کانال محمدکاظم کاظمی
2.67K subscribers
1.95K photos
284 videos
96 files
873 links
کانال‌های مرتبط:
آثار (شعرها و نوشته‌های آموزشی)
@asarkazemi
پادکست شعر پارسی
https://castbox.fm/va/5426223
صفحۀ اینستاگرام:
instagram.com/mkazemkazemi
سایت:
www.mkkazemi.com
Download Telegram
🍁دم سفر مپسندید ناامید مرا
زینب بیات

این روزها، جمعیت قابل توجهی از مهاجران افغانستانی، برگه خروج گرفته‌اند و باید ایران را ترک کنند. این خبر به ظاهر ساده است. اما اتفاق سنگین و سهمگینی است برای بسیاری از مهاجران. بگذریم از اینکه در کشور خراب‌شدۀ ما، شرایط زندگی چگونه است که همه می‌دانند. بگذریم از این غم‌باد و بغض گیر کرده در گلو، برای دخترانی که اینجا دانش آموز بوده‌اند و برنامه‌ریزی‌ها داشتند برای آینده‌شان، حالا با کامی تلخ باید بروند و خانه‌نشین شوند.
تصمیمی است که مسولین ایرانی گرفته‌اند و صلاح ممکلت خویش را حتما بر این دانسته‌اند که مهاجران را برگردانند. می‌دانیم که جمهوری اسلامی ایران سالهای سال پذیرای مهاجران افغانستانی بوده‌اند. می‌دانیم که برای ماندن یا خروج مهاجران حق تصمیم‌گیری دارند. می‌دانیم که خودشان هم مسائل و مشکلاتی دارند.
اما چه، چه حرفی می‌ماند پس؟
حرف این است که حالا که قرار است مهاجر افغانستانی، ایران را ترک کند. این مهاجری که همسایه و همزبان هم هست و گذشتۀ تمدنی مشترک با او هست. چگونه برود که نرنجد؟
که با خاطرۀ تلخ ایران را ترک نکند؟
که کرامت انسانی او زیرپا نشود؟
چگونه برود که سرمایۀ ارزشمندی به نام اخلاق، به نام فرهنگ، به نام مهمان‌نوازی که اعتبار ایران و حوزهٔ تمدنی مشترک ماست، به مخاطره نیفتد؟
گزارشهای مردمی از وضعیت بازگشت مهاجرین اما چیز دیگری می‌گوید.
دوستی می‌گفت که این روزها گذارم به اردوگاه شاندیز مشهد افتاد. جایی که مهاجرین ارجاع داده می‌شوند برای بازگشت به افغانستان. جمعیت انبوه مهاجرین چمدان به دست در صف‌های چند صد متری، جوانان مجرد، خانواده‌، زن و کودک و حتی زن باردار روی فضای خاکی وسیعی سرگردانند. برخوردهای تند و خشن سربازها، کمبود مواد غذایی و کمبود امکانات بهداشتی و حتی نبود سرویس بهداشتی از نکاتی است که شرایط غیرانسانی را برای مهاجر فراهم کرده است.
کافی است یک لحظه، به انسان بودن مهاجر و احساس و نیاز او فکر کنیم، به هم‌کیش و هم‌فرهنگ بودن، همزبان بودن، نه به این فکر کنیم که آیا این شرایط چقدر به آبرو و حیثیت ایران با آن تاریخ و پیشینه غنی فرهنگی لطمه می‌زند.
این روزها با دیدن و شنیدن این اوضاع و احوال تلخیم، نه اینکه دنبال مقصر بگردیم که اگر هم بگردیم ریشۀ این اتفاقات و این صحنه‌ها اول‌تر از همه در ممکلت خود ماست. ولی حداقل می‌شود به این اندیشید که اگر مهاجر با احساس خوب از ایران برود. قطعا سفیر فرهنگی ایران خواهد شد. ولی اگر اشک در چشم و بغض در گلو برود چطور؟

دم سفر مپسندید ناامید مرا
ولو دروغ عزیزان، بحل کنید مرا

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم پیاده خواهم رفت

#مهاجران
#بازگشت
#کرامت_انسانی
@zaynabbayat
✳️ چشم‌دیدهای یکی از مهاجرین افغانستان
از اردوگاه اخراج مهاجرین در شاندیز مشهد


ازدحام
از چه ساعتی از شب؟ خدا می‌داند.
صف مجردها چند صد متر.
صف خانوار هم شلوغ.
زن و نوزاد گریانش روی خاک‌ها.
مردی بچه‌به‌بغل روی جدول.
کسی در محوطه‌ی خاکیِ روبه‌رو برای قضای حاجت.
و جای خالیِ یک کانکسِ توالت‌دار.
چیزی که در راهپیمایی‌های یک‌روزه هم در نظر گرفته می‌شود.
و اگر آذوقه تمام شود...
نان تافتون، دانه‌ای سی‌هزار تومان.

نگهبان پشت در، جواب نمی‌دهد.
همهمه‌ی مبهمِ جمعیتِ مستأصل.
چهره‌ها همه پشیمان از «ایران آمدن»...
مادر جوانی حیران و در حال شیردادن به نوزادش.
برخورد تند نگهبان اردوگاه برای تنظیم صف.
نوبت ۲۳۰ که روی دست نوجوانی نوشته‌اند.
ورود اتوبوس‌ها یکی‌یکی.

در همسایگی اردوگاه،
سالن شیک و مجهزِ ورزشی.
مجهز، اما بسته و محصور.
حتماً چند توالت هم دارد.

ساک‌هایی که روی زمین کشیده می‌شوند.
تاکسی‌های منتظر که شاید مسافرانی را برگردانند.
پرایدی به‌سرعت برگشت تا باز چند مهاجرِ مستأصل بیاورد.
طفلک زورش به ساک نمی‌رسد که پدرش را کمک کند.

مردهای پشتون،
زن‌های هزاره،
جوانان تاجیک،
مهاجرِ ازبک.
شاندیز جای بد هم داشته...

سحر است و جمعیت،
اما نه برای ورزش.
مردمی بی‌صاحب برای چندین دهه.
از که باید گله کرد؟

نگهبان اردوگاه همچنان تند و بی‌ادب است.
آیا نگهبان اردوگاه اتباع، نماز صبح را خوانده؟
الحمدلله ربّ العالمین
الرحمن الرحیم
مالک یوم‌الدین

حتماً دیشب باز در ارگ کابل غذاهای خوشمزه طبخ شده.
طفلکی زیر دیوار اردوگاه شیر می‌خواهد.
طفلکی بی‌حوصله است.
دختر جوانِ نسبتاً شیک‌پوش، متحیر است که کجای دنیا ایستاده؟
جمعیت در حال زیاد شدن است.
با لباس‌هایی که دیگر پاک خاکی شده‌اند.
و کودکانی که بازی نمی‌کنند.
گویا بازی برای آن‌ها هم جدی است.

فیلم‌برداری ممنوع است؛
سعی می‌کنم با چشمم بشنوم،
صداهای محزونِ هم‌وطنانم را.
تندتند و پی‌هم می‌نویسم.
اتوبوس اول پُر شد و رفت،
با نگاه‌های مستأصل و به روزگار سپرده‌شده‌ی مسافرانش.
اتوبوسی دیگر آمد که مهاجر طرد کند.

نگهبان بی‌ادب و عصبی.
کودکی با لبخندی بی‌دلیل پرسه می‌زند.
اشکی در گوشه‌ی چشمم دیدم را خیره ساخته.
شاندیز فقط رستورانِ حاج‌حسن نداشته،
اردوگاه هم دارد.
می‌گویند ساعتی بعد، آب و نان گران‌تر می‌شود.
اکنون اشرف غنی در کجا کیف می‌کند؟

دخترکی روی نرده‌ی اردوگاه قصد بازی دارد،
اما نه... منصرف شد.
چشم‌های پُر از سؤال که چرا چنین؟
جوانی فرشکی پهن می‌کند که مادرش دمی بنشیند.
مادرش نواسه‌اش را سخت در بغل گرفته.
صدای چرخ ساک‌ها همچنان شنیده می‌شود.
ساک‌های سبزِ خاک‌پُر،
سرخِ خاک‌پُر،
آبیِ خاک‌پُر.
و خورشیدی که کم‌کم او هم قصد آزار دارد.
شاید دل درختانِ شاندیزی هم گرفته...

موسپیدی با لباس وطنی، دنبال تهِ صف است.
زن جوانی که گویا باردار است،
به‌سختی راه می‌رود و جایی برای تکیه می‌پالد.
راننده‌ی تاکسی، بارها را جلوتر نمی‌برد.
صبح سنگینی دارم.
برمی‌گردم.
جاده‌ی شاندیز، تردد معمول خود را دارد.
در کنار جاده، تالار عروسی گل‌افشان است.
امشب حتماً شبِ شادی دارد.
دیشب هم حتماً عروسی داشته.
کوه‌های شاندیز خیلی چیزها را دیده‌اند.
شهر خمیازه‌ی بلندی می‌کشد.
اینجا مشهد است.
ساعت شش بامداد.

خدایا،
به حاکمان ما عقل،
به مردم ما بیداری،
به دوستان ما انصاف،
و به دشمنان ما تکانی عنایت کن.