انتشارات ققنوس
4.75K subscribers
1.55K photos
566 videos
108 files
1.13K links
کانال رسمی گروه انتشاراتی ققنوس
آدرس اینستاگرام:
http://instagram.com/qoqnoospub
آدرس فروشگاه:
انقلاب-خیابان اردیبهشت-بازارچه کتاب
آدرس سایت:
www.qoqnoos.ir
ارتباط با ما:
@qoqnoospublication
Download Telegram
توی پارک با پیرزنی هم‌صحبت شدم. پیرزن لاغر بود و پیراهن سیاهی از پارچه‌ای معمولی با ژاکتی پشمی و خاکستری تن کرده بود و کلاهی سفید با گلدوزی شکوفه‌های بنفش روی موهای کم‌پشت و سفید سرش بود.
پرسید: «مال کدوم کشورین آقا؟»
«ایرانی‌ام خانم، ایران.»
پیرزن یکهو کف دو دستش را زد به هم و گفت: «وای... وای خدای من... ایران! ایران خیلی قشنگه. من ایران رفته‌م. چهل سال پیش. وقتی شوهرم زنده بود با هم رفتیم. چقدر خوب بود!»
«چطور رفتین ایران؟ کجاهاش رو رفتین؟»
دیگر خودم دوست داشتم حرف بزنم. یک چیز مشترک دوست‌داشتنی پیدا شده بود.
«خیلی جاها. توی یه شهری... اسمش یادم نیست... یه مرداب پر از نیلوفر بود... یه قایق گرفتیم دم غروب... هیچ‌وقت یادم نمی‌ره...»
چشم‌هایم را بستم و مرداب انزلی آمد جلوِ چشم‌هایم با حرکت بی‌صدای قایق بین نیلوفرها.
«احتمالا انزلی رو می‌گین.»
«ماه کامل بود... رفتیم لای نیزارها‌... آب برق می‌زد... هوا شرجی بود... توی قایق تا صبح خوابیدیم. بهترین خاطرهٔ همهٔ عمرم همون قایقه‌ست.»
اگر من سؤالی نمی‌کردم، شاید دیگر هیچ حرفی نمی‌زد. نمی‌خواست از خاطرهٔ مرداب بیرون بیاید.

#جانِ_وَر
#علی_صالحی_بافقی
#مجموعه_داستان
#به‌زودی

@qoqnoospub