چرا بعضی وقتها اینطور میشود؟ اینطور که یک غریبه پیدا شود و بنشیند صاف توی دلت. دقیقا روی همان فؤادش. یکی هم باشد که سالها ور دلت بوده باشد و تا حد مرگ از او بیزار باشی. که بخواهی سر به تنش نباشد و هیچ چیزی از روی عادت نمیشود که بشود علاقه. اینکه هر روز دلت بخواهد بهش بگویی بزن به چاک رفیق. ولی یکی پیدا شود توی خیابان یا محل کار یا روی نیمکت سالن ترانزیت فرودگاه یا چه میدانم، مثلا همینجا توی شهر غریب و لب ساحل و تو خیال کنی چه هوایی با خودش دارد. چه موجی میفرستد سمت تو. بعد بخواهی برهی رامش بشوی و فقط برایت نی بزند. آدمی موجود غریبیست. حتی قدر سگ هم نمیشود ازش خیالجمع شد. آدمی را با نان و جای خواب و تیمار نمیشود خام و خر کرد. آدم است دیگر. از اسمش پیداست. آآآآآ دم. یعنی هر دم میشود یکی دیگر. یک زمانی خیال میکردم از آن قدری که خر و خام پسر محمد فتوت شدهام عمرا یک مثقال بیشترش از من بربیاید. حالا اما مانده بودم... مانده بودم بین خودم و پسر محمد فتوت. مانده بودم بین ترسهام و عشقم. نمیدانستم دست کدامش را بگیرم و راه بیفتم پی باقیمانده عمرم.
#الهام_فلاح
#خرده_کلمات_من
@qoqnoospub
#الهام_فلاح
#خرده_کلمات_من
@qoqnoospub