صفحات نویسنده در فضای مجازی
روزنوشته های کوتاه محمدامین مروتی در تلگرام
شنبه ها: گفتارادبی/ هنری
یکشنبه ها:گفتار دینی
دوشنبه ها: گفتار اجتماعی-فرهنگی
سه شنبه ها: گفتار عرفانی با تاکید بر مولانا
چهارشنبه ها: گفتار فلسفی
پنجشنبه ها: خودشناسی و شیوه زندگی
جمعه ها: گفتارهای متفرقه
https://telegram.me/manfekrmikonan
لطفا برای دوستان علاقمند ارسال فرمایید.
تلگرام فرهنگی-فلسفی محمدامین مروتی:
https://telegram.me/manfekrmikonan
وبلاگ فرهنگی-فلسفی محمدامین مروتی:
http://amin-mo.blogfa.com/
فیس بوک محمدامین مروتی:
https://www.facebook.com/amin.morovati.9
اگر مطالب را مفید می دانید، لطفا با دوستانتان همرسانی کنید.
روزنوشته های کوتاه محمدامین مروتی در تلگرام
شنبه ها: گفتارادبی/ هنری
یکشنبه ها:گفتار دینی
دوشنبه ها: گفتار اجتماعی-فرهنگی
سه شنبه ها: گفتار عرفانی با تاکید بر مولانا
چهارشنبه ها: گفتار فلسفی
پنجشنبه ها: خودشناسی و شیوه زندگی
جمعه ها: گفتارهای متفرقه
https://telegram.me/manfekrmikonan
لطفا برای دوستان علاقمند ارسال فرمایید.
تلگرام فرهنگی-فلسفی محمدامین مروتی:
https://telegram.me/manfekrmikonan
وبلاگ فرهنگی-فلسفی محمدامین مروتی:
http://amin-mo.blogfa.com/
فیس بوک محمدامین مروتی:
https://www.facebook.com/amin.morovati.9
اگر مطالب را مفید می دانید، لطفا با دوستانتان همرسانی کنید.
❤3
گفتار ادبی
رستم و اسفندیار(قسمت شانزدهم)
محمدامین مروتی
بهمن كه مي بيند هر دو برادرش كشته شده اند داد به نزد پدر مي برد و خبر كشته شدن پسرانش را به او مي دهد. اسفنديار برمي آشوبد و به رستم نسبت پيمان شكني مي دهد. رستم قسم مي خورد كه روحش از اين ماجـرا خبر ندارد و حاضر است زواره و فرامرز را كت بسته تحويل اسفنديار دهد تا آن ها را به خونخواهي پسرانش بكشد:
چـو بـهـمـن بــرادرش را كشته ديــد
زمين، زير او، چون گِل آغـشـتـه ديـد،
بـيــامــد دوان، نـــزدِ اســفـنـديــار
بـه جـايــي كـه بــود آتــشِ كــارزار
بــدو گـفـت كــاي نره شـيـر ژيــان
سـپـاهي به جـنـگ آمد از سگزيان2
دو پـور تـو، نـوش آذر و مـهـرنــوش
به خواري به سگزي، سپردند هـوش
دل مــرد، بـيـدارتــر شـد زِ خـشـم
پر از تـاب، مـغز و پر از آب، چــشـم
بــه رستم چنين گفت كه اي بدنشان!
چـنيـن بـود پيمان گــردن كـشـان؟
تــو گفـتي كه لـشكر نيارم به جنگ
تــو را نيســت آرايـشِ نـام و نـنگ؟
چـو بـشـنيد رستم غمي گشت، سخت
بـلرزيــــد بــــر ســانِ شاخ درخت
به جان و سرِ شــاه، سـوگـند خَورد
به خورشيد و شمشير و دشـتِ نبرد،
كـه مـن جنگ، هرگز نـفـرمـوده ام
كـسي كـين چنــين كرد، نستوده ام
بـبـنـدم دو دسـتِ بــرادر، كـنــون
گــر او بـوده اندر بــَدي، رهـنـمون
فــرامـرز را نـيـز بـسـته دو دســت
بـيـارم بــرِ شــاهِ يــزدان پـرسـت
بـه خــونِ گـرانمايه گانشان بـكـش
مـشـوران از ايـن راه، بـيـهوده هُش
ولي اسفنديار مي گويد خون طاووس را با خون مار يكي مي كني؟
چنين گـفت با رستم، اسـفـنـديار
كه بر كـين طاووسِ نر، خونِ مـار
بريزيم، نـاخـوب و نـاخـوش بود
نـه آئـيـنِ شـاهـانِ سركش بــود
و دوباره دو پهلوان به هم درمي پيچند و اين بار با تير و كمان تا غروب آفتاب به هم تير مي اندازند. تيرهاي رستم بر اسفنديار كارگر نيست ولي رستم و رخش هر دو از تيرهاي اسفنديار زخمي مي شوند و رخش سوار خود را رها مي كند:
چـو او دسـت بردي، به سـوي كـمـان
نــرستي كــس از تير او، بـي گـمـان
بـه تيري كه پيكانش، الـمـاس بــود
زره، پيـش او، هـمـچو قـرطاس1 بـود
چــو او از كـمـان تير بگشاد دســت
تـنِ رسـتـم و پـيـلِ جـنگي بخست2
هـمي تاخت بر گِردَش اسـفـنـديـار
نـيـامـد بر او، تـيرِ رسـتـم به كــار
فرود آمد از رخش، رسـتم چـو بــاد
ســرِ نـامــور، ســويِ بــالا نـهاد
همان رخشِ رخشان، سويِ خانه شد
چـنيـن بـا خـداونـد، بـيـگانه شـد
اسفنديار از رستم مي خواهد يا تسليم شود يا وصيتش را بكند:
بـه پـستي همي بود اسـفـنـديـار
خــروشيد كه اي رسـتـم نـامـدار!
پـشيمان شو و دسـت را ده به بند
كزين پـس، نيابي تو از مـن گـزند
رستم مي گويد ديگر شب شده. اجازه بده به خانه بروم و استراحتي بكنم و زخم هايم را ببندم و با اطرافيانم مشورت كنم و فردا آنچه تو مي خواهي به جا آورم:
چنين گفت رسـتـم كه بيگاه شـد
زِ رزم و زِ بَد، دسـت كــوتـاه شـد
مـن اكنون هـمي سويِ ايوان شوم
بـيـاسايم و يـك زمـان، بـغـنوم3
ببندم همه خستگي هاي خـويـش
بخوانم كسي را كه دارم، به پـيش
بسازم كنون هرچه فرمانِ تـوسـت
هـمه راستـي، زيرِ پيمانِ تـوسـت
اسفنديار مي گويد امشب امانت مي دهم ولي نكند از اين فرصت براي حيله گري و چاره جويي استفاده كني.
اسفنديار برمي گردد و بچه هايش را كفن مي كند و به ايران مي فرستد و به شاه پيغام مي دهد اين ميوه ي درخت آز و طمع توست و چه بسا فردا هم گاو اسفنديار را، پوست بكنند يعني او هم كشته شود:
بـه تابوت زرين و در مهـد ســاج
فـرستادشان زي، خـداونـدِ تــاج
پـيـامـي فــرسـتـاد نــزدِ پــدر
كــه آن شـاخِ رايِ تـو آمـد به بر
چـو تابوت نـوش آذر و مهرنـوش
ببيني، تو در آز چندين مـكـوش
بـه چرم انـدر است گاوِ اسفنديار
نـدانـم چـه رانـد بـدو روزگــار؟
👍1
گفتار دینی
استعاره های خلقت
محمدامین مروتی
این که خدا چرا و چگونه عالم و آدم را آفرید، دغدغة ذهنی بشر به درازنای تاریخ بوده است. هر جا زبان عادی و متعارف در تبیین و توضیح موضوعی در گل بماند، به استعاره و تشبیه پناه می برد. در باب چرایی و چگونگی خلقت نیز زبان بشر استعاری شده است.
ساده ترین و دم دست ترین استعاره، استعاره مجسمه سازی و کوزه گری است. این که خدا مانند یک کوزه گر آدم را از خاک آفرید و در او روح دمید و یا مانند یا مانند پدر ژپتو در داستان پینوکیو زنده اش کرد. این استعاره در تورات و تا حدودی در قرآن هم آمده است. شباهت خلقت به کوزه گری و مجسمه سازی در ذهن انسان گذشته چنان بود که در بعضی از ادیان توحیدی، مجسمه سازی و نقاشی از ترس گرایش به بت پرستی حرام شد.
استعاره کوزه گر، متکی به مهارت و فن است و هدفمند عمل می کند. اما عرفا از استعارة آینه، نی و نایی، دریا و حباب و گنج مخفی استفاده کردند. در این استعاره ها خدا هدفمند عمل نمی کند بلکه به اقتضای ذاتش عمل می کند. به اقتضای فضل و کرمی که از او سرریز می گند. به اقتضای هنری که در او و از او می جوشد. خدا ذاتا زیبا و فیاض است. فیض همان جوشیدن چیزی از درون و به اقتضای ذات است زیبایی و پریرویی تاب مستوری ندارد و خود را ظاهر و آشکار می کند و چشمی می آفریند تا او را ببیند. نیکی و فضل و فیض و خیر نیز چنین است. درختی پر بار که می خواهد میوه هایش را بچینند و بارش را بردارند. خدا در این استعاره یک صنعتگر هدفمند نیست. هنرمندی است که چشمه هنرش جوشان است:
کل عالم را سبو دان ای پسر
کو بود از علم و خوبی تا به سر
قطرهای از دجلة خوبیِّ اوست
کان نمیگنجد ز پُرّی زیرِ پوست
گنج مخفی بُد، ز پُرّی چاک کرد
خاک را تابانتر از افلاک کرد
گنج مخفی بُد، ز پرُّی جوش کرد
خاک را سلطان اطلسپوش کرد
در استعارة گنج مخفی، خداوند به هنرمندی تشبیه می شود که خلقت عین ذات اوست نه هدف او. عین فعل اوست و غایتی خارج از خود ندارد. پس سوال از چرایی خلقت روا نیست. چنان که کسی از شاعر نمی پرسد چرا شعر می گویی؟ جواب شاعر این است که شعر مرا می گوید. خودش می آید. جوششی است و سرریز می کند.
❤3
نکته:
کسی که هرگز نظر خود را تغییر نداده، به اندازهی کافی نیندیشیده است.(مکاینتایر)
👌4
گفتار اجتماعی
اقتصاد و اخلاق
محمدامین مروتی
از نظر لیبرالیسم انسان موجود «هومو اکونومیکوس» یا همان «انسان اقتصادی» است.
نقدهای ضد لیبرالیستی عمدتاً اخلاقی و عرفانی و دینی است. مبنای این نقدهای این است که لیبرالیسم انسان را به اقتصاد فرومی کاهد، مصرف گرایی و مادی گرایی و انباشت ثروت و سودجویی را تشویق می کند و همه این ها به زیان جوهر اخلاقی و انسانی بشر و موجب نزول او به مرتبه حیوانیت است.
هدف زندگی اقتصاد نیست. اقتصاد باید در خدمت رشد و کمال بشر باشد.
این ایرادها به نظر درست می رسند. به خصوص از منظر اخلاقی. اما اقتصاد به مثابه ی یک علم وظیفه اش اخلاق ورزی نیست بلکه وظیفه اش این است که بهترین راه های عملی را برای حداکثر استفاده جامعه از منابعش پیدا کند.
همانطور که میزس می گوید اخلاق و نیکوکاری مقوله ای فردی است. همان گونه که دین مقوله ای فردی است.
اقتصاد مستقل از اخلاق و دین است همان گونه که شیمی و فیزیک مستقل از دین و اخلاق اند. اقتصاد حتی مستقل از سیاست و دولت است. همان گونه که شیمی و فیزیک از سیاست و دولت مستقل اند.
خلاصه اقتصاد عرصه اجتماعی را مدیریت می کند و اخلاق عرصه روابط فردی بین انسان ها را. نیکوکاری و دین و عرفان را افراد خودشان باید مدیریت کنند ولی سیاست و اقتصاد و فیزیک و شیمی را متخصصان آن ها. به قول حافظ:
رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار؟
کار ملک است آن که تدبیر و تامل بایدش
در مدیریت ملک و مملکت عقلانیت و تدبیر و عالم سازی کار می کند و در عرصه خودسازی و اخلاق، فداکاری و نیکوکاری و بخشش و عالم سوزی.
از طرف دیگر تا نیازهای مادی برطرف نشود، نیازهای معنوی مطرح نمی شود. شاید تک و توکی از انسان ها دست از مادیگری و سودجویی دست بردارند ولی این اتفاق در سطح جامعه رخ نخواهد داد چون روی آوردن جامعه به نیکوکاری و خیر، منوط به رفع نیازهای اولیه است.
8 مهر 1404
❤2👍1
نکته:
به باور لیبرال ها تجارت آزاد پیام آور صلح است و هر جا تبادل کالایی باشد با خودش صلح می آورد.
👍3
Don't just teach your
children to read...
Teach them to question
what they read.
Teach them to
question everything.
~
George Carlin
فقط به فرزندانتان خواندن نیاموزید...
به آنها بیاموزید آنچه را میخوانند زیر سؤال ببرند.
به آنها بیاموزید همه چیز را زیر سؤال ببرند.
جورج کارلین
@HONARBARTTAR💎
children to read...
Teach them to question
what they read.
Teach them to
question everything.
~
George Carlin
فقط به فرزندانتان خواندن نیاموزید...
به آنها بیاموزید آنچه را میخوانند زیر سؤال ببرند.
به آنها بیاموزید همه چیز را زیر سؤال ببرند.
جورج کارلین
@HONARBARTTAR💎
❤2👏2🙏1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
.
در شب خاندان مولانا، شبی از شب های بخارا، محمد علی موحد با خواندن غزلی، از شکارشدن مولانا به دست شمس سخن می گوید.
در ویدیوی کوتاه حاضر، عباس کیارستمی و محمود دولت آبادی نیز حضور دارند.
علی_موحد
شب_های_بخارا
@molanatarighat
در شب خاندان مولانا، شبی از شب های بخارا، محمد علی موحد با خواندن غزلی، از شکارشدن مولانا به دست شمس سخن می گوید.
در ویدیوی کوتاه حاضر، عباس کیارستمی و محمود دولت آبادی نیز حضور دارند.
علی_موحد
شب_های_بخارا
@molanatarighat
❤3👏3🙏1
گفتار عرفانی
شرح غزل شمارهٔ ۱۰۸۵دیوان شمس(خُنُک آن قماربازی)
فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن (رمل مثمن مشکول)
محمدامین مروتی
خطاب مولانا در این غزل، به کسی است که در زندگی اش، همه کاری کرده مثلاً ثروت اندوخته، مشهور شده، کتاب نوشته، عالم شده، مدرک گرفته، خانواده خوب دارد و الخ. الّا این که از مهمترین کار عالم که برای آن آفریده شده غافل بوده یعنی از عشق باختن و شناخت خویشتن و ساختن خویشتن از طریق سیر و سلوک.
همه صیدها بکردی، هله، میر! بار دیگر
سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر
می گوید همه چیز به دست آورده ای و شکار کرده ای، الّا یک چیز که از همه مهمتر است. سگت را رها کن تا ان چیز را برایت شکار کند.
همه غوطهها بخوردی، همه کارها بکردی
منشین ز پای˚ یک دم، که بماند کار دیگر
به هر دری زدی ولی در اصلی را نزدی.
همه نقدها شمردی، به وکیلدر سپردی
بِشِنو از این محاسب، عدد و شمار دیگر
مال و پولی را که درآوردی شمردی و به حسابدارت دادی. اما من هم که اهل حساب و کتابم، به تو می گویم یک حساب و کتاب دیگر مانده است.
تو بسی سمنبران را به کنار درگرفتی
نفسی کنار بگشا، بنگر کنار دیگر
زیبارویان زیادی را در آغوش گرفتی. یک دم تنها بمان و به آن سوی این لذات بنگر که لذات معنوی را هم دریابی.
خُنُک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش
بِنَماند هیچش اِلّا هوس قمار دیگر
خوش به حال قماربازی که هر چه را که داشت، بر سر عشق خود نهاد و باز هوس این قمار در دلش بود. منظور مولانا قماری عاشقانه است که با طیب خاطر و در ازای عشق و عاشقی، همه چیزت را بدهی و فدا کنی.
تو به مرگ و زندگانی هله، تا جز او ندانی
نه چو روسپی که هر شب، کشد او به یار دیگر،
نظرش به سوی هر کس، بهمثال چشم نرگس
بُوَدش ز هر حریفی، طرب و خمار دیگر
یادت باشد که مرگ و زندگی ات را فقط از خدا بدانی و مانند روسپیان هر شب به کسی دل نبندی. یعنی معشوق یکی است و باید یکی باشد. مانند گل نرگس که از هر کسی لذتی می جوید.
همه عمر خوار باشد، چو برِ دو یار باشد
هله، تا تو رو نیاری سوی پشتدار دیگر
کسی که دو معشوق داشته باشد، خوار می شود. پس مواظب باش، جز به خدا پشتگرم نباشی.
که اگر بتان چنیناند، ز شه تو خوشه چینند
نَبُدست مرغ جان را، به جز او مطار دیگر
زیبایی همۀ بتان همه از معشوق واحد و احد یعنی خداست که معشوق تو اوست. مرغ جان انسان جز خداوند، مطاری ندارد. مطار یعنی محل پرواز و فرودگاه و در اینجا یعنی جایی که دورش می چرخند.
20 دی 1403
❤2
نکته:
از آینهٔ شیشهای برای دیدن چهرهات استفاده میکنی؛ اما از آثار هنری برای دیدن روح خود. (جرج برنارد شاو)
👏2❤1