✴️ ارتباط حقایق با اعتماد ـ 11
🖌 احمد کسروی
🔶 سومین جُستار : رُمان ـ 4
چرا دانا دروغ پردازد یا بخواندن دروغ عمر خود را تباه سازد؟!
این شگفتتر که اگر کسانی از رماننویسان بحوادث تاریخی میپردازند تغییرها در آن داده بشکل رمانش درمیآورند ، چنانکه بسیاری از داستانهای تاریخی را باین حال انداختهاند. این کار از یکسوی بسیار بیخردانه و از سوی دیگر بسیار زیانآور است و خود بدان میماند که کسی دیدهی بیعیب و بینای خود را کنده شیشه بجای آن بگزارد یا پای درست و توانای خود را بریده پایی از چوب بجایش بربندد. یا بدان میماند که کسی باغی خریده درختهای سبز و بارور آن را برانداخته چوبهای خشک در عوض آنها بنشاند یا در بوستان گلهای شاداب و خندان را نپسندیده و آنها را پایمال کرده گلهای کاغذی بجای آن برچیند.
در حادثهای که روی میدهد هر کس تلاش میکند که چگونگی آن را هرچه درستتر بدست بیاورد و بدیگران هم درستتر بازگوید. این تنها آقای رماننویس است که اگرهم چگونگی درست حادثهای بدستش افتاد با سلیقهی کج خود آن را تغییر داده و مشت مشت دروغ بدان درآمیخته بدست خوانندگان میدهد.
آخر این کار برای چیست؟! برای چیست که آقای رماننگار راست یک داستانی را دوست نداشته بدروغِ آن میگراید؟! لذت یک داستان در راست بودن آنست. چگونه است که یکمشت رماننویس و رمانخوان از چگونگی راست یک حادثهای لذت نبرده کجشدهی آن را برمیگزینند؟!
خب آقای رماننویس! این تاریخ و افسانه را که تو بهم درآمیختهای خواننده از کجا بداند راست کدام است و دروغ کدام؟! اگر مقصود تو اینست که راست و دروغ همه را به یک دیده دیده و همه را در یکجا بیاد خود بسپارد بارکالله بانصاف تو. اگر چنین کاری رواست پس اینهمه زحمت که دربارهی شناختن تاریخ کشیده میشود برای چیست؟! چرا در هر کجا دروغپردازانی را از جنس تو در پشت میزی ننشانند که تاریخ برای مردم بپردازند و کارِ دشوار را آسان سازند؟!
آیا این پستی جهان نیست که روز روشن کسانی دست در تاریخ برده و دروغهایی از پندار خود بر آنها میافزایند و باین کار خود میبالند کسی هم بر آنان ایراد نمیگیرد بلکه آن نگارشهای ایشان را هر کسی خوانده عمر خود تباه میسازد؟! پستی بدتر از این چه باشد؟! نادانی و بیخردی بیشتر از این چه باشد؟!
دریغا ! که تولستوی که در قرنهای اخیر تنها مردی از اروپاست نیز آلودهی این نادانی گردیده. جرجی زیدان معروف مصر که مرد آزمودهی دانشمندی بود هم پایش لغزیده و تا گلو در این لجنزار فرورفته. صدها خردمندان هم فریب رماننویسی اروپا را خورده و دانش و خرد خود را فدای نادانی اروپاییان ساختهاند.
کتابهایی که جرجی زیدان بنام «سلسله تواریخ الاسلام» نگاشته و در همهی آنها افسانه را با تاریخ درهم آمیخته خود ننگی بر اسلام و ننگی بر زبان عربی است. مرا حیرت میگیرد که این مرد چگونه شبهای دراز را بیدار مانده و هوش خود گداخته داستانهای تاریخی را از کتابها درآورده و به هر کدام دروغهایی از پندار خود میافزوده؟! چگونه دانش و خرد جلو او را نمیگرفته است؟! چگونه او زشتی این کار خود را درنمییافته است؟!
این شگفتتر که این مرد مصری عذری بگناه خود تراشیده میگوید : «اینکه ما تاریخ و افسانه را بهم میآمیزیم و خوانندگان نخواهند دانست که تاریخ کدام است و افسانه کدام ، همین کار باعث خواهد بود که ایشان بکتابهای تاریخی پرداخته و از کاوش در آنها راست و دروغ رمان ما را از هم بازشناسند».
چه عذر بیخردانهای! چرا این مرد نیندیشیده که خوانندگان رمان از ده تن یکی آن جُربُزه[=استعداد] و مجال را ندارد که بتاریخها پرداخته و از آن راه بتواند دروغهای شما را از راستتان بازشناسد. همانا که کسانی بتاریخ پرداخته آن دروغها را از راست جدا کردند ، آیا بنقشی که از آن دروغها در دلهای ایشان جا گرفته و بآسانی محو نخواهد شد چه چاره خواهند کرد؟!
آیا این کار مانندهی آن نیست که مردی خوراکهای زیانآور بفرزندان خود بخوراند و آنان را رنجور و ناتندرست گرداند و عذرش آن باشد که میخواهم فرزندانم ناگزیر گردیده علم طب یاد بگیرند تا چارهی رنجوری خود بکنند؟! اگر مردی چنین کاری کرد و فرزندان خود را رنجور ساخت ما او را بیخرد و دیوانه نمیشماریم؟!
راستی اینست که هر زمان در جهان نادانیای پیدا میشود که چون کسی ایراد نمیگیرد و بچارهی آن برنمیخیزد سالها بلکه قرنها مردم گرفتار آن میگردند و چهبسا دانایان که آلودهی آن نادانی میشوند تا هنگامی که بخودی خود از اثر بیفتد یا پاکمردی بکندن ریشهی آن برخیزد. بر این گفته مثالهای فراوانی از تاریخ داریم که از جمله یکی را در اینجا یاد میکنیم.
———————————
📣 خوانندگان توانند با نواختن بر 💬 پیام خود را در این زمینه بنویسند. بکوشند نوشتهشان تا تواند بود کوتاه و با دلیل توأم بوده ، خواست از آن روشنی مطلب و حقیقت باشد.
🌸
🖌 احمد کسروی
🔶 سومین جُستار : رُمان ـ 4
چرا دانا دروغ پردازد یا بخواندن دروغ عمر خود را تباه سازد؟!
این شگفتتر که اگر کسانی از رماننویسان بحوادث تاریخی میپردازند تغییرها در آن داده بشکل رمانش درمیآورند ، چنانکه بسیاری از داستانهای تاریخی را باین حال انداختهاند. این کار از یکسوی بسیار بیخردانه و از سوی دیگر بسیار زیانآور است و خود بدان میماند که کسی دیدهی بیعیب و بینای خود را کنده شیشه بجای آن بگزارد یا پای درست و توانای خود را بریده پایی از چوب بجایش بربندد. یا بدان میماند که کسی باغی خریده درختهای سبز و بارور آن را برانداخته چوبهای خشک در عوض آنها بنشاند یا در بوستان گلهای شاداب و خندان را نپسندیده و آنها را پایمال کرده گلهای کاغذی بجای آن برچیند.
در حادثهای که روی میدهد هر کس تلاش میکند که چگونگی آن را هرچه درستتر بدست بیاورد و بدیگران هم درستتر بازگوید. این تنها آقای رماننویس است که اگرهم چگونگی درست حادثهای بدستش افتاد با سلیقهی کج خود آن را تغییر داده و مشت مشت دروغ بدان درآمیخته بدست خوانندگان میدهد.
آخر این کار برای چیست؟! برای چیست که آقای رماننگار راست یک داستانی را دوست نداشته بدروغِ آن میگراید؟! لذت یک داستان در راست بودن آنست. چگونه است که یکمشت رماننویس و رمانخوان از چگونگی راست یک حادثهای لذت نبرده کجشدهی آن را برمیگزینند؟!
خب آقای رماننویس! این تاریخ و افسانه را که تو بهم درآمیختهای خواننده از کجا بداند راست کدام است و دروغ کدام؟! اگر مقصود تو اینست که راست و دروغ همه را به یک دیده دیده و همه را در یکجا بیاد خود بسپارد بارکالله بانصاف تو. اگر چنین کاری رواست پس اینهمه زحمت که دربارهی شناختن تاریخ کشیده میشود برای چیست؟! چرا در هر کجا دروغپردازانی را از جنس تو در پشت میزی ننشانند که تاریخ برای مردم بپردازند و کارِ دشوار را آسان سازند؟!
آیا این پستی جهان نیست که روز روشن کسانی دست در تاریخ برده و دروغهایی از پندار خود بر آنها میافزایند و باین کار خود میبالند کسی هم بر آنان ایراد نمیگیرد بلکه آن نگارشهای ایشان را هر کسی خوانده عمر خود تباه میسازد؟! پستی بدتر از این چه باشد؟! نادانی و بیخردی بیشتر از این چه باشد؟!
دریغا ! که تولستوی که در قرنهای اخیر تنها مردی از اروپاست نیز آلودهی این نادانی گردیده. جرجی زیدان معروف مصر که مرد آزمودهی دانشمندی بود هم پایش لغزیده و تا گلو در این لجنزار فرورفته. صدها خردمندان هم فریب رماننویسی اروپا را خورده و دانش و خرد خود را فدای نادانی اروپاییان ساختهاند.
کتابهایی که جرجی زیدان بنام «سلسله تواریخ الاسلام» نگاشته و در همهی آنها افسانه را با تاریخ درهم آمیخته خود ننگی بر اسلام و ننگی بر زبان عربی است. مرا حیرت میگیرد که این مرد چگونه شبهای دراز را بیدار مانده و هوش خود گداخته داستانهای تاریخی را از کتابها درآورده و به هر کدام دروغهایی از پندار خود میافزوده؟! چگونه دانش و خرد جلو او را نمیگرفته است؟! چگونه او زشتی این کار خود را درنمییافته است؟!
این شگفتتر که این مرد مصری عذری بگناه خود تراشیده میگوید : «اینکه ما تاریخ و افسانه را بهم میآمیزیم و خوانندگان نخواهند دانست که تاریخ کدام است و افسانه کدام ، همین کار باعث خواهد بود که ایشان بکتابهای تاریخی پرداخته و از کاوش در آنها راست و دروغ رمان ما را از هم بازشناسند».
چه عذر بیخردانهای! چرا این مرد نیندیشیده که خوانندگان رمان از ده تن یکی آن جُربُزه[=استعداد] و مجال را ندارد که بتاریخها پرداخته و از آن راه بتواند دروغهای شما را از راستتان بازشناسد. همانا که کسانی بتاریخ پرداخته آن دروغها را از راست جدا کردند ، آیا بنقشی که از آن دروغها در دلهای ایشان جا گرفته و بآسانی محو نخواهد شد چه چاره خواهند کرد؟!
آیا این کار مانندهی آن نیست که مردی خوراکهای زیانآور بفرزندان خود بخوراند و آنان را رنجور و ناتندرست گرداند و عذرش آن باشد که میخواهم فرزندانم ناگزیر گردیده علم طب یاد بگیرند تا چارهی رنجوری خود بکنند؟! اگر مردی چنین کاری کرد و فرزندان خود را رنجور ساخت ما او را بیخرد و دیوانه نمیشماریم؟!
راستی اینست که هر زمان در جهان نادانیای پیدا میشود که چون کسی ایراد نمیگیرد و بچارهی آن برنمیخیزد سالها بلکه قرنها مردم گرفتار آن میگردند و چهبسا دانایان که آلودهی آن نادانی میشوند تا هنگامی که بخودی خود از اثر بیفتد یا پاکمردی بکندن ریشهی آن برخیزد. بر این گفته مثالهای فراوانی از تاریخ داریم که از جمله یکی را در اینجا یاد میکنیم.
———————————
📣 خوانندگان توانند با نواختن بر 💬 پیام خود را در این زمینه بنویسند. بکوشند نوشتهشان تا تواند بود کوتاه و با دلیل توأم بوده ، خواست از آن روشنی مطلب و حقیقت باشد.
🌸
آیا سخنان بالا را آگاه کننده و راست یافتید؟
Anonymous Poll
90%
آری
10%
نه
0%
نه ، علتش را برایتان مینویسم.
📖 کتاب «بدبختیهای توده و ریشهی آن»
🖌 احمد کسروی
🔸 35ـ دربارهی صوفیان و درویشان (یک از چهار)
چند روز پیش در پرچم گفتاری دربارهی صوفیگری بخامهی آقای رحیمی چاپ کردیم و اینک میخواهیم در آن زمینه به یک رشته گفتارهای دیگری پردازیم. این نیز همچون شعر باید دنبال گردد.
اگر ایرانیان تودهای بودند که نیک و بد شناسند و سود و زیان بفهمند ما دربارهی صوفیان بهیچ گفتاری نیاز پیدا نمیکردیم. مگر درویشها و گلِمولاها که تا پانزده سال پیش در ایران بفراوانی یافت میشدند و با آن ریخت «بُلعجایب» و رخت چرکآلود در جلو چشمهای خودی و بیگانه نمودار میگردیدند فراموش شدهاند؟!.. ، مگر آموزاکهایی که نتیجهاش این هیکلهای شوم بوده نیاز بگفتگو دارد؟!.. راستی را باید گفت : این مردم چشم دارند و نمیبینند ، و گوش دارند و نمیشنوند ، و مغز دارند و نمیفهمند.
من میپرسم : آیا درویشان گدایی میکنند یا نه؟.. همه میدانیم که میکنند. یا گدایی میکنند ، یا ماربازی ، یا حقهبازی. باز میپرسم : آیا گدایی بد است یا نه؟!. همه میدانیم که بد است و شرم و آزرم آدمی را از میان میبرد. پس دیگر جای چه گفتگوست؟!.. چرا صالحعلیشاهها و مستعلیشاهها و قطبعلیشاهها از میدان درنمیروند؟!..
چند روز پیش در میدان توپخانه سوار اتوبوس میشدم دیدم یک مردی با ریش توپی و گیسوان حنایی دراز و سرِ باز نیز سوار گردید. دانستم درویش است ، گلِمولاست ، پیر است ، مرشد است ، قطب است ، ولیست ، عارفست. از دیدنش متأثر شده بیاد زمان پیش [1] افتادم که این چرکینکاریها از میان رفته بود.
اتوبوس راه افتاد و چون از جلو باغ ملی درگذشت شاگردشوفر بگرفتن پول پرداخت و چون نوبت بدرویش رسید با یک خیرهچشمی گفت : از من پول نمیگیرند. شاگردشوفر با زمختی گفت : اتوبوس گداخانه نیست پول درآر ، این را گفت و ایستادگی نشان داد. درویش ناگزیر شد و از کشکول خود دهشاهی درآورد و باو داد. ولی سپس درویش رو بمردم گردانیده گفت : این مرا نمیشناسد ، وگرنه در هیچ جا از من پول نمیگیرند. این را گفت بیآنکه اندکشرمی کند. سپس چون اتوبوس بمیدان شاپور رسید و درویش میخواست پیاده شود شاگردشوفر جلوش را گرفته گفت : دهشاهی دیگر! باز درویش بروی او خیره شده با یک خشمی چنین گفت : دست از سر من بردار ، این کاری که تو کردی تاکنون کسی نکرده. این را گفت و بیآنکه پولی دهد پایین رفت و راه خود را پیش گرفت. بدبخت سالها رنج برده ، ریاضت کشیده ، جهاد اکبر کرده ، سیر در نفْس نموده ، ذکر جَلی خوانده ، ذکر خفی خوانده ، چلهها بسر داده ، مقامات پیموده ، و آخرین نتیجهاش این شده که اتوبوس سوار شود و پول ندهد و هیچ نیندیشد که برای چه؟!..
من تا سالیان دراز این را باور نمیکردم که گدایی جزو آداب صوفیگری بوده و با دستور مرشد است که درویشان این کار را میکنند. میگفتم : چنانکه از دیگر فرقهها گدا برمیخیزد از اینان هم برخاسته است. ولی در شگفت بودم که چرا از اینان بیشتر از دیگران گدا برمیخیزد؟.. این بود باور من در سالیان دراز. ولی سپس چون کتابهای ایشان را خواندم دیدم برخی از بزرگانشان همین کار را میکردهاند ، و این را یک راهی از ریاضت و تهذیب نفس میشناختهاند ، و چون این را دانستم بدی آن گروه در اندیشهام هرچه بیشتر نمودار شد ، و برای آنکه گواهی بگفتههای خود بیاورم عبارتهای پایین را از کتاب «اسرار التوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید» بازمیآورم. چون این کتاب با یک زبان ساده نوشته شده در این رشته گفتار ، بیشترِ گواهیها از آن آورده خواهد شد.
از زبان شیخ ابوسعید داستان آغاز کار او را نقل میکند : «از جهت درویشان بسئوال مشغول شدیم که هیچ سختتر از این ندیدیم بر نفس هر که ما را میدید بابتدا دیناری میداد. چون مدتی برآمد کمتر میشد تا بدانگی بازآمد و فروتر میآمد تا به یک مویز و یک جوز بازآمد. چنان شد که بیش از این نمیدادند تا چنان شد که این نیز نمیدادند. پس روزی جمعی بودند و هیچ چیز گشاده نمیشد. ما دستارکی بر سر داشتیم در راه ایشان نهادیم و بعد از آن کفش بفروختیم پس آستر جبه خرج کردیم پس ابره پس پنبه. پدر ما را روزی بدید سر برهنه و پای برهنه او را طاقت نماند و گفت ای پسر آخر این را چه گویند گفتم این را تو مدان میهنگی» [2] .
خوانندگان این داستان را نیک بیندیشند. ابوسعید برای شکم درویشان بیکاره و مفتخوار گدایی کرده و سپس چون از گدایی چیزی بدست نمیآمده دستار خود را فروخته ، کفش خود را فروخته ، آستر و ابرهی جبهاش را فروخته ، و این را یک کار بزرگ و نیکی دانسته که بدینسان بازمیگوید و بخود میبالد.
👇
🖌 احمد کسروی
🔸 35ـ دربارهی صوفیان و درویشان (یک از چهار)
چند روز پیش در پرچم گفتاری دربارهی صوفیگری بخامهی آقای رحیمی چاپ کردیم و اینک میخواهیم در آن زمینه به یک رشته گفتارهای دیگری پردازیم. این نیز همچون شعر باید دنبال گردد.
اگر ایرانیان تودهای بودند که نیک و بد شناسند و سود و زیان بفهمند ما دربارهی صوفیان بهیچ گفتاری نیاز پیدا نمیکردیم. مگر درویشها و گلِمولاها که تا پانزده سال پیش در ایران بفراوانی یافت میشدند و با آن ریخت «بُلعجایب» و رخت چرکآلود در جلو چشمهای خودی و بیگانه نمودار میگردیدند فراموش شدهاند؟!.. ، مگر آموزاکهایی که نتیجهاش این هیکلهای شوم بوده نیاز بگفتگو دارد؟!.. راستی را باید گفت : این مردم چشم دارند و نمیبینند ، و گوش دارند و نمیشنوند ، و مغز دارند و نمیفهمند.
من میپرسم : آیا درویشان گدایی میکنند یا نه؟.. همه میدانیم که میکنند. یا گدایی میکنند ، یا ماربازی ، یا حقهبازی. باز میپرسم : آیا گدایی بد است یا نه؟!. همه میدانیم که بد است و شرم و آزرم آدمی را از میان میبرد. پس دیگر جای چه گفتگوست؟!.. چرا صالحعلیشاهها و مستعلیشاهها و قطبعلیشاهها از میدان درنمیروند؟!..
چند روز پیش در میدان توپخانه سوار اتوبوس میشدم دیدم یک مردی با ریش توپی و گیسوان حنایی دراز و سرِ باز نیز سوار گردید. دانستم درویش است ، گلِمولاست ، پیر است ، مرشد است ، قطب است ، ولیست ، عارفست. از دیدنش متأثر شده بیاد زمان پیش [1] افتادم که این چرکینکاریها از میان رفته بود.
اتوبوس راه افتاد و چون از جلو باغ ملی درگذشت شاگردشوفر بگرفتن پول پرداخت و چون نوبت بدرویش رسید با یک خیرهچشمی گفت : از من پول نمیگیرند. شاگردشوفر با زمختی گفت : اتوبوس گداخانه نیست پول درآر ، این را گفت و ایستادگی نشان داد. درویش ناگزیر شد و از کشکول خود دهشاهی درآورد و باو داد. ولی سپس درویش رو بمردم گردانیده گفت : این مرا نمیشناسد ، وگرنه در هیچ جا از من پول نمیگیرند. این را گفت بیآنکه اندکشرمی کند. سپس چون اتوبوس بمیدان شاپور رسید و درویش میخواست پیاده شود شاگردشوفر جلوش را گرفته گفت : دهشاهی دیگر! باز درویش بروی او خیره شده با یک خشمی چنین گفت : دست از سر من بردار ، این کاری که تو کردی تاکنون کسی نکرده. این را گفت و بیآنکه پولی دهد پایین رفت و راه خود را پیش گرفت. بدبخت سالها رنج برده ، ریاضت کشیده ، جهاد اکبر کرده ، سیر در نفْس نموده ، ذکر جَلی خوانده ، ذکر خفی خوانده ، چلهها بسر داده ، مقامات پیموده ، و آخرین نتیجهاش این شده که اتوبوس سوار شود و پول ندهد و هیچ نیندیشد که برای چه؟!..
من تا سالیان دراز این را باور نمیکردم که گدایی جزو آداب صوفیگری بوده و با دستور مرشد است که درویشان این کار را میکنند. میگفتم : چنانکه از دیگر فرقهها گدا برمیخیزد از اینان هم برخاسته است. ولی در شگفت بودم که چرا از اینان بیشتر از دیگران گدا برمیخیزد؟.. این بود باور من در سالیان دراز. ولی سپس چون کتابهای ایشان را خواندم دیدم برخی از بزرگانشان همین کار را میکردهاند ، و این را یک راهی از ریاضت و تهذیب نفس میشناختهاند ، و چون این را دانستم بدی آن گروه در اندیشهام هرچه بیشتر نمودار شد ، و برای آنکه گواهی بگفتههای خود بیاورم عبارتهای پایین را از کتاب «اسرار التوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید» بازمیآورم. چون این کتاب با یک زبان ساده نوشته شده در این رشته گفتار ، بیشترِ گواهیها از آن آورده خواهد شد.
از زبان شیخ ابوسعید داستان آغاز کار او را نقل میکند : «از جهت درویشان بسئوال مشغول شدیم که هیچ سختتر از این ندیدیم بر نفس هر که ما را میدید بابتدا دیناری میداد. چون مدتی برآمد کمتر میشد تا بدانگی بازآمد و فروتر میآمد تا به یک مویز و یک جوز بازآمد. چنان شد که بیش از این نمیدادند تا چنان شد که این نیز نمیدادند. پس روزی جمعی بودند و هیچ چیز گشاده نمیشد. ما دستارکی بر سر داشتیم در راه ایشان نهادیم و بعد از آن کفش بفروختیم پس آستر جبه خرج کردیم پس ابره پس پنبه. پدر ما را روزی بدید سر برهنه و پای برهنه او را طاقت نماند و گفت ای پسر آخر این را چه گویند گفتم این را تو مدان میهنگی» [2] .
خوانندگان این داستان را نیک بیندیشند. ابوسعید برای شکم درویشان بیکاره و مفتخوار گدایی کرده و سپس چون از گدایی چیزی بدست نمیآمده دستار خود را فروخته ، کفش خود را فروخته ، آستر و ابرهی جبهاش را فروخته ، و این را یک کار بزرگ و نیکی دانسته که بدینسان بازمیگوید و بخود میبالد.
👇
این کتاب اسرارالتوحید خواندنی است. شیخ ابوسعید از بزرگان صوفیان بوده و هشتاد سال عمر کرده که پنجاه سال با خانقاهداری گذرانیده که همیشه دستهای از درویشان گردنکلفت در خانقاه او بودهاند و او با درخواست و التماس و تهدید از مردم پول بدست آورده شکمهای ایشان را سیر میساخته. بلکه گاهی کار بگدایی رسمی میکشیده. یک داستانی در آن کتاب هست که ابوسعید به یک زنی میگوید باید بدرویشان طعامی بدهی. میگوید ندارم. میگوید گدایی بکن و وسایلی فراهم آور. شیخ بزرگ یک عمر با این رذالت بسر میبرده و مفتخوار میپرورانده و بجان توده میانداخته و با اینحال خود را نه تالی پیغمبران ، بلکه بالاتر از ایشان میشمارده و بعادت همهی مرشدان صوفی دعوای خدایی (یا بهتر گویم پیوستن بخدا) میکرده است. آن کتاب را بخوانید تا اسرار صوفیان را بفهمید.
🔹 پانوشتها :
1ـ اشاره به زمان فرمانروایی رضاشاه است.
2ـ میهنه شهرکی بوده میان ابیورد و سرخس (فرهنگ دهخدا) ، زادگاه ابوسعید. میهنگی = اهل میهنه.
——————————
📣 خوانندگان توانند با نواختن بر 💬 پیام خود را در این زمینه بنویسند. بکوشند نوشتهشان تا تواند بود کوتاه و با دلیل توأم بوده ، خواست از آن روشنی مطلب و حقیقت باشد.
🌸
🔹 پانوشتها :
1ـ اشاره به زمان فرمانروایی رضاشاه است.
2ـ میهنه شهرکی بوده میان ابیورد و سرخس (فرهنگ دهخدا) ، زادگاه ابوسعید. میهنگی = اهل میهنه.
——————————
📣 خوانندگان توانند با نواختن بر 💬 پیام خود را در این زمینه بنویسند. بکوشند نوشتهشان تا تواند بود کوتاه و با دلیل توأم بوده ، خواست از آن روشنی مطلب و حقیقت باشد.
🌸
آیا سخنان بالا را آگاه کننده و راست یافتید؟
Anonymous Poll
93%
آری
0%
نه
7%
نه ، علتش را برایتان مینویسم.
✴️ ارتباط حقایق با اعتماد ـ 12
🖌 احمد کسروی
🔶 سومین جُستار : رُمان ـ 5
چرا دانا دروغ پردازد یا بخواندن دروغ عمر خود را تباه سازد؟!
داستان منجّمان یا بعبارت فارسی «ستارهشماران» را همه شنیدهایم و میدانیم که از «اوضاع کواکب» آسمان پی بر چگونگی حوادث زمین میبردند و پیشینگوییها میکردند. مثلاً از نزدیکی دو ستاره بهمدیگر یا از روبرو شدن آنها ، پی بزمینلرزه یا جنگ یا حوادث دیگر برده و پیش از وقوع خبر میدادند.
کسانی اگر امروز علم نجوم را در کتابهایی که به هر زبانی فراوان است بخوانند یا از کسانی که آگاهی از آن علم دارند جستجو نمایند خواهند دید آنچه هرگز بنیاد ندارد آن علم است و سخت در شگفت خواهند بود که چگونه کسانی با داشتن هوش و دانش آن را پذیرفته و نام علم بروی آن گزاردهاند و باحکام آن پایبندی مینمودند.
مثلاً منجم دوازده برج معروف را که صورتهایی است پنداری میانهی هفت ستارهی گردندهی [=سیاره] مشهور که یکی از آنها آفتاب و دیگری زحل یا بعبارت فارسی کیوان است تقسیم نموده هر یک یا دو برج را خانهی یکی از آن ستارهها مینامد. سپس رشتهی پندار را از دست نداده میگوید : چون اَسَد خانهی آفتاب و دَلْو خانهی زحل است و این دو خانه همیشه در برابر یکدیگر نهادهاند پس زحل و آفتاب باهم دشمنی دارند بآن دلیل که خانههای آنها روبروی یکدیگر نهاده. سپس میدان دیگری از پندار باز کرده چون آفتاب بزرگتر و درخشندهتر از زحل است آفتاب را «سعد اکبر» نامیده زحلِ بیچاره را باتهام دشمنی با او «نحس اکبر» میخواند و اینست که اگر در استخراج طالعِ کسی که از بدعتهای منجمان بوده یا در «روبرو شدن ستارههایی» که در علم نجوم احکامی بر آن بار است پای زحل بمیان میآمد منجم که خود او و علمش نحستر از هر نحسی بود فال بد زده و یک رشته خبرهای بیمناکی از زلزله و توفان و مرگ و مانند اینها میداد.
علمی که پایهاش این پندارها و سرسامها بوده قرنها جهان را گرفتار کرده و هزار مرد را از شرق و غرب آلودهی خود داشته است. مردم عامی که فریب این شیادان میخوردند بجای خود که پادشاهان فریفتهی ایشان بودند و هر یکی منجمانی در دربار خود داشته و جز با دستور ایشان دست بکاری نمیزدند. برای هر کاری بایستی منجم ساعت معین کند و در آن ساعت انجام داده شود وگرنه امیدی بپیشرفت آن کار بسته نمیشد. گاهی در نتیجهی این علمِ احمقانه حوادثی روی داده که از شگفتترین داستانهاست و آدمی را حیرت میگیرد که چگونه مردم دانش و خرد خود را زبون این پندارها و سرسامها گردانیده بودند؟!
داستان کنارهگیری شاهعباس بزرگ از پادشاهی و نشاندن یوسفی نام را بجای خود باین علت که منجم از «اوضاع کواکب»خبر داده بود که در آن سال گزندی به یکی از بزرگان خواهد رسید و بیم آن میرفت که آن گزند بشاهعباس برسد و برای جلوگیری از آن یوسفی را شاه کرده و سه روز او را با شکوه پادشاهی گردش دادند سپس او را کشتند و شاهعباس دوباره بپادشاهی آمد ـ این داستان یکی از دلایل مطلب ماست. شرح آن را در عالمآرا خوانده ببینید آیا گمراهی بدتر از آن چه میتواند بود؟
امروز هم یک رشته گمراهیها در جهان پدید آمده ـ گمراهیهایی که سرچشمهی بسیاری از آنها اروپاست. یکی از آنها نیز رماننویسی و رمانخوانی است که همراه اتومبیل و آیروپلان[=هواپیما] بهمه جا رسیده است و در هر شهر و آبادی انبوهی از مردم را آلوده ساخته است. ولی ما بیپرده میگوییم که این کار از خرد دور است و نه تنها عمر نویسنده و خواننده را تباه میسازد بلکه یک رشته زیانهایی نیز دارد که شرح آن را در جای دیگر خواهیم داد.
———————————
📣 خوانندگان توانند با نواختن بر 💬 پیام خود را در این زمینه بنویسند. بکوشند نوشتهشان تا تواند بود کوتاه و با دلیل توأم بوده ، خواست از آن روشنی مطلب و حقیقت باشد.
🌸
🖌 احمد کسروی
🔶 سومین جُستار : رُمان ـ 5
چرا دانا دروغ پردازد یا بخواندن دروغ عمر خود را تباه سازد؟!
داستان منجّمان یا بعبارت فارسی «ستارهشماران» را همه شنیدهایم و میدانیم که از «اوضاع کواکب» آسمان پی بر چگونگی حوادث زمین میبردند و پیشینگوییها میکردند. مثلاً از نزدیکی دو ستاره بهمدیگر یا از روبرو شدن آنها ، پی بزمینلرزه یا جنگ یا حوادث دیگر برده و پیش از وقوع خبر میدادند.
کسانی اگر امروز علم نجوم را در کتابهایی که به هر زبانی فراوان است بخوانند یا از کسانی که آگاهی از آن علم دارند جستجو نمایند خواهند دید آنچه هرگز بنیاد ندارد آن علم است و سخت در شگفت خواهند بود که چگونه کسانی با داشتن هوش و دانش آن را پذیرفته و نام علم بروی آن گزاردهاند و باحکام آن پایبندی مینمودند.
مثلاً منجم دوازده برج معروف را که صورتهایی است پنداری میانهی هفت ستارهی گردندهی [=سیاره] مشهور که یکی از آنها آفتاب و دیگری زحل یا بعبارت فارسی کیوان است تقسیم نموده هر یک یا دو برج را خانهی یکی از آن ستارهها مینامد. سپس رشتهی پندار را از دست نداده میگوید : چون اَسَد خانهی آفتاب و دَلْو خانهی زحل است و این دو خانه همیشه در برابر یکدیگر نهادهاند پس زحل و آفتاب باهم دشمنی دارند بآن دلیل که خانههای آنها روبروی یکدیگر نهاده. سپس میدان دیگری از پندار باز کرده چون آفتاب بزرگتر و درخشندهتر از زحل است آفتاب را «سعد اکبر» نامیده زحلِ بیچاره را باتهام دشمنی با او «نحس اکبر» میخواند و اینست که اگر در استخراج طالعِ کسی که از بدعتهای منجمان بوده یا در «روبرو شدن ستارههایی» که در علم نجوم احکامی بر آن بار است پای زحل بمیان میآمد منجم که خود او و علمش نحستر از هر نحسی بود فال بد زده و یک رشته خبرهای بیمناکی از زلزله و توفان و مرگ و مانند اینها میداد.
علمی که پایهاش این پندارها و سرسامها بوده قرنها جهان را گرفتار کرده و هزار مرد را از شرق و غرب آلودهی خود داشته است. مردم عامی که فریب این شیادان میخوردند بجای خود که پادشاهان فریفتهی ایشان بودند و هر یکی منجمانی در دربار خود داشته و جز با دستور ایشان دست بکاری نمیزدند. برای هر کاری بایستی منجم ساعت معین کند و در آن ساعت انجام داده شود وگرنه امیدی بپیشرفت آن کار بسته نمیشد. گاهی در نتیجهی این علمِ احمقانه حوادثی روی داده که از شگفتترین داستانهاست و آدمی را حیرت میگیرد که چگونه مردم دانش و خرد خود را زبون این پندارها و سرسامها گردانیده بودند؟!
داستان کنارهگیری شاهعباس بزرگ از پادشاهی و نشاندن یوسفی نام را بجای خود باین علت که منجم از «اوضاع کواکب»خبر داده بود که در آن سال گزندی به یکی از بزرگان خواهد رسید و بیم آن میرفت که آن گزند بشاهعباس برسد و برای جلوگیری از آن یوسفی را شاه کرده و سه روز او را با شکوه پادشاهی گردش دادند سپس او را کشتند و شاهعباس دوباره بپادشاهی آمد ـ این داستان یکی از دلایل مطلب ماست. شرح آن را در عالمآرا خوانده ببینید آیا گمراهی بدتر از آن چه میتواند بود؟
امروز هم یک رشته گمراهیها در جهان پدید آمده ـ گمراهیهایی که سرچشمهی بسیاری از آنها اروپاست. یکی از آنها نیز رماننویسی و رمانخوانی است که همراه اتومبیل و آیروپلان[=هواپیما] بهمه جا رسیده است و در هر شهر و آبادی انبوهی از مردم را آلوده ساخته است. ولی ما بیپرده میگوییم که این کار از خرد دور است و نه تنها عمر نویسنده و خواننده را تباه میسازد بلکه یک رشته زیانهایی نیز دارد که شرح آن را در جای دیگر خواهیم داد.
———————————
📣 خوانندگان توانند با نواختن بر 💬 پیام خود را در این زمینه بنویسند. بکوشند نوشتهشان تا تواند بود کوتاه و با دلیل توأم بوده ، خواست از آن روشنی مطلب و حقیقت باشد.
🌸
آیا سخنان بالا را آگاه کننده و راست یافتید؟
Anonymous Poll
86%
آری
7%
نه
7%
نه ، علتش را برایتان مینویسم.
📖 کتاب «بدبختیهای توده و ریشهی آن»
🖌 احمد کسروی
🔸 35ـ دربارهی صوفیان و درویشان (دو از چهار)
اکنون ببینیم صوفیان چه میگویند؟.. چرا خود را از مردم بکنار میگیرند؟. به چه دستاویزی بیکار میمانند؟.. خود آنان تاریخچهشان را نمیدانند. پیشروانشان برای فریب مردم یک تاریخهای دروغی ساختهاند و سلسلههای خود را بامام علیبنابیطالب و خلیفه ابیبکر و دیگران میرسانند ، و چنین میگویند که پیغمبر اسلام گذشته از هدایتی که برای همگی مردمان آورده یک آگاهیهای خاصی و دستورهای خاصی به برگزیدگانی از یاران خود داده که از آنها دست بدست بما رسیده ، ولی این دروغیست که ساختهاند.
صوفیگری دویست سال پس از اسلام پیدا شده. و آنگاه صوفیگری یکسره با اسلام ناسازگار است. از آنسوی بزرگان صوفیان خود را بالاتر از پیغمبران میپنداشتهاند ، زیرا یک قطب در پیش آنها کسیست که جهان با دستور وی میگردد و نه شگفت است که چنین کسی خود را بالاتر از پیغمبران شمارد.
تاریخچهی صوفیان چنانکه برخی دانشمندان جُسته و بدست آوردهاند ، چنین است : چون در قرن دوم اسلام فلسفهی یونان بعربی ترجمه گردید و انتشار یافت این بدآموزی نیز از آن سرچشمه گرفت : فیلسوفان یونان و روم که هر کدام دربارهی خدا و جهان و آفرینش ، بگمان و پندار سخنانی
سرودهاند ، یکی هم بنام پلوتینوس چنین گفته است : «ما همه از خدایم ، از او جدا گشتهایم و سپس بسوی او بازخواهیم گشت و بدو بازخواهیم پیوست». همو گفته است : «روان آدمی از آنجهانِ آزاد و بیآلایش فرود آمده و در اینجهان گرفتار مادّه گردیده و آلودگیها پیدا کرده. لیکن هر کسی که بخواهشهای تنی نپردازد و بپرورش روان برخیزد آلایش او کمتر خواهد بود ، و کسانی که بخواهند از این دامگه بازرهند و بجای پیشین بازگردند باید از خوشیهای اینجهان دامن درچینند و پارسا باشند».
اینها سخنانی است که از پلوتینوس میآورند. نوشتهاند خود او مرد پارسا و نیکی بوده. اما سخنانش ، این جملههایی که دربارهی روان آدمی گفته چندان بیراه نیست. فرود آمدن روان از یک جهان آزاد و بیآلایش همانست که ما بنام «جان و روان» یاد کردیم. این راست است که روان از جهان مادّی نیست. اما اینکه آدمی بخواهشهای تنی نپردازد و از خوشیهای این جهان دامن درچیند ، و اگر چنین کرد روانش از دامگه مادّی آزاد میگردد و بجایگاه نخستین خود میپیوندد راست نیست. زیرا خواهشهای تنی و خوشیهای اینجهان چه زیانی یا چه بدی دارد که آدمی از آن دامن درچیند؟! یکی از خواهشهای تنی زن گرفتن است ، دیگر[ی] خوراکهای لذیذ خوردنست ، دیگری خوابیدن و آسودن است ، دیگری دیدن و تماشا کردن است ، اینها چه بدیهایی دارد که آدمی از آن دامن درچیند؟!.. آنچه آدمی باید پرهیز کند و خود را نگه دارد خویهای پست حیوانی است ، از خشم و کینه و رشک و کشاکش و ستم و خودخواهی و خودفروشی[=خودنمایی فزون] و چاپلوسی و مانند اینها. از اینهاست که باید پرهیز کرد و ما نیز شرح خواهیم داد ، نه از خواهشهای تنی و خوشیهای اینجهانی. و آنگاه از دامن درچیدن از خواهشهای تنی و خوشیهای اینجهانی ، روان از دامگه مادّی آزاد نگردد ، چنین نتیجهای از آنها نتوان گرفت. آدمی تا زنده است روانش با تن و جان مادّی در یکجاست و جدایی بیمعناست. چیزی که هست ، باید بکوشد و روان را نیرومند گرداند که رشتهی اختیار در دست او باشد نه در دست تن و جان مادّی. این است ایرادی که بسخن دوم پلوتینوس وارد میباشد.
اما سخن نخست پلوتینوس بیکبار بیمعناست. چگونه ما از خداییم؟!.. چگونه از خدا جدا گشتهایم و باو بازخواهیم گردید؟!.. ما کجا و خدا کجا؟!.. آفریدگان کجا و آفریدگار کجا؟!.. این سخن دلیلش چیست؟!.. آیا سخن باین بزرگی دلیل نمیخواهد؟!.
ما اساساً بخدا از چه راه پی بردهایم؟!.. از این راه پی بردهایم که دیدهایم جهان میگردد و اختیاری از خودش ندارد. خودمان را سنجیده دیدهایم باین جهان بیاختیار آمدهایم و بیاختیار میرویم. از اینجا ناگزیر شده گفتهایم پس یک دستگاه دیگری در پشت سر اینجهان هست و یک خدای توانایی میباشد که اختیار ما و همهی جهان در دست اوست. پس کنون چگونه بگوییم ما با آن خدا یکی میباشیم؟!.. اگر ما خدا توانستیم بود چه نیازی بخدا میداشتیم. هرچه هست این سخن بیپاست و پلوتینوس نافهمیده و نااندیشیده آن را بزبان آورده.
هرچه هست سخن پلوتینوس چون پراکنده گردیده دستاویز بدست یک دسته هوسمندانی داده که بدعوای خدایی پردازند و ویلگردان بازار بغداد «لیس فی جُبَّتی الا الله» [معنی : در جامهی من چیزی جز خدا نیست (من خود خدایم)] گویند و بخود بالند و دست از کار و پیشه و خاندان خود کشیده بنام آنکه از جهان و خوشیهایش چشم پوشیدهایم در خانقاهها گرد آیند و به بیکاری روز گزارند و با گدایی و دریوزهگردی شکم خود را سیر سازند.
——————————
🖌 احمد کسروی
🔸 35ـ دربارهی صوفیان و درویشان (دو از چهار)
اکنون ببینیم صوفیان چه میگویند؟.. چرا خود را از مردم بکنار میگیرند؟. به چه دستاویزی بیکار میمانند؟.. خود آنان تاریخچهشان را نمیدانند. پیشروانشان برای فریب مردم یک تاریخهای دروغی ساختهاند و سلسلههای خود را بامام علیبنابیطالب و خلیفه ابیبکر و دیگران میرسانند ، و چنین میگویند که پیغمبر اسلام گذشته از هدایتی که برای همگی مردمان آورده یک آگاهیهای خاصی و دستورهای خاصی به برگزیدگانی از یاران خود داده که از آنها دست بدست بما رسیده ، ولی این دروغیست که ساختهاند.
صوفیگری دویست سال پس از اسلام پیدا شده. و آنگاه صوفیگری یکسره با اسلام ناسازگار است. از آنسوی بزرگان صوفیان خود را بالاتر از پیغمبران میپنداشتهاند ، زیرا یک قطب در پیش آنها کسیست که جهان با دستور وی میگردد و نه شگفت است که چنین کسی خود را بالاتر از پیغمبران شمارد.
تاریخچهی صوفیان چنانکه برخی دانشمندان جُسته و بدست آوردهاند ، چنین است : چون در قرن دوم اسلام فلسفهی یونان بعربی ترجمه گردید و انتشار یافت این بدآموزی نیز از آن سرچشمه گرفت : فیلسوفان یونان و روم که هر کدام دربارهی خدا و جهان و آفرینش ، بگمان و پندار سخنانی
سرودهاند ، یکی هم بنام پلوتینوس چنین گفته است : «ما همه از خدایم ، از او جدا گشتهایم و سپس بسوی او بازخواهیم گشت و بدو بازخواهیم پیوست». همو گفته است : «روان آدمی از آنجهانِ آزاد و بیآلایش فرود آمده و در اینجهان گرفتار مادّه گردیده و آلودگیها پیدا کرده. لیکن هر کسی که بخواهشهای تنی نپردازد و بپرورش روان برخیزد آلایش او کمتر خواهد بود ، و کسانی که بخواهند از این دامگه بازرهند و بجای پیشین بازگردند باید از خوشیهای اینجهان دامن درچینند و پارسا باشند».
اینها سخنانی است که از پلوتینوس میآورند. نوشتهاند خود او مرد پارسا و نیکی بوده. اما سخنانش ، این جملههایی که دربارهی روان آدمی گفته چندان بیراه نیست. فرود آمدن روان از یک جهان آزاد و بیآلایش همانست که ما بنام «جان و روان» یاد کردیم. این راست است که روان از جهان مادّی نیست. اما اینکه آدمی بخواهشهای تنی نپردازد و از خوشیهای این جهان دامن درچیند ، و اگر چنین کرد روانش از دامگه مادّی آزاد میگردد و بجایگاه نخستین خود میپیوندد راست نیست. زیرا خواهشهای تنی و خوشیهای اینجهان چه زیانی یا چه بدی دارد که آدمی از آن دامن درچیند؟! یکی از خواهشهای تنی زن گرفتن است ، دیگر[ی] خوراکهای لذیذ خوردنست ، دیگری خوابیدن و آسودن است ، دیگری دیدن و تماشا کردن است ، اینها چه بدیهایی دارد که آدمی از آن دامن درچیند؟!.. آنچه آدمی باید پرهیز کند و خود را نگه دارد خویهای پست حیوانی است ، از خشم و کینه و رشک و کشاکش و ستم و خودخواهی و خودفروشی[=خودنمایی فزون] و چاپلوسی و مانند اینها. از اینهاست که باید پرهیز کرد و ما نیز شرح خواهیم داد ، نه از خواهشهای تنی و خوشیهای اینجهانی. و آنگاه از دامن درچیدن از خواهشهای تنی و خوشیهای اینجهانی ، روان از دامگه مادّی آزاد نگردد ، چنین نتیجهای از آنها نتوان گرفت. آدمی تا زنده است روانش با تن و جان مادّی در یکجاست و جدایی بیمعناست. چیزی که هست ، باید بکوشد و روان را نیرومند گرداند که رشتهی اختیار در دست او باشد نه در دست تن و جان مادّی. این است ایرادی که بسخن دوم پلوتینوس وارد میباشد.
اما سخن نخست پلوتینوس بیکبار بیمعناست. چگونه ما از خداییم؟!.. چگونه از خدا جدا گشتهایم و باو بازخواهیم گردید؟!.. ما کجا و خدا کجا؟!.. آفریدگان کجا و آفریدگار کجا؟!.. این سخن دلیلش چیست؟!.. آیا سخن باین بزرگی دلیل نمیخواهد؟!.
ما اساساً بخدا از چه راه پی بردهایم؟!.. از این راه پی بردهایم که دیدهایم جهان میگردد و اختیاری از خودش ندارد. خودمان را سنجیده دیدهایم باین جهان بیاختیار آمدهایم و بیاختیار میرویم. از اینجا ناگزیر شده گفتهایم پس یک دستگاه دیگری در پشت سر اینجهان هست و یک خدای توانایی میباشد که اختیار ما و همهی جهان در دست اوست. پس کنون چگونه بگوییم ما با آن خدا یکی میباشیم؟!.. اگر ما خدا توانستیم بود چه نیازی بخدا میداشتیم. هرچه هست این سخن بیپاست و پلوتینوس نافهمیده و نااندیشیده آن را بزبان آورده.
هرچه هست سخن پلوتینوس چون پراکنده گردیده دستاویز بدست یک دسته هوسمندانی داده که بدعوای خدایی پردازند و ویلگردان بازار بغداد «لیس فی جُبَّتی الا الله» [معنی : در جامهی من چیزی جز خدا نیست (من خود خدایم)] گویند و بخود بالند و دست از کار و پیشه و خاندان خود کشیده بنام آنکه از جهان و خوشیهایش چشم پوشیدهایم در خانقاهها گرد آیند و به بیکاری روز گزارند و با گدایی و دریوزهگردی شکم خود را سیر سازند.
——————————
📣 خوانندگان توانند با نواختن بر 💬 پیام خود را در این زمینه بنویسند. بکوشند نوشتهشان تا تواند بود کوتاه و با دلیل توأم بوده ، خواست از آن روشنی مطلب و حقیقت باشد.
🌸
🌸
آیا سخنان بالا را آگاه کننده و راست یافتید؟
Anonymous Poll
100%
آری
0%
نه
0%
نه ، علتش را برایتان مینویسم.
✴️ ارتباط حقایق با اعتماد ـ 13
🖌 احمد کسروی
🔶 سومین جُستار : رُمان ـ 6
چرا دانا دروغ پردازد یا بخواندن دروغ عمر خود را تباه سازد؟!
از کارهای شگفت رماننویسانست که یکی از ایشان افسانهای بافته بدینسان که حسنعلیخان نامی در قزوین رئیس مالیه بوده. بهنگامی که سپاه روس در ایران درنگ داشت شیخی در تهران و قزوین جاسوس ایشان بوده حسنعلیخان را بدشمنی سیاست روس متهم میدارد و چون آفیسری [1] (سرکردهای) با چند تن سالدات[2] بگرفتن او میآیند ، حسنعلیخان ایستادگی نموده دلیریها از خود آشکار میسازد و چون دستگیرش کرده نزد ژنرال میبرند در آنجا نیز دلیریها نموده سخنان درشت بژنرال میگوید و سیلی بروی او میزند ، ژنرال برآشفته فرمان دار زدن او را میدهد. لیکن آفیسر که باین کار مأمور بوده ناگهان فیلسوف وارستهای درمیآید که بکشته شدن خود رضا داده بکشتن حسنعلیخان قهرمان ایران رضا نمیدهد. خوشبختانه پیشامدی میکند که هر دوی ایشان رها میگردند.
این کار آقای رماننگار بدان میماند که کسی در محاکمه سندی که بدست دارد پنهان کرده و بدروغ سند دیگری ساخته و آن را نشان بدهد ، یا آنکه کسی با آدمیانی که خدا آفریده و جان بخشیده نجوشیده صورتهایی از پندار خود از گل یا گچ پدید آورده دل بآنها ببندد و با آنان روز بگزارد. یا کسی پدر و مادر و برادران خود را نپسندیده و با آنان درنیامیخته نقشهایی از روی دلخواه و پندار خود بر دیوار نگاشته و با آنها دل خود را خوش سازد. یا اینکه گروهی بزرگان و دانشمندانی را که میانهی خویش دارند بچیزی نشمرده و هرگز نام آنان را نبرده و بجای ایشان مجسمههایی از گل و سنگ ساخته و بداشتن آنها بنازند.
تو گویی هنگامی که سپاه روس در ایران درنگ داشت و آن ستمها و زورگوییها بایرانیان روا میداشت کسی از مردم این سرزمین فداکاری و ایستادگی ننموده که آقای رماننویس ناگزیر شده حسنعلیخانی بتراشد و نگزارد ایرانیان بیکبار سرافکنده و شرمنده باشند.
اگر آقای رماننگار نمیداند دیگران میدانند که در آن دورهی ناتوانی دولت و بیسرپرستی ایران کسانی که بایستی فداکاری بکنند و ایستادگی نمایند کردهاند و نمودهاند. آنان که در محرم1330 در تبریز بودند و جنگ مجاهدان را با روسیان دیدهاند میدانند که فداکاری و جانبازی بهتر از آن نمیشد که یکمشت مجاهدان بنام غیرت اسلام و ایرانیگری کردند که پس از چند روز جنگهای شیردلانه که دست و پای روسان را از همه جای شهر بریده در باغی بمحاصرهشان گرفتند ناگهان اردوی بزرگی از تفلیس با توپخانه بیاری روسیان رسید و مجاهدان چاره جز کنارهگیری ندیدند که کسانی از شهر گریخته و کسانی آن هم نپسندیده ایستادند تا مرگ آنان را دریابد.
آن داستان را تاکنون کسی ننوشته و شاید اگر نوشتههای پرفسور براون نبود کسی در اروپا
نمیدانست که دستِ ستمِ روس چه گلوهای بیگناهی را در ایران بفشرد. هنوز هم در کتاب آبی انگلیس و دیگر نوشتههای سیاسی اروپا گناه آن جنگ را بگردن تبریزیان انداخته مینویسند ایشان بودند که دست بکشتار باز کردند. باآنکه حقیقت برخلاف این است و دلیلهایی از نوشتههای خود اروپاییان در دست هست که روسان از مدتها نقشهی آن کشتار را میکشیدند تا چشم ایرانیان را یکجا بترسانند. مجاهدان اگرهم ایستادگی نمینمودند روسان کشتاری که بایستی بکنند میکردند. این سخنی است که انکار ندارد. ولی کیست که درپی اینگونه مطالب باشد و بنگارش آنها بپردازد؟! بنویسندگان ایران این کار بس که رمان ترجمه کنند یا تألیف نمایند و مایهی گمراهی و ویرانی صدها زن و مرد باشند. بآنان چه کسانی در راه آسایش این سرزمین جان خود باختهاند؟!
شگفتا چه حاجت بتراشیدن حسنعلیخان در جایی که آقای میرکریم بزاز آن سید پارسای بیگناه هست که چون بپای دار رسید با روی خندان فریاد زد : «زندهباد اسلام ، زندهباد حاجی شیخ عبدالله» (3) و بیآنکه شکستی بخود راه دهد گردن بریسمان سیاه داد؟!
آقا پترس ارمنی هست که چون بدار آویخته شد و از سنگینی جثهاش ریسمان پاره شده بزمین افتاد دوباره با پای خود از پلهها بالا رفته آن زجر جانکاه را بروی مردانگی خود نیاورد؟!
آن جوان دلیر گرجی هست که چون بالای کرسی مرگ جای گرفت اسلام آشکار ساخته وصیت کرد که او را رو بقبله دار کشند و در قبرستان مسلمانان بخاک سپارند و بیآنکه ترسی بخود راه دهد با روی خندان گردن بطناب داد؟!
مردمی که در تاریخ خود چنین جانبازانی را دارند چرا حسنعلیخان بتراشند؟! مردمی که بروز ناتوانی دولت خودشان در برابر زورگویی همسایهی ستمکاری قربانیهای بزرگی همچون ثقةالاسلام و شیخسلیم و میرزا علی واعظ دادهاند آیا ننگ بر آنان نیست که نامهای این قربانیهای گرانمایه را فراموش کرده بدروغ قهرمانهایی بسازند؟!
👇
🖌 احمد کسروی
🔶 سومین جُستار : رُمان ـ 6
چرا دانا دروغ پردازد یا بخواندن دروغ عمر خود را تباه سازد؟!
از کارهای شگفت رماننویسانست که یکی از ایشان افسانهای بافته بدینسان که حسنعلیخان نامی در قزوین رئیس مالیه بوده. بهنگامی که سپاه روس در ایران درنگ داشت شیخی در تهران و قزوین جاسوس ایشان بوده حسنعلیخان را بدشمنی سیاست روس متهم میدارد و چون آفیسری [1] (سرکردهای) با چند تن سالدات[2] بگرفتن او میآیند ، حسنعلیخان ایستادگی نموده دلیریها از خود آشکار میسازد و چون دستگیرش کرده نزد ژنرال میبرند در آنجا نیز دلیریها نموده سخنان درشت بژنرال میگوید و سیلی بروی او میزند ، ژنرال برآشفته فرمان دار زدن او را میدهد. لیکن آفیسر که باین کار مأمور بوده ناگهان فیلسوف وارستهای درمیآید که بکشته شدن خود رضا داده بکشتن حسنعلیخان قهرمان ایران رضا نمیدهد. خوشبختانه پیشامدی میکند که هر دوی ایشان رها میگردند.
این کار آقای رماننگار بدان میماند که کسی در محاکمه سندی که بدست دارد پنهان کرده و بدروغ سند دیگری ساخته و آن را نشان بدهد ، یا آنکه کسی با آدمیانی که خدا آفریده و جان بخشیده نجوشیده صورتهایی از پندار خود از گل یا گچ پدید آورده دل بآنها ببندد و با آنان روز بگزارد. یا کسی پدر و مادر و برادران خود را نپسندیده و با آنان درنیامیخته نقشهایی از روی دلخواه و پندار خود بر دیوار نگاشته و با آنها دل خود را خوش سازد. یا اینکه گروهی بزرگان و دانشمندانی را که میانهی خویش دارند بچیزی نشمرده و هرگز نام آنان را نبرده و بجای ایشان مجسمههایی از گل و سنگ ساخته و بداشتن آنها بنازند.
تو گویی هنگامی که سپاه روس در ایران درنگ داشت و آن ستمها و زورگوییها بایرانیان روا میداشت کسی از مردم این سرزمین فداکاری و ایستادگی ننموده که آقای رماننویس ناگزیر شده حسنعلیخانی بتراشد و نگزارد ایرانیان بیکبار سرافکنده و شرمنده باشند.
اگر آقای رماننگار نمیداند دیگران میدانند که در آن دورهی ناتوانی دولت و بیسرپرستی ایران کسانی که بایستی فداکاری بکنند و ایستادگی نمایند کردهاند و نمودهاند. آنان که در محرم1330 در تبریز بودند و جنگ مجاهدان را با روسیان دیدهاند میدانند که فداکاری و جانبازی بهتر از آن نمیشد که یکمشت مجاهدان بنام غیرت اسلام و ایرانیگری کردند که پس از چند روز جنگهای شیردلانه که دست و پای روسان را از همه جای شهر بریده در باغی بمحاصرهشان گرفتند ناگهان اردوی بزرگی از تفلیس با توپخانه بیاری روسیان رسید و مجاهدان چاره جز کنارهگیری ندیدند که کسانی از شهر گریخته و کسانی آن هم نپسندیده ایستادند تا مرگ آنان را دریابد.
آن داستان را تاکنون کسی ننوشته و شاید اگر نوشتههای پرفسور براون نبود کسی در اروپا
نمیدانست که دستِ ستمِ روس چه گلوهای بیگناهی را در ایران بفشرد. هنوز هم در کتاب آبی انگلیس و دیگر نوشتههای سیاسی اروپا گناه آن جنگ را بگردن تبریزیان انداخته مینویسند ایشان بودند که دست بکشتار باز کردند. باآنکه حقیقت برخلاف این است و دلیلهایی از نوشتههای خود اروپاییان در دست هست که روسان از مدتها نقشهی آن کشتار را میکشیدند تا چشم ایرانیان را یکجا بترسانند. مجاهدان اگرهم ایستادگی نمینمودند روسان کشتاری که بایستی بکنند میکردند. این سخنی است که انکار ندارد. ولی کیست که درپی اینگونه مطالب باشد و بنگارش آنها بپردازد؟! بنویسندگان ایران این کار بس که رمان ترجمه کنند یا تألیف نمایند و مایهی گمراهی و ویرانی صدها زن و مرد باشند. بآنان چه کسانی در راه آسایش این سرزمین جان خود باختهاند؟!
شگفتا چه حاجت بتراشیدن حسنعلیخان در جایی که آقای میرکریم بزاز آن سید پارسای بیگناه هست که چون بپای دار رسید با روی خندان فریاد زد : «زندهباد اسلام ، زندهباد حاجی شیخ عبدالله» (3) و بیآنکه شکستی بخود راه دهد گردن بریسمان سیاه داد؟!
آقا پترس ارمنی هست که چون بدار آویخته شد و از سنگینی جثهاش ریسمان پاره شده بزمین افتاد دوباره با پای خود از پلهها بالا رفته آن زجر جانکاه را بروی مردانگی خود نیاورد؟!
آن جوان دلیر گرجی هست که چون بالای کرسی مرگ جای گرفت اسلام آشکار ساخته وصیت کرد که او را رو بقبله دار کشند و در قبرستان مسلمانان بخاک سپارند و بیآنکه ترسی بخود راه دهد با روی خندان گردن بطناب داد؟!
مردمی که در تاریخ خود چنین جانبازانی را دارند چرا حسنعلیخان بتراشند؟! مردمی که بروز ناتوانی دولت خودشان در برابر زورگویی همسایهی ستمکاری قربانیهای بزرگی همچون ثقةالاسلام و شیخسلیم و میرزا علی واعظ دادهاند آیا ننگ بر آنان نیست که نامهای این قربانیهای گرانمایه را فراموش کرده بدروغ قهرمانهایی بسازند؟!
👇
ایستادگی در برابر زور و جانبازی در راه غیرت اگر مایهی سرفرازی مردمی هست پس چرا ایرانیان این داستانها را که هنوز بیست و اند سال بیش از زمان آنها نگذشته ننگارند و بخود نبالند؟! چرا داستان عاشورای1330 را مو بمو شرح ندهند؟! چرا ننویسند که روسان جوانی نورس و پانزده ساله را نیز بجرم سیاست آلوده ساخته ریسمان بگردنش انداختند؟! یا اگر این ایستادگیها و جانبازیها ارزشی ندارد پس چرا حسنعلیخان بتراشند و بیهوده دروغ بپردازند؟!
یک نویسندهی شیرین قلم و زبردستی چرا بچنان تألیفی که مایهی سودمندی ایرانیان تواند بود برنخیزد [و] با چنین نگارش بیهودهی بیجایی عمر خود و دیگران را تباه گرداند؟!
🔹 پانوشتها :
[1] : واژهی officer را که در فارسی همان سرکرده میباشد ، فرهنگستان افسر (=تاج) در برابرش گزارده!
[2] : سرباز به روسی
(3) : مقصود حاج شیخ عبدالله مازندرانی است که آقا میرکریم مقلد او بود.
———————————
📣 خوانندگان توانند با نواختن بر 💬 پیام خود را در این زمینه بنویسند. بکوشند نوشتهشان تا تواند بود کوتاه و با دلیل توأم بوده ، خواست از آن روشنی مطلب و حقیقت باشد.
🌸
یک نویسندهی شیرین قلم و زبردستی چرا بچنان تألیفی که مایهی سودمندی ایرانیان تواند بود برنخیزد [و] با چنین نگارش بیهودهی بیجایی عمر خود و دیگران را تباه گرداند؟!
🔹 پانوشتها :
[1] : واژهی officer را که در فارسی همان سرکرده میباشد ، فرهنگستان افسر (=تاج) در برابرش گزارده!
[2] : سرباز به روسی
(3) : مقصود حاج شیخ عبدالله مازندرانی است که آقا میرکریم مقلد او بود.
———————————
📣 خوانندگان توانند با نواختن بر 💬 پیام خود را در این زمینه بنویسند. بکوشند نوشتهشان تا تواند بود کوتاه و با دلیل توأم بوده ، خواست از آن روشنی مطلب و حقیقت باشد.
🌸