Forwarded from اتچ بات
یادداشت #نسرین_قربانی (داستان نویس و منتقد ) بر رمان #انگار_خودم_نیستم :
دل زدگی، واپس گرایی، عقب نشینی و سرآخر گریزاز خود و دیگرانی که گمان می کردی اگرنه به اندازه ی خود، ولی نه کم تر، آن ها را می شناسی. آن هایی که گمانت بر این بود دوستانی جان در یک قالب اند اما وقتی خلاف این موضوع ثابت می شود، وقتی فکرمی کنی به نوعی شکست خورده و فریب خورده هستی، همه را از خود دور می کنی حتا نزدیک ترین شخص زندگی ات که سال هایی را با هم گذرانده اید. عشق نیاز به از خود گذشتگی، احساس وفاداری طرفین و هم بستگی دارد که اگر روزی یکی از این دیواره ها فرو ریزد، به طور قطع و یقین آن چه که در تمام سال ها ساخته اند، فرو خواهد ریخت و این که جایی از این رابطه حتمن عمیق نبوده. وقتی هنوز بخشسی از یک مرحله از زندگی کامل نشده، به ناچار وارد مرحله ی بعدی می شویم، انگار فصلی از یک کتاب را نیمه خوانده رها کرده و به قسمت بعدی می رویم. به طور حتم فصل بعدی نمی تواند درک ما را نسبت به داده های تازه کامل کند. بنابراین گیج و سردرگم می مانیم؛ و این واقعه می توان در پایان ما را به بن بستی عمیق بکشاند. مثل چاهی که علاوه برآن که خود درون آن سقوط کرده ایم، دیگرانی را هم با خود به قعرکشانده ایم. انگارخودم نیستم، نوشته ی : یاسمن خلیلی فرد، دقیقن توصیف چنین آدم هایی است. کسانی که هر کدام به شکلی به قعرچاهی فرو رفته اند که رشته در گذشته ی دور داشته. آن ها هریک بی آن که بخشی از عمر را تکمیل کرده و از آن عبورکنند، به مرحله ی بعدی پا گذاشته اند. پایی که نه این سمت است و نه آن سمت و با این حال معلق در فضایی مه آلود دست و پا می زند تا مگرخودش را به نوعی نجات دهد. آن ها هیچ یک نمی دانند عواین عواقب گذشته است که امروزما را می سازد و بیهوده دست و پا می زنند. آدم های رمان، هرکدام به شکلی درگیر زندگی و مصائبی هستند که مثل باری سنگین، از گذشته به دنبال خود کشیده اند و حالا خسته از این بار سنگین، دیگر حتا توانِ زمین گذاشتنش را هم ندارند. آدم هایی گم شده میان پشت و پسله ها خود؛ راهی و روزنه ای می جویند برای برون رفت از پیله ی در ون، اما هیچ یک نمی دانند در وهله ی اول تا بخش نخستین زندگی را تکمیل نکنند، رسیدن به خود شناسی و عبور از مرحله ی قبل امری محال است. گاهی خود آزاری می کنیم، گاهی کسی را که بیش تر از همه دوست داریم به همان نسب هم بیش تر آزار می دهیم و علتش را نمی دانیم و حال این که علت در روزهای دورکودکی است. چیزی که کسی نمی داند. عذاب می دهیم هم دیگر را و این قدر در پیله ی خود تنهایی و خود آزاری فرو می رویم که به انسانی خود خواه تبدیل می شویم. کسی که گمان می کند همه چیز را می داند. در حالی که : همه چیز را همگان دانن ئ همگان هم هنوزاز مادرزاده نشده اند. گاهی فراموش می کنیم کسی که می رود، صرفن نه به قصد برون رفت، که به منظور جلب توجه و محبتی است که احساس می کند دیگر آن را مثل روزهای نخستین ندارد. البته که خود او هم از مشکلات روحی و روانی عدیده ای رنج می برد و این زنجیره هم چنان به چای همه بسته است تا هم دیگر را در هیچ مرحله ای تنها نگذرایم و یادمان باشد کسی هست یا کسانی هستند که کبودهای خود را با آزارهای به ظاهرمهربانانه ی ما، تخلیه کند. وقتی جایی پل های پشت سرخراب شد، دیگرنباید امید ترمیمی داشت مگر بازگشت به خودشناسی عمیق. وقتی کسی می رود و دیگر نیست و می دانی دیگر هرگز امکان نفس کشیدنش نیست، وقتی کسی می رود و می دانی دیگرهرگزبرگشتی درکارنخواهد بود، وقتی پس از یک سوگواری چندین ساله، ناگهان از پیله ی ساخته به دور خود بیرون می آیی، دیگر خودت نیستی، کمااین که نه خودت، خودت را می شناسی و باور داری و نه دیگرانی که به تو نزدیک اند. وقتی کسی از زندگی ات بیرون رفت، وقتی نتوانستی عشق را بیان کنی، باید بگذاری برود. باید جست و جو را از خود شروع کنی نه از دیگری. باید یاد بگیری ابتدا با خودت روراست باشی. خود فریب و خود آزاری، تقابل با آن چه که می خواهی باشی، همه و همه موضوع رمانی است به شدت خواندنی.
@qoqnoospub
دل زدگی، واپس گرایی، عقب نشینی و سرآخر گریزاز خود و دیگرانی که گمان می کردی اگرنه به اندازه ی خود، ولی نه کم تر، آن ها را می شناسی. آن هایی که گمانت بر این بود دوستانی جان در یک قالب اند اما وقتی خلاف این موضوع ثابت می شود، وقتی فکرمی کنی به نوعی شکست خورده و فریب خورده هستی، همه را از خود دور می کنی حتا نزدیک ترین شخص زندگی ات که سال هایی را با هم گذرانده اید. عشق نیاز به از خود گذشتگی، احساس وفاداری طرفین و هم بستگی دارد که اگر روزی یکی از این دیواره ها فرو ریزد، به طور قطع و یقین آن چه که در تمام سال ها ساخته اند، فرو خواهد ریخت و این که جایی از این رابطه حتمن عمیق نبوده. وقتی هنوز بخشسی از یک مرحله از زندگی کامل نشده، به ناچار وارد مرحله ی بعدی می شویم، انگار فصلی از یک کتاب را نیمه خوانده رها کرده و به قسمت بعدی می رویم. به طور حتم فصل بعدی نمی تواند درک ما را نسبت به داده های تازه کامل کند. بنابراین گیج و سردرگم می مانیم؛ و این واقعه می توان در پایان ما را به بن بستی عمیق بکشاند. مثل چاهی که علاوه برآن که خود درون آن سقوط کرده ایم، دیگرانی را هم با خود به قعرکشانده ایم. انگارخودم نیستم، نوشته ی : یاسمن خلیلی فرد، دقیقن توصیف چنین آدم هایی است. کسانی که هر کدام به شکلی به قعرچاهی فرو رفته اند که رشته در گذشته ی دور داشته. آن ها هریک بی آن که بخشی از عمر را تکمیل کرده و از آن عبورکنند، به مرحله ی بعدی پا گذاشته اند. پایی که نه این سمت است و نه آن سمت و با این حال معلق در فضایی مه آلود دست و پا می زند تا مگرخودش را به نوعی نجات دهد. آن ها هیچ یک نمی دانند عواین عواقب گذشته است که امروزما را می سازد و بیهوده دست و پا می زنند. آدم های رمان، هرکدام به شکلی درگیر زندگی و مصائبی هستند که مثل باری سنگین، از گذشته به دنبال خود کشیده اند و حالا خسته از این بار سنگین، دیگر حتا توانِ زمین گذاشتنش را هم ندارند. آدم هایی گم شده میان پشت و پسله ها خود؛ راهی و روزنه ای می جویند برای برون رفت از پیله ی در ون، اما هیچ یک نمی دانند در وهله ی اول تا بخش نخستین زندگی را تکمیل نکنند، رسیدن به خود شناسی و عبور از مرحله ی قبل امری محال است. گاهی خود آزاری می کنیم، گاهی کسی را که بیش تر از همه دوست داریم به همان نسب هم بیش تر آزار می دهیم و علتش را نمی دانیم و حال این که علت در روزهای دورکودکی است. چیزی که کسی نمی داند. عذاب می دهیم هم دیگر را و این قدر در پیله ی خود تنهایی و خود آزاری فرو می رویم که به انسانی خود خواه تبدیل می شویم. کسی که گمان می کند همه چیز را می داند. در حالی که : همه چیز را همگان دانن ئ همگان هم هنوزاز مادرزاده نشده اند. گاهی فراموش می کنیم کسی که می رود، صرفن نه به قصد برون رفت، که به منظور جلب توجه و محبتی است که احساس می کند دیگر آن را مثل روزهای نخستین ندارد. البته که خود او هم از مشکلات روحی و روانی عدیده ای رنج می برد و این زنجیره هم چنان به چای همه بسته است تا هم دیگر را در هیچ مرحله ای تنها نگذرایم و یادمان باشد کسی هست یا کسانی هستند که کبودهای خود را با آزارهای به ظاهرمهربانانه ی ما، تخلیه کند. وقتی جایی پل های پشت سرخراب شد، دیگرنباید امید ترمیمی داشت مگر بازگشت به خودشناسی عمیق. وقتی کسی می رود و دیگر نیست و می دانی دیگر هرگز امکان نفس کشیدنش نیست، وقتی کسی می رود و می دانی دیگرهرگزبرگشتی درکارنخواهد بود، وقتی پس از یک سوگواری چندین ساله، ناگهان از پیله ی ساخته به دور خود بیرون می آیی، دیگر خودت نیستی، کمااین که نه خودت، خودت را می شناسی و باور داری و نه دیگرانی که به تو نزدیک اند. وقتی کسی از زندگی ات بیرون رفت، وقتی نتوانستی عشق را بیان کنی، باید بگذاری برود. باید جست و جو را از خود شروع کنی نه از دیگری. باید یاد بگیری ابتدا با خودت روراست باشی. خود فریب و خود آزاری، تقابل با آن چه که می خواهی باشی، همه و همه موضوع رمانی است به شدت خواندنی.
@qoqnoospub
Telegram
attach 📎
انتشارات ققنوس
یادداشت #نسرین_قربانی (داستان نویس و منتقد ) بر رمان #انگار_خودم_نیستم : 👇👇👇👇👇👇👇👇 @qoqnoospub
یادداشت #نسرین_قربانی (داستان نویس و منتقد ) بر رمان #انگار_خودم_نیستم :
دل زدگی، واپس گرایی، عقب نشینی و سرآخر گریزاز خود و دیگرانی که گمان می کردی اگرنه به اندازه ی خود، ولی نه کم تر، آن ها را می شناسی. آن هایی که گمانت بر این بود دوستانی جان در یک قالب اند اما وقتی خلاف این موضوع ثابت می شود، وقتی فکرمی کنی به نوعی شکست خورده و فریب خورده هستی، همه را از خود دور می کنی حتا نزدیک ترین شخص زندگی ات که سال هایی را با هم گذرانده اید. عشق نیاز به از خود گذشتگی، احساس وفاداری طرفین و هم بستگی دارد که اگر روزی یکی از این دیواره ها فرو ریزد، به طور قطع و یقین آن چه که در تمام سال ها ساخته اند، فرو خواهد ریخت و این که جایی از این رابطه حتمن عمیق نبوده. وقتی هنوز بخشسی از یک مرحله از زندگی کامل نشده، به ناچار وارد مرحله ی بعدی می شویم، انگار فصلی از یک کتاب را نیمه خوانده رها کرده و به قسمت بعدی می رویم. به طور حتم فصل بعدی نمی تواند درک ما را نسبت به داده های تازه کامل کند. بنابراین گیج و سردرگم می مانیم؛ و این واقعه می توان در پایان ما را به بن بستی عمیق بکشاند. مثل چاهی که علاوه برآن که خود درون آن سقوط کرده ایم، دیگرانی را هم با خود به قعرکشانده ایم. انگارخودم نیستم، نوشته ی : یاسمن خلیلی فرد، دقیقن توصیف چنین آدم هایی است. کسانی که هر کدام به شکلی به قعرچاهی فرو رفته اند که رشته در گذشته ی دور داشته. آن ها هریک بی آن که بخشی از عمر را تکمیل کرده و از آن عبورکنند، به مرحله ی بعدی پا گذاشته اند. پایی که نه این سمت است و نه آن سمت و با این حال معلق در فضایی مه آلود دست و پا می زند تا مگرخودش را به نوعی نجات دهد. آن ها هیچ یک نمی دانند عواین عواقب گذشته است که امروزما را می سازد و بیهوده دست و پا می زنند. آدم های رمان، هرکدام به شکلی درگیر زندگی و مصائبی هستند که مثل باری سنگین، از گذشته به دنبال خود کشیده اند و حالا خسته از این بار سنگین، دیگر حتا توانِ زمین گذاشتنش را هم ندارند. آدم هایی گم شده میان پشت و پسله ها خود؛ راهی و روزنه ای می جویند برای برون رفت از پیله ی در ون، اما هیچ یک نمی دانند در وهله ی اول تا بخش نخستین زندگی را تکمیل نکنند، رسیدن به خود شناسی و عبور از مرحله ی قبل امری محال است. گاهی خود آزاری می کنیم، گاهی کسی را که بیش تر از همه دوست داریم به همان نسب هم بیش تر آزار می دهیم و علتش را نمی دانیم و حال این که علت در روزهای دورکودکی است. چیزی که کسی نمی داند. عذاب می دهیم هم دیگر را و این قدر در پیله ی خود تنهایی و خود آزاری فرو می رویم که به انسانی خود خواه تبدیل می شویم. کسی که گمان می کند همه چیز را می داند. در حالی که : همه چیز را همگان دانن ئ همگان هم هنوزاز مادرزاده نشده اند. گاهی فراموش می کنیم کسی که می رود، صرفن نه به قصد برون رفت، که به منظور جلب توجه و محبتی است که احساس می کند دیگر آن را مثل روزهای نخستین ندارد. البته که خود او هم از مشکلات روحی و روانی عدیده ای رنج می برد و این زنجیره هم چنان به چای همه بسته است تا هم دیگر را در هیچ مرحله ای تنها نگذرایم و یادمان باشد کسی هست یا کسانی هستند که کبودهای خود را با آزارهای به ظاهرمهربانانه ی ما، تخلیه کند. وقتی جایی پل های پشت سرخراب شد، دیگرنباید امید ترمیمی داشت مگر بازگشت به خودشناسی عمیق. وقتی کسی می رود و دیگر نیست و می دانی دیگر هرگز امکان نفس کشیدنش نیست، وقتی کسی می رود و می دانی دیگرهرگزبرگشتی درکارنخواهد بود، وقتی پس از یک سوگواری چندین ساله، ناگهان از پیله ی ساخته به دور خود بیرون می آیی، دیگر خودت نیستی، کمااین که نه خودت، خودت را می شناسی و باور داری و نه دیگرانی که به تو نزدیک اند. وقتی کسی از زندگی ات بیرون رفت، وقتی نتوانستی عشق را بیان کنی، باید بگذاری برود. باید جست و جو را از خود شروع کنی نه از دیگری. باید یاد بگیری ابتدا با خودت روراست باشی. خود فریب و خود آزاری، تقابل با آن چه که می خواهی باشی، همه و همه موضوع رمانی است به شدت خواندنی..
.
منبع: روزنامه جهان صنعت
@qoqnoospub
دل زدگی، واپس گرایی، عقب نشینی و سرآخر گریزاز خود و دیگرانی که گمان می کردی اگرنه به اندازه ی خود، ولی نه کم تر، آن ها را می شناسی. آن هایی که گمانت بر این بود دوستانی جان در یک قالب اند اما وقتی خلاف این موضوع ثابت می شود، وقتی فکرمی کنی به نوعی شکست خورده و فریب خورده هستی، همه را از خود دور می کنی حتا نزدیک ترین شخص زندگی ات که سال هایی را با هم گذرانده اید. عشق نیاز به از خود گذشتگی، احساس وفاداری طرفین و هم بستگی دارد که اگر روزی یکی از این دیواره ها فرو ریزد، به طور قطع و یقین آن چه که در تمام سال ها ساخته اند، فرو خواهد ریخت و این که جایی از این رابطه حتمن عمیق نبوده. وقتی هنوز بخشسی از یک مرحله از زندگی کامل نشده، به ناچار وارد مرحله ی بعدی می شویم، انگار فصلی از یک کتاب را نیمه خوانده رها کرده و به قسمت بعدی می رویم. به طور حتم فصل بعدی نمی تواند درک ما را نسبت به داده های تازه کامل کند. بنابراین گیج و سردرگم می مانیم؛ و این واقعه می توان در پایان ما را به بن بستی عمیق بکشاند. مثل چاهی که علاوه برآن که خود درون آن سقوط کرده ایم، دیگرانی را هم با خود به قعرکشانده ایم. انگارخودم نیستم، نوشته ی : یاسمن خلیلی فرد، دقیقن توصیف چنین آدم هایی است. کسانی که هر کدام به شکلی به قعرچاهی فرو رفته اند که رشته در گذشته ی دور داشته. آن ها هریک بی آن که بخشی از عمر را تکمیل کرده و از آن عبورکنند، به مرحله ی بعدی پا گذاشته اند. پایی که نه این سمت است و نه آن سمت و با این حال معلق در فضایی مه آلود دست و پا می زند تا مگرخودش را به نوعی نجات دهد. آن ها هیچ یک نمی دانند عواین عواقب گذشته است که امروزما را می سازد و بیهوده دست و پا می زنند. آدم های رمان، هرکدام به شکلی درگیر زندگی و مصائبی هستند که مثل باری سنگین، از گذشته به دنبال خود کشیده اند و حالا خسته از این بار سنگین، دیگر حتا توانِ زمین گذاشتنش را هم ندارند. آدم هایی گم شده میان پشت و پسله ها خود؛ راهی و روزنه ای می جویند برای برون رفت از پیله ی در ون، اما هیچ یک نمی دانند در وهله ی اول تا بخش نخستین زندگی را تکمیل نکنند، رسیدن به خود شناسی و عبور از مرحله ی قبل امری محال است. گاهی خود آزاری می کنیم، گاهی کسی را که بیش تر از همه دوست داریم به همان نسب هم بیش تر آزار می دهیم و علتش را نمی دانیم و حال این که علت در روزهای دورکودکی است. چیزی که کسی نمی داند. عذاب می دهیم هم دیگر را و این قدر در پیله ی خود تنهایی و خود آزاری فرو می رویم که به انسانی خود خواه تبدیل می شویم. کسی که گمان می کند همه چیز را می داند. در حالی که : همه چیز را همگان دانن ئ همگان هم هنوزاز مادرزاده نشده اند. گاهی فراموش می کنیم کسی که می رود، صرفن نه به قصد برون رفت، که به منظور جلب توجه و محبتی است که احساس می کند دیگر آن را مثل روزهای نخستین ندارد. البته که خود او هم از مشکلات روحی و روانی عدیده ای رنج می برد و این زنجیره هم چنان به چای همه بسته است تا هم دیگر را در هیچ مرحله ای تنها نگذرایم و یادمان باشد کسی هست یا کسانی هستند که کبودهای خود را با آزارهای به ظاهرمهربانانه ی ما، تخلیه کند. وقتی جایی پل های پشت سرخراب شد، دیگرنباید امید ترمیمی داشت مگر بازگشت به خودشناسی عمیق. وقتی کسی می رود و دیگر نیست و می دانی دیگر هرگز امکان نفس کشیدنش نیست، وقتی کسی می رود و می دانی دیگرهرگزبرگشتی درکارنخواهد بود، وقتی پس از یک سوگواری چندین ساله، ناگهان از پیله ی ساخته به دور خود بیرون می آیی، دیگر خودت نیستی، کمااین که نه خودت، خودت را می شناسی و باور داری و نه دیگرانی که به تو نزدیک اند. وقتی کسی از زندگی ات بیرون رفت، وقتی نتوانستی عشق را بیان کنی، باید بگذاری برود. باید جست و جو را از خود شروع کنی نه از دیگری. باید یاد بگیری ابتدا با خودت روراست باشی. خود فریب و خود آزاری، تقابل با آن چه که می خواهی باشی، همه و همه موضوع رمانی است به شدت خواندنی..
.
منبع: روزنامه جهان صنعت
@qoqnoospub