🌿🌿🌿🌿🌿
#پری_از_بال_ققنوس
مربيميگويد: «سن مثل زندانه.
نميذارم توش اسير بشم.
پيرهاي بيست ساله هم داريم.
من خودم يه جوون شصت سالهام
تصميم با خودته»
#كاش_چيزي_نميماند_جز_لحظات_شيرين
#ويرژيني_گريمالدي
#فرزانه_مهري
#ققنوس
@qo9qnoospub
#پری_از_بال_ققنوس
مربيميگويد: «سن مثل زندانه.
نميذارم توش اسير بشم.
پيرهاي بيست ساله هم داريم.
من خودم يه جوون شصت سالهام
تصميم با خودته»
#كاش_چيزي_نميماند_جز_لحظات_شيرين
#ويرژيني_گريمالدي
#فرزانه_مهري
#ققنوس
@qo9qnoospub
🌿🌿🌿🌿🌿
#پری_از_بال_ققنوس
«عشق زيادي براي نثار كردن دارم
اما ديگه كسي رو ندارم كه بهش محبت كنم
هر شب، خاطراتم رو نوازش ميكنم»
#كاش_چيزي_نميماند_جز_لحظات_شيرين
#ويرژيني_گريمالدي
#فرزانه_مهري
#ققنوس
@qo9qnoospub
#پری_از_بال_ققنوس
«عشق زيادي براي نثار كردن دارم
اما ديگه كسي رو ندارم كه بهش محبت كنم
هر شب، خاطراتم رو نوازش ميكنم»
#كاش_چيزي_نميماند_جز_لحظات_شيرين
#ويرژيني_گريمالدي
#فرزانه_مهري
#ققنوس
@qo9qnoospub
🌿🌿🌿🌿🌿
#پری_از_بال_ققنوس
رایانه روشن است، مینشینم و دست بر ماوس میگذارم. پسرم، قبل از رفتن، یک صفحه فیسبوک برایم باز کرد. تا به حال نیازش را حس نکرده بودم، اما راه خوبی است تا بدون اینکه بپرسم، از حال فرزندانم جویا شوم. با خبر میشوم که دخترم به دیدن مادربزرگ و پدربزرگش در خانۀ ییلاقیشان رفته و پسرم در یک کافه چیزی مینوشد. کامنت میگذارم: «کسی که رانندگی میکند چیزی نمینوشد.»
چندین ایموجی چشمک برایش میفرستم و بر پدر و مادر آن کسی که این علایم را اختراع کرده دعای خیر میفرستم، چرا که با این کار میتوانم حرفم را شوخی جلوه میدهم، در حالی که مادر حوصله سربری پیش نیستم.
در همان لحظه، پیامی ظاهر میشود: «به نظر میآد با زندگی پاریسی خوب اخت شدهای! کیفش رو ببر پسرم. میبوسمت. بابا.»
نمیدانستم همسر سابقم در فیسبوک است. کامنت او درست زیر نوشتۀ من قرار دارد، از وقتی که از هم جدا شدهایم، اینقدر به هم نزدیک نبودیم، ده سالی میشود. بغضی که گلویم را میفشارد فرو میدهم.
بایست قطع میکردم و شبم را آنطور که پیشبینی کرده بودم میگذراندم، اما طاقت نمیآورم. روی عکس او کلیک میکنم، پروفایلش ظاهر میشود، و خوشبختیاش صفحۀ نمایش رایانهام را پر میکند. در لندن بادخترم و هری، در سیشل با ماتیلد، اسکی با دوستان، روی کاناپه با دو قلوهای شش سالهاش. با تبوتاب عکسها را باز میکنم و کامنتهای نزدیکانش را، که قبلاً نزدیکان من بودند، میخوانم و هر چه بیشتر در زندگی او کندوکاو میکنم، زندگی خودم بیمعنیتر به نظرم میرسد.
دارم چیزی را که همیشه از آن وحشت داشتهام تجربه میکنم. تنها بودن را. بچههایم رفتهاند، مادر و پدرم مردهاند و موریِل عزیزترین دوستم در لسآنجلس زندگی میکند. بقیه هم حتی به تعداد انگشتان دست نیستند؛ .... فکر میکردم دوستان بیشتری داشته باشم، اما هنگام جدایی، بعضیها احساس کردند که مجبورند طرف یک نفر را بگیرند. و طرف مرا نگرفتند.
هرگز از تنهایی رنج نبرده بودم. دختر و پسرم وقتم را پر میکردند. حاضر نبودم حرف کسانی را بپذیرم که استدلال میکردند بچهها فقط بخشی از زندگی ما هستند، که نباید تنها برای آنها زندگی کنیم، زیرا لانه که خالی شود تنها خواهیم شد. فکر میکردم هرگز چنین چیزی برای من رخ نمیدهد. شارلین و توماس بیش از حد به من وابسته بودند که بخواهند به جای دوری پرواز کنند. ...
صدایی مسخره، پلیپ، از رایانهام بلند شد. روی صفحۀ نمایش دنبال منبع آن میگردم و وقتی متوجه میشوم، خون در رگهایم منجمد میشود. زیر یکی از عکسهای همسر سابقم، روی «لایک» کلیک کردهام. میخواهم اشتباهم را جبران کنم، اما اینبار به جای لایک یک قلب میفرستم. بعد یک مرد عصبانی. پس از سه بار تلاش، عاقبت موفق میشوم آثار کنجکاویام را حذف کنم. یک ثانیۀ بعد، برایم پیام میآید که میخواهد مرا به فهرست دوستانش اضافه کند. بلافاصله رایانه را خاموش میکنم، با نبضی که در شقیقههایم میکوبد.
چقدر احمقم. در حال وارسی کردن صندوق خانههای همسر سابقم لو رفتهام. حتماً خیال میکند زندگیاش برایم مهم است.
صدای آهی عمیق مرا از خودآزاری بیرون میآورد. ادوارد با تحقیر براندازم میکند. مطمئنم دارد قضاوتم میکند. در این لحظه، صحنۀ رقتباری را به نمایش گذاشتهام و حیف است از دستش بدهد. زندگیام سیاه و سفید شده و من بیحرکت روی کاناپه منتظرم رنگها به آن بازگردند......
#كاش_چيزي_نميماند_جز_لحظات_شيرين
#ويرژيني_گريمالدي
#فرزانه_مهري
#ققنوس
@qoqnoospub
#پری_از_بال_ققنوس
رایانه روشن است، مینشینم و دست بر ماوس میگذارم. پسرم، قبل از رفتن، یک صفحه فیسبوک برایم باز کرد. تا به حال نیازش را حس نکرده بودم، اما راه خوبی است تا بدون اینکه بپرسم، از حال فرزندانم جویا شوم. با خبر میشوم که دخترم به دیدن مادربزرگ و پدربزرگش در خانۀ ییلاقیشان رفته و پسرم در یک کافه چیزی مینوشد. کامنت میگذارم: «کسی که رانندگی میکند چیزی نمینوشد.»
چندین ایموجی چشمک برایش میفرستم و بر پدر و مادر آن کسی که این علایم را اختراع کرده دعای خیر میفرستم، چرا که با این کار میتوانم حرفم را شوخی جلوه میدهم، در حالی که مادر حوصله سربری پیش نیستم.
در همان لحظه، پیامی ظاهر میشود: «به نظر میآد با زندگی پاریسی خوب اخت شدهای! کیفش رو ببر پسرم. میبوسمت. بابا.»
نمیدانستم همسر سابقم در فیسبوک است. کامنت او درست زیر نوشتۀ من قرار دارد، از وقتی که از هم جدا شدهایم، اینقدر به هم نزدیک نبودیم، ده سالی میشود. بغضی که گلویم را میفشارد فرو میدهم.
بایست قطع میکردم و شبم را آنطور که پیشبینی کرده بودم میگذراندم، اما طاقت نمیآورم. روی عکس او کلیک میکنم، پروفایلش ظاهر میشود، و خوشبختیاش صفحۀ نمایش رایانهام را پر میکند. در لندن بادخترم و هری، در سیشل با ماتیلد، اسکی با دوستان، روی کاناپه با دو قلوهای شش سالهاش. با تبوتاب عکسها را باز میکنم و کامنتهای نزدیکانش را، که قبلاً نزدیکان من بودند، میخوانم و هر چه بیشتر در زندگی او کندوکاو میکنم، زندگی خودم بیمعنیتر به نظرم میرسد.
دارم چیزی را که همیشه از آن وحشت داشتهام تجربه میکنم. تنها بودن را. بچههایم رفتهاند، مادر و پدرم مردهاند و موریِل عزیزترین دوستم در لسآنجلس زندگی میکند. بقیه هم حتی به تعداد انگشتان دست نیستند؛ .... فکر میکردم دوستان بیشتری داشته باشم، اما هنگام جدایی، بعضیها احساس کردند که مجبورند طرف یک نفر را بگیرند. و طرف مرا نگرفتند.
هرگز از تنهایی رنج نبرده بودم. دختر و پسرم وقتم را پر میکردند. حاضر نبودم حرف کسانی را بپذیرم که استدلال میکردند بچهها فقط بخشی از زندگی ما هستند، که نباید تنها برای آنها زندگی کنیم، زیرا لانه که خالی شود تنها خواهیم شد. فکر میکردم هرگز چنین چیزی برای من رخ نمیدهد. شارلین و توماس بیش از حد به من وابسته بودند که بخواهند به جای دوری پرواز کنند. ...
صدایی مسخره، پلیپ، از رایانهام بلند شد. روی صفحۀ نمایش دنبال منبع آن میگردم و وقتی متوجه میشوم، خون در رگهایم منجمد میشود. زیر یکی از عکسهای همسر سابقم، روی «لایک» کلیک کردهام. میخواهم اشتباهم را جبران کنم، اما اینبار به جای لایک یک قلب میفرستم. بعد یک مرد عصبانی. پس از سه بار تلاش، عاقبت موفق میشوم آثار کنجکاویام را حذف کنم. یک ثانیۀ بعد، برایم پیام میآید که میخواهد مرا به فهرست دوستانش اضافه کند. بلافاصله رایانه را خاموش میکنم، با نبضی که در شقیقههایم میکوبد.
چقدر احمقم. در حال وارسی کردن صندوق خانههای همسر سابقم لو رفتهام. حتماً خیال میکند زندگیاش برایم مهم است.
صدای آهی عمیق مرا از خودآزاری بیرون میآورد. ادوارد با تحقیر براندازم میکند. مطمئنم دارد قضاوتم میکند. در این لحظه، صحنۀ رقتباری را به نمایش گذاشتهام و حیف است از دستش بدهد. زندگیام سیاه و سفید شده و من بیحرکت روی کاناپه منتظرم رنگها به آن بازگردند......
#كاش_چيزي_نميماند_جز_لحظات_شيرين
#ويرژيني_گريمالدي
#فرزانه_مهري
#ققنوس
@qoqnoospub