گفتار فلسفی
ماهیت خودآگاهی
محمدامین مروتی
جسم و جان:
اگر بیگ بنگ آغاز جهان و زمان بوده باشد، پس ماده ازلی نیست. مگر اینکه ازل را مساوی 14 میلیارد سال حساب کنیم که دیگر ازل نیست.
اگر بنا به نظریه کوانتوم، ماده ی صلب و ذره ای، حاصل ادراک و نگریستن ما به موجودات است، پس ماده به معنای که تا کنون می شناختیم پدیده ای وابسته به ذهن است.
آیا خودآگاهی من می تواند روزی و روزگاری دیگر در تنی و جسمی دیگر تداوم یابد یا بازیابی شود؟ همانگونه که اصل بقای ماده داریم، آیا می توانیم اصل بقای آگاهی هم داشته باشیم؟
آیا ممکن است اطلاعات حافظه در چیزی مثل دیسک، از انسانی به انسان دیگر منتقل شود؟
دالی گوسفندی بود که با کشت یک سلول از مادرش، به وجود آمد. آیا می توان با یک سلول بشر، او را به دفعات بازسازی کرد؟
دوقلوهای همسان یک خود دارند یا دو خود؟
می دانیم که انسان در طول عمر تمام جسمش جایگزین می شود. مثل اتومبیلی که همه قطعات آن جایگزین و نو شود. آیا این همان اتومبیل است که از اول داشتیم؟ جواب احتمالا منفی است. اما در مورد انسان چطور؟ اگر همه قطعات بشر تعویض و جایگزین شود چه؟
خودآگاهی در انسانی که تمام قطعات و سلول هایش عوض شده، چگونه تداوم می یابد؟
همه این سوالات شگفت و حیرت افزا، به ماهیت خودآگاهی برمی گردد.
انسان و حیوان:
خودآگاهی ورای آگاهی است. حیوانات آگاهی دارند ولی خودآگاهی ندارند و خود را به عنوان فرد و شخص معین شناسایی نمی کنند.
انسان به جهت داشتن قدرت انتزاع ذهنی که به یاری زبان میسر می شود، موجودی متفاوت از سایر جانداران شده است. خودآگاهی و زبان پا به پای هم پیش می روند. همین تفاوت است که به انسان خودآگاهی می دهد و به سگ و سایر حیوانات نمی دهد. عواطف عمیق مثل عشق و تنفر هم وابسته به زبان است و در حیوانات جز به شکل غریزی وجود ندارد. فقط انسان به گذشته و آینده فکر می کند، تصمیم می گیرد، تصمیمش را تغییر می دهد. سایر جانوران در لحظه می زیند و تجاربشان را جمعبندی نمی کنند. یادگیری حیوانات چیزی جز شرطی شدن نیست. حیوانات قادر با انتزاع ذهنی و آموزش مفاهیم نیستند، چون زبان و به تبع آن ذهن مفهوم ساز ندارند. حتی از زمان و مکان درکی ندارند. نوعی حافظه دارند ولی حافظه در هم اکنون و همینجا برایشان کار می کند نه برای رفتن به گذشته و آینده. جمع آوری آذوقه توسط مورچگان و سنجاب ها هم امری غریزی است و این جانوران قادر به انجام ندادن آن نیستند.
مرگ و زمان:
شوپنهاور می گوید ما باقی نمی مانیم، نه برای اینکه زمان برای ما به پایان می رسد بلکه برای اینکه زمان بدون ذهن ما غیرواقعی است. مرگ مقوله ای مربوط به خودآگاهی و خودآگاهی مرتبط با مقوله زمان است. این زمان است که ما را می ترساند نه مرگ. زمان است که "من" را برمی سازد و بعد خود این من، از "مرگ" و نداشتن زمان بیشتر می ترسد در حالی که زمان ساخته و پرداخته خود اوست. زمان و مکان و علیت مقولاتی ذهنی اند که ذهن به واقعیت می افزاید و الصاق می کند. سخنی که کانت گفت و نظریه نسبیت آن را تایید می کند.
ویتگنشتاین هم گفته است که مرگ نه جزئی از زندگی بلکه اتفاقی در لبه و مرزهای آن است.
وقتی از قالب ذهن خودآگاه خارج شویم، زمان وجود ندارد و لذا مرگ هم وجود ندارد. مرگ مفهومی است که با خودآگاهی پیوند خورده و درآمیخته است. خودآگاه است که مفهوم "من" را می سازد و این "من" است که می میرد.
منبع:
پرسش های مهم زندگی، راجر اسکروتن، علی اوجبی، نشر خزه
10 تیر 1404
🙏1
نکته:
همه آرزو دارن عمر طولانی داشته باشن. اما وقتی به آدما عمر طولانی میدی میبینی جز حروم کردن عمر کاری نمیکنن.
❤1🔥1
دوستی سیمین و جلال
رمان سووشون را یکبار وقتی خیلی جوان بودم خواندم، یک بار همین ماه پیش. اوّلبار نگاه پایین به بالای «زری» و انفعالش در برابر همسرش «یوسف» در نظرم ناخوب آمد، اذیتم کرد و نگذاشت از خواندن رمان لذّتی خالص ببرم. مدتی پیش دوباره خواندمش؛ نقطههای قوّت داستان بیشتر چشمم را گرفت و دلم را نرم کرد. حالا قصد ندارم از سووشون و اهمیتش بگویم، دیگران گفتهاند، خوب هم گفتهاند و مکرّر نمیکنم.
میخواهم از سیمین بگویم و سیطرۀ معنوی جلال بر او که اثرش را در سووشون هم که به گمانم برترین و پختهترین رمان اوست گذارده. در واقع «زریِ» داستان تهچهرۀ سیمین را دارد و «یوسف» رنگ و رگ جلال را.
سیمین زنی ادیب و دارای اندیشه است، فرنگرفته و تحصیلکرده است، نویسنده است، و اینها کم نبوده آن هم در دورهای که اغلب زنان بیسواد و چشموگوشبسته بودهاند؛ ولی نامههای سیمین به جلال را که میخوانیم پر است از نگاه پایین به بالا و خودزنیهای شگفتآور! بله، سیمین و جلال یکدیگر را دوست داشتهاند، رنج دوری و دلتنگی هم لابد شعلهورترشان کرده بوده ولی من هم غالبا اینقدرم عقل و کفایت باشد که دلجوییها و قربانرفتنهای معشوقانه را با آنچه رفتار خودکمبینانه میدانیم فرق بگذارم. چند نمونه را بخوانیم:
«جلال عزیز، کاغذ اخیرت پدرم را درآورد... مگر من به قول شیرازیها گل هُمهُم هستم که از دوریام اینطور عمر عزیز و جوانی خودت را تباه میکنی؟
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور... و تو یوسف منی نه من سیاهسوختۀ بدبخت. مگر من چه تحفۀ نطنزی هستم و بودم...»
(ص۷۱، نامه سیمین به جلال، ۱۰ مهر ۱۳۳۱)
«من به علّت دوران کودکی مرفّه و شادی که داشتهام و پدرومادر روشنفکر و هنرمند ذاتا آدم شادی هستم که تو آن را به ولخندی تعبیر میکنی. ریشههای گندهگوزیهای مرا در دوران کودکیام جستوجو کن. صفات بدتر از اینها هم دارم که یا متوجّه نشدهای و یا زیرسبیلی رد کردهای. یکی عدم آگاهی سیاسی است. من همیشه یک خرِ تحصیلکرده بودهام و به تو که رسیدم چشموگوشم را باز کردی... تا حدّی هم خالهزنکم و از غیبت کردن و ادای دیگران را درآوردن و دیگران را دستانداختن خوشم میآید...»
(ص ۱۳۲، نامه سیمین به جلال، ۱۱ آبان ۱۳۳۱)
«من زیبایی تو را ندارم. مرگ من راست بگو تو هم از من لذّت میبری؟ یا فقط چون در من مواردی قابل دوستداشتن هست، لذّت جسمی را فدای لذّت روحی کردهای؟...
تو خواهان سلطۀ من هستی اما من ترجیح میدهم که تو بر من سلطه داشته باشی. من دلم میخواهد تو به من امر بدهی و لذّت میبرم که از تو اطاعت کنم. دلم میخواهد رفتار تو رفتار یک مرد با زن جوانتر از خودش باشد نه با یک زن مسنتر از خودش... راستش دلم میخواهد تو مرا گول بزنی. دلم نمیخواهد تو مرا یک مرد تلقّی بکنی...»
(ص ۱۶۰ و ۱۶۱، نامه سیمین به جلال، ۲۷ آبان ۱۳۳۱)
«و اما از نظر عقدۀ حقارت در من، خوب حدس زدهای. این مطلب راست است... در شیراز سفیدی نعمت بزرگی بود. کمکم از بزرگترها به گوشمان خورده بود که بچههای آقای دکتر (پدر سیمین) همه سیاهسوختهاند... در من به اصطلاح این عقده بود که سیاهم. تهران که آمدم وضع بهتر شد ولی باز گاهی توی کوچه مردها مرا سوسکی صدا میکردند و من هم دلم میگرفت. شاید محرّک من در تحصیل یکی همین امر بوده است... میدانی زن، آخرش زن است. از تملّق و چاپلوسی خوشش میآید. وقتی من میدیدم مثلا سفیدی مهین و پروین آنقدر قابل توجّه است و ما را سوسکی میدانند، حسودیام میشد...»
(ص ۱۹۲، نامه سیمین به جلال، ۱۹ آذر ۱۳۳۱)
راستش از خواندن نامهها قلبم فشرده شد، ولی نکتهای مهم نیز در نظرم آمد؛ اعتماد زنی چون سیمین به جلال. اعتمادی عمیق که موجب شده اینطور بیباک خودش را بیرون بریزد، عریان شود و زخمهای روحش را به او نشان بدهد. به او که در نامههایش مدام سیمین را به خاطر قابلیتهایش میستاید و در نویسندگی مشوّق و راهنمایش است. دوستی که مشفقانه از او میخواهد بخواند و بنویسد، بگردد و تجربه بیندوزد و زندگی کند.
میتوان در درنگی دوباره به این نتیجه هم رسید که جلال تندمزاجِ عصبی دوست سیمین بوده. یک دوست معتمد.
منبع:
نامههای سیمین دانشور و جلال آل احمد، کتاب اول، نامههای دانشور به آل احمد در سفر آمریکای دانشور، تدوین و تنظیم مسعود جعفری، انتشارات نیلوفر ۱۳۸۳.
@atefeh_tayyeh
رمان سووشون را یکبار وقتی خیلی جوان بودم خواندم، یک بار همین ماه پیش. اوّلبار نگاه پایین به بالای «زری» و انفعالش در برابر همسرش «یوسف» در نظرم ناخوب آمد، اذیتم کرد و نگذاشت از خواندن رمان لذّتی خالص ببرم. مدتی پیش دوباره خواندمش؛ نقطههای قوّت داستان بیشتر چشمم را گرفت و دلم را نرم کرد. حالا قصد ندارم از سووشون و اهمیتش بگویم، دیگران گفتهاند، خوب هم گفتهاند و مکرّر نمیکنم.
میخواهم از سیمین بگویم و سیطرۀ معنوی جلال بر او که اثرش را در سووشون هم که به گمانم برترین و پختهترین رمان اوست گذارده. در واقع «زریِ» داستان تهچهرۀ سیمین را دارد و «یوسف» رنگ و رگ جلال را.
سیمین زنی ادیب و دارای اندیشه است، فرنگرفته و تحصیلکرده است، نویسنده است، و اینها کم نبوده آن هم در دورهای که اغلب زنان بیسواد و چشموگوشبسته بودهاند؛ ولی نامههای سیمین به جلال را که میخوانیم پر است از نگاه پایین به بالا و خودزنیهای شگفتآور! بله، سیمین و جلال یکدیگر را دوست داشتهاند، رنج دوری و دلتنگی هم لابد شعلهورترشان کرده بوده ولی من هم غالبا اینقدرم عقل و کفایت باشد که دلجوییها و قربانرفتنهای معشوقانه را با آنچه رفتار خودکمبینانه میدانیم فرق بگذارم. چند نمونه را بخوانیم:
«جلال عزیز، کاغذ اخیرت پدرم را درآورد... مگر من به قول شیرازیها گل هُمهُم هستم که از دوریام اینطور عمر عزیز و جوانی خودت را تباه میکنی؟
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور... و تو یوسف منی نه من سیاهسوختۀ بدبخت. مگر من چه تحفۀ نطنزی هستم و بودم...»
(ص۷۱، نامه سیمین به جلال، ۱۰ مهر ۱۳۳۱)
«من به علّت دوران کودکی مرفّه و شادی که داشتهام و پدرومادر روشنفکر و هنرمند ذاتا آدم شادی هستم که تو آن را به ولخندی تعبیر میکنی. ریشههای گندهگوزیهای مرا در دوران کودکیام جستوجو کن. صفات بدتر از اینها هم دارم که یا متوجّه نشدهای و یا زیرسبیلی رد کردهای. یکی عدم آگاهی سیاسی است. من همیشه یک خرِ تحصیلکرده بودهام و به تو که رسیدم چشموگوشم را باز کردی... تا حدّی هم خالهزنکم و از غیبت کردن و ادای دیگران را درآوردن و دیگران را دستانداختن خوشم میآید...»
(ص ۱۳۲، نامه سیمین به جلال، ۱۱ آبان ۱۳۳۱)
«من زیبایی تو را ندارم. مرگ من راست بگو تو هم از من لذّت میبری؟ یا فقط چون در من مواردی قابل دوستداشتن هست، لذّت جسمی را فدای لذّت روحی کردهای؟...
تو خواهان سلطۀ من هستی اما من ترجیح میدهم که تو بر من سلطه داشته باشی. من دلم میخواهد تو به من امر بدهی و لذّت میبرم که از تو اطاعت کنم. دلم میخواهد رفتار تو رفتار یک مرد با زن جوانتر از خودش باشد نه با یک زن مسنتر از خودش... راستش دلم میخواهد تو مرا گول بزنی. دلم نمیخواهد تو مرا یک مرد تلقّی بکنی...»
(ص ۱۶۰ و ۱۶۱، نامه سیمین به جلال، ۲۷ آبان ۱۳۳۱)
«و اما از نظر عقدۀ حقارت در من، خوب حدس زدهای. این مطلب راست است... در شیراز سفیدی نعمت بزرگی بود. کمکم از بزرگترها به گوشمان خورده بود که بچههای آقای دکتر (پدر سیمین) همه سیاهسوختهاند... در من به اصطلاح این عقده بود که سیاهم. تهران که آمدم وضع بهتر شد ولی باز گاهی توی کوچه مردها مرا سوسکی صدا میکردند و من هم دلم میگرفت. شاید محرّک من در تحصیل یکی همین امر بوده است... میدانی زن، آخرش زن است. از تملّق و چاپلوسی خوشش میآید. وقتی من میدیدم مثلا سفیدی مهین و پروین آنقدر قابل توجّه است و ما را سوسکی میدانند، حسودیام میشد...»
(ص ۱۹۲، نامه سیمین به جلال، ۱۹ آذر ۱۳۳۱)
راستش از خواندن نامهها قلبم فشرده شد، ولی نکتهای مهم نیز در نظرم آمد؛ اعتماد زنی چون سیمین به جلال. اعتمادی عمیق که موجب شده اینطور بیباک خودش را بیرون بریزد، عریان شود و زخمهای روحش را به او نشان بدهد. به او که در نامههایش مدام سیمین را به خاطر قابلیتهایش میستاید و در نویسندگی مشوّق و راهنمایش است. دوستی که مشفقانه از او میخواهد بخواند و بنویسد، بگردد و تجربه بیندوزد و زندگی کند.
میتوان در درنگی دوباره به این نتیجه هم رسید که جلال تندمزاجِ عصبی دوست سیمین بوده. یک دوست معتمد.
منبع:
نامههای سیمین دانشور و جلال آل احمد، کتاب اول، نامههای دانشور به آل احمد در سفر آمریکای دانشور، تدوین و تنظیم مسعود جعفری، انتشارات نیلوفر ۱۳۸۳.
@atefeh_tayyeh
ملی گرایی و اصالت فرهنگ
محمدامین مروتی
اصالت فرهنگ:
راجر اسکروتن به اصالت فرهنگ باور دارد و فرهنگ همان چیزی است که میراث پیشینیان ماست. مثلاً فرهنگ مسیحی دو آموزه اعتراف به خطاها و بخشش، زمینه ساز یک فرهنگ دموکراتیک است. عرف هایی که تمدن غربی را ممکن می سازند. کما اینکه در فرهنگ خودمان هم، دروغگو دشمن خدا محسوب می شد.
فرهنگ مثل همه چیزهای ارزشمند به سختی و خشت روی خشت ساخت می شود ولی ویران کردن با شعارهای انقلابی خیلی آسان تر صورت می گیرد. در کوتاهمدت زور سیاست و در درازمدت زور فرهنگ بیشتر است. رشد و پیشرفت امری نسبی است و نیازمند گذشت زمان کافی است اما رویای تحولات یکشبه و یکساله، تعبیر نمی شود.
آزادی و پیشرفت در کشورهای دموکراتیک امری نسبی و ناقص و در عین حال واقعی و موثر و محسوس است.
اسکروتن می گوید روشنفکران ساده لوح جوامع ما، همان کسانی هستند که لنین آن ها را "احمق های به دردخور" می نامید و از آنان بهره می برد.
ملی گرایی و بازار دو نماد مهم عقل تاریخی هستند. همان عقلی که انسان را از غارنشینی تا بدین جا رسانده است. وطن مفهومی بیشتر از خاک و خون دارد و بیش از هر چیز نماد فرهنگ و دانایی تاریخی ملت هاست.
ملی گرایی:
اسکروتن ملی گرایی را محصول محافظه کاری و نماد اصالت دادن به فرهنگ می داند. فرهنگ همان سنت و عرفی است که آجر روی آجر ساخته شده است و مبتنی بر خرد جمعی پیشینیان ماست. تفکر انقلابی و چپگرا خواهان نادیده گرفتن این میراث و شروعی تازه است. شروعی که نزد چپ از بالا و به زور اعمال می شود. چپ خود را پیشرو و پیشگام می داند گویی از آینده آمده است در حالی که محافظه کاری مبتنی بر میراث گذشتگان است که محصول آزمایش و خطاهای فراوان تاریخی است و نیرو و توانش را از تاریخ و مردم عادی و استفاده از خرد جمعی گذشتگان می گیرد. عقل جمعی، احساس مسئولیت و تعهد ایجاد می کند و تولید فرهنگ می کند تا نهادینه شود ولی عقل حزبی، به زور اعمال می شود و حس تعهد و مسئولیتی در مردم ایجاد نمی کند.
روشنفکران می توانند خوب حرف بزنند و استدلال کنند ولی مردم عادی که حامل فرهنگی تاریخی اند، نمی توانند به همان خوبی دلیل بیاورند. زیرا این میراث و خرد جمعی، نسل به نسل و به شکل تربیتی و عملی منتقل شده است نه با کتاب خواندن.
وطن و خانواده:
وطن و خانواده شباهت های مبنایی با هم دارند. یک خانواده علیرغم اختلاف نظر اعضایش، تابع نظر اکثریت است. میراث مشترک خانواده، خانه پدری است و میراث مشترک ملت ها سرزمین مادری. خانواده جمع اعضایی است که بنا به جبر بیولوژیک به هم مربوط شده اند. ملت مجموعه افرادی هستند که به جبر تاریخی و جغرافیایی دارای منافع و فرهنگ مشترک شده اند. این فرهنگ مشترک می تواند شامل مناسک دینی هم باشد که سبب تحکیم روابط اعضا می شود. می تواند شامل اسطوره ها و افسانه های مشترکی باشد که حقیقتی هم ندارند و اعضا اغلب به فقدان حقیقت این قصص واقفند. مهم این است که همه اینها اسباب تحکیم رابطه شود.
قوانین حاکم بر خانواده مستبد، حکم پدر است و قوانین حاکم بر کشور مستبد اراده حاکم یا خدا. قوانین حاکم بر خانواده و ملت جدید، قوانین سکولار برآمده از اراده جمع است و افراد در این میراث سهم مساوی دارند. قاعده و قانون در خانواده و ملت خوشبخت رفع و حل و فصل خصومات بر اساس قانون است. این اتحاد مبتنی بر سازش متمدنانه است نه گلاویز شدن. برآمدن این قانون از اراده ملی، سبب استحکام بیشتر هویت ملی می شود. دموکراسی به مرز نیاز دارد و مر زبه دولت-ملت.
ناسیونالیسم حس تعلق به میراث مشترک، فرهنگ مشترک و علائق مشترک است. اما تبدیل ناسیونالیسم به ایدئولوژی خطرناک است از آن جهت که نگاهی غیرواقعی و خودپرستانه به مبانی وحدت ملت خود دارد. ناسیونالیسم ایدئولوژیک فضایی را پر می کند که در دوران معاصر، مذهب خالی کرده است.
حقیقت ناسیونالیسم، خاک و فرهنگ و آیین های مشترک در کنار التزام به قانون دموکراتیک برای اداره سرزمین مشترک است. قانونی که برآمده از اراده مشترک ساکنان آن سرزمین است و حل و فصل قانونمند و مسالمت آمیز اختلافات را میسر می سازد.
منبع:
چگونه محافظه کار باشیم، راجر اسکروتن، مرتضی افشاری، نشر نگاه معاصر
17 تیر 1404
محمدامین مروتی
اصالت فرهنگ:
راجر اسکروتن به اصالت فرهنگ باور دارد و فرهنگ همان چیزی است که میراث پیشینیان ماست. مثلاً فرهنگ مسیحی دو آموزه اعتراف به خطاها و بخشش، زمینه ساز یک فرهنگ دموکراتیک است. عرف هایی که تمدن غربی را ممکن می سازند. کما اینکه در فرهنگ خودمان هم، دروغگو دشمن خدا محسوب می شد.
فرهنگ مثل همه چیزهای ارزشمند به سختی و خشت روی خشت ساخت می شود ولی ویران کردن با شعارهای انقلابی خیلی آسان تر صورت می گیرد. در کوتاهمدت زور سیاست و در درازمدت زور فرهنگ بیشتر است. رشد و پیشرفت امری نسبی است و نیازمند گذشت زمان کافی است اما رویای تحولات یکشبه و یکساله، تعبیر نمی شود.
آزادی و پیشرفت در کشورهای دموکراتیک امری نسبی و ناقص و در عین حال واقعی و موثر و محسوس است.
اسکروتن می گوید روشنفکران ساده لوح جوامع ما، همان کسانی هستند که لنین آن ها را "احمق های به دردخور" می نامید و از آنان بهره می برد.
ملی گرایی و بازار دو نماد مهم عقل تاریخی هستند. همان عقلی که انسان را از غارنشینی تا بدین جا رسانده است. وطن مفهومی بیشتر از خاک و خون دارد و بیش از هر چیز نماد فرهنگ و دانایی تاریخی ملت هاست.
ملی گرایی:
اسکروتن ملی گرایی را محصول محافظه کاری و نماد اصالت دادن به فرهنگ می داند. فرهنگ همان سنت و عرفی است که آجر روی آجر ساخته شده است و مبتنی بر خرد جمعی پیشینیان ماست. تفکر انقلابی و چپگرا خواهان نادیده گرفتن این میراث و شروعی تازه است. شروعی که نزد چپ از بالا و به زور اعمال می شود. چپ خود را پیشرو و پیشگام می داند گویی از آینده آمده است در حالی که محافظه کاری مبتنی بر میراث گذشتگان است که محصول آزمایش و خطاهای فراوان تاریخی است و نیرو و توانش را از تاریخ و مردم عادی و استفاده از خرد جمعی گذشتگان می گیرد. عقل جمعی، احساس مسئولیت و تعهد ایجاد می کند و تولید فرهنگ می کند تا نهادینه شود ولی عقل حزبی، به زور اعمال می شود و حس تعهد و مسئولیتی در مردم ایجاد نمی کند.
روشنفکران می توانند خوب حرف بزنند و استدلال کنند ولی مردم عادی که حامل فرهنگی تاریخی اند، نمی توانند به همان خوبی دلیل بیاورند. زیرا این میراث و خرد جمعی، نسل به نسل و به شکل تربیتی و عملی منتقل شده است نه با کتاب خواندن.
وطن و خانواده:
وطن و خانواده شباهت های مبنایی با هم دارند. یک خانواده علیرغم اختلاف نظر اعضایش، تابع نظر اکثریت است. میراث مشترک خانواده، خانه پدری است و میراث مشترک ملت ها سرزمین مادری. خانواده جمع اعضایی است که بنا به جبر بیولوژیک به هم مربوط شده اند. ملت مجموعه افرادی هستند که به جبر تاریخی و جغرافیایی دارای منافع و فرهنگ مشترک شده اند. این فرهنگ مشترک می تواند شامل مناسک دینی هم باشد که سبب تحکیم روابط اعضا می شود. می تواند شامل اسطوره ها و افسانه های مشترکی باشد که حقیقتی هم ندارند و اعضا اغلب به فقدان حقیقت این قصص واقفند. مهم این است که همه اینها اسباب تحکیم رابطه شود.
قوانین حاکم بر خانواده مستبد، حکم پدر است و قوانین حاکم بر کشور مستبد اراده حاکم یا خدا. قوانین حاکم بر خانواده و ملت جدید، قوانین سکولار برآمده از اراده جمع است و افراد در این میراث سهم مساوی دارند. قاعده و قانون در خانواده و ملت خوشبخت رفع و حل و فصل خصومات بر اساس قانون است. این اتحاد مبتنی بر سازش متمدنانه است نه گلاویز شدن. برآمدن این قانون از اراده ملی، سبب استحکام بیشتر هویت ملی می شود. دموکراسی به مرز نیاز دارد و مر زبه دولت-ملت.
ناسیونالیسم حس تعلق به میراث مشترک، فرهنگ مشترک و علائق مشترک است. اما تبدیل ناسیونالیسم به ایدئولوژی خطرناک است از آن جهت که نگاهی غیرواقعی و خودپرستانه به مبانی وحدت ملت خود دارد. ناسیونالیسم ایدئولوژیک فضایی را پر می کند که در دوران معاصر، مذهب خالی کرده است.
حقیقت ناسیونالیسم، خاک و فرهنگ و آیین های مشترک در کنار التزام به قانون دموکراتیک برای اداره سرزمین مشترک است. قانونی که برآمده از اراده مشترک ساکنان آن سرزمین است و حل و فصل قانونمند و مسالمت آمیز اختلافات را میسر می سازد.
منبع:
چگونه محافظه کار باشیم، راجر اسکروتن، مرتضی افشاری، نشر نگاه معاصر
17 تیر 1404
❤1
نکته:
تنها کسی که نمیشود به او کمک کرد فردی است که دیگران را مقصر اشتباهاتش میداند. (کارل_راجرز)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بخارا به همراه سمرقند دو شهر باستانی و مهم در ازبکستان هستند که از نظر فرهنگی و تاریخی با ایران ارتباط نزدیکی دارند. این دو شهر که در گذشته بخشی از ایران بزرگ بودهاند، امروزه به عنوان دو مرکز فرهنگی و تاریخی مهم ازبکستان شناخته میشوند و نقش مهمی در تاریخ و فرهنگ منطقه ایفا کردهاند. نقش فرهنگ ایرانی و شاهنامه درآن برجسته است.
پس از فروپاشی شوروی و استقلال ازبکستان در سال ۱۹۹۱، زبان ازبکی به عنوان زبان رسمی اعلام شد و این اتفاق سبب هر چه بیشتر شدن تعطیلی مدارس تاجیکی و ازبکسازی (ترکی سازی) تاجیکها در ازبکستان شده است. تاجیکی از شاخهٔ قارلق زبانهای ترکیتبار است.
وزارت دادگستری ازبکستان استفاده از زبان ازبکی را برای شهروندان در همه دستگاههای دولتی این کشور اجباری و برای متخلفان از این قانون جریمه تعیین کرد.
این دو شهر قبلا جزیی از تاجیکستان بودند.
در سال ۱۹۲۶ هم ۷۰ درصد اهالی شهرهای تاریخی تاجیکان، ازبک قلمداد شدند و حدود ۹۰% مردم تاجیکنشین در اسناد و شناسنامهها ازبک ثبت شدهاند.
#کشورها
@FarazTed
❤2
خودشناسی و سبک زندگی
توسعه فردی و مولفه هایش
محمدامین مروتی
تغییر اگر در خودمان نباشد، شعار تغییر جهان و سودای تغییر جهان دروغی بیش نیست. صداقت و راستی حکم می کند که ما مظهر و مصداق همان تغییری باشیم که می خواهیم برای جهان و جهانیان اتفاق بیفتد و گرنه همه ادعاهایمان دروغ و دفع الوقت و خودفریبی است و ارزش شنیدن ندارد.
و اما تحقق این تغییر می تواند مرحله به مرحله و به تدریج در برنامه ای جدی قرار گیرد.
هدف رسیدن به آرامش و سکینه قلبی است. نوعی افزایش ظرفیت و دل بزرگ و به تعبیری نوعی دریادلی که امواج وقایع، کمتر آن را بیاشوبد.
درست است که این آرامش نهایتاً احساسی درونی و فردی است، ولی بدون "ارتباط خوب" با دیگران به کف نمی آید و این ارتباط، جنبه ها و حالات مختلفی دارد ولی مهمترینش زبانی و کلامی است(زبان خوش).
به نظرم اولین قدم و تلاش و تمرکز باید بر این باشد که حتی الامکان کسی را نرنجانیم.
قدم دوم که بسیار دشوارتر است این است که سعی کنیم با راهکارهای مختلف، از کسی نرنجیم و رفتارشان را درک کنیم، تحمل کنیم و ببخشیم.
اگر بتوانیم در مقابل خبط ها وخطاهای دیگران، خشممان را فروبخوریم و با صبوری و متانت با موضوع مواجهه داشته باشیم، راه برای همدلی و همدردی و همکاری هم باز می شود.
شاید مهمترین و موثرترین نکته و راهکار را بتوان در این جمله خلاصه کرد:
به جای قضاوت و محکوم کردن دیگری سعی کن خود را در جای او قرار دهی و درکش کنی. راهی بهتر از این برای ایجاد رابطه خوب و سالم و افزودن بر مجموع احوال خوش وجود ندارد.
درک دیگری عین بخشیدن خطای او و عین همدلی است. به دنبال همدلی(امپاتی)، همدردی(سمپاتی) و به دنبال همدردی، همکاری و همیاری عملی یعنی نیکوکاری پیش می آید و این یعنی داشتن رابطه انسانی و خوب و در نتیجه داد و ستد حال خوش و احوال خوش.
زنجیره درک و بخشش و همدلی و همدردی، منتهی به دوست داشتن دیگران و شفقت ورزیدن بر یکدیگر و حال خوب می شود.
چند راهکار دیگر هم برای رسیدن به این هدف به ما کمک می کنند:
یکی این که اگر نیکی و محبتی از کسی دیدیم، در اظهار قدردانی و سپاسگزاری و تشویق شان خست به خرج ندهیم.
دوم این که با مهربانی و حوصله به حرف دیگرانی گوش کنیم. گوش دادن یکی از بهترین و مفیدترین اشکال مهربانی است.
چنین انسانی از هنری به نام "شاد بودن" و از آن مهمتر "شاد کردن" برخوردار است. او در شاد کردن دیگران، خودش بیش از همه شاد می شود و احساس خوبی پیدا می کند.
به قول روانشناسان "رفتار متقابل" به "وضعیت آخر" می رسد که در گزاره "من خوبم، تو خوبی"، بیان می شود.
حاصل همه این سیر و سلوک ها و مراقبه ها، سکینه و متانت و آرامش درونی است.
و اما نکته آخر:
برای قدم برداشتن در این طریق، باید بدانیم و توجه کنیم که اگر حال مان بد باشد، قدم از قدم نمی توانیم برداریم. کل توسعه فردی منوط و مشروط به این است که حال خودت تا حدودی خوب باشد تا بتوانی حال دیگران را خوب کنی و آن گاه دیگران هم بر این احوال نیک، هم افزایی کنند.
12 مرداد 1404
❤2
نکته:
اگر قرار بود برای همیشه زنده بمانیم، چه کسی به معنای زنده بودن فکر میکرد؟ چه اهمیتی داشت؟ یا حتی اگر برای کسی اهمیتی داشت، احتمالاً فقط فکر میکردند: «خوب کلی وقت دارم، بعداً بهش فکر میکنم.» … ولی ما نمیتوانیم تا بعد صبر کنیم … باید همین لحظه به آن فکر کنیم … هیچکس نمیداند قرار است چه اتفاقی بیفتد … ما مرگ را برای رشد کردن لازم داریم … مرگ، این موجود عظیم و نورانی است که هر چه بزرگتر و نورانیتر باشد، ما را دیوانهوارتر مشتاق فکر کردن دربارهٔ چیزها میکند.» (هاروکی موراکامی)
👍2
گفت: «من میشناسمتان، برای اینکه خودم را میشناسم، ما خیال میکردیم که راه رسیدن به آن ناکجاآبادمان از هر کوچهای باشد، باشد، قصد فقط رسیدن است، به دست گرفتن #قدرت است، #حاکمیت_سیاسی است. فکر هم میکردیم این چیزها، این #دوروییها، پشت و واروهای هر روزهمان را وقتی به آن جامعه رسیدیم مثل یک جامهی قرضی درمیآوریم و میاندازیم توی #زبالهدانی_تاریخ. اما حالا میفهمم تاریخ اصلا زبالهدانی ندارد. هیچچیز را نمیشود دور ریخت.»
از داستان فتحنامهی مغان
#هوشنگ_گلشیری
➖➖➖➖🍀
✅ @jamemodern
از داستان فتحنامهی مغان
#هوشنگ_گلشیری
➖➖➖➖🍀
✅ @jamemodern
http://bit.ly/2JuHsTg
فهرست جلسات کلاس شاهنامه شاهرخ مسکوب:
مقدمه
🔹گفتار ۱، حماسه
بخش یک
🔹گفتار ۲، زمان
بخش یک
بخش دو
🔹گفتار ۳، تاریخ
بخش یک
بخش دو
بخش سه
بخش چهار
بخش پنج
بخش شش
🔹گفتار ۴، جهانداری و پادشاهی
بخش یک
بخش دو
بخش سه
بخش چهار
بخش پنج
🔹میانگفتار: از گاتها تا حافظ ، از زئوس تا نیچه
از گاتها تا حافظ ، از زئوس تا نیچه
🔹گفتار ۵، آفرینش
بخش یک
بخش دو
بخش سه
بخش چهار
بخش پنج
بخش شش
بخش هفت
بخش هشت
بخش نه
بخش ده
🔹گفتار ۶، سخن
بخش یک
بخش دو
بخش سه
بخش چهار
بخش پنج
بخش شش
بخش هفتم
🎧 @Meskoob_Shahnameh
فهرست جلسات کلاس شاهنامه شاهرخ مسکوب:
مقدمه
🔹گفتار ۱، حماسه
بخش یک
🔹گفتار ۲، زمان
بخش یک
بخش دو
🔹گفتار ۳، تاریخ
بخش یک
بخش دو
بخش سه
بخش چهار
بخش پنج
بخش شش
🔹گفتار ۴، جهانداری و پادشاهی
بخش یک
بخش دو
بخش سه
بخش چهار
بخش پنج
🔹میانگفتار: از گاتها تا حافظ ، از زئوس تا نیچه
از گاتها تا حافظ ، از زئوس تا نیچه
🔹گفتار ۵، آفرینش
بخش یک
بخش دو
بخش سه
بخش چهار
بخش پنج
بخش شش
بخش هفت
بخش هشت
بخش نه
بخش ده
🔹گفتار ۶، سخن
بخش یک
بخش دو
بخش سه
بخش چهار
بخش پنج
بخش شش
بخش هفتم
🎧 @Meskoob_Shahnameh
نادر نادرپور | کهن دیارا
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
کهن دیارا! دیار یارا! دل از تو کندم ولی ندانم
که گر گریزم کجا گریزم، و گر بمانم کجا بمانم؟
نه پای رفتن نه تاب ماندن، چگونه گویم؟ درخت خشکم
عجب نباشد اگر تبرزن طمع ببندد در استخوانم
در این جهنم، گل بهشتی چگونه روید چگونه بوید؟
من ای بهاران! ز ابر نیسان چه بهره گیرم؟ که خود خزانم
به حکم یزدان، شکوهِ پیری مرا نشاید مرا نزیبد
چرا که پنهان، به حرف شیطان سپردهام دل؛ که نوجوانم
صدای حق را سکوت باطل در آن دلِ شب چنان فروکُشت
که تا قیامت در این مصیبت گلو فشارد غم نهانم
کبوتران را به گاهِ رفتن، سرِ نشستن به بام من نیست
که تا پیامی به خطِ جانان ز پای آنان فروستانم
سفینهی دل نشسته در گِل، چراغِ ساحل نمیدرخشد
در این سیاهی، سپیدهای کو؟ که چشم حسرت در او نشانم
الا خدایا، گره گشایا! به چارهجویی، مرا مدد کن
بوَد که بر خود دری گشایم، غمِ درون را برون کشانم
چنان سراپا شبِ سیه را به چنگ و دندان در آورم پوست
که صبحِ عریان به خون نشیند بر آستانم، در آسمانم
کهن دیارا، دیار یارا! به عزم رفتن دل از تو کندم
ولی جز اینجا وطن گزیدن، نمی توانم، نمی توانم
❤1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ویدئویی رنگی شده از تهران دهه ۱۳۲۰
( دوران جنگ جهانی دوم )
( دوران جنگ جهانی دوم )
آیه هفته:
وَقَالُوا رَبَّنَا إِنَّا أَطَعْنَا سَادَتَنَا وَكُبَرَاءنَا فَأَضَلُّونَا السَّبِيلَا: و مىگويند پروردگارا ما رؤسا و بزرگتران خويش را اطاعت كرديم و ما را از راه به در كردند. (احزاب-۶۷)
کلام هفته:
چه قدر عجیب است که فرد مورد علاقه ات را پیدا کنی و فرد مورد علاقه ات پیدایت کند. معجزه است. یک معجزهٔ آسمانی. (هاروکی موراکامی)
شعر هفته:
بنفشهای خوشرنگ دمیده بود
در آغوشِ کوه، از دلِ سنگ
به کوه گفتم:
شعرت خوش است و تازه و تر
وگر درست بخواهی،
من از تو شاعرتر،
که شعرت از دلِ سنگ است و
شعرم از دلِ تنگ (فریدون مشیری)
داستانک هفته:
چون یک دست ببریدند، دست دیگر در خون زد و در روی مالید و همه روی از خون سرخ کرد. معتصم گفت:«ای سگ، باز این چه علم است؟» گفت:«در این حکمتی است.» گفتند:«آخر بگوی، چه حکمت است؟» گفت:«شما هر دو دست و پای من بخواهید بریدن، و گونهٔ مردم از خون سرخ باشد، و چون خون از تن برود، روی زرد شود. هر که را دستها و پایها ببرند خون در تن وی بنماند. من روی خویش به خون سرخ کردم تا چون خون از تنم بیرون شود، نگویند که از بیم و ترس رویش زرد شد.» پس فرمود(معتصم) تا پوست از گاوی با شاخهایش باز کردند، و همچنان تازه بیاوردند، و بابک را در میان آن پوست گرفتند، چنانکه هر دو شاخ بر دو بناگوش آمد، و بدوختند و پوست خشک شد. پس همچنان زنده بر دارش نشاندند، تا به سختی بمیرد. (خواجه نظامالملک طوسی، سیاستنامه، به کوشش دکتر جعفر شعار، ص۲۸۴)
طنز هفته:
"جمع مذکر سالم"، وجود ندارد.
وَقَالُوا رَبَّنَا إِنَّا أَطَعْنَا سَادَتَنَا وَكُبَرَاءنَا فَأَضَلُّونَا السَّبِيلَا: و مىگويند پروردگارا ما رؤسا و بزرگتران خويش را اطاعت كرديم و ما را از راه به در كردند. (احزاب-۶۷)
کلام هفته:
چه قدر عجیب است که فرد مورد علاقه ات را پیدا کنی و فرد مورد علاقه ات پیدایت کند. معجزه است. یک معجزهٔ آسمانی. (هاروکی موراکامی)
شعر هفته:
بنفشهای خوشرنگ دمیده بود
در آغوشِ کوه، از دلِ سنگ
به کوه گفتم:
شعرت خوش است و تازه و تر
وگر درست بخواهی،
من از تو شاعرتر،
که شعرت از دلِ سنگ است و
شعرم از دلِ تنگ (فریدون مشیری)
داستانک هفته:
چون یک دست ببریدند، دست دیگر در خون زد و در روی مالید و همه روی از خون سرخ کرد. معتصم گفت:«ای سگ، باز این چه علم است؟» گفت:«در این حکمتی است.» گفتند:«آخر بگوی، چه حکمت است؟» گفت:«شما هر دو دست و پای من بخواهید بریدن، و گونهٔ مردم از خون سرخ باشد، و چون خون از تن برود، روی زرد شود. هر که را دستها و پایها ببرند خون در تن وی بنماند. من روی خویش به خون سرخ کردم تا چون خون از تنم بیرون شود، نگویند که از بیم و ترس رویش زرد شد.» پس فرمود(معتصم) تا پوست از گاوی با شاخهایش باز کردند، و همچنان تازه بیاوردند، و بابک را در میان آن پوست گرفتند، چنانکه هر دو شاخ بر دو بناگوش آمد، و بدوختند و پوست خشک شد. پس همچنان زنده بر دارش نشاندند، تا به سختی بمیرد. (خواجه نظامالملک طوسی، سیاستنامه، به کوشش دکتر جعفر شعار، ص۲۸۴)
طنز هفته:
"جمع مذکر سالم"، وجود ندارد.
😢1