سرم را که بالا گرفتم، طناب دار بالای سرم تاب میخورد. سوزِ بادِ پائیزی لاخهای سبیلم را تکان میداد. موهای صورتم و پشت شانهام تا کمر سیخ شده بود. صدای مردم در نمیآمد. فیخ هم نمیکشیدند بالا. ایستاده بودند و ما را تماشا میکردند. وقت داشتم که به صورت تک تکشان نگاه کنم. ترسیده بودند و چشمهایشان میخواست از کاسه چشمخانه بیرون بزند. مرتضی که کنار افسر پاسگاه ایستاده بود، آب دهانش را جوری قورت میداد که انگار نیزه گلویش از بالا سُر میخورد تا توی چال گردنش گم بشود. گوشه چشمش میپرید، انگار بخواهد با چشمش چیزی به من بگوید. دوباره نیزه راه افتاد. سرم را چرخاندم تا بقیه مردم را نگاه کنم. چشمهای قلوه سنگهای رج دوم به بعد دیگر معلوم نبود. از آن بالا و زیر طناب، صدتایی یا بیشتر قلوه سنگ بودند که کلاه نمدی یا کشباف کشیده باشند به سرشان.
از توی مگسی کلاش، قلوه سنگشان چاک میخورد که انگار رویش گال بسته باشد. گال از بس آفتاب خورده، سیاه شده بود. دلم رضا بود که روی پیشانی قلوه سنگ گال بسته یِ میزنامدارِ خَرچِران، خال هندی بگذارم. یاد ماه تی تی افتادم و مگسی را سراندم. سُر خورد و روی قلوه سنگِ کبل تقی خاکباز نشست. خال هندی قیافه سیاه سوختهاش را نمکین میکرد. دلم رضا نشد. سرم را بلند کردم و دست چپم را از زیر کرسیِ کلاش در کردم و عرق پیشانیام را با پسِ دست پاک کردم. کلاش را برگرداندم روی پیش دست چپم و سفت گرفتمش. از توی مگسی همه دستهایشان را بالا کرده و روی سر قلوه سنگیشان میزدند. چاپ... چاپ صدا بدهد که دلشان قیل برود. صداشان توی گوشم قنات میزد؛ حسینامانه کُشتن... خاک بر سَرُم نبودُم. سوی چِشانه کُشتن...ای وای چرا نبودُم. مگسی را میسُراندم و زیر لب میگفتم: «ها، نی اگه بودین ورمیخیزیدین، کاری میکردینا! همون بخفتین و خُرناسه بکردین، قبول آبو» زبانم را لوله کردم و گوشه سنگ دهانم گیر کشیدمش. دلم رضا نشد که ماشه بچکانم. صدبار به این میزنامدار خیکی گفته بودم که این بساطت را بر ندار بیاور پشت خانه و کاشانه مردم، مگر اینجا قتلگاه است که میآئید پشت دیوار خانه من دارامب و دورومب راه میاندازید و قال میکنید که من نبودم یا بودم؟ مردم از دست شماها آسایش ندارند، شاید به خانه ناخوش احوال داشته باشیم. برید همان میدانگاهی سطوه را قتلگاه کنید. مرتیکه خر چران میخندید و دست خیکیاش را روی قلوه سنگش میکشید و میگفت: «خوبیت نداره رضا علیا! تو که سبیلا گپ کردیا، حسینا پور همان مولا علیا که سبیلا براش گپ میکننا!» بهش گفتم: «چی همین ور... ور عا میچسبانی و گوز رو به شقیقه! کی تو رو گفته؛ من درویشم که سبیل برا کسی گپ بکنم؟ همین چند لاخ سبیلم چشم ندارین؟ کوسه یِگری بودم، این بساطو میبردین پس خانه کی علم میکردینا... خُب، الانم همون کنینا! اَه... همکلامی با تونم کفاره داره!» دلم رضا نشد. مگسی را سُراندم سرِ کبل تقی.
پاره ای از داستان #تو_به_سطوه_من_بیدستان
از مجموعه داستان #اگه_زنش_بشم_می_تونم_شمرو_بغل_کنم
#محمد_اسماعیل_حاجی_علیان
#نشر_هیلا
#چاپ_اول_1393
#چاپ_دوم_1394
@qoqnoospub
از توی مگسی کلاش، قلوه سنگشان چاک میخورد که انگار رویش گال بسته باشد. گال از بس آفتاب خورده، سیاه شده بود. دلم رضا بود که روی پیشانی قلوه سنگ گال بسته یِ میزنامدارِ خَرچِران، خال هندی بگذارم. یاد ماه تی تی افتادم و مگسی را سراندم. سُر خورد و روی قلوه سنگِ کبل تقی خاکباز نشست. خال هندی قیافه سیاه سوختهاش را نمکین میکرد. دلم رضا نشد. سرم را بلند کردم و دست چپم را از زیر کرسیِ کلاش در کردم و عرق پیشانیام را با پسِ دست پاک کردم. کلاش را برگرداندم روی پیش دست چپم و سفت گرفتمش. از توی مگسی همه دستهایشان را بالا کرده و روی سر قلوه سنگیشان میزدند. چاپ... چاپ صدا بدهد که دلشان قیل برود. صداشان توی گوشم قنات میزد؛ حسینامانه کُشتن... خاک بر سَرُم نبودُم. سوی چِشانه کُشتن...ای وای چرا نبودُم. مگسی را میسُراندم و زیر لب میگفتم: «ها، نی اگه بودین ورمیخیزیدین، کاری میکردینا! همون بخفتین و خُرناسه بکردین، قبول آبو» زبانم را لوله کردم و گوشه سنگ دهانم گیر کشیدمش. دلم رضا نشد که ماشه بچکانم. صدبار به این میزنامدار خیکی گفته بودم که این بساطت را بر ندار بیاور پشت خانه و کاشانه مردم، مگر اینجا قتلگاه است که میآئید پشت دیوار خانه من دارامب و دورومب راه میاندازید و قال میکنید که من نبودم یا بودم؟ مردم از دست شماها آسایش ندارند، شاید به خانه ناخوش احوال داشته باشیم. برید همان میدانگاهی سطوه را قتلگاه کنید. مرتیکه خر چران میخندید و دست خیکیاش را روی قلوه سنگش میکشید و میگفت: «خوبیت نداره رضا علیا! تو که سبیلا گپ کردیا، حسینا پور همان مولا علیا که سبیلا براش گپ میکننا!» بهش گفتم: «چی همین ور... ور عا میچسبانی و گوز رو به شقیقه! کی تو رو گفته؛ من درویشم که سبیل برا کسی گپ بکنم؟ همین چند لاخ سبیلم چشم ندارین؟ کوسه یِگری بودم، این بساطو میبردین پس خانه کی علم میکردینا... خُب، الانم همون کنینا! اَه... همکلامی با تونم کفاره داره!» دلم رضا نشد. مگسی را سُراندم سرِ کبل تقی.
پاره ای از داستان #تو_به_سطوه_من_بیدستان
از مجموعه داستان #اگه_زنش_بشم_می_تونم_شمرو_بغل_کنم
#محمد_اسماعیل_حاجی_علیان
#نشر_هیلا
#چاپ_اول_1393
#چاپ_دوم_1394
@qoqnoospub