تاچا وقتی میفهمد که گاوش دیگر برنمیگردد، به گریه میافتد.
با پیراهن صورتیاش، اینجا، کنار من نشسته و از درهی تنگ به رود خیره شده و یکبند گریه میکند.
شرشر اشک کثیف روی صورتش روان شده، انگار رود توی تنش رفته است.
داستان «بس که آسوپاسیم!»
از کتاب #دشت_سوزان
نوشتهی #خوان_رولفو
ترجمهی #فرشته_مولوی
@qoqnoospub
با پیراهن صورتیاش، اینجا، کنار من نشسته و از درهی تنگ به رود خیره شده و یکبند گریه میکند.
شرشر اشک کثیف روی صورتش روان شده، انگار رود توی تنش رفته است.
داستان «بس که آسوپاسیم!»
از کتاب #دشت_سوزان
نوشتهی #خوان_رولفو
ترجمهی #فرشته_مولوی
@qoqnoospub