ناگفته‌های تاریخ معاصر ایران-ناتاما
6.85K subscribers
4.73K photos
1.59K videos
152 files
607 links
کانال "ناگفته‌های تاریخ معاصر ایران"
با نام کوتاه: "ناتاما"

پردازش مستند پشت پرده های تاریخ معاصر
Download Telegram
برگی از تاریخ
خاطرات دکتر امیر اصلان افشار
#شاه_پدر_ملت

بزرگترین و طولانی ترین مسافرتی که با اعليحضرت کردم با راه آهن بود از تهران تا مراغه و از مراغه با اتوموبیل به رضائیه. در رضائیه اعليحضرت توقف فرمودند و تنها جایی که رفتیم و جای حسابی بود (هتل که نبود ما را در خانه مردم جا دادند، در رضائیه، مردم و خانه ها خیلی مرتب بودند. رضائیه یک شهر اروپایی بود. بعد، از آنجا با اتوموبیل رفتیم تا سرحد عراق که در دوره ملامصطفی بارزانی، جنگ و ناامنی بود. دوره ای بود که در جنوب، عراقی های موضوع شط العرب را قبول نداشتند آنطوری که ما می گفتیم نه آنطور که انگلیسی ها برای ما تعیین کرده بودند که ما در آب خودمان و با کشتی های خودمان اجازه کشتیرانی نداشتیم!
رفتیم بسوی کردستان. وقتی از رضائیه خارج شدیم، کردها از ما استقبال کردند، با لباس های کردی فوق العاده زیبای شان، با اسب های فوق العاده، ۲۰ تا اسب اینور، ۳۰ تا اسب أنور، با این اسبها، ما را تا سر حد عراق مشایعت کردند. منظره بسیار زیبائی بود. باور بفرمایید، اتوموبیل که از جاده میرفت تا نیمه شکم اسبها، سبزه و چمن بود. یک منطقه بسیار زیبا به نام «ترگور مرگور».
از آنجا رفتیم به تبریز. از شهرهای مختلف هم رد میشدیم و همه جا بگرمی از اعليحضرت استقبال می کردند. مردم می دویدند، نامه می دادند، که در سه جا جلوی مردم را گرفته بودند که اعليحضرت داد زدند: چکارشان دارید؟ چرا اذیتشان می کنید؟ بگذارید بیایند ببینم چه نامه ای دارند! همه نامه های شان را بگیرید... رسیدیم به تبریز که استاندار آقای دهقان بود. و بعد از تبریز از طریق خوی به ماکو رفتیم. شب در ماکو به منزل اقبال السلطان رفتیم. این خانه، واقعأ قصری بود. یک باغ خیلی بزرگ، سالن های بزرگ، نقاشی های درجه یک. روی سقف ناهارخوری قصر اقبال السلطان سفره درازی نقاشی شده بود که تمام غذاها روی سفره پهن بود و دور و برش هم عده ای معمم و آدم های معمولی، نشسته، غذا می خوردند. حقیقتا نقاشی خیلی خیلی زیبائی بود.
اعلیحضرت یک شب در آنجا ماندند و خود خانم اقبال السلطان با چادر نماز سفید آمد و از اعليحضرت استقبال کرد و بعد، عده تقسیم شدند در اطاقهای مختلف. بعد، از آنجا تا سر حد رفتیم و برگشتیم. اعلیحضرت اولین هتل توی راه را دیدند که سازمان جهانگردی ایران ساخته بود برای کسانی که از خارج می آیند. اعليحضرت پیاده شدند و هتل را دیدند و ایراد گرفتند که این حمام تنگ است. در هر حال هتلی بود. بعد هم هتل های متعدد دیگری ساخته شدند و
جاده ها آسفالت شدند و وضع بسیار بهتر شد. یادم می آید که در جوان آلمانی در سفارت پیش ما آمدند. اینها رفته بودند به ایران و عکس های قشنگی انداخته بودند و به آنها در ایران محبت شده بود. عکس ها را آورده بودند به سفارت کادو بدهند. گفتند وقتی ما از ترکیه رد میشدیم آنقدر جاده ها دست انداز داشت
، تمام بچه ها به اتومبیل مان سنگ پرت می کردند، رسم شان این بود که هر اتوموبیلی که رد میشد سنگ پرت می کردند. تا اینکه به سرحد ایران رسیدیم. وقتی وارد ایران شدیم یک جاده آسفالته فوق العاده تمیز و بعد هم یک متل خیلی قشنگ دیدیم. دوستم به من گفت: «ما مثل اینکه عوضی داریم می رویم و برمی گردیم به اروپا..» فقط خواستم بگویم که اصلا قابل مقایسه با ترکیه نبود.
در تبریز که بودیم اعليحضرت از دو جا بازدید کردند. یک جا از ورزشگاهی که جوان ها ورزش می کردند و کشتی گیرها همه با لباس های ورزشی مخصوص خود ایستاده بودند. یکی از کشتی گیرها آمد جلوی اعليحضرت گفت: اعليحضرت من یک عرضی دارم. اعلیحضرت فرمودند: چیه؟ (حالا این همراهان اعلیحضرت هم همیشه می خواستند مردم را خفه بکنند تا چیزی نگویند. همین ها، مردم را از اعليحضرت دور می کردند و هی اشاره می کردند که هیچی نگو!) اعليحضرت با تشر گفتند: بگذارید حرفش را بزند!... بعد، آن کشتی گیر گفت:
- اعليحضرتا! پادشاهی بود به نام انوشیروان عادل و این انوشیروان عادل زیر قصر خودش یک زنجیری آویزان کرده بود که هر کس شکایتی داشت، می رفت زنجیر را تکان می داد و صدایش
می کردند و به دادش می رسیدند. یک روز، خری که صاحبش او را میزد و اذیتش می کرد، آمد این زنجیر را تکان داد. انوشیروان عادل دید که این خر آمده شکایت می کند، پرسید صاحبش کیست؟ صاحبش را مجازات کرد. اعليحضرت! آیا ما از خر هم کمتر هستیم که به داد ما نمیرسند؟
اعلیحضرت، هم خیلی ناراحت شدند و هم از این صراحت خوشش آمد بودند. دستور دادند که ببینند چه می گوید و چه می خواهد.

@cafe_andishe95
ادامه🔻🔻