کانال محمدکاظم کاظمی
2.71K subscribers
1.96K photos
286 videos
96 files
881 links
کانال‌های مرتبط:
آثار (شعرها و نوشته‌های آموزشی)
@asarkazemi
پادکست شعر پارسی
https://castbox.fm/va/5426223
صفحۀ اینستاگرام:
instagram.com/mkazemkazemi
سایت:
www.mkkazemi.com
Download Telegram
✳️ پیام
قصیده‌ای است باشکوه، طولانی و پرمعنی از نعمت میرزازاده (م. آزرم). این شاعر چند قصیدهٔ عالی دربارهٔ حضرت پیامبر، حضرت امیرالمؤمنین و حضرت زهرا دارد و این‌ها در کتاب «لیلةالقدر» او چاپ شده است. دریغ که گذشت ایام و فاصله‌ای که شاعرِ این سروده‌ها با نظام اسلامی در ایران پیدا کرد، این شعرها را مهجور نهاده است. انتشار این قصیده‌های نعمت میرزازاده همیشه از آرزوهایم بوده است ولی در این فراوانی مشغله‌ها، کمتر به آن‌ها دست یافته‌ام. امشب به شکرانهٔ سالگرد مبعث، این قصیده را به صورت قسمت قسمت از کتاب شاعر تایپ می‌کنم و تقدیم شما می‌کنم. با درود به روان حاج محمود اکبرزاده یزدی که در دههٔ شصت، ما را با قصیده‌های نعمت میرزازاده آشنا کرد و خود از دوستداران این شعرها بود.
محمدکاظم کاظمی
مشهد، شب بعثت پیامبر بزرگ اسلام

🔻‏ ۱
_ : «بخوان به نام خدایت که آفرید بشر.»
طنین فکند ندا نیمه‌شب به کوه و کمر

سکوت بود و شبی وهم‌گون و مکّٔه به خواب
«حرا» ستاده چنان قامت نیاز بشر

درون غار «حرا» - خلوت شکفتن راز -
به روی بستر اندیشه داشت، مردی، سر
‏***
به ناگهان ز پس چشم‌های بستهٔ او
دمید تابش نوری به چشم او احمر

هراسناک ز جا جَست و نک برابر او
درخششی به تجلی، ز نور، روشن‌تر

به سان رشته کلافی ز عرش تا دل غار
کشیده بود مگر روح روشنایی، پر

نداد دمید: «محمد!» -: «تو کیستی؟» -: «جبریل.»
«بخوان!» - به لرزه درافتاد مرد را پیکر -

برون جهید از آن غار، دشت و شب آرام
در آسمان نه به جز جلوهٔ مَه و اختر

دوباره ریخت طنین ندا به روی سکوت
ندا و نور بر او بردمید بار دگر:

«بخوان! بخوان!» -: «نتوانم.» - میان نور و ندا
شکفت دستی و آورد در برش دفتر
‏***
مگر نوشتهٔ دفتر بُدش سرشته به دل
که آنچه داشت نهان، آمدش عیان به نظر

زبان گشود و برافشاند سینه، جوشش وحی
چنان صدف که فشانَد برون ز سینه گهر

ندای وحی و محمد به یکصدا خواندند
دوباره خواند محمد که تا شود از بر

فرشته بود عیان هر کجا که می‌نگریست
بدین ندا که: «محمد! تویی پیام‌آور.»

🔻‏ ۲
نک از «حرا» به سوی مکه شد روان، مردی
که می‌گداخت به چل سال، زآتش مضمر

نک آن خروش که بر خفتگان شود آوار
چو صخره‌ای که بغلتد ز کوه، زی کردر

نک آن پیام که روبد غبار جهل ز دل
چنان که ظلمت شب را برد فروغ سحر

دمیده است مگر نیمه‌شب یکی خورشید
که آفتاب، خرد پاشد و کمال و هنر

کنون روانه به مکه است همچو پیک نجات
به وهمِ ساکتِ شبگیر، مردِ راهسپر

سحرگهان برسد تا به شهر خواب‌آلود
نگر، که بود و چه می‌کرد این پیام‌آور

🔻‏ ۳
گشود دیده به چل سال پیش از این، پسری
که چون بزاد ز مادر، ندید روی پدر

پدر نشد ز سفر باز و گفتی از این بود
که شوق داشت پسر بعدها به سیر و سفر

پدر نه، آیت زیبایی و شجاعت و شرم
که بود همسری‌اش آرزوی هر دختر

ز پشت بت‌شکن قوم، و نامش «عبدالله»
همه بزرگ نیاکانْش، پاک و دین‌پرور

سزای همسری‌اش «آمنه» که چشم عفاف
به پاکدامنی او ندیده بُد همسر

ز مادر و پدری پاک‌جان و پاک‌آیین
نثار دامن هستی شد آن یگانه گهر

شگفت حادثه‌ها بود در تولد او
در آن شبی که به مکّه بزاد از مادر

جهان به روشنی روز شد به ناگاهان
به روی مکّه ببارید بی‌شمار اختر

فراز قلعه به «یثرب» یهودی‌ای زد بانگ:
«هلا ستارهٔ احمد! نشان پیغمبر!»

فتاد لرزهٔ سختی به کاخِ نوشروان
شکست و ریختش آن کنگره که بُد به زبر

به طاقِ قصر - که پیشش نماز می‌بردند -
پدید گشت شکافی شگرف، سرتاسر

رسید پیک، هراسان و گفت با کسریٰ
که شد خموش به «آذَرگُشَسب» نک، آذر

مگر که از نفس او دمید آزادی
که شد خراب و خمُش کاخِ ظلم و شعلهٔ شر

چو پا نهاد به هستی، نمود گوهر خویش
که یافت می‌شود از مبتدا، که چیست، خبر

(ادامه دارد)

#بعثت
#پیام
#نعمت_میرزازاده
@mkazemkazemi
کانال محمدکاظم کاظمی
✳️ پیام قصیده‌ای است باشکوه، طولانی و پرمعنی از نعمت میرزازاده (م. آزرم). این شاعر چند قصیدهٔ عالی دربارهٔ حضرت پیامبر، حضرت امیرالمؤمنین و حضرت زهرا دارد و این‌ها در کتاب «لیلةالقدر» او چاپ شده است. دریغ که گذشت ایام و فاصله‌ای که شاعرِ این سروده‌ها با نظام…
✳️ قصیدهٔ «پیام» نعمت میرزازاده، بخش دوم

🔻 ‏۴
به شیرخوارگی او را به دایه بسپردند
که دایه پروَرَدش، دور از بر مادر

«حلیمه»ای که پذیرفت این پرستاری
نداشت جز به یکی از دو سینه، شیر اندر

دو دیگر آن که ز خود داشت کودکی نوزاد
که آنچه داشت به یک سینه، بود قوتِ پسر

چو خواست تا به همان سینه شیر داد یتیم
- نخست بار که بگرفت طفل را در بر -

هر آنچه کرد، بنگرفت طفل، آن سینه
لبان طفل، همی‌جست سینهٔ دیگر

شگفت ماند از این کودک و به ناچاری
نهاد در دهن طفل، سینهٔ لاغر:

که نیست شیر در این سینه، ای یتیم قریش!
وگرنه از تو ندارم دریغ، شیر و شکر

مکید طفل و همان سینه را به شیر آورد
که خورد باید از آن کشت، کآوری به ثمر

که آن که نهی کند حقّ غیر را خوردن
نبایدش که شود لب به قوتِ غیری، تر

که آن که خواهد رسم ستم براندازد
سزاست تا که از آن شیوه خود نگیرد بر


🔻 ‏۵
چو پنج‌ساله شد این طفلِ دایه‌پرورده
ندیده روی پدر، شد جدا از او مادر

گذشت خردی و زان پس جوانی‌اش در دشت
جدا ز هرچه که دارند همگنان دگر

مقدّر است تو گفتی که این جهان‌پرداز
ز هر مربی، پاکیزه ماندش دل و سر

نه درس و بحث معلم، نه شهر و سنت خلق
نه همنشینی مادر، نه خُلق‌وخوی پدر

که مادر و پدر و شهر و سنت و مکتب
جهان به گونهٔ خود آورند پیش نظر

به جای این همه، صحرا، که پاک مانَد طفل
که این همه، بگذارند در نهاد، اثر

که هست آدمی از خاک و نیست خوش‌تر از این
که پروریده شود در حریم این مادر

خوشا برهنگی دشت و آبی آفاق
درشت‌خویی کهسار و نرمی کردر

خوشا نشستن خورشید در کبودِ افق
خوشا شکفتن مهتاب بر نشیب و کمر

شبان نگاه به اختر گماشتن، تا خواب
هزار قصه شنودن ز بادِ نجواگر

خوشا چمیدن احشام در صحاری دور
غنودن رمه‌ها در کنار آبشخور

خوشا چو باد، رهایی ز شهربندِ محیط
چو آفتاب، فکندن به کار خلق، نظر

دلی به وسعت صحرا، گرفتن از صحرا
سری به رفعت اختر، گرفتن از اختر

جهان و کار جهان بازیافتن در خویش
خرد به کار گرفتن به جای هر باور

چنین گذشت که می‌بایدش چنین می‌رفت
به خردی و به جوانی، سمندِ عمرسپر

همه به خلوت صحرا، همه به دامن کوه
همه به کار شبانی، همه به سیر و سفر

فقیر و صاحب سرمایه‌های بی‌مانند
هلا فقیر بدین پایه مایه‌دار، نگر

همه جوانی او با سلامتی و پاکی
نگشته دامن پرهیزش از گناهی، تر

دو دیده روشن و آزرمگین، رخان گلگون
فکنده موی مجعّد به دوش، از پسِ سر

به چهره‌ای که تو گفتی که روح زیبایی
گرفته قالب از آن، تا عیان شود به نظر

میانه قامت و بالا درشت و پا، سُتوار
زبان فصیح و نگه گرم و چهره مهرآور

گذار عمر، به کار شبانیِ رمه‌ها
که خود طریق شبانی است راهِ پیغمبر

مدام در دل صحرا - کتابِ بازِ علوم -
که هست جمله معانی در آن، ز کوه و شجر

(ادامه دارد)

#بعثت
#پیام
#نعمت_میرزازاده
@mkazemkazemi
✳️ قصیدهٔ «پیام» نعمت میرزازاده، بخش سوم

مدام در دل هستی به یاد خالق و خلق
وز این مکاشفه در خاطرش هزار اثر

که چیست آبیِ این آسمان گسترده
کجاست مقصد این ابرهای راهگذر؟

چه حکمت است که هر صبح، سر زند خورشید
چه حاجت است که هر شام بردمد اختر؟

کدام دست برافراشت بر رواقِ سپهر
فراز رهگذر روز و شام، شمس و قمر؟

نسیم‌ها چه به گوش درخت می‌خوانند؟
که شاخ و برگ به تکرار می‌کنند از بر

چه بی‌نیازی گرمی است در نگاه کویر
که هست جمله تنش چشم و نیست چشمش تر

حکیمِ کوه که دیده است در گذار زمان
که قرن‌هاست به زانو نشسته سنگین‌سر؟

یقین که این همه هستی، به خود نیاید راست
سپهر و مهر و مَه و بحرِ بیکرانه و بر

جهان درست به آیین و خوب‌تر هنجار
و لیک، این همه آشفته‌گون، جهان بشر

چرا یکی است تهیدست و دیگری پُرتوش؟
مگر برهنه نزادند هر دو از مادر؟

چراست گونهٔ آن یک چنان گُل سیراب
چراست چهرهٔ این یک، به سان نیلوفر؟

مگر که عرصهٔ هستی از آنِ انسان نیست؟
که بهره گیرد و آساید از بلا و خطر؟

ز چیست این‌همه بیداد و جهل و خودکامی
چراست این‌همه از کینه و نفاق، شرر؟

درون سینهٔ این مردمان مگر دل نیست
که دستشان نرود جز به نیزه و خنجر

پدر چگونه تواند که خویشتن به دو دست
به کامِ گور دهد زنده، بی‌گنَه دختر

ستیز و کشمکش این قبیله‌ها تا چند
به گاهِ مرتع و بازار و کوچ و آبشخور؟

بشر به منزل هستی رسیده از چه طریق؟
وز این سرای کند زی کدام ورطه سفر؟

به کارگاه وجود، آدمی چه نقشی بود
سزاست تا چه بجوید در این رباطِ دو در

بشر که ساختهٔ دیگری است، از چه سبب
به دست خویش، خدا سازد از نقوش و صُوَر

مگر شود که کند آفریدگاری، خلق
وز آفریدهٔ خود جوید ایمنی و مفر؟

یقین، به فطرت انسان که آفریده شده است
گرایشی است نهانی به آفریشنگر

گهی به گونهٔ غیری کشد از او تصویر
گهی به صورت خود می‌تراشدش ز حجر

گهی گمان برد این است و گاه گوید اوست
یقین که گمشده‌ای دارد این به خاک مقر

وز آن که نیست بشر را نگاهِ دل، بینا
پدیده‌های خدا، آیدش خدا به نظر

فروغ آتش و خورشید، از خدا، نه خداست
خداست آن که به این هر دو، داده نور و شرر

همه مظاهر هستی گواهِ بودنِ اوست
و لیک نیست همانند، مبدأ و مظهر

کدام مرغ اسیری است، روح در تن من
که صبح و شام بدان ناکجا گشاید پر

کلام چیست؟ چه نیروست در معانی صوت
که رامِ کس چو شود، لشکری است بی‌حد و مر

اسیرکردن مردم، درندگی است، نه فتح
خوش این سپاه که تسخیر می‌کند دل و سر

چو سر سخن بپذیرفت، تن سپارد مرد
که خود هماره به فرمانِ سر بوَد پیکر

سخن خداست، مگر کو به جلوه‌گاه «عُکاظ»
به زیر آورد این قوم و آن برد به زبر

دریغ، معجزِ یزدانیِ سخن، کاین‌سان
در این مفاخره‌ها خیره می‌رود به هدر

به جای طعن و مباهات، قدرتی چونین
چرا به کار نیاید برای خیرِ بشر؟


🔻 ‏۶
در این مکاشفه‌ها می‌سپرد وادیِ عمر
شمار سال چو آمد ورا به چل اندر

شبی به غار «حرا»‌ درغنوده بود که یافت
چنان بزرگ رسالت ز خالقِ اکبر

- نبی روانه به مکه است، ها، شتاب کنیم
مباد فاصله در راهِ پیرو و رهبر

رسیده است کنون در برابر مکه
به کار فتح، میان بسته هم‌عنانِ سحر

برای فتح نه هیچش سپاه و مرکب و مرد
به سر خِرِد، به دل ایمانْش، بس سپاهِ ظفر

نبرد خواسته با یک جهان و اینْت شگفت
نه‌اش سلاح و نه‌اش حیله و نه زور و نه زر

ولی چو هست زبانش کلیدِ فتحِ زمان
نه مکه، معبر تاریخ را گشاید در

کسی که هست خطابش به فطرت انسان
کسی که هست پیامش ندای روح بشر

نه مکه و نه حجاز است شهربند پیام
که باختر شنود این پیام از خاور

هنوز مکه به خواب است و می‌نداند کس
که این پگاه، زمانی نو آورد همبر

(ادامه دارد)
#بعثت
#پیام
#نعمت_میرزازاده
@mkazemkazemi
✳️ قصیدهٔ «پیام»، بخش چهارم

🔻 ‏۷
طنین پرتپش لا اله الا الله
فکنده لرزه بر اندامِ شهر، چون تُندَر

نگاهِ شهر به رفتارِ تازهٔ مردی است
که بوده است امین و شده است پیغمبر

پیمبری که خدا را یگانه خوانَد و نیز
به جز خدا، همه ارباب ز او شده منکَر

رهایی تن و جان را به دین تازهٔ خویش
گشوده است فراروی مردمان، معبر

به گوش مردم محروم، گفته‌اش دلخواه
به جان خیل ستم‌باره، شیوه‌اش نشتر

پیام آورد از جانب خدا، زی خلق
به گونه‌ای که فرومانده هر سخن‌گستر

نه شاعر است و نه ساحر، نه کاهن و نه حکیم
که این کسان دگرند و پیمبر است دگر

صلای او مگر از نای مرد و زن خیزد
که بازگو شود این گفته‌ها به هر محضر:

کنید بندگی او که رمز آزادی است
که بندگی‌ش رهاتان کند ز هر مهتر

به سوی حق بگرایید تا شوید آزاد
هلا گروه ستمکش، ز بندِ استمگر

به سوی او که عزیز و حکیم و قدوس است
همان که هست مر او را همه جهان، کشور

نزاد و نیز نزاید، که بوده است و بوَد
توان شناخت ورا، هر کجا به چشمِ فِکَر

نظر کنید به این آسمانِ استاده
به گردش شب و روز سیاه و روشنگر

به گونه‌گونگی رنگ‌های کوهستان
به خاک و قطرهٔ باران و گونه گونه شجر

نظر کنید به این جمله تا که دریابید
کز اوست در همه گیتی هزار گونه اثر

هرآنچه خود به زمین است و آسمان، از اوست
که هر چه هست، به فرمان اوست فرمانبر

سجود اوست نمازی که می‌برد هر شاخ
درود اوست خروشی که می‌کند تندر

به ابر گفته ببارد، زمین برویاند
شجر ز باد شود باردار و آرد بر

به بهره‌بردن انسان در این جهان بزرگ
بیافریده هزاران نِعَم برون ز شمر

اراده کرده خدا تا که حکمران زمین
شوند مردم محروم، نک بزرگ خبر!

🔻 ‏۸
ز بیم بعثت و این نهضت رهایی‌بخش
شدند جملهٔ یغماگران به فکر اندر

همان کسان که ربایند حق رنجبران
همان گُرُه که کشد خون خلق در ساغر

کز این پیام، ستمدیدگان برآشوبند
دگر به هیچ نگیرند کهتران، مهتر

نیاز آمدشان روبه‌رو شدن با او
از آن سپس که نشد حاصلی ز شور و ز شر

بدین امید که با وعده و فریب و مقام
از این خرابگری بگذرد پیام‌آور

کنون به خانهٔ بوطالب است این برخورد
سزاست تا که شوی جمله چشم و گوش ایدر:

-: «چه فتنه‌ای است که در شهر کرده‌ای برپا
چه آتشی است که افکنده‌ای به خشک و به تر؟

چه گفته‌ای که جوانان ز ره به‌در شده‌اند
چه کرده‌ای که ستاده پسر به روی پدر؟

چگونه سنت اجداد را شماری پست
چرا به جمله خدایان ما زنی تسخر؟

تو خود بزرگ‌تباری، چگونه می‌گویی
تفاوتی نبوَد بین کهتر و مهتر

مهل که قوم از این گفته‌ها شود بی‌دین
مهل که سنت و امنیّت اوفتد به خطر

نگر که جمله تو را دوستدار و هم‌خونیم
به ما بگوی چه داری به‌راستی در سر؟

اگر امارتِ این شهر و قوم می‌خواهی
تو باش مهتر و ما نیز جمله فرمانبر

وگر تو راست نیازی به مکنت و زر و سیم
نیازهات برآریم هم به سیم و به زر

صوابِ ما و تو این است ای امین قریش!
بیا مجادله بگذار و زین هویٰ بگذر

وگر که باز نگردی از این طریق خطا
میانِ ما و تو شمشیر می‌شود داور.»

🔻 ‏۹
گشود لب چو به پاسخ نبی، زمان یک دم
ستاد و دوخت نگه بر لبانِ پیغمبر

نفس به نای زمان شد گره که نک باید
بگردد از رهِ خود، یا به راه گیرد پر

-: «به آن که داده مرا جان، بوَد مرا تا جان
به هر دو دست نهیدم اگر چه شمس و قمر،

ز راه خویش نگردم، به هیچ رو هرگز.»
- زمان به راه فتاد از نخست پویاتر.

به این صحیفهٔ قرآن که ذکر حق دارد
هلاکت است سرانجامِ مردمِ کافر

بسا کسا به زمان‌ها، که بر پیمبرها
شدند منکر و دیدند عاقبت کیفر

به این مداوم پویندهٔ زمان، سوگند
که آدمی است به احوال خود زیان‌آور

مگر به پرتو ایمان و پایداری حق
ز تنگنای بجوید به سوی خیر، مفر

تو جانشین خدایی به خاک، ای انسان
به‌هوش باش و بدین قدر خویشتن بنگر

ز روح خویش، خداوند بردمیده به تو
تویی ز جملهٔ مخلوق، در جهان برتر

ز خونِ بسته تو را آفرید، ایزدِ پاک
تو را اراده و دانش نهاد در جوهر

ز بی‌شمار صفات خود این دو را به تو داد
دو موهبت که بود هر دو بی‌حد و بی‌مر

که خود به پرتو دانش، صواب دریابی
کنی اراده و یابی به هر مراد، ظفر

(ادامه دارد)
#بعثت
#پیام
#نعمت_میرزازاده
@mkazemkazemi
✳️ قصیدهٔ «پیام»، بخش پنجم
(شروع انتشار این قصیده، از اینجاست)

به‌هوش باش که علم و اراده‌ای که تو راست
دو شهپرند، به سویِ خدا تو را رهبر

تویی که خالقِ آزادِ سرنوشت خودی
تو را نه سود و زیان است از قضا و قدر

ز کار خلق، خدا مشکلی بنگشاید
به جدّ و جهد نخیزند جمله قوم، اگر

که آدمی نبرَد بهره جز به کوشش خویش
به آدمی نرسد جز ز خویش، سود و ضرر

پیمبران همه مبعوث هوشدار تو اند
که کیستی و چه‌سان زندگی کنی بهتر

پیمبران را باید اجابت از سرِ صدق
که روح تازه دمانند در حیات بشر

بشر اسیر زمین است و تخته‌بندِ تن است
نیازهاش چنان ریسمان و او چنبر

نیازِ زیستن و نان و آب خود جستن
غریزه است و نه کس را از آن گزیر و مفر

برای آن که تواند به راه یزدان رفت
بباید ایمنی‌اش داد و پایِ راهسپر

چگونه پای؟ دو پای از معاش خود ستوار
چگونه ایمنی؟ ایمن‌شدن ز غارتگر

اگر معاش نباشد ورا، ندارد دین
که این دو نیست جدا هیچ‌گه ز یکدیگر

چو دسترنجِ ورا بازگیری از دستش
ز شأن آدمی‌اش کاهی و شود مضطر

هر آن‌که بهره‌کشی می‌کند ز دیگر خلق،
چنان بوَد که به جنگ خدای، بسته کمر

زمین از آنِ خدای است و خلق، وارث او
به حق خلق، نشاید ستم ز هیچ نفر

که تن به رنج دهد مرد تا بیاساید
وگر که بهرهٔ رنجش رباید استمگر

نیازمند، کسی این‌چنین، که مانده پریش
شود اراده و آزادگی از او یکسر

ز سیرِ رفعتِ انسانی‌اش شود محروم
چو از بلندی پرواز، مرغکی بی‌پر

هر آن‌که خلق چنین خواست کرد، خصم خداست
به چهره آدم و در طینت است دیوسیَر

که پیش دانش و تقوی که شاهراه خداست
به هیچ‌گونه نباید نهاد سد و سپر

هر آن‌که هست مسلمان، به هر بلاد یکی است
اگر به چهره سیاه است یا به چشم اخضر

نژاد و رخت و زبان و زمین نباشد مرز
مگر تلاقی توحید و شرک، در باور

عیار ارزش هر کس به قدر پاکی اوست
هر آن‌که دانش و تقواش بیشتر، بهتر

🔻 ‏۱۰
دگر جهاد عظیم است و بی‌شمار بلا
دگر قلیلی و هر سو ز دشمنان لشکر

همی تحمل خواری برای خیرِ کسان
همی ستادن و کردن هزار گونه خطر

سری که کارگه خیر مرد و زن می‌بود
ز دست خصم، بسی دید سنگ و خاکستر

گهی به سخره، که این است ساحر و مجنون
گهی به طعنه، که این است بیکس و ابتر

سه برگ‌ریز خزان در فجیع‌تر احوال
به جای خیمه، هوا بود و درّه‌شان بستر

کسی ندید و ندانست چون گذشت سه سال
بر آن گروه که بُد قوتشان ز خون جگر

گهی روانه‌شدن بود، سوی ملک حَبَش
پناه‌جستن از آن دشمنان به رنج سفر

گهی مباهله و گاه کشمکش با خصم
گهی مهاجرت و ترک خانه و همسر

چه مایه جان گرامی بسوخت، کاین شعله
به پرتو آمد و گردید زهرهٔ ازهر

گهی به «خندق» و «بدر» است رزم و پیروزی
گهی قصاص «اُحُد» را گشایش «خیبر»

به پایمردی یارانِ در شمار اندک
به جانفشانیِ آن مؤمنانِ شیرشکَر

که رشد ساقهٔ اسلام را بُدند سحاب
که قطع ریشهٔ بیداد را بُدند تبر

به پاسداری حق، رزم را ستاده به جان
شعاعِ روشنِ خورشیدِ تیغ‌ها بر سر

به آنچه امر خداوند، خاشع و تسلیم
به پیش لشکر دشمن، مبارز و صفدر

مسلّم است که فرجام کار، پیروزی است
که مژده داده خداوندِ قادرِ داور

زدودن حرم پاک حق از آن بت‌ها
سپس «بلال» به تکبیر، زان بلند مقر

اذان نگفت، که پایان ظلم کرد اعلام
یکی غلام سیه‌چهرِ الکنِ لاغر:

کز این سپس، همه یکسان و در کنار هم‌اند
اگرچه میر قریش است این و، آن بربر

که خانوادهٔ انسان ز هر نژاد و محیط
یکی است امت واحد، به گرد این محور

بدین طریق، رهایی ز گیر و دارِ حجاز
سپس نبشتن فرمان به خسرو و قیصر

به چندگامی پایان عمر، آن ابلاغ
به نیمروز، بر آن از جهازها منبر

که چیست مایهٔ جاوید ماندن اسلام
که کیست از پس من این قیام را رهبر

که در برابر هر نهضتی به بحر زمان
هزار موج مخالف کنند سینه سپر

سزاست رهبری خلق را به سوی هدف
کسی به دانش و تقوا ز همگنان برتر

کدام دانش؟ آگاه‌بودن از مقصود
کدام تقوا؟ در راه حق نهادن سر

(ادامه دارد)
#بعثت
#پیام
#نعمت_میرزازاده
@mkazemkazemi
✳️ قصیدهٔ «پیام»، بخش ششم
(بخش‌های قبلی قصیده از اینجا به بعد منتشر شده است.)

🔻 ‏۱۱
ایا به ورطهٔ گرداب هر زمان، دینت
نجاتِ کشتیِ تاریخ را بِهین لنگر

گذشته است کنون چارده سده زآن‌روز
که بعثت تو برافکند هر بت و بتگر

به نیم قرن جهانی گشود و کرد آزاد
به ژنده‌پوش‌تر و بی‌سلاح‌تر عسکر

بدان سپاه که بودش به تن زره، ایمان
بدان سپاه که بودش به سر، خدا مغفر

ز سوی باختران رفت تا به «اسپانی»
ز طَرفِ شرق همی تافت تا به «کالَنجَر»

شد از جنوب همی تا کُنام «افریقا»
شد از شمال همی تا کرانه‌های «خزر»

بسا فکند ز بن، کاخ‌های جباران
بسا گرفت ز گردنکشان سر و افسر

نه تیغِ لشکر اسلام کرد فتح بلاد
که با صلای عدالت گشود هر کشور

به خلق مژدهٔ‌ بهروزی و امان دادن
مسلم است که هر حصن را گشاید در

به هر بلاد که رو کرد و عرضه کرد آیین
شدند مردم حق‌جوی، مر ورا لشکر

ایا زمان به تو مرهون و تا جهان باقی است
رواج سکهٔ نام تو را زمان زرگر!

بِهین گواهِ بزرگیت، تا ابد، این بس
که سر سپرد به آیین پاک تو، حیدر

سری که چشم خرد زیر این رواق ندید
به سرفرازی و آزادگی ورا همسر

کسی که معنی اسلام را تجسم داد
چو قالبی که نمود آورد بدان جوهر

کسی که گوش زمان را صلای او انباشت
همین زمان که به هر نغمه هست گوشش کر

فروغ دین تو نازم کز آن دغل مردم
بپرورید به دامان پاک خود «بوذر»

بسا به مرتبه «مقداد» و در خرد «سلمان»
بسا به رادی «عمّار» و «مالک اشتر»

به جای قبلهٔ عالم، نهاد کعبهٔ خلق
به جای بتکده، مسجد؛ به جای کاخ، حجر

به نام، خانهٔ حق را بخواند، خانهٔ خلق
که بین خلق و خدا نیست، حاجبی بر در

به معنی آن که مقام خدا و خلق، یکی است
که خلق راست کنار خدا مجال مقر

چو آفتاب برآمد، مجال شبپره نیست
که در پناه سیاهی است عرصهٔ شبپر

«ابوالحکم» شد «ابوجهل» در ترازوی حق
ایا به فرصت خود غرّه، خویشتن بنگر!

🔻 ۱۲
دریغ و درد که آن مشعل جهان‌افروز
کنون ز غفلت ما مانده چون یکی اخگر

زمان ندید چو اسلام، دین ممتازی
که داشت آن همه سرمایه و کشید ضرر

چه مایه گوهر معنی کز او به غربت رفت
که لاجرم گهر آید به دستِ گوهرخر

کجا شد آن همه عزّ و شرافت مشرق
که بود در همه گیتی به روزگار، سمر

چه شد که شرق به علم و کمال، واپس ماند
از آن امم که ببودند مر ورا چاکر

شد آن زمان که به مشرق نماند نور حیات
شد آن زمان که برآید ز سوی مغرب، خوَر

دریغ مکتب قرآن که ناشناخته ماند
کسی نجُست در او، آن معانی مضمر

در این کتاب که مفهوم مسلکی دارد
سزاست تا که چو برنامه‌ای کنیم نظر

که این، کتابِ رهایی است، بایدش دانی
نه لفظ خوانی و آن لفظ‌ها کنی از بر

که این کتاب برای نجات انسان‌هاست
ثواب هیچ ندارد، بدون هیچ ثمر

جهیزه نیست که در خانه‌ات نهی بر طاق
عتیقه نیست که بر بازویت کنی زیور

به کار بردن فرمان اوست، بر تو ثواب
در این جهان همه عزت، در آن جهان، کوثر

اگر به کار نبندی هر آنچه می‌گوید،
چنان بوَد که نداری به گفته‌اش باور

بهشت هست سزاوارِ نیک‌کرداران
چنان که هست سزای بدان، عذابِ سقر

خدا قرار نداد از برای آدمیان
دو گونه قلب به یک سینه با دو گونه اثر

که باور آور و در کار استقامت کن
دودل مباش و بپرداز دل ز بوک و مگر

نه کاهلی و نه خودرنجی است معنی زهد
نشان مردم مؤمن بگفت پیغمبر:

به شام، صیقل جان را، به ذکرِ حق مشغول
به روز، پاس هدف را، چو شیر شرزهٔ نر

فریضه است که هر مر و زن بجوید علم
که راه می‌نتوان جُست بی فروغِ بصر

و لیک آن که نبندد به کار، دانش خویش
به راستی که حمار است و از حمار بتر
(ادامه دارد)

#پیام
#نعمت_میرزازاده
@mkazemkazemi
✳️ قصیدهٔ «پیام»، بخش هفتم و پایانی
بندهای قبلی این قصیده در این پست‌ها منتشر شده است.
بند ۱ تا ۳
بند ۴ و ۵
بند ۶
بند ۷ تا ۹
بند ۱۰
بند ۱۱ و ۱۲

🔻 ‏۱۳
الا بزرگ پیمبر، که هرچه گفتم من
نگفته ماند هنوز از تو گفتنی، اکثر

مجالِ گفت، نماند و سخن دراز کشید
اگرچه داشتم از کثرت کلام، حذر

از این که طبع نیارست آنچه شاید گفت
من و چکامه به نزد تو ایم پوزشگر

از این چکامه که پرداختم بدین هنجار
«فسانه گشت و کهن شد حدیث» هر دیگر

و لیک ای همه پا تا سرم تو را برخی
_ چنان که برخیِ آیین پاک تو، بوذر _

اگر تو بودی و این چامه بر تو می‌خواندم
فرود آمدی آیت که: «حَبّذا اَشعر»

مرا خوشامد «احمد» به از هر آن «محمود»
مرا عنایت حق به ز «پیلواری زر»

🔻 ۱۴
ایا به درد جهان، دین پاک تو درمان!
ایا فروغ تو جاوید، تا گَه محشر!

ز تو حدیث شنیدستم و ز قرآن نیز
که چون از ابرِ فِتَن تیره شد زمان یکسر،

همه به دامن قرآن زنید چنگِ نیاز
که این کتاب شودتان به روشنی رهبر

ایا تپیدن نبض جهان تو را معلوم
یکی به حیطۀ اسلام و مسلمین بنگر

نه دل گرفته، که اینک گرفته راه نفس
نه برقِ اشک، که از دیده می‌جهد آذر

نفیر اهرمن است این که می‌وزد، نه نسیم
مس گداخته می‌بارد از هوا، نه مَطَر

وز این غمان که ندانند خلق چون باید
به پیش خصم دو جانب گرفتن سنگر،

چنان زیَم که بوَد در دو دیدهٔ من خار
چنان زیَم که بوَد در گلوی من خنجر

مگر به دامن قرآن زنیم چنگ نیاز
که او کشاندمان زین ظلام شوم، به‌در

سزد که پیکر اسلام، جمله گردد دست
بزرگ دستی و در چنگ گیرد این دفتر

فراز روی، نگه دارد و بجوید راه
که مستشارِ امین نیست زو کسی بهتر

به یمن طاعت فرمان این کتاب نجات
ز پای بگسلد این بندِ بندگی، خاور

مشهد، مهرماه ۱۳۴۷

منبع: کتاب لیلةالقدر، نعمت میرزازاده (م. آزرم)، انتشارات روشناوند، اردیبهشت ۱۳۵۷.

#پیام
#نعمت_میرزازاده
@mkazemkazemi