انتشارات ققنوس
4.39K subscribers
1.53K photos
547 videos
108 files
1.12K links
کانال رسمی گروه انتشاراتی ققنوس
آدرس اینستاگرام:
http://instagram.com/qoqnoospub
آدرس فروشگاه:
انقلاب-خیابان اردیبهشت-بازارچه کتاب
آدرس سایت:
www.qoqnoos.ir
ارتباط با ما:
@qoqnoospublication
Download Telegram
کتاب انتهاي خيابان شاه بختي شرقي
اتفاقات زيادي افتاد تا دختر بچه پر شر و شور و نوجواني سركش و پر انرژي، بشود زكي
كه حالا دارد با قطار به زادگاهش مي‌رود . در طول سفر زكي براي اولين بار فكر را رها مي‌كند تا مرور زندگي‌اش تا هر كجا كه مي‌خواهد برود. هم كوچه‌اي‌ها، بارش برف، دل به هم خوردگي خودش در قطار و... همه تلنگري مي‌شود بر ذهن خسته و هنوز پويايي زكي تا در سفري ذهني، به موازات طي مسير با قطار، پيش برود و پس بيايد و سبك سنگين كند و زن سال‌هاي رفته از عمرش را. قطار كه به مقصد مي‌رسد ذهن زكي هنوز توي راه است و نمي‌خواهد سوت پايان را بكشد. شايد وسط راه، ترمز را بكشد و پياده شود... خنده خشك شده بود رو لب‌هاي زكي. سيم تلفن را مي‌پيچاند دور انگشت اشاره و يكهو رهايش مي‌كرد. گفت: آره راس راسي دارم مي‌آم، دارم پسرم كيا رو مي‌آرم مسابقات شطرنج. يه هفته‌اي هستيم... چرا اينقدر شلوغش مي‌كني؟ و اكبر آن قدر حرف زده بود كه مجبور شده بود ايميلش را بدهد و بهش بگويد بايد برود شام درست كند و بقيه‌اش بماند براي وقتي كه همديگر را مي‌بينند. اكبر آن شب تاصبح به او ايميل زده بود و از همة آن سال‌ها و اتفاق‌هايي كه افتاده بود گفته بود. هر جا هم كه توانسته بود، برايش عكس فرستاده بود... .

مشاهده اطلاعات این کتاب
http://qoqnoos.ir/bookdetails.aspx?BookId=1314
#درباره #انتهاي_خيابان شاه بختي شرقي
«انتهای خیابان شاه بختی شرقی» در ۲۰ فصل نوشته شده است. در قسمتی از این رمان می‌خوانیم:

بیشتر بچه‌ها همان طور بودند که آخر بهار از هم جدا شده بودیم. بعضی‌ها قد کشیده بودند. چند تا از بچه‌ها حسابی چاق شده بودند. زنگ خورد. رفتم روی نیمکت آخر کلاس نشستم. آقای شیرزاد که آمد سر کلاس و همه بلند شدند، نیم خیز شدم و دست هایم را گذاشتم لبه میز. چشم‌های سبز آقای شیرزاد چرخید روی تک‌تک بچه‌ها. لبخند همیشگی روی لبش بود. ما هیچ وقت نفهمیدیم از روی مهربانی بود یا تمسخر. پارسال که موقع نخ کردن سوزن چرخ خیاطی محکم زد توی صورتم، خودش بیشتر از من سرخ شد. دستم را گذاشتم روی صورتم و نگاهش کردم. داد زد: «بلد نیستی یه سوزن نخ کنی اون وقت «قَیچی» گفتن منو مسخره می کنی؟» وقتی گفت «قَیچی» نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم و کلاس هم منفجر شد و آقای شیرزاد از کلاس بیرون رفت. سریه زدم پهلویم که: «با توئه زکی.» سرم را بلند کردم. آقای شیرزاد داشت به من نگاه می‌کرد. «این تویی زکی؟» زیر لب گفتم: «بله آقا.» سُر خوردم پشت میز و ندیدم آقای شیرزاد باز داشت به من نگاه می‌کرد یا رفته بود سراغ بقیه.......................... داستان این رمان از این قرار است که دختری به نام زکی با قطار به سمت زادگاهش در حرکت است. او کودکی و نوجوانی پراتفاق و حادثه‌ای را پشت سر گذاشته تا از یک دختربچه پرشر و شور تبدیل به زکی امروز شود. زکی در طول این سفر جریان فکرش را رها و زندگی‌اش را مرور می‌کند. سفر او در ذهنش همزمان می‌شود با سفرش در قطار.

در ادامه اما، قطار که به مقصد می‌رسد ذهن زکی هنوز توی راه است و نمی‌خواهد سوت پایان را بکشد. شاید وسط راه، ترمز را بکشد و پیاده شود... #انتهاي_خيابان_شاه_بختي_شرقي نوشته #نصرت_ماسوری #هيلا