گفتار فلسفی 1
نامه ای در باب تساهل
محمدامین مروتی
جان لاک رساله کوچک و مهمی با عنوان "نامهای در باب تساهل" دارد که کماکان در دنیای ما اهمیت و موضوعیت دارد. در این نوشته لاک ریشه منازعات مذهبی را در اروپا معلول اختلاط دولت و کلیسا میداند. این کتاب زمانی نوشته شدکه پروتستان ها تحت فشارهای کلیسا قرار داشته اند.
اگوستین قدیس اهل تساهل نیست. او می گوید اگر قرار است کسی در اثر از دست دادن ایمان خود محکوم به آتش ابدی شود، بهتر است در صورت لزوم با زور او را مؤمن نمود تا بدین وسیله زندگی جاودانه او تدارک شود. بنابراین مشرکان و کافران را میبایست با زور و اجبار به راه راست هدایت کرد. از دیدگاه کلیسا رها کردن مخالفان در حال گناه خود ظلمی به ایشان تلقی میشد و لذا سرکوب، عامل رهایی آنان از عذاب ابدی به شمار میرفت. (ص۸_10)
اما لاک می نویسد ايماني مورد پذیرش است که از سراختیار و داوطلبانه باشد و لذا مجازات و کیفر برای متقاعد کردن ذهن آدمیان در امور ایمانی و عبادی، کاملا بیمورد است.
لذا راه حل لاک، تساهل و مدارا و آسانگیری است. تساهل عبارت است از تحمل آنچه که قبول نداریم با نوعی خویشتن داری. (ص۷)
زور و اجبار، هیچگاه قادر نیست که اعتقاد قلبی و حقیقی به وجود آورد.
به علاوه هدف همهی ادیان رستگاری انسان است و اضطرار و اجبار ابزارهایی هستند که با غایت و هدف دین در تعارضاند.
در واقع میتوان گفت که در دفاع از تساهل، دو نوع استدلال وجود دارد: نوع اول استدلالی است که آن را «استدلال اصولی» مینامیم و مدعی است که دینداری و ایمان اصولا با زور تدارک نمیشود، زیرا ایمان امری شخصی و قلبی است. نوع دیگر که میتوان آن را «استدلال ابزاری» نامید، استدلالی است که ابزار زور را برای رسیدن به غایت دین، یعنی رستگاری ارواح آدمیان، کارآمد نمیداند. (ص۱۱)
لاک از قول "کاستالیون" می گوید هرجا که آدمیان مجبور به ایمان داشتن نبوده اند درآنجا همواره تعداد مؤمنان بیشتر از جاهایی است که مردم مجبور به ایمان داشتن بودهاند. (ص۱۴_۱۵)
اجبار شخص به پرستش خداوند و انجام اعمال دینی، از یک طرف ریا و دورویی انسانها را اشاعه میدهد و از طرف دیگر ایمان مذهبی اصیل را از بن ریشه کن میکند. (ص۲۷)
همچنین انسان ها در کشورها و دورههای متفاوت، حقایق دینی را به طرق گوناگون و با تفسیرهای متفاوت دریابد. این تفاوتها طبیعی هستند. (ص۲۹_۳۰)
به علاوه قدرت تشخیص حقیقت از جانب انسانها همواره محدود و مشروط بوده است و این نواقص جزو طبیعت و سرشت بشر است و وجود این نواقص سد راه همدلی عمومی است. (ص۳۰)
هیچکس و هیچ فرقهی دینی، به هیچ وجه نمیتواند از سر یقین ادعا کند برحق است و حقیقت به تمامه در نزد او و از آن اوست. همچنانکه فهم آدمیان از یک حقیقت متفاوت است، فرقههای مذهبی نیز متعدد و مختلف آمد. (ص۳١)
جان استوارت میل هم با استناد به اصل خطاپذیری همهی انسانها توضیح میدهد که همگان همواره باید آماده ی گوش دادن به عقاید مخالفان باشند. اگر کسی حاضر نباشد عقیدهای را بشنود بهدلیل اینکه یقین به بطلان آن دارد درواقع اطمینان خودرا با اطمینان مطلق یکی دانسته است. (ص۳۵)
میل استدلال میکند که بسیاری از عقایدی که مسلم فرض میشود تابع شرایط محیطی است، بدین معنا که چون در فلان محیط یا کشور به دنیا آمدهایم فلان عقیده را پذیرفتهایم، حال آنکه میتوانست قضیه به صورت دیگری باشد، یعنی اگر در محیط یا کشوری دیگر به دنیا میآمدیم عقاید دیگری را میپذیرفتم. (ص٣۶)
هر عقیدهای هرقدر هم که صحيح و درست باشد اگر همواره مورد تأمل و تعمق قرار نگیرد درمیان انسانها به اعتقاد و ایمانی مرده و بیتحرک تبدیل خواهد شد. (ص٣٧)
حتی اگر عقیده اکثریت صحیح هم باشد، بازهم این احتمال وجود دارد که در آرا مخالفان چیزی از حقیقت وجود داشته باشد که اگر حاضر به شنیدن آن نباشیم متضرر خواهیم شد. (ص٣٩)
به نظر لاک وظيفه مذهب این است که زندگی انسانها را بر اساس اصول تقوا و فضیلت و پاکدامنی انتظام بخشد. از نظر او یک مسیحی واقعی میبایست در برابر عقاید و افکار ادیان دیگر اهل تساهل و شکیبایی باشد. او تساهل در برابر عقاید مخالفان را نه تنها مورد تأیید همه ادیان میداند بلکه استدلال مینماید که چنین چیزی مورد تأیید عقل سلیم نیز هست. (ص۴۴)
3 مرداد 1404
❤1
گفتار فلسفی 2
ماهیت زمان و مکان
محمدامین مروتی
ارسطو معتقد بود که زمان ساخته ذهن است. استدلال او چنین بود که گذشته و آینده، اجزای زمانند ولی وجود ندارند و ما هیچ چیز را بدون اجزایش نمی توانیم بشناسیم. اکنون نیز تا محل درنگ ما می شود به پایان می رسد و به گذشته تبدیل می شود.
افلاطون قائل به دنیایی به نام "مُثُل" بود که در آن تغییر(زمان) وجود ندارد. وی معتقد بود که اعداد ریاضی نمونه هایی از موجودات لازمان و لامکانند. نظریه مثل برای معتقدان بدان نظریه ای آرامش بخش و محملی برای گریز از کون و فساد بود. نوعی ساماندهی آرامبخش ذهنی و لذل مورد اقبال اندیشمندان بسیاری قرار گرفت. تجارب عاشقانه و عارفانه نیز خارج از زمان و مکان رخ می دهند. وضعیت ذهنی عارف و عاشق، ساختاری لازمانی و لامکانی دارد. لذا عاشق به هنگام وصل،گذشت زمان را حس نمی کند. تعریف خدا و مفاهیم ریاضی مبتنی بر همین لازمانی و لامکانی است.
اما اگر خداوند موجودی ثابت و لایتغیر است چگونه با جهان متغیر و زمانمند کار می کند؟ نقطه اتصال خدای سرمدی با جهان گذرنده در کجاست؟
این اِشکال، اسپینوزا را به نگاه وحدت وجودی راهنمایی کرد که طبق آن، خدا همان طبیعت است و عالم یک جوهر بیش نیست. یک واقعیت بیشتر وجود ندارد و تفاوت خالق و مخلوق مربوط به زاویه دید ماست.
کانت امازمان را صورت حس درونی و مکان را صورتبندی حس بیرون می دانست. ذهن انسان خود را در مختصات زمانی و مکانی (طول و عرض) نمودار و ساختارمند می سازد.
سخن آخر آن که زمان و مکان، ابژه هایی در خارج ذهن ما نیستند، ذهن ما برای ساماندهیِ دریافت های حسی اش، آن ها را در قالب مقولاتی من جمله زمان و مکان می ریزد و قالب می دهد. ما به این دریافت های خام، لباس زمان و مکان می پوشانیم تا آن ها را قابل فهم سازیم. زمان و مکان ظروفی ذهنی هستند که به فهم ما از جهان سامان می دهند.
زمان، فرضی است که با آن اندازه تغییرات را می سنجیم و مکان مفهومی است که با آن میزان حرکت و جابه جایی را می سنجیم. در واقع اگر حرکت و تغییر نداشتیم، زمان هم نداشتیم.
منبع:
پرسش های مهم زندگی، راجر اسکروتن، علی اوجبی، نشر خزه
10 تیر 1404
❤2
نکته:
درصد کمی از انسان ها نود سال زندگی می کنند. مابقی یک سال را نود بار تکرار می کنند.
👏6👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پارادوکس ارزش (Paradox of Value)
الماس با ارزش تر است یا یک بطری آب معدنی؟
آدام اسمیت پاسخ این سوال را با نظریه مطلوبیت (Utility Theory) می دهد.
@rahi_be_rahaei
الماس با ارزش تر است یا یک بطری آب معدنی؟
آدام اسمیت پاسخ این سوال را با نظریه مطلوبیت (Utility Theory) می دهد.
@rahi_be_rahaei
👍2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دور مشروطهخواهان آمد...
ای امان از فراقت، امان
مُردم از اشتیاقت، امان
از که گیرم سراغت، امان (امان امان امان امان)
مژده ای دل که جانان آمد
یوسف از چه به کنعان آمد
دور مشروطهخواهان آمد (امان امان امان امان)
عارف و عامی سر می نشستند
عهد محکم به ساقی بستند
پای خم توبه را بشکستند (امان امان امان امان)
چشم لیلی چو بر مجنون شد
دل ز دیدار او پر خون شد
خون شد از راه دل بیرون شد (امان امان امان امان)
شکرلله که هجران طی شد
دیده از روی او روشن شد
موسم عشرت و شادی شد (امان امان امان امان)
شکرلله که آزادی شد
مملکت رو به آبادی شد
موسم عشرت و شادی شد (امان امان امان امان)
ترانه از عارف قزوینی
با صدای جواد بدیعزاده
به نوشتهٔ عارف قزوینی در دیوانش، این تصنیف سال ۱۳۲۶ ه. ق پس از مرگ شیدا در «ورود فاتحین ملت به طهران» ساخته شده است. موسی خان معروفی هم بعداً تنظیمی از این اثر صورت داد که کمابیش مبنای اجراهای بعدی قرار گرفت.
@vir486
ای امان از فراقت، امان
مُردم از اشتیاقت، امان
از که گیرم سراغت، امان (امان امان امان امان)
مژده ای دل که جانان آمد
یوسف از چه به کنعان آمد
دور مشروطهخواهان آمد (امان امان امان امان)
عارف و عامی سر می نشستند
عهد محکم به ساقی بستند
پای خم توبه را بشکستند (امان امان امان امان)
چشم لیلی چو بر مجنون شد
دل ز دیدار او پر خون شد
خون شد از راه دل بیرون شد (امان امان امان امان)
شکرلله که هجران طی شد
دیده از روی او روشن شد
موسم عشرت و شادی شد (امان امان امان امان)
شکرلله که آزادی شد
مملکت رو به آبادی شد
موسم عشرت و شادی شد (امان امان امان امان)
ترانه از عارف قزوینی
با صدای جواد بدیعزاده
به نوشتهٔ عارف قزوینی در دیوانش، این تصنیف سال ۱۳۲۶ ه. ق پس از مرگ شیدا در «ورود فاتحین ملت به طهران» ساخته شده است. موسی خان معروفی هم بعداً تنظیمی از این اثر صورت داد که کمابیش مبنای اجراهای بعدی قرار گرفت.
@vir486
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«باز باران با ترانه» و روایت دکتر حسن انوری از گنجاندن این شعر در کتاب فارسی کلاس چهارم ابتدایی!@molanatarighat
این شعر یکی از نوستالژیکترین اشعاری است که در کتاب فارسی مدرسه در کلاس چهارم ابتدایی خواندهایم. و این شاید اولین شعر نو فارسی باشد که یک بچه مدرسهای با آن ارتباط برقرار میکند. ماجرا به دههی پنجاه خورشیدی برمیگردد. در زمانی که دکتر حسن انوری تلاش کرد باز باران با ترانه را وارد کتاب درسی کند ، آن زمان موج اساتید کلاسیک ادبیات ایران چندان روی خوشی به شعر نو نداشتند و آن را ول انگاری در سنت کهن غزل و قصیده میدانستند. شعر نو از ابتدا متهم بود که نابلدان قافیه و ردیف را به خود جذب میکند. در دههی سی و چهل این موج در اوج بود، زمانی که حسن انوری این شعر را وارد کتاب کرد، نگرانی در ساختار وزارت آموزش و پرورش ایجاد شد و کار به حذف شعر کشید. اما سیاست حسن انوری جالب بود. دو استاد بزرگ ادبیات یعنی دکتر پرویز ناتلخانلری و ذبیحالله صفا شعر را پسندیدن و بعد از آن بود که وزیر آموزش و پرورش هم راضی به چاپ این شعر شد!
این شعر یکی از نوستالژیکترین اشعاری است که در کتاب فارسی مدرسه در کلاس چهارم ابتدایی خواندهایم. و این شاید اولین شعر نو فارسی باشد که یک بچه مدرسهای با آن ارتباط برقرار میکند. ماجرا به دههی پنجاه خورشیدی برمیگردد. در زمانی که دکتر حسن انوری تلاش کرد باز باران با ترانه را وارد کتاب درسی کند ، آن زمان موج اساتید کلاسیک ادبیات ایران چندان روی خوشی به شعر نو نداشتند و آن را ول انگاری در سنت کهن غزل و قصیده میدانستند. شعر نو از ابتدا متهم بود که نابلدان قافیه و ردیف را به خود جذب میکند. در دههی سی و چهل این موج در اوج بود، زمانی که حسن انوری این شعر را وارد کتاب کرد، نگرانی در ساختار وزارت آموزش و پرورش ایجاد شد و کار به حذف شعر کشید. اما سیاست حسن انوری جالب بود. دو استاد بزرگ ادبیات یعنی دکتر پرویز ناتلخانلری و ذبیحالله صفا شعر را پسندیدن و بعد از آن بود که وزیر آموزش و پرورش هم راضی به چاپ این شعر شد!
❤2
گفتار عرفانی
قدرت در دست احمقان
محمدامین مروتی
مولانا در دفتر چهارم می گوید دانش و تکنیک در دست نااهل مثل دادن شمشیر به دست راهزنان و سیاهِ مست است و باعث فتنه و آشوب می شود:
۱۴۳۵ بَدگُهَر را عِلْم و فَن آموختن دادنِ تیغی به دَستِ راهزَن
۱۴۳۶ تیغ دادن در کَفِ زَنگیِّ مَست بِه که آیَد عِلْمْ ناکَس را به دست
۱۴۳۷ علم و مال و مَنْصِب و جاه و قِران فِتنه آمد در کَفِ بدگوهران
به همین دلیل جهاد بر مومنان فرض شد تا سلاح را از دست بی عقلان بگیرند. بی عقلان جسمی در خدمت جانی مجنون انند:
۱۴۳۸ پس غَزا زین فرض شُد بر مومنان تا سِتانَند از کَفِ مَجنون، سِنان
۱۴۳۹ جانِ او مَجنون، تَنَش شمشیر او واسِتان شمشیر را زان زشتخو
مولانا می گوید صد شیر درنده چندان خونریزی و رسوایی به بار نمی آورند که مقام و موقعیت نادانان بر سر مردم می آورد. تا وقتی قدرت نیافته، بی عقلی اش نهفته است. ولی وقتی مسلح شد، مثل ماری است که از سوراخ بیرون آمده و کشور را پر از عقرب و مار می کند و خودش را هم رسوا می کند. زیرا بخل و سخایش نا به جاست. نا اهلان را برمی کشد و اهلان را طرد می کند:
۱۴۴۰ آنچه مَنْصَب میکُند با جاهِلان از فَضیحَت کِی کُنَد صد اَرْسَلان؟
۱۴۴۱ عَیْبِ او مَخفیست، چون آلَت بیافت مارَش از سوراخْ بر صَحرا شِتافت
۱۴۴۲ جُمله صَحرا مار و گَزْدُم پُر شود چون که جاهِل شاهِ حُکْمِ مُر شود
۱۴۴۳ مال و مَنْصِب ناکسی کارَد به دَست طالِبِ رُسواییِ خویش او شُدهست
۱۴۴۴ یا کُنَد بُخْل و عَطاها کَم دَهَد یا سَخا آرَد به ناموضِعْ نَهَد
شاه را جای پیاده می گذارد و گمان می کند جاه و مقام دارد در حالی که در بن چاه است. بدون آن که راه را بداند راهنمایی می کند و ملک را به آتش و ویرانی می کشد:
۱۴۴۵ شاه را در خانه بَیْدَق نَهَد این چُنین باشد عَطا کَاحْمَق دَهَد
۱۴۴۶ حُکْمْ چون در دَستِ گُمراهی فُتاد جاه پِنْدارید، در چاهی فُتاد
۱۴۴۷ رَهْ نمیدانَد قَلاووزی کُنَد جانِ زشتِ او جهانْسوزی کُنَد
مثل سالکی که تازه به راه افتاده و ادعای پیری می کند و باعث بدبختی پیروانش می شود:
۱۴۴۸ طِفْل راهِ فَقر چون پیری گرفت پیرَوان را غولِ اِدْبیری گرفت
در حالی که به عمرش عکس ماه در آب و نور معرفت را ندیده به دیگری می گوید بیا تا ماه را نشانت بدهم:
۱۴۴۹ که بیا تا ماه بِنْمایَم تو را ماه را هرگز نَدید آن بیصَفا
۱۴۵۰ چون نِمایی؟ چون نَدیدَستی به عُمر عکسِ مَهْ در آب هم، ای خامِ غُمر
مولانا می گوید روزگاری است که احمقان بر تخت سروری نشسته اند و عاقلان از ترس سر در گلیم پنهان کرده اند:
۱۴۵۱ اَحْمَقانْ سَروَر شُدَسْتند و زِ بیم عاقِلانْ سَرها کَشیده در گِلیم
26 تیر 1404
❤1
نکته:
راه نزدیک شدن به خداوند در درخواست کردن همه چیز از اوست و راه نزدیک شدن به مردم در درخواست نکردن هیچ چیز از آنها...
❤6🔥2👏2
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
شعری برای پیرمردِ خرابهها
✍️🏻فیلم پ مثل پلیکان صحنهای دارد که محمد جزایری، نوجوانی از طبس، همراه دوستانش روبهروی آسید علی میرزا نشسته و با شور جوانی، شعری از ایرج امیرنظامی را میخواند:
مریم چرا با ناز و با افسون و لبخندی
به جانم آتش افکندی، مرا دیوانه کردی…
امشب که با ناله، غمت در دیده میبارد
دلم در سینه مینالد، مرا دیوانه کردی…
✍️🏻این لحظه بخشی از مستندی شاعرانه است که پرویز کیمیاوی در سال ۱۳۵۱ ساخت؛ روایتی از آسِد، پیرمردی تنها و مهربان که در خرابههای ارگ طبس زندگی میکرد و هرگز آنجا را ترک نکرد. تصویری که فیلم از او ثبت کرد، نه فقط چهرهی یک مرد، که داستان عمر و تنهایی و وقاریست که حتی زلزلهی طبس هم نتوانست بهسادگی از یادها ببرد.
@honartohi
✍️🏻فیلم پ مثل پلیکان صحنهای دارد که محمد جزایری، نوجوانی از طبس، همراه دوستانش روبهروی آسید علی میرزا نشسته و با شور جوانی، شعری از ایرج امیرنظامی را میخواند:
مریم چرا با ناز و با افسون و لبخندی
به جانم آتش افکندی، مرا دیوانه کردی…
امشب که با ناله، غمت در دیده میبارد
دلم در سینه مینالد، مرا دیوانه کردی…
✍️🏻این لحظه بخشی از مستندی شاعرانه است که پرویز کیمیاوی در سال ۱۳۵۱ ساخت؛ روایتی از آسِد، پیرمردی تنها و مهربان که در خرابههای ارگ طبس زندگی میکرد و هرگز آنجا را ترک نکرد. تصویری که فیلم از او ثبت کرد، نه فقط چهرهی یک مرد، که داستان عمر و تنهایی و وقاریست که حتی زلزلهی طبس هم نتوانست بهسادگی از یادها ببرد.
@honartohi
❤7
گفتار فلسفی
ماهیت خودآگاهی
محمدامین مروتی
جسم و جان:
اگر بیگ بنگ آغاز جهان و زمان بوده باشد، پس ماده ازلی نیست. مگر اینکه ازل را مساوی 14 میلیارد سال حساب کنیم که دیگر ازل نیست.
اگر بنا به نظریه کوانتوم، ماده ی صلب و ذره ای، حاصل ادراک و نگریستن ما به موجودات است، پس ماده به معنای که تا کنون می شناختیم پدیده ای وابسته به ذهن است.
آیا خودآگاهی من می تواند روزی و روزگاری دیگر در تنی و جسمی دیگر تداوم یابد یا بازیابی شود؟ همانگونه که اصل بقای ماده داریم، آیا می توانیم اصل بقای آگاهی هم داشته باشیم؟
آیا ممکن است اطلاعات حافظه در چیزی مثل دیسک، از انسانی به انسان دیگر منتقل شود؟
دالی گوسفندی بود که با کشت یک سلول از مادرش، به وجود آمد. آیا می توان با یک سلول بشر، او را به دفعات بازسازی کرد؟
دوقلوهای همسان یک خود دارند یا دو خود؟
می دانیم که انسان در طول عمر تمام جسمش جایگزین می شود. مثل اتومبیلی که همه قطعات آن جایگزین و نو شود. آیا این همان اتومبیل است که از اول داشتیم؟ جواب احتمالا منفی است. اما در مورد انسان چطور؟ اگر همه قطعات بشر تعویض و جایگزین شود چه؟
خودآگاهی در انسانی که تمام قطعات و سلول هایش عوض شده، چگونه تداوم می یابد؟
همه این سوالات شگفت و حیرت افزا، به ماهیت خودآگاهی برمی گردد.
انسان و حیوان:
خودآگاهی ورای آگاهی است. حیوانات آگاهی دارند ولی خودآگاهی ندارند و خود را به عنوان فرد و شخص معین شناسایی نمی کنند.
انسان به جهت داشتن قدرت انتزاع ذهنی که به یاری زبان میسر می شود، موجودی متفاوت از سایر جانداران شده است. خودآگاهی و زبان پا به پای هم پیش می روند. همین تفاوت است که به انسان خودآگاهی می دهد و به سگ و سایر حیوانات نمی دهد. عواطف عمیق مثل عشق و تنفر هم وابسته به زبان است و در حیوانات جز به شکل غریزی وجود ندارد. فقط انسان به گذشته و آینده فکر می کند، تصمیم می گیرد، تصمیمش را تغییر می دهد. سایر جانوران در لحظه می زیند و تجاربشان را جمعبندی نمی کنند. یادگیری حیوانات چیزی جز شرطی شدن نیست. حیوانات قادر با انتزاع ذهنی و آموزش مفاهیم نیستند، چون زبان و به تبع آن ذهن مفهوم ساز ندارند. حتی از زمان و مکان درکی ندارند. نوعی حافظه دارند ولی حافظه در هم اکنون و همینجا برایشان کار می کند نه برای رفتن به گذشته و آینده. جمع آوری آذوقه توسط مورچگان و سنجاب ها هم امری غریزی است و این جانوران قادر به انجام ندادن آن نیستند.
مرگ و زمان:
شوپنهاور می گوید ما باقی نمی مانیم، نه برای اینکه زمان برای ما به پایان می رسد بلکه برای اینکه زمان بدون ذهن ما غیرواقعی است. مرگ مقوله ای مربوط به خودآگاهی و خودآگاهی مرتبط با مقوله زمان است. این زمان است که ما را می ترساند نه مرگ. زمان است که "من" را برمی سازد و بعد خود این من، از "مرگ" و نداشتن زمان بیشتر می ترسد در حالی که زمان ساخته و پرداخته خود اوست. زمان و مکان و علیت مقولاتی ذهنی اند که ذهن به واقعیت می افزاید و الصاق می کند. سخنی که کانت گفت و نظریه نسبیت آن را تایید می کند.
ویتگنشتاین هم گفته است که مرگ نه جزئی از زندگی بلکه اتفاقی در لبه و مرزهای آن است.
وقتی از قالب ذهن خودآگاه خارج شویم، زمان وجود ندارد و لذا مرگ هم وجود ندارد. مرگ مفهومی است که با خودآگاهی پیوند خورده و درآمیخته است. خودآگاه است که مفهوم "من" را می سازد و این "من" است که می میرد.
منبع:
پرسش های مهم زندگی، راجر اسکروتن، علی اوجبی، نشر خزه
10 تیر 1404
🙏1
نکته:
همه آرزو دارن عمر طولانی داشته باشن. اما وقتی به آدما عمر طولانی میدی میبینی جز حروم کردن عمر کاری نمیکنن.
❤1🔥1
دوستی سیمین و جلال
رمان سووشون را یکبار وقتی خیلی جوان بودم خواندم، یک بار همین ماه پیش. اوّلبار نگاه پایین به بالای «زری» و انفعالش در برابر همسرش «یوسف» در نظرم ناخوب آمد، اذیتم کرد و نگذاشت از خواندن رمان لذّتی خالص ببرم. مدتی پیش دوباره خواندمش؛ نقطههای قوّت داستان بیشتر چشمم را گرفت و دلم را نرم کرد. حالا قصد ندارم از سووشون و اهمیتش بگویم، دیگران گفتهاند، خوب هم گفتهاند و مکرّر نمیکنم.
میخواهم از سیمین بگویم و سیطرۀ معنوی جلال بر او که اثرش را در سووشون هم که به گمانم برترین و پختهترین رمان اوست گذارده. در واقع «زریِ» داستان تهچهرۀ سیمین را دارد و «یوسف» رنگ و رگ جلال را.
سیمین زنی ادیب و دارای اندیشه است، فرنگرفته و تحصیلکرده است، نویسنده است، و اینها کم نبوده آن هم در دورهای که اغلب زنان بیسواد و چشموگوشبسته بودهاند؛ ولی نامههای سیمین به جلال را که میخوانیم پر است از نگاه پایین به بالا و خودزنیهای شگفتآور! بله، سیمین و جلال یکدیگر را دوست داشتهاند، رنج دوری و دلتنگی هم لابد شعلهورترشان کرده بوده ولی من هم غالبا اینقدرم عقل و کفایت باشد که دلجوییها و قربانرفتنهای معشوقانه را با آنچه رفتار خودکمبینانه میدانیم فرق بگذارم. چند نمونه را بخوانیم:
«جلال عزیز، کاغذ اخیرت پدرم را درآورد... مگر من به قول شیرازیها گل هُمهُم هستم که از دوریام اینطور عمر عزیز و جوانی خودت را تباه میکنی؟
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور... و تو یوسف منی نه من سیاهسوختۀ بدبخت. مگر من چه تحفۀ نطنزی هستم و بودم...»
(ص۷۱، نامه سیمین به جلال، ۱۰ مهر ۱۳۳۱)
«من به علّت دوران کودکی مرفّه و شادی که داشتهام و پدرومادر روشنفکر و هنرمند ذاتا آدم شادی هستم که تو آن را به ولخندی تعبیر میکنی. ریشههای گندهگوزیهای مرا در دوران کودکیام جستوجو کن. صفات بدتر از اینها هم دارم که یا متوجّه نشدهای و یا زیرسبیلی رد کردهای. یکی عدم آگاهی سیاسی است. من همیشه یک خرِ تحصیلکرده بودهام و به تو که رسیدم چشموگوشم را باز کردی... تا حدّی هم خالهزنکم و از غیبت کردن و ادای دیگران را درآوردن و دیگران را دستانداختن خوشم میآید...»
(ص ۱۳۲، نامه سیمین به جلال، ۱۱ آبان ۱۳۳۱)
«من زیبایی تو را ندارم. مرگ من راست بگو تو هم از من لذّت میبری؟ یا فقط چون در من مواردی قابل دوستداشتن هست، لذّت جسمی را فدای لذّت روحی کردهای؟...
تو خواهان سلطۀ من هستی اما من ترجیح میدهم که تو بر من سلطه داشته باشی. من دلم میخواهد تو به من امر بدهی و لذّت میبرم که از تو اطاعت کنم. دلم میخواهد رفتار تو رفتار یک مرد با زن جوانتر از خودش باشد نه با یک زن مسنتر از خودش... راستش دلم میخواهد تو مرا گول بزنی. دلم نمیخواهد تو مرا یک مرد تلقّی بکنی...»
(ص ۱۶۰ و ۱۶۱، نامه سیمین به جلال، ۲۷ آبان ۱۳۳۱)
«و اما از نظر عقدۀ حقارت در من، خوب حدس زدهای. این مطلب راست است... در شیراز سفیدی نعمت بزرگی بود. کمکم از بزرگترها به گوشمان خورده بود که بچههای آقای دکتر (پدر سیمین) همه سیاهسوختهاند... در من به اصطلاح این عقده بود که سیاهم. تهران که آمدم وضع بهتر شد ولی باز گاهی توی کوچه مردها مرا سوسکی صدا میکردند و من هم دلم میگرفت. شاید محرّک من در تحصیل یکی همین امر بوده است... میدانی زن، آخرش زن است. از تملّق و چاپلوسی خوشش میآید. وقتی من میدیدم مثلا سفیدی مهین و پروین آنقدر قابل توجّه است و ما را سوسکی میدانند، حسودیام میشد...»
(ص ۱۹۲، نامه سیمین به جلال، ۱۹ آذر ۱۳۳۱)
راستش از خواندن نامهها قلبم فشرده شد، ولی نکتهای مهم نیز در نظرم آمد؛ اعتماد زنی چون سیمین به جلال. اعتمادی عمیق که موجب شده اینطور بیباک خودش را بیرون بریزد، عریان شود و زخمهای روحش را به او نشان بدهد. به او که در نامههایش مدام سیمین را به خاطر قابلیتهایش میستاید و در نویسندگی مشوّق و راهنمایش است. دوستی که مشفقانه از او میخواهد بخواند و بنویسد، بگردد و تجربه بیندوزد و زندگی کند.
میتوان در درنگی دوباره به این نتیجه هم رسید که جلال تندمزاجِ عصبی دوست سیمین بوده. یک دوست معتمد.
منبع:
نامههای سیمین دانشور و جلال آل احمد، کتاب اول، نامههای دانشور به آل احمد در سفر آمریکای دانشور، تدوین و تنظیم مسعود جعفری، انتشارات نیلوفر ۱۳۸۳.
@atefeh_tayyeh
رمان سووشون را یکبار وقتی خیلی جوان بودم خواندم، یک بار همین ماه پیش. اوّلبار نگاه پایین به بالای «زری» و انفعالش در برابر همسرش «یوسف» در نظرم ناخوب آمد، اذیتم کرد و نگذاشت از خواندن رمان لذّتی خالص ببرم. مدتی پیش دوباره خواندمش؛ نقطههای قوّت داستان بیشتر چشمم را گرفت و دلم را نرم کرد. حالا قصد ندارم از سووشون و اهمیتش بگویم، دیگران گفتهاند، خوب هم گفتهاند و مکرّر نمیکنم.
میخواهم از سیمین بگویم و سیطرۀ معنوی جلال بر او که اثرش را در سووشون هم که به گمانم برترین و پختهترین رمان اوست گذارده. در واقع «زریِ» داستان تهچهرۀ سیمین را دارد و «یوسف» رنگ و رگ جلال را.
سیمین زنی ادیب و دارای اندیشه است، فرنگرفته و تحصیلکرده است، نویسنده است، و اینها کم نبوده آن هم در دورهای که اغلب زنان بیسواد و چشموگوشبسته بودهاند؛ ولی نامههای سیمین به جلال را که میخوانیم پر است از نگاه پایین به بالا و خودزنیهای شگفتآور! بله، سیمین و جلال یکدیگر را دوست داشتهاند، رنج دوری و دلتنگی هم لابد شعلهورترشان کرده بوده ولی من هم غالبا اینقدرم عقل و کفایت باشد که دلجوییها و قربانرفتنهای معشوقانه را با آنچه رفتار خودکمبینانه میدانیم فرق بگذارم. چند نمونه را بخوانیم:
«جلال عزیز، کاغذ اخیرت پدرم را درآورد... مگر من به قول شیرازیها گل هُمهُم هستم که از دوریام اینطور عمر عزیز و جوانی خودت را تباه میکنی؟
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور... و تو یوسف منی نه من سیاهسوختۀ بدبخت. مگر من چه تحفۀ نطنزی هستم و بودم...»
(ص۷۱، نامه سیمین به جلال، ۱۰ مهر ۱۳۳۱)
«من به علّت دوران کودکی مرفّه و شادی که داشتهام و پدرومادر روشنفکر و هنرمند ذاتا آدم شادی هستم که تو آن را به ولخندی تعبیر میکنی. ریشههای گندهگوزیهای مرا در دوران کودکیام جستوجو کن. صفات بدتر از اینها هم دارم که یا متوجّه نشدهای و یا زیرسبیلی رد کردهای. یکی عدم آگاهی سیاسی است. من همیشه یک خرِ تحصیلکرده بودهام و به تو که رسیدم چشموگوشم را باز کردی... تا حدّی هم خالهزنکم و از غیبت کردن و ادای دیگران را درآوردن و دیگران را دستانداختن خوشم میآید...»
(ص ۱۳۲، نامه سیمین به جلال، ۱۱ آبان ۱۳۳۱)
«من زیبایی تو را ندارم. مرگ من راست بگو تو هم از من لذّت میبری؟ یا فقط چون در من مواردی قابل دوستداشتن هست، لذّت جسمی را فدای لذّت روحی کردهای؟...
تو خواهان سلطۀ من هستی اما من ترجیح میدهم که تو بر من سلطه داشته باشی. من دلم میخواهد تو به من امر بدهی و لذّت میبرم که از تو اطاعت کنم. دلم میخواهد رفتار تو رفتار یک مرد با زن جوانتر از خودش باشد نه با یک زن مسنتر از خودش... راستش دلم میخواهد تو مرا گول بزنی. دلم نمیخواهد تو مرا یک مرد تلقّی بکنی...»
(ص ۱۶۰ و ۱۶۱، نامه سیمین به جلال، ۲۷ آبان ۱۳۳۱)
«و اما از نظر عقدۀ حقارت در من، خوب حدس زدهای. این مطلب راست است... در شیراز سفیدی نعمت بزرگی بود. کمکم از بزرگترها به گوشمان خورده بود که بچههای آقای دکتر (پدر سیمین) همه سیاهسوختهاند... در من به اصطلاح این عقده بود که سیاهم. تهران که آمدم وضع بهتر شد ولی باز گاهی توی کوچه مردها مرا سوسکی صدا میکردند و من هم دلم میگرفت. شاید محرّک من در تحصیل یکی همین امر بوده است... میدانی زن، آخرش زن است. از تملّق و چاپلوسی خوشش میآید. وقتی من میدیدم مثلا سفیدی مهین و پروین آنقدر قابل توجّه است و ما را سوسکی میدانند، حسودیام میشد...»
(ص ۱۹۲، نامه سیمین به جلال، ۱۹ آذر ۱۳۳۱)
راستش از خواندن نامهها قلبم فشرده شد، ولی نکتهای مهم نیز در نظرم آمد؛ اعتماد زنی چون سیمین به جلال. اعتمادی عمیق که موجب شده اینطور بیباک خودش را بیرون بریزد، عریان شود و زخمهای روحش را به او نشان بدهد. به او که در نامههایش مدام سیمین را به خاطر قابلیتهایش میستاید و در نویسندگی مشوّق و راهنمایش است. دوستی که مشفقانه از او میخواهد بخواند و بنویسد، بگردد و تجربه بیندوزد و زندگی کند.
میتوان در درنگی دوباره به این نتیجه هم رسید که جلال تندمزاجِ عصبی دوست سیمین بوده. یک دوست معتمد.
منبع:
نامههای سیمین دانشور و جلال آل احمد، کتاب اول، نامههای دانشور به آل احمد در سفر آمریکای دانشور، تدوین و تنظیم مسعود جعفری، انتشارات نیلوفر ۱۳۸۳.
@atefeh_tayyeh