انتشارات ققنوس
4.4K subscribers
1.53K photos
546 videos
108 files
1.12K links
کانال رسمی گروه انتشاراتی ققنوس
آدرس اینستاگرام:
http://instagram.com/qoqnoospub
آدرس فروشگاه:
انقلاب-خیابان اردیبهشت-بازارچه کتاب
آدرس سایت:
www.qoqnoos.ir
ارتباط با ما:
@qoqnoospublication
Download Telegram
💥💥💥💥💥

کت‌‌هایی را که عبید برایمان خریده بود می‌‌پوشیدیم و پاهایمان را از لبه‌‌ ساختمان آویزان می‌‌کردیم. اول زل می‌‌زدیم به مغازه‌‌ها و خانه‌‌های روبرو و بعد به ستاره‌‌ها. یک شب امانه گفت ستاره‌‌ بزرگ روبرویمان مال مادرش بوده. حنین ‌‌گفت مادرشان توی بهشت ستاره‌‌های بزرگ‌‌تری دارد. من هم گفتم بقیه‌‌ ستاره‌‌ها هم مال مادربزرگ من است؛ و آنها که فکر می‌‌کردند دیوانه‌‌ام زدند زیر خنده. یکی از همان شب‌‌ها مردی را از آن بالا دیدم. احساس کردم می‌‌شناسمش. بلند شدم و با عجله رفتم پائین. می‌‌خواستم بروم صورتش را ببینم، اما ریحان اجازه نداد. به من و حنین و امانه که پشت سرم آمده بودند گفت نباید بیائیم پائین؛ برگشتیم. نیم ساعت بعد مرد را از آن بالا دیدم که از کافه خارج شد و در امتداد خیابان به راه افتاد. پالتویش شبیه پالتوی دایی بود. شب بعد آمدنش را ندیدم؛ اما دیدم که هنگام رفتن برگشت و به ساختمان کافه نگاهی انداخت. صورتش در تاریکی پنهان بود. حنین گفت دارد با خودش فکر می‌‌کند آن سه دیوانه آنجا چه می‌‌کنند و هر سه زدیم زیر خنده. روز بعد درست لحظه‌‌ای که دم در ایستاده بودم دایی بیاید، کافه منفجر شد. از صدای مهیب و پاره‌‌های آجری که به اطراف پرت می‌‌شد به خیابان گریختم. صفر و مرد بی‌‌چشم آن طرف خیابان از ماشین پیاده می‌‌شدند. صفر با تعجب خیره ماند به مردمی که یورش می آوردند طرف کافه ایناس. مرد بی‌‌چشم مات و مبهوت به صدا‌‌های اطراف گوش می‌‌کرد. چند بار زیر دست و پای مردهایی که می‌‌دویدند زمین خوردم. بالاخره رسیدم کنار آشپزخانه. حنین باصورت افتاده بود جلوی در. شانه‌‌های پهن و خونی یکی از مردها پاهایش را پوشانده بود. یکی داشت امانه را از کنار میز بلند می‌‌کرد؛ پاهایش نبود و دست‌‌هایش از دو طرف شکم پر از خونش آویزان بود. بدن‌‌های متلاشی شده‌‌ی ریحان و مرد دیگر پرت شده بود کنار جعبه‌‌های مشروب. بوی خون و سوختگی داشت خفه‌‌ام می‌‌کرد. درحالی‌که گریه می‌‌کردم دویدم طرف امانه؛ داشتند می‌‌گذاشتنش کنار ظروف به‌‌هم‌‌ریخته؛ چشم‌‌هایش باز بود؛ موهایش چسبیده بود به گردن خونی‌‌اش...

#شاه_پری
#زهرا_امیدی
@qoqnospub
photo6039726631502852295.jpg
63.4 KB
تازه یادم افتاد او هنوز نمی‌‌‌‌داند کسی که نعیم صدایش می‌‌کند دختر است. شلوارم را سفت چسبیدم. ایناس خندید و گفت: «نترس نمی‌‌خواهم قیچی‌‌‌‌اش کنم.»
رائده خندید و رفت بیرون. با شلوار رفتم توی تشت. وقتی رائده با سطل آب برگشت هنوز داشت می‌‌‌‌خندید. او که رفت شلوار خیس را از تشت انداختم بیرون. دایی گفته بود نباید کسی بفهمد دخترم. نمی‌‌دانستم اگر ایناس این موضوع را بفهمد چه می‌‌‌‌کند. وقتی می‌‌‌‌ایستادم پشتم را می‌‌کردم به او و می‌خندیدم. فکر می‌‌کردم با این ترفند دست از سرم برمی‌‌‌‌دارد، اما او شوخی‌‌‌‌اش گرفته بود. درست لحظه‌‌‌‌ای که فکر می‌‌کردم خطر از بیخ گوشم گذشته حوله‌‌‌‌اش را انداخت روی سرم و برم گرداند. ماتش برد، بدون اینکه حرفی بزنم رفتم گوشه‌‌ی چادر نشستم. ایناس در سکوت حوله پیچم کرد. لباس‌‌‌‌هایم را برداشت و رفت بیرون. چند دقیقه بعد با یک دست لباس دخترانه برگشت و آهسته گفت: «عِجَبنی».
#شاه_پری
#زهرا_امیدی
@qoqnoospub
انتشارات ققنوس
download.jpg
از سرگرم کردن مردان چیزی نمی‌‌‌‌دانستم. فکر کردم منظور ایناس این است که برای قادر برقصم. بلند شدم و با قدم‌های مردد رفتم توی اتاق. قادر نشسته بود روی صندقی که خرت‌وپرت‌هایمان را انداخته بودیم تویش. مرا که دید گفت: «چرا این‌قدر کوچک شدی؟»
چیزی نگفتم. بلند شد. تلوتلوخوران ترانه‌‌‌‌ای را که ایناس چند دقیقه پیش خوانده بود با جمله‌‌‌‌های بی‌‌‌‌مفهوم می خواند. شروع کردم به رقصیدن. گفت: «ایناس، ایناس اذیتم نکن. چه جوری، چه جوری این کار را می‌‌کنی؟»
آمد طرفم. روبرویم ایستاد. گردنم را گرفت میان دست‌‌‌‌های بزرگش و سرفه‌کنان با یقه‌‌‌‌ی پیراهنم ور‌رفت.
- درش بیاور... خودت درش بیاور... من نمی‌‌‌‌توانم.
موهایم را دور انگشت‌‌‌‌هایش ‌‌‌‌پیچاند. داد زد: «ایناس درش بیاور...»
خشکم زده بود. حتی نمی‌‌‌‌توانستم دست‌‌‌‌هاییش را از خودم دور کنم. چسبیدم به سینه‌‌‌‌ی پر از پشمی که بوی شراب می‌‌‌‌داد. سرم را عقب کشیدم و به پهلوهای نرمش مشت کوبیدم.
- تو ایناس نیستی... نه ایناس نیستی... باشد... اشکال ندارد...
ناگهان دست‌‌‌‌هایش شل شد و مثل یک تکه گوشت وا‌رفت. افتاد روی زمین. من هم افتاده بودم. ایناس دستم را گرفت و کمک کرد بنشینم. گفت باید او را ببریم بیرون. نه فکرم کار می‌‌‌‌کرد، نه می‌‌‌‌توانستم تکان بخورم. چوب رقصش افتاده بود کنار سر قادر. وقتی قادر را بردیم چند متر دورتر از خانه‌‌‌‌ی پدرش، زیر برف، ول کردیم تازه داشتم می‌‌‌‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده. برگشتیم تو. نفس‌نفس‌زنان نشستیم پشت در. ایناس ساکت بود. برف نشسته بود روی موهایش. گفت: «برای من سخت نبود. ژاک مرد مهربانی بود.»

#رمان_شاه_پری
#زهرا_امیدی


@qoqnoospub