اشک توی چشمهاش حلقه زد و به سرعتی باورنکردنی چشمهایش سرخ شد. گفتم "چی شده؟" طوری پرسیدم که رضا حس کرد باید برود توی کارگاه. و رفت. گفتم "تو خوب خوابیده ای سارا؟" سارا پشت کرد به در کارگاه و به دیوار باغ نگاه کرد. به شیشه شکسته ها.
گفتم "بگو چی شده؟"
آب دهانش را فروداد. گفت "همه چیز... درست میشود. فقر ... میرود... گورش را... گم میکند."
بغلش کردم. گفتم "سارا عزیزم، همه از این دوره های فلاکت دارند. به خدا قسم همه دارند."
یک "میدانم"ی گفت و برگشت و چند قدمی دور شد. از پشت، ترک های دامنش را نگاه کردم که قشنگ پیدا بود با دست دوخته شده و مثل دوخت چرخ خیاطی صاف و بی پستی بلندی نیست. ساق هاش از زیر دامن بلندش زده بود بیرون. آن قسمت ساق که نازک میشود و از کنار قوزک به پاشنه ها میرسد. طفلک سارا! مدتی ایستاد و چندبار دست کشید روی صورتش.
برگشت و با چهره گشوده و خندان از چارچوب در کارگاه رفت تو. در کارگاه بسته شد.
📘پاره ای از "#نیستی_آرام"
✍️مرتضی کربلاییلو
@qoqnoospub
گفتم "بگو چی شده؟"
آب دهانش را فروداد. گفت "همه چیز... درست میشود. فقر ... میرود... گورش را... گم میکند."
بغلش کردم. گفتم "سارا عزیزم، همه از این دوره های فلاکت دارند. به خدا قسم همه دارند."
یک "میدانم"ی گفت و برگشت و چند قدمی دور شد. از پشت، ترک های دامنش را نگاه کردم که قشنگ پیدا بود با دست دوخته شده و مثل دوخت چرخ خیاطی صاف و بی پستی بلندی نیست. ساق هاش از زیر دامن بلندش زده بود بیرون. آن قسمت ساق که نازک میشود و از کنار قوزک به پاشنه ها میرسد. طفلک سارا! مدتی ایستاد و چندبار دست کشید روی صورتش.
برگشت و با چهره گشوده و خندان از چارچوب در کارگاه رفت تو. در کارگاه بسته شد.
📘پاره ای از "#نیستی_آرام"
✍️مرتضی کربلاییلو
@qoqnoospub
وارد میشویم. یک مرد بلندقامت جلومان را میگیرد. دستش را بالا میآورد و با انگشتان کشیدهاش صورتم را لمس میکند. میگوید بد نیست ولی بیش از اینها باید پوستت چروک داشته باشد، میپرسم چرا؟ پا پوزخندی پر از آرامش میگوید چون مکیها ویرانگرند. اشاره میکنم به آرام و پوست لطیفش، میگویم معشوقه اوست.
#نیستی_آرام
#مرتضی_کربلایی_لو
@qoqnoospub
#نیستی_آرام
#مرتضی_کربلایی_لو
@qoqnoospub
آغاز عشق همیشه از دید دیگران پنهان است. یک خیال شبرو است و اگر هر راهی را هم که گمان میبردی رخنهی عشق به قلب است میبستی، از راهی دیگر میآمد.
#نیستی_آرام
#مرتضیکربلاییلو
@qoqnoospub
#نیستی_آرام
#مرتضیکربلاییلو
@qoqnoospub
گفت: «مصطفی! این فرودگاه امام خمینی می رود. پروازش سه ساعت دیگر است. وقت داری. احتیاط کن نزنند به ت. باران تازه گرفته و خیابان ها هنوز چرب است.» بلند شدم و قبض را گرفتم و «چشم»ی گفتم و راه افتادم. توی یکی از فرعی های خیابان شیراز دوبله پارک کردم و پریدم پایین و زنگ را زدم و گفتم که از آژانس آمده ام. برگشتم منتظر نشستم توی ماشین و آینه بغل را جمع کردم که به آینه ماشین هایی که رد می شوند نگیرد. در باز شد و دو پسر بیست وپنج ساله طور با چهار تا ساک و کوله بزرگ به زور خودشان را از لای در بیرون کشیدند و با چشم دنبال من گشتند. از شباهت فوق العاده شان دستم آمد که دوقلویند. دست بالا آوردم. دیدند و با ابروهای توی هم رفته از قطرات باران دویدند سمت ماشین. یکی شان گفت: «آقا زود در را باز کن! زود. زود!» درزا شدم در عقب و بعد در جلو را براشان باز کردم. چریکی، ساک و کوله را انداختند گوشه صندلی عقب. سریع یکی شان عقب نشست و برادرش هم آمد صندلی جلو. به محض این که نشستند قفل درهای سمت خودشان را زدند. برادری که عقب نشسته بود دست دراز کرد و قفل درهای سمت من را هم زد. برادر جلوی عینکش را درآورد و با دستمالش قطره ها را خشک کرد. همزمان گفت: «آقا حرکت کن تا اینا نیامده اند.» بعد دستمال را داد عقب، دست برادرش. خواستم دنده را جا بزنم که دو زن و یک مرد از خانه بیرون آمدند و شتاب زده خودشان را رساندند به ماشین. زن ها چادر سرشان کرده بودند. یکی پنجاه ساله که چادر مشکی داشت و دیگری سی ساله که چادر گلدار سرش بود. دست به دستگیره گرفتند و دیدند قفل است. آن دو جوان با تکان های دست گفتند: «برگردید شما را به خدا.»
از کتاب #نیستی_آرام
نوشتۀ #مرتضی_کربلاییلو
@qoqnoospub
از کتاب #نیستی_آرام
نوشتۀ #مرتضی_کربلاییلو
@qoqnoospub