انتشارات ققنوس
download.jpg
از سرگرم کردن مردان چیزی نمیدانستم. فکر کردم منظور ایناس این است که برای قادر برقصم. بلند شدم و با قدمهای مردد رفتم توی اتاق. قادر نشسته بود روی صندقی که خرتوپرتهایمان را انداخته بودیم تویش. مرا که دید گفت: «چرا اینقدر کوچک شدی؟»
چیزی نگفتم. بلند شد. تلوتلوخوران ترانهای را که ایناس چند دقیقه پیش خوانده بود با جملههای بیمفهوم می خواند. شروع کردم به رقصیدن. گفت: «ایناس، ایناس اذیتم نکن. چه جوری، چه جوری این کار را میکنی؟»
آمد طرفم. روبرویم ایستاد. گردنم را گرفت میان دستهای بزرگش و سرفهکنان با یقهی پیراهنم وررفت.
- درش بیاور... خودت درش بیاور... من نمیتوانم.
موهایم را دور انگشتهایش پیچاند. داد زد: «ایناس درش بیاور...»
خشکم زده بود. حتی نمیتوانستم دستهاییش را از خودم دور کنم. چسبیدم به سینهی پر از پشمی که بوی شراب میداد. سرم را عقب کشیدم و به پهلوهای نرمش مشت کوبیدم.
- تو ایناس نیستی... نه ایناس نیستی... باشد... اشکال ندارد...
ناگهان دستهایش شل شد و مثل یک تکه گوشت وارفت. افتاد روی زمین. من هم افتاده بودم. ایناس دستم را گرفت و کمک کرد بنشینم. گفت باید او را ببریم بیرون. نه فکرم کار میکرد، نه میتوانستم تکان بخورم. چوب رقصش افتاده بود کنار سر قادر. وقتی قادر را بردیم چند متر دورتر از خانهی پدرش، زیر برف، ول کردیم تازه داشتم میفهمیدم چه اتفاقی افتاده. برگشتیم تو. نفسنفسزنان نشستیم پشت در. ایناس ساکت بود. برف نشسته بود روی موهایش. گفت: «برای من سخت نبود. ژاک مرد مهربانی بود.»
#رمان_شاه_پری
#زهرا_امیدی
@qoqnoospub
چیزی نگفتم. بلند شد. تلوتلوخوران ترانهای را که ایناس چند دقیقه پیش خوانده بود با جملههای بیمفهوم می خواند. شروع کردم به رقصیدن. گفت: «ایناس، ایناس اذیتم نکن. چه جوری، چه جوری این کار را میکنی؟»
آمد طرفم. روبرویم ایستاد. گردنم را گرفت میان دستهای بزرگش و سرفهکنان با یقهی پیراهنم وررفت.
- درش بیاور... خودت درش بیاور... من نمیتوانم.
موهایم را دور انگشتهایش پیچاند. داد زد: «ایناس درش بیاور...»
خشکم زده بود. حتی نمیتوانستم دستهاییش را از خودم دور کنم. چسبیدم به سینهی پر از پشمی که بوی شراب میداد. سرم را عقب کشیدم و به پهلوهای نرمش مشت کوبیدم.
- تو ایناس نیستی... نه ایناس نیستی... باشد... اشکال ندارد...
ناگهان دستهایش شل شد و مثل یک تکه گوشت وارفت. افتاد روی زمین. من هم افتاده بودم. ایناس دستم را گرفت و کمک کرد بنشینم. گفت باید او را ببریم بیرون. نه فکرم کار میکرد، نه میتوانستم تکان بخورم. چوب رقصش افتاده بود کنار سر قادر. وقتی قادر را بردیم چند متر دورتر از خانهی پدرش، زیر برف، ول کردیم تازه داشتم میفهمیدم چه اتفاقی افتاده. برگشتیم تو. نفسنفسزنان نشستیم پشت در. ایناس ساکت بود. برف نشسته بود روی موهایش. گفت: «برای من سخت نبود. ژاک مرد مهربانی بود.»
#رمان_شاه_پری
#زهرا_امیدی
@qoqnoospub