من همیشه گمان میکردم که خاموشی بهترین چیزها است.گمان میکردم که بهتر است آدم مثل بوتیمار کنار دریابال و پر خود را بگستراند و تنهابنشیند. ولی حالا دیگر دست خودم نیست چون آنچه که نباید بشود شد. کی میداند؟ شاید همین الان یایک ساعت دیگر یک دسته گزمه مست برای دستگیرکردنم بیایند! من هیچ مایل نیستم که لاشه خودم را نجات بدهم ، به علاوه جای انکار هم باقی نمانده، برفرض هم که لکه های خون را محوبکنم ولی قبل ازاینکه به دست آنها بیفتم یک پیاله ازآن بغلی شراب، ازشراب موروثی خودم که سر رف گذاشته ام خواهم خورد.
حالا میخواهم سرتاسرزندگی خودم را مانند خوشه انگور در دستم بفشارم و عصاره آنرا نه، شراب آن را قطره قطره در گلوی خشک سایه ام مثل آب تربت بچکانم. فقط میخواهم پیش ازآنکه بروم دردهایی که مرادخرده خرده مانند خوره یا سلعه گوشه این اطاق خورده است روی کاغذ بیاورم؛ چون به این وسیله بهتر میتوانم افکار خودم را مرتب و منظم بکنم.
آیا مقصودم نوشتن وصیت نامه است هرگز! چون نه مال دارم که دیوان بخورد و نه دین دارم که شیطان ببرد. وآنگهی چه چیزی روی زمین میتواندبرایم کوچکترین ارزش را داشته باشد؟ آنچه که زندگی بوده است از دست داده ام، گذاشتم وخواستم از دستم برود... و بعد ازآنکه من رفتم، به درک!
میخواهدکسی کاغذپاره های مرابخواند، میخواهد هفتاد سال سیاه هم نخواند. من فقط برای این احتیاج به نوشتن که عجالتاًبرایم ضروری شده است مینویسم . من محتاجم، بیش ازپیش محتاجم که افکارخودم رابه موجود خیالی خودم، به سایه خودم ارتباط بدهم .این سایه شومی که جلو روشنایی پیه سوز روی دیوارخم شده و مثل این است که آنچه که مینویسم به دقت میخواند و میبلعد. این سایه حتما بهتر از من میفهمد! فقط با سایه میتوانم حرف بزنم. اوست که مرا وادار به حرف زدن میکند.فقط او میتواند مرابشناسد، اوحتما میفهمد.
میخواهم عصاره نه، شراب تلخ زندگی خودم راچکه چکه درگلوی خشک سایه ام چکانیده به او بگویم: «این زندگی من است!»
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@philosophibisansoor
حالا میخواهم سرتاسرزندگی خودم را مانند خوشه انگور در دستم بفشارم و عصاره آنرا نه، شراب آن را قطره قطره در گلوی خشک سایه ام مثل آب تربت بچکانم. فقط میخواهم پیش ازآنکه بروم دردهایی که مرادخرده خرده مانند خوره یا سلعه گوشه این اطاق خورده است روی کاغذ بیاورم؛ چون به این وسیله بهتر میتوانم افکار خودم را مرتب و منظم بکنم.
آیا مقصودم نوشتن وصیت نامه است هرگز! چون نه مال دارم که دیوان بخورد و نه دین دارم که شیطان ببرد. وآنگهی چه چیزی روی زمین میتواندبرایم کوچکترین ارزش را داشته باشد؟ آنچه که زندگی بوده است از دست داده ام، گذاشتم وخواستم از دستم برود... و بعد ازآنکه من رفتم، به درک!
میخواهدکسی کاغذپاره های مرابخواند، میخواهد هفتاد سال سیاه هم نخواند. من فقط برای این احتیاج به نوشتن که عجالتاًبرایم ضروری شده است مینویسم . من محتاجم، بیش ازپیش محتاجم که افکارخودم رابه موجود خیالی خودم، به سایه خودم ارتباط بدهم .این سایه شومی که جلو روشنایی پیه سوز روی دیوارخم شده و مثل این است که آنچه که مینویسم به دقت میخواند و میبلعد. این سایه حتما بهتر از من میفهمد! فقط با سایه میتوانم حرف بزنم. اوست که مرا وادار به حرف زدن میکند.فقط او میتواند مرابشناسد، اوحتما میفهمد.
میخواهم عصاره نه، شراب تلخ زندگی خودم راچکه چکه درگلوی خشک سایه ام چکانیده به او بگویم: «این زندگی من است!»
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@philosophibisansoor
چندروزپیش یک کتاب دعا برایم آورده بودکه رویش یک وجب خاک نشسته بود. نه تنها کتاب دعابلکه هیچ جور کتاب و نوشته وافکار رجاله ها به درد من نمیخورد. چه احتیاجی به دروغ و دونگهای آنها داشتم؟ آیا من خودم نتیجه یک رشته نسلهای گذشته نبودم و تجربیات موروثی آنها در من باقی نبود؟ آیا گذشته درخود من نبود؟
ولی هیچوقت نه مسجدو نه صدای اذان و نه وضو و نه اخ و تف انداختن و دولا راست شدن در مقابل یک قادر متعال و صاحب اختیار مطلق که باید به زبان عربی با او اختلاط کرد در من تاثیری نداشته است. اگرچه سابق براین وقتی سلامت بودم چندبار اجباراً به مسجد رفته ام و سعی میکردم که قلب خود رابا سایر مردم جور و هم آهنگ بکنم. اماچشمم روی کاشیهای لعابی و نقش و نگار دیوار مسجد که مرا درخوابهای گوارا میبرد و بی اختیار به این وسیله راه گریزی برای خودم پیدا میکردم خیره میشد. در موقع دعا کردن چشمهای خودم را میبستم و کف دستم را جلو صورتم میگرفتم. دراین شبی که برای خودم ایجاد کرده بودم مثل لغاتی که بدون مسئولیت فکری درخواب تکرار میکنند من دعا میخواندم. ولی تلفظ این کلمات ازته دل نبود ، چون من بیشتر خوشم می آمد بایک نفر دوست یا آشنا حرف بزنم تا با خدا، با قادر متعال!
چون خدا ازسر من زیاد بود.
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@philosophibisansoor
ولی هیچوقت نه مسجدو نه صدای اذان و نه وضو و نه اخ و تف انداختن و دولا راست شدن در مقابل یک قادر متعال و صاحب اختیار مطلق که باید به زبان عربی با او اختلاط کرد در من تاثیری نداشته است. اگرچه سابق براین وقتی سلامت بودم چندبار اجباراً به مسجد رفته ام و سعی میکردم که قلب خود رابا سایر مردم جور و هم آهنگ بکنم. اماچشمم روی کاشیهای لعابی و نقش و نگار دیوار مسجد که مرا درخوابهای گوارا میبرد و بی اختیار به این وسیله راه گریزی برای خودم پیدا میکردم خیره میشد. در موقع دعا کردن چشمهای خودم را میبستم و کف دستم را جلو صورتم میگرفتم. دراین شبی که برای خودم ایجاد کرده بودم مثل لغاتی که بدون مسئولیت فکری درخواب تکرار میکنند من دعا میخواندم. ولی تلفظ این کلمات ازته دل نبود ، چون من بیشتر خوشم می آمد بایک نفر دوست یا آشنا حرف بزنم تا با خدا، با قادر متعال!
چون خدا ازسر من زیاد بود.
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@philosophibisansoor
چند دقیقه،چند ساعت، یاچندقرن گذشت؟
نمیدانم! مثل دیوانه ها شده بودم و از درد خودم کیف میکردم، یک کیف ورای بشری، کیفی که فقط من میتوانستم بکنم و خداها هم اگر وجود داشتند نمیتوانستند تا این اندازه کیف بکنند. در آن وقت به برتری خودم پی بردم؛برتری خودم به رجاله ها، به طبیعت، به خداها حس کردم؛ خداهایی که زائیده شهوت بشر هستند. یک خدا شده بودم، ازخدا هم بزرگتر شده بودم. چون یک جریان جاودانی لایتناهی درخودم حس میکردم.
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@philosophibisansoor
نمیدانم! مثل دیوانه ها شده بودم و از درد خودم کیف میکردم، یک کیف ورای بشری، کیفی که فقط من میتوانستم بکنم و خداها هم اگر وجود داشتند نمیتوانستند تا این اندازه کیف بکنند. در آن وقت به برتری خودم پی بردم؛برتری خودم به رجاله ها، به طبیعت، به خداها حس کردم؛ خداهایی که زائیده شهوت بشر هستند. یک خدا شده بودم، ازخدا هم بزرگتر شده بودم. چون یک جریان جاودانی لایتناهی درخودم حس میکردم.
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@philosophibisansoor
چند دقیقه،چند ساعت، یاچندقرن گذشت؟
نمیدانم! مثل دیوانه ها شده بودم و از درد خودم کیف میکردم، یک کیف ورای بشری، کیفی که فقط من میتوانستم بکنم و خداها هم اگر وجود داشتند نمیتوانستند تا این اندازه کیف بکنند. در آن وقت به برتری خودم پی بردم؛برتری خودم به رجاله ها، به طبیعت، به خداها حس کردم؛ خداهایی که زائیده شهوت بشر هستند. یک خدا شده بودم، ازخدا هم بزرگتر شده بودم. چون یک جریان جاودانی لایتناهی درخودم حس میکردم.
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@Philosophibisansoor
نمیدانم! مثل دیوانه ها شده بودم و از درد خودم کیف میکردم، یک کیف ورای بشری، کیفی که فقط من میتوانستم بکنم و خداها هم اگر وجود داشتند نمیتوانستند تا این اندازه کیف بکنند. در آن وقت به برتری خودم پی بردم؛برتری خودم به رجاله ها، به طبیعت، به خداها حس کردم؛ خداهایی که زائیده شهوت بشر هستند. یک خدا شده بودم، ازخدا هم بزرگتر شده بودم. چون یک جریان جاودانی لایتناهی درخودم حس میکردم.
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@Philosophibisansoor
چندروزپیش یک کتاب دعا برایم آورده بودکه رویش یک وجب خاک نشسته بود. نه تنها کتاب دعابلکه هیچ جور کتاب و نوشته وافکار رجاله ها به درد من نمیخورد. چه احتیاجی به دروغ و دونگهای آنها داشتم؟ آیا من خودم نتیجه یک رشته نسلهای گذشته نبودم و تجربیات موروثی آنها در من باقی نبود؟ آیا گذشته درخود من نبود؟
ولی هیچوقت نه مسجدو نه صدای اذان و نه وضو و نه اخ و تف انداختن و دولا راست شدن در مقابل یک قادر متعال و صاحب اختیار مطلق که باید به زبان عربی با او اختلاط کرد در من تاثیری نداشته است. اگرچه سابق براین وقتی سلامت بودم چندبار اجباراً به مسجد رفته ام و سعی میکردم که قلب خود رابا سایر مردم جور و هم آهنگ بکنم. اماچشمم روی کاشیهای لعابی و نقش و نگار دیوار مسجد که مرا درخوابهای گوارا میبرد و بی اختیار به این وسیله راه گریزی برای خودم پیدا میکردم خیره میشد. در موقع دعا کردن چشمهای خودم را میبستم و کف دستم را جلو صورتم میگرفتم. دراین شبی که برای خودم ایجاد کرده بودم مثل لغاتی که بدون مسئولیت فکری درخواب تکرار میکنند من دعا میخواندم. ولی تلفظ این کلمات ازته دل نبود ، چون من بیشتر خوشم می آمد بایک نفر دوست یا آشنا حرف بزنم تا با خدا، با قادر متعال!
چون خدا ازسر من زیاد بود.
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@philosophibisansoor
ولی هیچوقت نه مسجدو نه صدای اذان و نه وضو و نه اخ و تف انداختن و دولا راست شدن در مقابل یک قادر متعال و صاحب اختیار مطلق که باید به زبان عربی با او اختلاط کرد در من تاثیری نداشته است. اگرچه سابق براین وقتی سلامت بودم چندبار اجباراً به مسجد رفته ام و سعی میکردم که قلب خود رابا سایر مردم جور و هم آهنگ بکنم. اماچشمم روی کاشیهای لعابی و نقش و نگار دیوار مسجد که مرا درخوابهای گوارا میبرد و بی اختیار به این وسیله راه گریزی برای خودم پیدا میکردم خیره میشد. در موقع دعا کردن چشمهای خودم را میبستم و کف دستم را جلو صورتم میگرفتم. دراین شبی که برای خودم ایجاد کرده بودم مثل لغاتی که بدون مسئولیت فکری درخواب تکرار میکنند من دعا میخواندم. ولی تلفظ این کلمات ازته دل نبود ، چون من بیشتر خوشم می آمد بایک نفر دوست یا آشنا حرف بزنم تا با خدا، با قادر متعال!
چون خدا ازسر من زیاد بود.
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@philosophibisansoor
بطوریکه کسی ملتفت نشود از خانه فرار کردم ، از نکبتی که مرا گرفته بود گریختم . بدون مقصود معینی از میان کوچه ها بی تکلیف از میان رجّاله هائی که همه آنها قیافه طماع داشتند و دنبال پول و شهوت میدویدند گذشتم - من احتیاجی به دیدن آنها نداشتم چون یکی از آنها نماینده باقی دیگرشان بود - همهٔ آنها یک دهن بودند که یکمشت روده به دنبالهٔ آن آویخته شده و منتهی به آلت تناسلشان می شد .
#صادق_هدایت
#بوف_کور
@philosophibisansoor
#صادق_هدایت
#بوف_کور
@philosophibisansoor
تنها چیزی که از من دلجویی میکرد امید نیستی پس از مرگ بود . فکر زندگی دوباره مرا میترسانید و خسته میکرد.
من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی میکردم انس نگرفته بودم، آیا دنیای دیگر به چه درد من میخورد؟!
#صادق_هدایت
#بوف_کور
@philosophibisansoor
من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی میکردم انس نگرفته بودم، آیا دنیای دیگر به چه درد من میخورد؟!
#صادق_هدایت
#بوف_کور
@philosophibisansoor
ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺷﺪﯾﺪﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺟﺰﯾﺮﻩ ﯼ ﮔﻤﺸﺪﻩ ﺍﯼ ﺑﺎﺷﻢ ﮐﻪ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﻭﺟﻮدﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﯾﮏ ﺯﻣﯿﻦ ﻟﺮﺯﻩ ﯾﺎ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﻭ ﯾﺎ ﺻﺎﻋﻘﻪ ﯼ ﺁﺳﻤﺎﻧﯽ ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﺟﺎﻟﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺍﻃﺎﻗﻢ ﻧﻔﺲ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪﻧﺪ، ﺩﻭﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﮐﯿﻒ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ، ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺘﺮﮐﺎﻧﯿﺪ ﻭ ﻓﻘﻂ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻭ ﻣﯿﻤﺎﻧﺪﯾﻢ.
#صادق_هدایت
#بوف_کور
@philosophibisansoor
#صادق_هدایت
#بوف_کور
@philosophibisansoor
Forwarded from بینام
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
♨️تحلیلی بسیار جالب و آموزنده در مورد #بوف_کور .
♨️رابطه ءخودکشیء صادق هدایت و بوف کور از نگاه دکتر ماشالله آجودانی
@philosophibisansoor
♨️رابطه ءخودکشیء صادق هدایت و بوف کور از نگاه دکتر ماشالله آجودانی
@philosophibisansoor
فکر زندگی دوباره مرا میترسانید و خسته میکرد.. نه من احتیاجی بدیدن این همه دنیاهای قی آور و اینهمه قیافه های نکبت بار نداشتم.
مگر #خدا انقدر ندیده بدیده بود که دنیاهای خودش را بچشم من بکشد؟
#صادق_هدایت
#بوف_کور
@philosophibisansoor
مگر #خدا انقدر ندیده بدیده بود که دنیاهای خودش را بچشم من بکشد؟
#صادق_هدایت
#بوف_کور
@philosophibisansoor