او اصلا نمیفهمید چرا برای سفر کردن با هواپیما، همراه داشتن چنگال ممنوع بود در حالی که با خودنویس هم میشد آدم کشت؛ یا چرا همراه داشتن چاقو ممنوع بود در حالی که به مسافران پروازهای تجاری چاقو _ آن هم فلزیاش _ میدادند تا آنها بتوانند غذایشان را باوقار بخورند. همچنین متوجه لزوم رعایت اینهمه تدابیر امنیتی نمیشد در حالی که کشتن کسی با انگشتهای دست بسیار کار راحتی بود. اگر چنین منطقی را میپذیرفتیم آیا نباید پیش از سوار شدن به هواپیما دستهایمان، این سلاحهای خطرناک، را قطع میکردیم؟ یا نباید ما را مثل حیوانات در انبار هواپیما و کاملا دور از کابین خلبان که آنقدر چشم طمع دنبالش بود، سوار میکردند؟
قسمتی از متن کتاب
#سفر_شگفتانگیز_مرتاضی_که_در_جالباسی_آیکیا_گیرافتاده_بود
#رومن_پوئرتولاس
#ابوالفضل_اللهدادی
#ققنوس
@qoqnoosp
قسمتی از متن کتاب
#سفر_شگفتانگیز_مرتاضی_که_در_جالباسی_آیکیا_گیرافتاده_بود
#رومن_پوئرتولاس
#ابوالفضل_اللهدادی
#ققنوس
@qoqnoosp
ده سال که داشت، دقیقا قبل از آنکه نخستین نشانه پیشرفت در روستایشان ظاهر شود، روزی جهانگردی انگلیسی فندکی را به او نشان داده و گفته بود:« اون نوع از تکنولوژی رو که به اندازه کافی پیشرفت کرده باشه، نمیشه از جادو تشخیص داد.» کودک در نگاه اول متوجه منظور او نشده بود. بنابراین مرد برایش توضیح داده بود:« یعنی چیزهایی که از نظر من پیشپاافتاده هستن ممکنه از نظر تو جادویی به نظر بیان. همهچی به میزان پیشرفت تکنولوژی جامعهای بستگی داره که توش بزرگ شدهی.» چند جرقه کوچک روی شست مرد خارجی نشسته و بعد شعلهای آبی، گرم و درخشان جان گرفته بود. مرد پیش از رفتن، در ازای لطف عجیبی که در حقش شده بود _ و ماکموبیش آن را توضیح خواهیم داد _ این شیء جادویی را که هنوز در آن روستای کوچک گمشده در حاشیه بیابان تارتار ناشناخته بود، به او هدیه داده بود. آژاتاشاترو با این شیء نخستین تردستیهایش را تدارک دیده و این آرزو در دلش شکل گرفته بود که روزی شعبدهباز شود.
#سفر_شگفتانگیز_مرتاضی_که_در_جالباسی_آیکیا_گیرافتاده_بود
#رومن_پوئرتولاس
#ابوالفضل_اللهدادی
#ققنوس
@qoqnoosp
#سفر_شگفتانگیز_مرتاضی_که_در_جالباسی_آیکیا_گیرافتاده_بود
#رومن_پوئرتولاس
#ابوالفضل_اللهدادی
#ققنوس
@qoqnoosp
#سفر_شگفتانگیز_مرتاضی_که_در_جالباسی_آیکیا_گیرافتاده_بود
در فروشگاه #بوکلند تهران
تشکر از فروشگاه #بوکلند
@qoqnoosp
در فروشگاه #بوکلند تهران
تشکر از فروشگاه #بوکلند
@qoqnoosp
#سفر_شگفتانگیز_مرتاضی_که_در_جالباسی_آیکیا_گیرافتاده_بود
در کتابفروشی #جمالی_شیراز
با تشکر از کتابفروشی #جمالی در شهر شیراز
@qoqnoosp
در کتابفروشی #جمالی_شیراز
با تشکر از کتابفروشی #جمالی در شهر شیراز
@qoqnoosp
نگاهی به چپ و راست انداخت. هيچچيز منتظرش نبود؛ هيچچيز غير از آن چمدان چرمی قهوهای كه اندازهء يخچال بود و در چند متری او روی تسمهء گردانی در مسير ديگری حركت میكرد. بدون هيچ فكری خودش را روی آن انداخت. بخت با او يار بود كه چمدان هيچ قفل آويزی نداشت. چفتوبست آن را باز كرد و به پشت سرش نگاهی انداخت. ماشين كوچك قرمز و زردی به سمتش میآمد. به نظر میرسيد راننده و مسافر آن، كه البته چهره اش را بهخوبی تشخيص نمیداد، او را نديدهاند. درون چمدان گنجهای پر از لباس بود. آژاتاشاترو لباسهايی را كه به چوب لباسیها آويزان بود بغل و پشت تسمهء گردان روی هم تلنبار كرد... مرتاض خودش را توی چمدان جا كرد و در چمدان را از تو بست. او در زندگیاش درون چنين چمدان بزرگی جا نشده بود و برای اولين بار مجبور نبود مثل وقتی كه میخواست وارد جعبه جادويیاش شود، شانههايش را جمع كند. نفس بلندی كشيد. دست كم هيچكس توی اينيكی شمشيرهای خميدهء بلند و تيز فرو نمیكرد. البته اگر آن مرد فرانسوی او را نمیيافت...
#سفر_شگفتانگیز_مرتاضی_که_در_جالباسی_آیکیا_گیرافتاده_بود
#رومن_پوئرتولاس
#ابوالفضل_اللهدادی
#گروه_انتشاراتی_ققنوس
@qoqnoosp
#سفر_شگفتانگیز_مرتاضی_که_در_جالباسی_آیکیا_گیرافتاده_بود
#رومن_پوئرتولاس
#ابوالفضل_اللهدادی
#گروه_انتشاراتی_ققنوس
@qoqnoosp
#سفر_شگفتانگیز_مرتاضی_که_در_جالباسی_آیکیا_گیرافتاده_بود
در کتابفروشی #دهخدا_تبریز
با تشکر از کتابفروشی #دهخدا تبریز
@qoqnoosp
در کتابفروشی #دهخدا_تبریز
با تشکر از کتابفروشی #دهخدا تبریز
@qoqnoosp
#سفر_شگفتانگیز_مرتاضی_که_در_جالباسی_آیکیا_گیرافتاده_بود
در کتابفروشی #سرزمینکتاب_شاهرود
با تشکر از کتابفروشی #سرزمینکتاب شاهرود
@qoqnoosp
در کتابفروشی #سرزمینکتاب_شاهرود
با تشکر از کتابفروشی #سرزمینکتاب شاهرود
@qoqnoosp