🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#پری_از_بال_ققنوس
دریای سیاه، موج بر می داشت سمت ساحل . تاریکی از جایی به بعد کل جهان را گرفته بود توی بغل خودش. دریا از تاریکی شناخته نمی شد. همه چیز آنقدر سیاه بود که نگاه کردن بهش وهم می انداخت توی دل آدم. بالای سرت را نگاه می کردی، ستاره ها را در دوردست آسمان می دیدی، اما سمت دریا که برمی گشتی، قفل می شدی به تاریکی بی انتها....
#رقصيدن_نهنگها_در_مينيبوس
#پروانه_سراواني
#ققنوس
@qoqnoospub
#پری_از_بال_ققنوس
دریای سیاه، موج بر می داشت سمت ساحل . تاریکی از جایی به بعد کل جهان را گرفته بود توی بغل خودش. دریا از تاریکی شناخته نمی شد. همه چیز آنقدر سیاه بود که نگاه کردن بهش وهم می انداخت توی دل آدم. بالای سرت را نگاه می کردی، ستاره ها را در دوردست آسمان می دیدی، اما سمت دریا که برمی گشتی، قفل می شدی به تاریکی بی انتها....
#رقصيدن_نهنگها_در_مينيبوس
#پروانه_سراواني
#ققنوس
@qoqnoospub
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#پري_از_بال_ققنوس
اولِ چهارم که رسیدم؛ صدای غرش لعنتی اش را شنیدم. به آسمان نگاه کردم. رد پرواز عراقیهای کثافت را توی آبی بیابر بالای سرم دیدم. همهشان کثافت بودند. از شنیدن صدای هواپیما میترسیدم. ترس چنبره زده بود دور ساق پاهام . دلم میخواست بنشیم روی زمین و سرم را لای زانوهایم قایم کنم تا وقتی که گورشان را گم کنند. تند تند رفتم تا وسط چهارم.
تلفن خانم امیری همیشه کار نمیکرد. بعد از بمباران قطع میشد. تمام پنجم در بیخبری مرگآوری فرو می رفت تا این تلفن وصل شود و قوم و خویش هر کسی زنگ بزند و خبر بدهد که سالم است و خانه زندگیاش زیر بمباران خراب نشده. بیبی بلد نبود خودش زنگ بزند. میسپرد به بقالی سرکوچه تا با خانم امیری تماس بگیرند و فقط بگویند: ( من سالمام. نترسین).
اصلا انگار صدام با امانیه چپ افتاده بود. راه و بیراه آنجا را بمباران می کرد. بعد از هر بمباران ، اگر بیبی از خودش خبر نمیداد، مامان پریشان و هراسان سراغ خانم امیری می رفت و به ده جا زنگ میزد تا از زندهبودن بيبی و عمه و عمو و خاله و... مطمئن شود. پشتبام خانه ها پر از ترکش میشد. آسمان و زمین که آرام میگرفت با مینا و چند تا از بچه های پنجم میرفتیم پشتبام و ترکش جمع میکردیم. هر ترکش پیام صدام بود که به ما میگفت: (بالاخره همهتان را میکشم). از صدام خیلی میترسیدم. صدام کابوس شبهای تاریکِ پرآژیر بچگیام بود.
#رقصيدن_نهنگها_در_مينيبوس
#پروانه_سراواني
@qoqnoospub
#پري_از_بال_ققنوس
اولِ چهارم که رسیدم؛ صدای غرش لعنتی اش را شنیدم. به آسمان نگاه کردم. رد پرواز عراقیهای کثافت را توی آبی بیابر بالای سرم دیدم. همهشان کثافت بودند. از شنیدن صدای هواپیما میترسیدم. ترس چنبره زده بود دور ساق پاهام . دلم میخواست بنشیم روی زمین و سرم را لای زانوهایم قایم کنم تا وقتی که گورشان را گم کنند. تند تند رفتم تا وسط چهارم.
تلفن خانم امیری همیشه کار نمیکرد. بعد از بمباران قطع میشد. تمام پنجم در بیخبری مرگآوری فرو می رفت تا این تلفن وصل شود و قوم و خویش هر کسی زنگ بزند و خبر بدهد که سالم است و خانه زندگیاش زیر بمباران خراب نشده. بیبی بلد نبود خودش زنگ بزند. میسپرد به بقالی سرکوچه تا با خانم امیری تماس بگیرند و فقط بگویند: ( من سالمام. نترسین).
اصلا انگار صدام با امانیه چپ افتاده بود. راه و بیراه آنجا را بمباران می کرد. بعد از هر بمباران ، اگر بیبی از خودش خبر نمیداد، مامان پریشان و هراسان سراغ خانم امیری می رفت و به ده جا زنگ میزد تا از زندهبودن بيبی و عمه و عمو و خاله و... مطمئن شود. پشتبام خانه ها پر از ترکش میشد. آسمان و زمین که آرام میگرفت با مینا و چند تا از بچه های پنجم میرفتیم پشتبام و ترکش جمع میکردیم. هر ترکش پیام صدام بود که به ما میگفت: (بالاخره همهتان را میکشم). از صدام خیلی میترسیدم. صدام کابوس شبهای تاریکِ پرآژیر بچگیام بود.
#رقصيدن_نهنگها_در_مينيبوس
#پروانه_سراواني
@qoqnoospub