محمدامین مروتی
مشروعیت حکومتها یا حق اخلاقی شان برای حکمرانی، وابسته به رضایت مردم است و رضایت مردم علی القاعده در رای مردم و به تبع آن، در دموکراسی ها قابل تحقق است.
اما اگر پیشرفت اقتصادی مورد نظر مردم در یک دموکراسی حاصل نشود همین مردم به جریاناتی متمایل می شوند که دغدغه دموکراسی ندارند.
هستند حکومت های دیکتاتوری مثل چین و ویتنام و عربستان و قطر و رواندا (پل کاگامه) که رضایت نسبی شهروندانشان را دارند. هر چند اجازه کشف این رضایت از طریق انتخابات آزاد به آنان داده نمی شود.
و هستند حکومت های دیکتاتوری مثل ونزوئلا که رضایت مردمشان را ندارند و تن به انتخابات آزاد هم نمی دهند.
به هر صورت دغدغه اصلی مردم اقتصاد، رفاه و امنیت و مهار فساد است و تحمل دیکتاتوری های کارآمد برایشان از تحمل دموکراسی های ناکارآمد بیشتر است و این تبدیل می شود به نقطه ضعف دموکراسی.
به خصوص که دیکتاتوری می تواند از جهاتی دیگر هم کارآمدتر باشد. مثلاً دنبال کردن برنامه ها و پروژه های بلندمدت تحت تاثیر گرایشات حزبی قرار نمی گیرد. همچنین اجرای این پروژه ها لزوماً با قوانین بوروکراتیک کند نمی شود. بن سلمان در عربستان و پل کاگامه در رواندا به راحتی می توانند پروژه هایش را با قدرت و سرکوب مخالفان، پیش ببرند ولی در یک کشور دموکراتیک پیچ و خم های قانونی بیشتری باید طی شود.
15 خرداد 1404
❤1👍1
نکته:
به محض اینکه انسانها به نتیجه میرسند که در جنگ با شرّ، استفاده از هر ابزاری صحیح است، دیگر نمیتوان ایشان را از شرّی که با آن میجنگند تشخیص داد. (کریستوفر داوسون)
🌴معجزه کتاب
به نقشه جهان که نگاه می کنم، متوجه می شوم بسیارند سرزمین هایی که تا آخرین روزهایِ زندگی پایم به آنجا باز نخواهد شد، اما نکتهء جالب اینجاست که تقریبا از همه ی این سرزمین های دور و نزدیک خاطره دارم. انگار با شهرها، خیابان ها و حتی کوچه های آنجا آشناییِ دیرینه دارم.
هنوز بچه بودم که برایِ اردویِ تابستانی همراه با کریستین اندرسون، از جیرفت به دانمارک رفتم و در خیابان هایِ کپنهاک با دخترکِ کبریت فروشی آشنا شدم که جوجه اردکِ زشتی در دست داشت و با پریِ دریایی به لباس جدیدِ پادشاه می خندید.
در بازگشت به وطن، همراه با احمدِ شاملو به مراسمِ عروسیِ دخترای ننه دریا با پسرای عمو صحرا رفتم، کمی بعد با صمد بهرنگی به کچلِ کفترباز خندیدم و با اندوهِ پسرکِ لبوفروش غصه خوردم.
مرادیِ کرمانی من را از جیرفت به سیرچ دعوت کرد و با لهجه ی شیرینش گفت:
هم ولایتی"شما که غریبه نیستید"،
آنجا بود که با بچه های قالیبافِ خانه، سرم را بر نازبالش گذاشته و در قصه هایِ مجید با قاشق چای خوری، مربای شیرین خوردم.
با دولت آبادی به کلیدر رفتم و آنجا بود که دور از چشم گُل ممد، دل به عشقِ مارال سپردم و در روزگارِ سپری شدهء مردمِ سالخورده، جایِ خالیِ سلوچ را پیدا کردم.
مزارعِ آمریکا را وجب به وجب با جان اشتاین بک گشتم تا خوشه های خشم را به نظاره بنشینم.
با جک لندن و سپید دندانش به آلاسکا رفتم تا این که از دور پیرمردی را در دریا دیدم که کنارِ همینگوِی نشسته و از مشکلاتش در صیدِ ماهی صحبت می کند.
سه شنبه ها همراه با میچ آلبوم به ملاقاتِ موری رفتم، خشم و هیاهو را در گور به گورِ فاکنر آموختم، با چارلز دیکنز تمامِ انگلستان را گشتم تا این که سرانجام در لندن با خواهران برونته آشنا شدم و از آنجا همراه با جورج اورول به قلعهء حیوانات سر زدم، حس عجیبی بود، احساس می کردم ۱۹۸۴ سال در آن قلعه زندگی کرده ام.
کازانتزاکیس من را با یونان آشنا کرد تا این که در سواحلِ کرت با زوربای یونانی هم پیاله شدم، با سیلونه به ایتالیایِ دوست داشتنی و فونتامارا رفتم و به مهمانیِ نان و شراب دعوت شدم و شبی در کنارِ اوریانا فالاچی نامه به کودکی که هرگز زاده نشد را خواندم.
کلمبیایِ مارکز را زمانی شناختم که بعد از صد سال تنهایی، عشق در سال های وبا را تجربه کردم. سرزمین پرو را در سال های سگی با یوسا شناختم و در مونیخ با هاینریش بُل به عقاید یک دلقک خندیدم، چند روزی هم در استکهلم مهمانِ فردریک بکمن بودم و در آنجا با مردی به نام اوه آشنا شدم.
ویکتور هوگو من را با بینوایانِ پاریس و گوژپشتی آشنا کرد که خاطراتِ آخرین روزِ یک محکوم را نجوا می کرد.
بالزاک در میانِ دهقانانِ فرانسه من را با زنِ زیبای سی ساله یی آشنا کرد و رومن رولان شبی من را به کنسرت موسیقیِ ژان کریستف در شانزه لیزه دعوت نمود، هر چند با وجودِ شیوعِ طاعون، با آلبر کامو هم چندان بیگانه نبودم.
من در تمام جبهه هایِ جنگ به همراه مرل جنگیدم و در "نبردِ من"، هیتلر را بهتر شناختم، با هانا آرنت به دادگاهِ اورشلیم رفتم تا با چهره واقعیِ توتالیتاریسم بهتر آشنا شوم.
جومپا لاهیری را در کلکته ملاقات کردم و تا بمبئی با هم عاشقانه های تاگور را زمزمه کردیم. تمامِ جزایرِ ژاپن را با موراکامی گشت زدم تا این که بعد از جنگلِ نروژی، کافکا را در کرانه دیدم.
در ریگ های روان سیدنی با استیو تولتز آشنا شدم و گفتم هرچه باداباد. جنایاتِ روسیه تزاری را در جنگ و صلح و آناکارنینای تولستوی شناختم و یک شب در مسکو مثل یک اَبله با داستایوسکی که هنوز یک جوان خام بود، قمار بازی کردم، اما او دائم از جنایت و مکافاتِ برادران کارامازوفِ سخن می گفت و من مجبور شدم با چخوف در باغِ آلبالو به میهمانی مادرِ ماکسیم گورکی بروم.
میلان کوندرا و ایوان کلیما را شبی در پراگ ملاقات کردم، بر ویرانه های کابل با خالد حسینی گریستم، با شافاک در قونیه به ملاقاتِ شمس رفته و چهل قانونِ عشق را آموختم و با دستمالی که از مولانا گرفتم، اشک های کیمیا خاتون را پاک کردم.
در برزیل یازده دقیقه کافی بود تا در کنار پائولو کوئلیو با کیمیاگر آشنا شوم. در زمینِ سوخته ی اهواز با احمد محمود همسایه بودم و هر روز در مدارِ صفر درجه، درختِ انجیرِ معابد را تماشا می کردم. در سالِ بلوا با سمفونیِ مردگانِ عباس معروفی آشنا شدم و پس از آن بود که همراه با شوهرِ آهو خانمِ افغانی سری به کرمانشاه زدم تا شادکامان درهء قره سو را بهتر بشناسم.
بله؛ این معجزهء کتاب است که آدمی بدون هزینه و رنج سفر می تواند دورترین نقاطِ دنیا را ببیند، گشت بزند و شیرین ترین خاطرات را با مارال، اسکارلت و آناکارنینا به یادگار داشته باشد...
✍احسان رضایی
به نقشه جهان که نگاه می کنم، متوجه می شوم بسیارند سرزمین هایی که تا آخرین روزهایِ زندگی پایم به آنجا باز نخواهد شد، اما نکتهء جالب اینجاست که تقریبا از همه ی این سرزمین های دور و نزدیک خاطره دارم. انگار با شهرها، خیابان ها و حتی کوچه های آنجا آشناییِ دیرینه دارم.
هنوز بچه بودم که برایِ اردویِ تابستانی همراه با کریستین اندرسون، از جیرفت به دانمارک رفتم و در خیابان هایِ کپنهاک با دخترکِ کبریت فروشی آشنا شدم که جوجه اردکِ زشتی در دست داشت و با پریِ دریایی به لباس جدیدِ پادشاه می خندید.
در بازگشت به وطن، همراه با احمدِ شاملو به مراسمِ عروسیِ دخترای ننه دریا با پسرای عمو صحرا رفتم، کمی بعد با صمد بهرنگی به کچلِ کفترباز خندیدم و با اندوهِ پسرکِ لبوفروش غصه خوردم.
مرادیِ کرمانی من را از جیرفت به سیرچ دعوت کرد و با لهجه ی شیرینش گفت:
هم ولایتی"شما که غریبه نیستید"،
آنجا بود که با بچه های قالیبافِ خانه، سرم را بر نازبالش گذاشته و در قصه هایِ مجید با قاشق چای خوری، مربای شیرین خوردم.
با دولت آبادی به کلیدر رفتم و آنجا بود که دور از چشم گُل ممد، دل به عشقِ مارال سپردم و در روزگارِ سپری شدهء مردمِ سالخورده، جایِ خالیِ سلوچ را پیدا کردم.
مزارعِ آمریکا را وجب به وجب با جان اشتاین بک گشتم تا خوشه های خشم را به نظاره بنشینم.
با جک لندن و سپید دندانش به آلاسکا رفتم تا این که از دور پیرمردی را در دریا دیدم که کنارِ همینگوِی نشسته و از مشکلاتش در صیدِ ماهی صحبت می کند.
سه شنبه ها همراه با میچ آلبوم به ملاقاتِ موری رفتم، خشم و هیاهو را در گور به گورِ فاکنر آموختم، با چارلز دیکنز تمامِ انگلستان را گشتم تا این که سرانجام در لندن با خواهران برونته آشنا شدم و از آنجا همراه با جورج اورول به قلعهء حیوانات سر زدم، حس عجیبی بود، احساس می کردم ۱۹۸۴ سال در آن قلعه زندگی کرده ام.
کازانتزاکیس من را با یونان آشنا کرد تا این که در سواحلِ کرت با زوربای یونانی هم پیاله شدم، با سیلونه به ایتالیایِ دوست داشتنی و فونتامارا رفتم و به مهمانیِ نان و شراب دعوت شدم و شبی در کنارِ اوریانا فالاچی نامه به کودکی که هرگز زاده نشد را خواندم.
کلمبیایِ مارکز را زمانی شناختم که بعد از صد سال تنهایی، عشق در سال های وبا را تجربه کردم. سرزمین پرو را در سال های سگی با یوسا شناختم و در مونیخ با هاینریش بُل به عقاید یک دلقک خندیدم، چند روزی هم در استکهلم مهمانِ فردریک بکمن بودم و در آنجا با مردی به نام اوه آشنا شدم.
ویکتور هوگو من را با بینوایانِ پاریس و گوژپشتی آشنا کرد که خاطراتِ آخرین روزِ یک محکوم را نجوا می کرد.
بالزاک در میانِ دهقانانِ فرانسه من را با زنِ زیبای سی ساله یی آشنا کرد و رومن رولان شبی من را به کنسرت موسیقیِ ژان کریستف در شانزه لیزه دعوت نمود، هر چند با وجودِ شیوعِ طاعون، با آلبر کامو هم چندان بیگانه نبودم.
من در تمام جبهه هایِ جنگ به همراه مرل جنگیدم و در "نبردِ من"، هیتلر را بهتر شناختم، با هانا آرنت به دادگاهِ اورشلیم رفتم تا با چهره واقعیِ توتالیتاریسم بهتر آشنا شوم.
جومپا لاهیری را در کلکته ملاقات کردم و تا بمبئی با هم عاشقانه های تاگور را زمزمه کردیم. تمامِ جزایرِ ژاپن را با موراکامی گشت زدم تا این که بعد از جنگلِ نروژی، کافکا را در کرانه دیدم.
در ریگ های روان سیدنی با استیو تولتز آشنا شدم و گفتم هرچه باداباد. جنایاتِ روسیه تزاری را در جنگ و صلح و آناکارنینای تولستوی شناختم و یک شب در مسکو مثل یک اَبله با داستایوسکی که هنوز یک جوان خام بود، قمار بازی کردم، اما او دائم از جنایت و مکافاتِ برادران کارامازوفِ سخن می گفت و من مجبور شدم با چخوف در باغِ آلبالو به میهمانی مادرِ ماکسیم گورکی بروم.
میلان کوندرا و ایوان کلیما را شبی در پراگ ملاقات کردم، بر ویرانه های کابل با خالد حسینی گریستم، با شافاک در قونیه به ملاقاتِ شمس رفته و چهل قانونِ عشق را آموختم و با دستمالی که از مولانا گرفتم، اشک های کیمیا خاتون را پاک کردم.
در برزیل یازده دقیقه کافی بود تا در کنار پائولو کوئلیو با کیمیاگر آشنا شوم. در زمینِ سوخته ی اهواز با احمد محمود همسایه بودم و هر روز در مدارِ صفر درجه، درختِ انجیرِ معابد را تماشا می کردم. در سالِ بلوا با سمفونیِ مردگانِ عباس معروفی آشنا شدم و پس از آن بود که همراه با شوهرِ آهو خانمِ افغانی سری به کرمانشاه زدم تا شادکامان درهء قره سو را بهتر بشناسم.
بله؛ این معجزهء کتاب است که آدمی بدون هزینه و رنج سفر می تواند دورترین نقاطِ دنیا را ببیند، گشت بزند و شیرین ترین خاطرات را با مارال، اسکارلت و آناکارنینا به یادگار داشته باشد...
✍احسان رضایی
WhatsApp.com
کتابسرا انلاین📚
Channel • 6.4K followers • اینجا دور همی اهل کتاب📚
حال دلمونو خوب میکنیم❤️
سرانه مطالعه رو یه کوچولو افزایش میدیم.
https://whatsapp.com/channel/0029VbAdW928V0tqZ7ildX3L
https://t.me/+BlmDG1QkuIc2NDQ0
حال دلمونو خوب میکنیم❤️
سرانه مطالعه رو یه کوچولو افزایش میدیم.
https://whatsapp.com/channel/0029VbAdW928V0tqZ7ildX3L
https://t.me/+BlmDG1QkuIc2NDQ0
❤4
#فلسفه™️
در رمان پیرمرد_و_دریا، ارنست همینگوی عبارتی را تعبیه کرده که چکیده و جان کلام داستان و شاید کل زندگی ما باشد.
یک جمله تلخ و کشنده.
پیرمرد بلاخره ماهی بزرگی را که سالها آرزوی گرفتنش را داشت، با رنج و مشقت بسیار صید میکند، ماهی را به قایقش میبندد و رهسپار ساحل میشود.
در راه کوسهها به صیدش هجوم میآورند و آن را تکهتکه میکنند.
پیرمرد در حدیث نفسی که خطاب به ماهی میگوید، حقیقت شومی را بر زبان میآورد:
"ای ماهی! ای نیم ماهی! کاش هیچگاه نگرفته بودمت...!"
زندگی ما دچار چنین طلسمیست. یک فراق و وصال ابدی. یک رسیدن و نرسیدن توامان. نوعی به دست آوردن و از دست دادن همیشگی. حرص و ولع به چنگ آوردن و ولنگارانه وا دادن.
همیشه آنچه که به دست میآید، پیشاپیش از دست رفته است.
همیشه "این، آن چیزی نبود که میخواستم"، بر ذهنمان سیطره مییابد. همیشه شور و حرارت ما تلخ و سرد میشود. چه سراب باشد چه آب، تشنگی فقط موقتا رفع خواهد شد.
همیشه ماهی که صید میکنیم، یک "نیمماهی" لعنتیست...
@phiilosophiy
در رمان پیرمرد_و_دریا، ارنست همینگوی عبارتی را تعبیه کرده که چکیده و جان کلام داستان و شاید کل زندگی ما باشد.
یک جمله تلخ و کشنده.
پیرمرد بلاخره ماهی بزرگی را که سالها آرزوی گرفتنش را داشت، با رنج و مشقت بسیار صید میکند، ماهی را به قایقش میبندد و رهسپار ساحل میشود.
در راه کوسهها به صیدش هجوم میآورند و آن را تکهتکه میکنند.
پیرمرد در حدیث نفسی که خطاب به ماهی میگوید، حقیقت شومی را بر زبان میآورد:
"ای ماهی! ای نیم ماهی! کاش هیچگاه نگرفته بودمت...!"
زندگی ما دچار چنین طلسمیست. یک فراق و وصال ابدی. یک رسیدن و نرسیدن توامان. نوعی به دست آوردن و از دست دادن همیشگی. حرص و ولع به چنگ آوردن و ولنگارانه وا دادن.
همیشه آنچه که به دست میآید، پیشاپیش از دست رفته است.
همیشه "این، آن چیزی نبود که میخواستم"، بر ذهنمان سیطره مییابد. همیشه شور و حرارت ما تلخ و سرد میشود. چه سراب باشد چه آب، تشنگی فقط موقتا رفع خواهد شد.
همیشه ماهی که صید میکنیم، یک "نیمماهی" لعنتیست...
@phiilosophiy
❤6👍1
گفتار عرفانی
شرح غزل شمارهٔ ۱۱۲۹(عمر که بیعشق رفت)
محمدامین مروتی
غزل در بیان مزیت ها و نتایج عاشقانه زیستن است.
عمر که بیعشق رفت، هیچ حسابش مگیر
آب حیاتست عشق، در دل و جانش پذیر
عمر غیرعاشقانه را به حساب عمر مگذار. با عشق است که حیات جاوید می یابی.
هر که جز این عاشقان، ماهیِ بیآب دان
مرده و پژمرده است، گر چه بود او وزیر
عشق، مانند آبی است که ما در آن شناور می شویم. اگر آب نباشد ماهی وجودمان – هر مقامی داشته باشد- پژمرده می شود و می میرد.
عشق چو بگشاد رخت، سبز شود هر درخت
برگ جوان بر دمد، هر نفس از شاخ پیر
عشق است که درختان را سرسبز می کند و شاخه پیر را جوان می کند.
هر که شود صید عشق، کی شود او صید مرگ؟
چون سپرش مه بود، کی رسدش زخم تیر؟
عاشق نمی میرد زیرا سپری مانند ماه دارد که بلند مرتبه است و هیچ تیری به او نمی رسد.
سر زِ خدا تافتی، هیچ رهی یافتی؟
جانب ره بازگرد، یاوه مرو خیر˚ خیر
از خدا که برگردی، راه را گم می کنی.
تنگ شکر خر بلاش، ور نخری سرکه باش
عاشق این میر شو، ور نشوی رو بمیر
می توانی با کمترین بهایی از اهل دل شکر بخری و شیرین شوی وگرنه مثل سرکه ترش می مانی. عاشق اهل دل شو و گرنه لایق مردنی.
جملهٔ جانهای پاک، گشته اسیران خاک
عشق فروریخت زر، تا برهاند اسیر
همه پاکان اسیر خاکند و لی عشق طلاست و آن ها را از خاک می خرد و نجات می دهد.
ای که به زنبیل تو، هیچ کسی نان نریخت
در بن زنبیل خود، هم بطلب ای فقیر
اگر کسی نانت نداد، نومید مشو و نان از خود زنبیل بطلب. یعنی بی نان نمی مانی و از گرسنگی نمی میری چون خدا رزاق است.
چست شو و مرد باش، حق دهدت صد قماش
خاک سیه گشت زر، خون سیه گشت شیر
اگر از تو حرکت و قدم برداشتن باشد، خداوند برکتت می دهد. چنان که خاک با تابش خورشید، طلا می شود و خون مادر به شیر برای نوزادش تبدیل می شود.
مفخر تبریزیان، شمس حق و دین بیا
تا برهد پای دل، ز آب و گل همچو قیر
ای شمس تبریزی بیا تا از این عالم چسبنده چون قیر نجات مان دهی.
27 اردیبهشت 1404
نکته:
عشق، زمانی اتفاق میافتد که معشوق به شما قطعهای از روحتان را میبخشد که هرگز نمیدانستید آن را گم کرده بودید... (تورکواتو_تاس)
❤2❤🔥2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گفتوگو؛ مهارتی که فراموش کردهایم
✍️🏻در روزگاری که صداها بلندتر از گوشها شدهاند، گفتوگو کردن به یکی از دشوارترین کارهای دنیا تبدیل شده است. بسیاری دیگر برای پاسخ دادن گوش میدهند، نه برای فهمیدن.
✍️🏻اختلاف نظر، طبیعی است؛ اما وقتی مهارت شنیدن و نقد کردن را از دست بدهیم، گفتوگو به جدل تبدیل میشود و کلمات، به جای ساختن، ویران میکنند.
✍️🏻گفتوگو یعنی شنیدن بدون پیشداوری؛ یعنی تلاش برای فهمیدن، حتی اگر در پایان هم چنان مخالف باشیم. بیاموزیم قبل از قضاوت، بشنویم؛ قبل از پاسخ، درک کنیم؛ و پیش از هر چیز، احترام بگذاریم.
🎬 برشی که میبینید از فیلم "کاغذ بیخط" به کارگردانی ناصر تقوایی است؛ اثری روانشناسانه که به ظرافت نشان میدهد چگونه نداشتن مهارت گفتوگو و ناتوانی در شنیدن یکدیگر میتواند حتی صمیمیترین روابط را به بنبست بکشاند.
@honartohi
✍️🏻در روزگاری که صداها بلندتر از گوشها شدهاند، گفتوگو کردن به یکی از دشوارترین کارهای دنیا تبدیل شده است. بسیاری دیگر برای پاسخ دادن گوش میدهند، نه برای فهمیدن.
✍️🏻اختلاف نظر، طبیعی است؛ اما وقتی مهارت شنیدن و نقد کردن را از دست بدهیم، گفتوگو به جدل تبدیل میشود و کلمات، به جای ساختن، ویران میکنند.
✍️🏻گفتوگو یعنی شنیدن بدون پیشداوری؛ یعنی تلاش برای فهمیدن، حتی اگر در پایان هم چنان مخالف باشیم. بیاموزیم قبل از قضاوت، بشنویم؛ قبل از پاسخ، درک کنیم؛ و پیش از هر چیز، احترام بگذاریم.
🎬 برشی که میبینید از فیلم "کاغذ بیخط" به کارگردانی ناصر تقوایی است؛ اثری روانشناسانه که به ظرافت نشان میدهد چگونه نداشتن مهارت گفتوگو و ناتوانی در شنیدن یکدیگر میتواند حتی صمیمیترین روابط را به بنبست بکشاند.
@honartohi
🙏4❤2👏2
گفتار فلسفی
بس ون فراسن (متولد۱۹۴۱)
محمد امین مروتی
ون فراسن فیلسوف علم هلندی است. در کتاب "رویکرد تجربی" بیان جدیدی از تجربه گرایی ارائه میکند و نسبت آن را با علم و دین تبیین می کند. ون فراسن، طرفدار یک رویکرد غیرجزمی به عقلانیت است. او یک غیرواقع گرای علمی است.
نقد مبناگروی:
او در یادداشتی با عنوان "تشابهات و تمایزات طبیعتگرایی و تجربه گرایی" (که توسط "زهیر باقری نوع پرست" ترجمه شده)، می کوشد تجربه گرایی خود را از تجربه گرایی قرن هجده و همچنین از "طبیعت گرایی" متمایز می سازد.
تجربه گرایی مورد نظرش نوعی گرایش و رویکرد است نه نوعی باور. در واقع ون فراسن مخالف مبناگروی ولو به نام "روش استقرایی" است. استقرا تنها احتمال درستی یک گزاره را بیش و کم می کند. تجربه گرایان قرن هجده داده های حسی را مبنای علم قرار می دادند در حالی که همانطور که نویرات و بعدها کواین گفتند "ما در مواجهه با علم مانند ملوانان در دریا هستیم، ملوانانی که مجبورند کشتی خود را وسط دریا بازسازی کنند و این امکان برایشان فراهم نیست تا به ساحل بازگردند."
نفی مبناگروی هم به معنی شک گرایی و درستی همه گزاره ها نیست. مبناگرایان با تفسیر مشکل دارند. ما اتم و مولکول را نمی بینیم و تجربه نمی کنیم ولی برایشان فرضیه و تفسیر می سازیم.
"... آیا واقعا آزمونی برای نشان دادن واقعیت مولکولها انجام شده است؟ به نظر نمی آید...."
"در فیزیک دکارتی تنها مقوله هایی که مستقیما قابل اندازه گیری هستند، به رسمیت شناخته میشدند... ولی نیوتن دو کمیت معرفی کرد که به صورت مستقیم قابل اندازه گیری نیستند: نیرو و جرم.
... در نهایت، نقد خودم به طبیعتگرایی را بیان کنم. طبیعتگراها در حال ارائه تفسیری متافیزیکی از علم هستند و روایتی متافیزیکی به علم اضافه میکنند که در آن موجود نیست. در حالی که برای تجربهگرایان مسئله، مسئله تفسیر است که طبیعتگرا اجازه بروز آن را هم نمیدهد."
نکته:
بچهها هيچوقت پيشداوري نميكنند و اين اولين ويژگي يك فيلسوف بزرگ است. يك بچه جهان را همانطور كه هست و بدون پيشداوريهاي ما بزرگسالان ميبيند. يوستين گوردر
👍5👏4❤2
خودشناسی و سبک زندگی
یونگ و مدیریت تنازع
محمدامین مروتی
یونگ در پی انسان متعادل که همه مولفه های وجودی خود را به رسمیت می شناسد، چندان پیش می رود که معتقد است که ما فرد و منفرد نیستیم بلکه بخشی از ناخودآگاه جمعی و تاریخی و نوعی هستیم و نه تنها برای خودمان سایه داریم، بلکه نوعی سایه جمعی هم داریم که آن را نیز باید به رسمیت بشناسیم. ما نه تنها عبارت از دیگری هستیم بلکه عبارت از گذشتگان مان هم هستیم. این سایه جمعی، بخش تاریکی است که در کمی و کاستی های دیگران و جامعه می بینیم و لمس می کنیم. یونگ می گوید باید این نواقص را هم دید و جذب کرد. درافتادن با این سایه ها موجب تنازع و باخت دوسویه می شود. کنار آمدن خیر با شر تنها راه غلبه خیر است. شری که با خیر کنار بیاید دیگر شر نیست. یونگ در کتاب سرخ آورده است:
"شما به عنوان یک انسان بخشی از نوع بشرید، و از این رو است که شما سهمی در کل نوع بشر دارید، انگار کل نوع بشر هستید.اگر همنوع را که ضد شما است مغلوب سازید و بکشید، پس آن شخص درون خودتان را نیز کشته اید و بخشی از زندگی خود را به قتل رسانده اید. روح این مرده، شما را دنبال میکند و نمیگذارد زندگیتان شاد بماند. شما برای زندگی رو به جلو نیازمند کلیت خود هستید." (کتاب_سرخ /کارل_گوستاو_یونگ)
در یک کلام راه حل مسائل انسانی گفتگو و تعامل و فهم متقابل و همدلی و همزبانی و همفکری است.
این آموزه قبلا در آموزه های دیالکتیک هگل آمده بود که تز نباید با آنتی تز درافتد، بلکه باید با آنتی تز ترکیب شود تا سنتز ایجاد شود. اگر بخواهیم به زبان یونگ سخن گوییم، برداشت مارکسیستی از دیالکتیک، نوعی ماندن و گیر افتادن در دایره آنتی تز و نفی و انکار تز به جای درآمیختن با آن است.
14 مرداد 1404
نکته:
كودك فرشته اي است كه هر چه پاهايش بزرگ تر ميشود، بال هايش كوچك تر ميشود.
مارك تواين
❤1👍1
آیه هفته:
وَ قولوا لِلنّاسِ حسنَاً: و با زبان خوش با مردم سخن گوئيد. (سوره بقره- 83)
شعر هفته:
مدتی گفتار بیکردار کردی مرحمت
روزگاری هم به من کردار بیگفتار ده (صائب تبریزی)
کلام هفته:
همچنان كه بهترين حكومتها آن است كه كمتر حكومت كند، بهترين اخلاقها نيز آن است كه كمتر نهي كند. (ويل دورانت)
داستانک:
ابراهيم ادهم گفت چشم از سلطنت بلخ دوختم و آن را به سلطنت فقر فروختم. درويشي به او گفت مگر تو هنوز سلطنت بلخ به يادت هست كه وقتي پادشاه بودهاي؟ دم از درويشي مزن كه هنوز ترك هستي ننمودهاي. (صفی علیشاه)
طنز هفته:
یکی از مشکلات ما این است که وقتی باکسی مشکل داریم به خودش نمیگوئیم. می رویم به همه می گوئیم.
وَ قولوا لِلنّاسِ حسنَاً: و با زبان خوش با مردم سخن گوئيد. (سوره بقره- 83)
شعر هفته:
مدتی گفتار بیکردار کردی مرحمت
روزگاری هم به من کردار بیگفتار ده (صائب تبریزی)
کلام هفته:
همچنان كه بهترين حكومتها آن است كه كمتر حكومت كند، بهترين اخلاقها نيز آن است كه كمتر نهي كند. (ويل دورانت)
داستانک:
ابراهيم ادهم گفت چشم از سلطنت بلخ دوختم و آن را به سلطنت فقر فروختم. درويشي به او گفت مگر تو هنوز سلطنت بلخ به يادت هست كه وقتي پادشاه بودهاي؟ دم از درويشي مزن كه هنوز ترك هستي ننمودهاي. (صفی علیشاه)
طنز هفته:
یکی از مشکلات ما این است که وقتی باکسی مشکل داریم به خودش نمیگوئیم. می رویم به همه می گوئیم.
❤1
فیلم هفته: بین ستارهای (۲۰۱۴)
بین ستارهای (Interstellar) فیلمی علمی–تخیلی به کارگردانی کریستوفر نولان است. متیو مککانهی، ان هتوی، جسیکا چستین و مایکل کین در این فیلم بازی کرده اند. اکسیژن زمین به دلیل آفتهای کشاورزی دارد به اتمام می رسد و غیرقابل سکونت می شود تا این که برای نجات مردم، پیام هایی از سیارات دیگر به ساکنانش می رسد. دانشمندان می کوشند از طریق کرمچالهای در نزدیکی زحل به کهکشان دیگری سفرکنند تا سیاره قابل سکونتی بیابند.
استفاده از مفاهیم پیچیده علمی در این فیلم با مشاوره کیپ تورن، فیزیکدان مشهور صورت گرفته و لذا از واقعیت دور نیست.
بین ستاره ای در هشتاد و هفتمین دوره اسکار نامزد دریافت ۴ جایزه بهترین جلوههای ویژه، بهترین طراحی صحنه، بهترین میکس صدا، بهترین تدوین صدا و بهترین موسیقی فیلم شد که موفق به دریافت جایزه بهترین جلوههای ویژه گردید. برای دقت علمی ، مشاور علمی فیلم بوده است.
بین ستارهای (Interstellar) فیلمی علمی–تخیلی به کارگردانی کریستوفر نولان است. متیو مککانهی، ان هتوی، جسیکا چستین و مایکل کین در این فیلم بازی کرده اند. اکسیژن زمین به دلیل آفتهای کشاورزی دارد به اتمام می رسد و غیرقابل سکونت می شود تا این که برای نجات مردم، پیام هایی از سیارات دیگر به ساکنانش می رسد. دانشمندان می کوشند از طریق کرمچالهای در نزدیکی زحل به کهکشان دیگری سفرکنند تا سیاره قابل سکونتی بیابند.
استفاده از مفاهیم پیچیده علمی در این فیلم با مشاوره کیپ تورن، فیزیکدان مشهور صورت گرفته و لذا از واقعیت دور نیست.
بین ستاره ای در هشتاد و هفتمین دوره اسکار نامزد دریافت ۴ جایزه بهترین جلوههای ویژه، بهترین طراحی صحنه، بهترین میکس صدا، بهترین تدوین صدا و بهترین موسیقی فیلم شد که موفق به دریافت جایزه بهترین جلوههای ویژه گردید. برای دقت علمی ، مشاور علمی فیلم بوده است.