#داستان
خری به درختی بسته بود.
شیطان خر را باز کرد.
خر وارد مزرعه همسایه شد و تر و خشک را با هم خورد.
زن همسایه وقتی خر را در حال خوردن سبزیجات دید ؛تفنگ را برداشت و یک گلوله خرج خر نمود و کشتش.
صاحب خر وقتی صحنه را دید؛ عصبانی شد و زن صاحب مزرعه را کشت.
صاحب مزرعه وقتی با جسد خونین همسرش روبرو شد
صاحب خر را از پای دراورد!
به شیطان گفتند چکار کردی؟!!!
گفت من فقط یک خر را رها کردم!
نتیجه:هرگاه میخواهی یک شهر را خراب کنی خران را ازاد کن!
@sedayeslahat
خری به درختی بسته بود.
شیطان خر را باز کرد.
خر وارد مزرعه همسایه شد و تر و خشک را با هم خورد.
زن همسایه وقتی خر را در حال خوردن سبزیجات دید ؛تفنگ را برداشت و یک گلوله خرج خر نمود و کشتش.
صاحب خر وقتی صحنه را دید؛ عصبانی شد و زن صاحب مزرعه را کشت.
صاحب مزرعه وقتی با جسد خونین همسرش روبرو شد
صاحب خر را از پای دراورد!
به شیطان گفتند چکار کردی؟!!!
گفت من فقط یک خر را رها کردم!
نتیجه:هرگاه میخواهی یک شهر را خراب کنی خران را ازاد کن!
@sedayeslahat
#داستان_واقعی
سالها پیش سرباز خوزستانی پس از آموزشی موقع تقسیم دید افتاده مشهد ؛ دلگیر و غمگین شد ، از طرفی ارادتش به آقا و از طرفی اوضاع بد مالی خانوادش..
اولین شبی که مرخصی گرفت با همون لباس سربازی رفت حرم آقا ، تا درد دل کنه و دلتنگیش رو به آقا بگه..
ساعتها یه گوشه حرم اشک ریخت ؛
وقتی برگشت به کفشداری تا پوتینهاش رو بگیره
دید واکس زده و تمیزن
کفشدار با جذبه با اون هیبت و موهای جوگندمی
وقتی پوتین هاش رو داد نگاهی به چشم سرباز
که هنوز خیس و قرمز از گریه بود کرد و گفت چی شده سرکار که با لباس سربازی اومدی خدمت آقا
سرباز گفت: من بچه خورستانم ،
اونجا کمک خرج پدر پیرم و خانواده فقیرمم
هیچکس رو ندارم که انتقالی بگیرم
نمیدونم چکار کنم..........
کفشدار خندید و گفت آقا امام رضا خودش غریبه و غریب نواز
نگران هیچی نباش
دوسه روز بعد نامه انتقالی سرباز به لشکر ٩٢ زرهی اومد
اونم تایم اداری
سرباز شوکه بود
جز آقا و اون کفشدار کسی ازین موضوع خبر نداشت ، هرجا و از هرکی پرسید کسی نمیدونست ماجرا رو ؛
سرباز رفت پابوس آقا و برگشت شهرش
ولی نفهمید از کجا و کی کارش رو درست کرده
چند سال بعد داشت مانور ارتش رو میدید ؛
یهو فرمانده نیرو زمینی رو موقع سخنرانی دید
چهرش آشنا بود ، اشک تو چشماش حلقه زد ؛
فرمانده نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران قدرت اول منطقه امیر سرتیپ احمد پوردستان ؛ مرد با جذبه با موهای جوگندمی ، همون کفشدار حرم آقا بود که اون زمان فرمانده لشکر ٧٧ خراسان بود ؛ فرمانده لشکری که کفش سربازش رو واکس زد و انتقالی اون به شهرش رو داد.
@sedayeslahat
سالها پیش سرباز خوزستانی پس از آموزشی موقع تقسیم دید افتاده مشهد ؛ دلگیر و غمگین شد ، از طرفی ارادتش به آقا و از طرفی اوضاع بد مالی خانوادش..
اولین شبی که مرخصی گرفت با همون لباس سربازی رفت حرم آقا ، تا درد دل کنه و دلتنگیش رو به آقا بگه..
ساعتها یه گوشه حرم اشک ریخت ؛
وقتی برگشت به کفشداری تا پوتینهاش رو بگیره
دید واکس زده و تمیزن
کفشدار با جذبه با اون هیبت و موهای جوگندمی
وقتی پوتین هاش رو داد نگاهی به چشم سرباز
که هنوز خیس و قرمز از گریه بود کرد و گفت چی شده سرکار که با لباس سربازی اومدی خدمت آقا
سرباز گفت: من بچه خورستانم ،
اونجا کمک خرج پدر پیرم و خانواده فقیرمم
هیچکس رو ندارم که انتقالی بگیرم
نمیدونم چکار کنم..........
کفشدار خندید و گفت آقا امام رضا خودش غریبه و غریب نواز
نگران هیچی نباش
دوسه روز بعد نامه انتقالی سرباز به لشکر ٩٢ زرهی اومد
اونم تایم اداری
سرباز شوکه بود
جز آقا و اون کفشدار کسی ازین موضوع خبر نداشت ، هرجا و از هرکی پرسید کسی نمیدونست ماجرا رو ؛
سرباز رفت پابوس آقا و برگشت شهرش
ولی نفهمید از کجا و کی کارش رو درست کرده
چند سال بعد داشت مانور ارتش رو میدید ؛
یهو فرمانده نیرو زمینی رو موقع سخنرانی دید
چهرش آشنا بود ، اشک تو چشماش حلقه زد ؛
فرمانده نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران قدرت اول منطقه امیر سرتیپ احمد پوردستان ؛ مرد با جذبه با موهای جوگندمی ، همون کفشدار حرم آقا بود که اون زمان فرمانده لشکر ٧٧ خراسان بود ؛ فرمانده لشکری که کفش سربازش رو واکس زد و انتقالی اون به شهرش رو داد.
@sedayeslahat
#داستان_کوتاه
انفاق
مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین میآورد تا آن را برای روز عید قربانی کند.
گوسفند از دست مرد جدا شد و فرار کرد. مرد شروع کرد به دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد. عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در میایستاد و منتظر میماند تا کسی غذا و صدقهای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایهها هم به آن عادت کرده بودند. هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد. ناگهان همسایه شان مرد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده؛ زن گفت ای جوان مرد خداوند صدقهات را قبول کند.
او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده، مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت: خدا قبول میکند. ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش. بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده، گوسفندی چاق از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد و سوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند، فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد. پس این نصیب توست ... صدقه را بنگر که چه چیزیست! صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است.
@sedayeslahat
انفاق
مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین میآورد تا آن را برای روز عید قربانی کند.
گوسفند از دست مرد جدا شد و فرار کرد. مرد شروع کرد به دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد. عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در میایستاد و منتظر میماند تا کسی غذا و صدقهای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایهها هم به آن عادت کرده بودند. هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد. ناگهان همسایه شان مرد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده؛ زن گفت ای جوان مرد خداوند صدقهات را قبول کند.
او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده، مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت: خدا قبول میکند. ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش. بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده، گوسفندی چاق از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد و سوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند، فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد. پس این نصیب توست ... صدقه را بنگر که چه چیزیست! صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است.
@sedayeslahat
#داستان_کوتاه
زود قضاوت نکنیم
️مردی سگش را در خانه می گذارد تا از طفل شیر خوارش مواظبت کند
و خودش برای شکار بیرون رفت
و زمانی که برگشت، سگش را دید که در جلو خانه ایستاده و پارس میکند
و پنجه هایش خون آلود است.
مرد با تفنگش به سوی سگ شلیک کرد، او را کشت و با سرعت وارد خانه شد تا باقی مانده ی فرزندش را ببیند.
زمانی که وارد شد دید که گرگی غرق در خون غلتیده و فرزندش بدون هیچ آسیبی سالم است.
⚠️ قبل از اینکه عکس العملی نشان دهید به حرف های طرف مقابل گوش كنيد تا به دلیل قضاوت اشتباه تا آخر عمر گریان نباشید...
@sedayeslahat
زود قضاوت نکنیم
️مردی سگش را در خانه می گذارد تا از طفل شیر خوارش مواظبت کند
و خودش برای شکار بیرون رفت
و زمانی که برگشت، سگش را دید که در جلو خانه ایستاده و پارس میکند
و پنجه هایش خون آلود است.
مرد با تفنگش به سوی سگ شلیک کرد، او را کشت و با سرعت وارد خانه شد تا باقی مانده ی فرزندش را ببیند.
زمانی که وارد شد دید که گرگی غرق در خون غلتیده و فرزندش بدون هیچ آسیبی سالم است.
⚠️ قبل از اینکه عکس العملی نشان دهید به حرف های طرف مقابل گوش كنيد تا به دلیل قضاوت اشتباه تا آخر عمر گریان نباشید...
@sedayeslahat
#داستان_کوتاه
همسر خزبیل
در زمان حکومت فرعون هر کس به حضرت موسی (ع) ایمان می آورد، حکم اعدامش صادر می شد، آن هم با سخت ترین شکنجه ها و زجرها.
یکی از زنان مستضعف که همسر خزبیل بود در پنهانی به حضرت موسی (ع) ایمان آورد و از ترس جانش ایمان خود را مخفی می کرد.
از قضای روزگار او در حرمسرا فرعون به عنوان مشاطگی (آرایشگر) دختر فرعون رفت و آمد می کرد، روزی به هنگام آرایش کردن موی دختر فرعون، شانه از دستش افتاد، از آنجا که زبانش به ذکر خدای بزرگ عادت کرده بود، ناگهان گفت:« به نام خدا» بلافاصله دختر فرعون از او پرسید: آیا منظورت از خدا پدرم فرعون است؟ گفت:نه، بلکه من کسی را می پرستم که پدر تو را آفریده و او را از بین خواهد برد! دختر فرعون همان لحظه نزد پدرش رفت و جریان را خبر داد، فرعون ناراحت شد و او را احضار کرد، و با خشونت به او گفت: تو مگر به خدایی من اعتراف نداری؟ زن در جواب گفت: هرگز من خدای حقیقی را رها نمی کنم تا تو را بپرستم.
فرعون از این سخن قاطع به قدری عصبانی شد و بی درنگ دستور داد تنوری را که از مس ساخته بود، بیفروزند و او و بچه هایش را در آتش بیندازند.
همسر خزبیل همچنان «احد، احد» می گفت و تسلیم زور و ستمگری فرعون نمی شد، جلادان فرزندانش را یکی یکی در آتش افکندند تا نوبت به طفل شیر خوارش رسید. طبیعی است که مادر به بچه شیر خوارش علاقه خاصی دارد، در اینجا صبر و قرار زن تمام شد، با عاطفه سوزناک شروع به اعتراض و گریه کرد، به مادر کودک گفتند اگر از آیین موسی بیزاری بجویی، بچه ات را به آتش نمی افکنیم، ناگهان فرزندش به قدرت خدا، فریاد زد:« مادر جان! شکیبا باش، تو بر حق هستی.» مادر صبر کرد، آن بچه را نیز در آتش انداختند و سوزاندند، سپس خودش را نیز در آتش افکندند و این زن صابر همچنان فریاد می کرد:«احد، احد»
در دم آخر، همسر خزبیل وصیتی کرد و گفت: « خاکستر من و فرزاندنم را در یک مکان دفن کنید!»
پیامبر اسلام (ص) می فرماید: در شب معراج در فضا در محلی بوی بسیار خوشی به مشامم رسید، از جبرئیل (ع) پرسیدم:« این بوی خوش بی نظیر چیست؟»
جبرئیل گفت:« یا رسول الله، بوی عطر همسر خزبیل و فرزندان اوست که همه جا را در برگرفته است. 1 »
منبع: زنان مرد آفرین تاریخ، ص53
همسر خزبیل
در زمان حکومت فرعون هر کس به حضرت موسی (ع) ایمان می آورد، حکم اعدامش صادر می شد، آن هم با سخت ترین شکنجه ها و زجرها.
یکی از زنان مستضعف که همسر خزبیل بود در پنهانی به حضرت موسی (ع) ایمان آورد و از ترس جانش ایمان خود را مخفی می کرد.
از قضای روزگار او در حرمسرا فرعون به عنوان مشاطگی (آرایشگر) دختر فرعون رفت و آمد می کرد، روزی به هنگام آرایش کردن موی دختر فرعون، شانه از دستش افتاد، از آنجا که زبانش به ذکر خدای بزرگ عادت کرده بود، ناگهان گفت:« به نام خدا» بلافاصله دختر فرعون از او پرسید: آیا منظورت از خدا پدرم فرعون است؟ گفت:نه، بلکه من کسی را می پرستم که پدر تو را آفریده و او را از بین خواهد برد! دختر فرعون همان لحظه نزد پدرش رفت و جریان را خبر داد، فرعون ناراحت شد و او را احضار کرد، و با خشونت به او گفت: تو مگر به خدایی من اعتراف نداری؟ زن در جواب گفت: هرگز من خدای حقیقی را رها نمی کنم تا تو را بپرستم.
فرعون از این سخن قاطع به قدری عصبانی شد و بی درنگ دستور داد تنوری را که از مس ساخته بود، بیفروزند و او و بچه هایش را در آتش بیندازند.
همسر خزبیل همچنان «احد، احد» می گفت و تسلیم زور و ستمگری فرعون نمی شد، جلادان فرزندانش را یکی یکی در آتش افکندند تا نوبت به طفل شیر خوارش رسید. طبیعی است که مادر به بچه شیر خوارش علاقه خاصی دارد، در اینجا صبر و قرار زن تمام شد، با عاطفه سوزناک شروع به اعتراض و گریه کرد، به مادر کودک گفتند اگر از آیین موسی بیزاری بجویی، بچه ات را به آتش نمی افکنیم، ناگهان فرزندش به قدرت خدا، فریاد زد:« مادر جان! شکیبا باش، تو بر حق هستی.» مادر صبر کرد، آن بچه را نیز در آتش انداختند و سوزاندند، سپس خودش را نیز در آتش افکندند و این زن صابر همچنان فریاد می کرد:«احد، احد»
در دم آخر، همسر خزبیل وصیتی کرد و گفت: « خاکستر من و فرزاندنم را در یک مکان دفن کنید!»
پیامبر اسلام (ص) می فرماید: در شب معراج در فضا در محلی بوی بسیار خوشی به مشامم رسید، از جبرئیل (ع) پرسیدم:« این بوی خوش بی نظیر چیست؟»
جبرئیل گفت:« یا رسول الله، بوی عطر همسر خزبیل و فرزندان اوست که همه جا را در برگرفته است. 1 »
منبع: زنان مرد آفرین تاریخ، ص53
#داستان_ضرب_المثل
چاه مکن بهر کسی ، اول خودت دوم کسی
در زمان پیامبر اسلام شخصی كه دشمن این خانواده بود هر وقت كه می دید مسلمانان پیشرفت می كنند و كفار به اسلام ایمان می آورند خیلی رنج می كشید. عاقبت نقشه كشید كه پیامبر را به خانه اش دعوت و به او و اصحابش آسیب برساند. به این منظور چاهی در خانه اش حفر و آن را پر از خنجر و نیزه كرد؛ سپس نزد حضرت رفته و عرضه داشت : «یا رسول الله اگر ممكن است یك شب به خانه من تشریف فرما شوید» حضرت نیز دعوت وی را پذیرفت و فرمود : «برو تدارك ببین ما زیاد هستیم.»
شب میهمانی كه شد حضرت محمد(ص) با علی ابن ابی طالب(ع) و اصحاب به منزل آن شخص رفتند. آن شخص كه روی چاه بالش و تشك انداخته بود بسیار تعارف كرد كه پیامبر(ص) روی آن بنشیند. پیامبر(ص) بسم الله گفت و نشست.
آن شخص دید حضرت در چاه فرو نرفت خیلی ناراحت شد و تعجب كرد. با خود گفت حال كه حضرت در چاه فرو نرفت در خانه زهری دارم آن را در غذا می ریزم که ایشان و یارانش با هم مسموم شوند و بمیرند.
زهر را در غذا ریخته ، بر سر سفره و نزد میهمانان آورد، اما حضرت محمد(ص) فرمود : «صبر كنید» و دعایی خواند و فرمود: «بسم الله بگویید و مشغول شوید» همه از آن غذا خوردند. زمانی كه پذیرایی تمام شد پیامبر و یارانش به راه افتادند كه از خانه بیرون بروند؛ زن و شوهر با هم حضرت و میهمانان را تا بیرون منزل مشایعت و بدرقه كردند.
بچه های آن شخص كه منتظر بودند میهمانان بروند و غذا بخورند، وقتی دیدند پدر و مادرشان برای بدرقه از خانه بیرون رفتند به سمت سفره رفتند و شروع به خوردن ته بشقاب ها کردند.
پیامبر كه برای آنها دعا نخوانده بود همه شان مسموم شدند و مردند.
وقتی كه زن و شوهر از مشایعت پیغمبر و یارانش برگشتند دیدند بچه هایشان مرده اند. سپس شخص کینه توز با دیدن بچه های تلفه شده خود ناراحت و عصبانی با چهره ای برافروخته به سمت چاه دوید و به تشک لگدی زد و گفت: «آن زهرها كه محمد بن عبدالله(ص) را نكشتند، تو چرا فرو نرفتی؟» ناگهان خود در چاه فرو رفت و تكه تكه شد.
از آن موقع می گویند: «چاه مكن بهر كسی اول خودت، دوم كسی.»
@sedayeslahat
چاه مکن بهر کسی ، اول خودت دوم کسی
در زمان پیامبر اسلام شخصی كه دشمن این خانواده بود هر وقت كه می دید مسلمانان پیشرفت می كنند و كفار به اسلام ایمان می آورند خیلی رنج می كشید. عاقبت نقشه كشید كه پیامبر را به خانه اش دعوت و به او و اصحابش آسیب برساند. به این منظور چاهی در خانه اش حفر و آن را پر از خنجر و نیزه كرد؛ سپس نزد حضرت رفته و عرضه داشت : «یا رسول الله اگر ممكن است یك شب به خانه من تشریف فرما شوید» حضرت نیز دعوت وی را پذیرفت و فرمود : «برو تدارك ببین ما زیاد هستیم.»
شب میهمانی كه شد حضرت محمد(ص) با علی ابن ابی طالب(ع) و اصحاب به منزل آن شخص رفتند. آن شخص كه روی چاه بالش و تشك انداخته بود بسیار تعارف كرد كه پیامبر(ص) روی آن بنشیند. پیامبر(ص) بسم الله گفت و نشست.
آن شخص دید حضرت در چاه فرو نرفت خیلی ناراحت شد و تعجب كرد. با خود گفت حال كه حضرت در چاه فرو نرفت در خانه زهری دارم آن را در غذا می ریزم که ایشان و یارانش با هم مسموم شوند و بمیرند.
زهر را در غذا ریخته ، بر سر سفره و نزد میهمانان آورد، اما حضرت محمد(ص) فرمود : «صبر كنید» و دعایی خواند و فرمود: «بسم الله بگویید و مشغول شوید» همه از آن غذا خوردند. زمانی كه پذیرایی تمام شد پیامبر و یارانش به راه افتادند كه از خانه بیرون بروند؛ زن و شوهر با هم حضرت و میهمانان را تا بیرون منزل مشایعت و بدرقه كردند.
بچه های آن شخص كه منتظر بودند میهمانان بروند و غذا بخورند، وقتی دیدند پدر و مادرشان برای بدرقه از خانه بیرون رفتند به سمت سفره رفتند و شروع به خوردن ته بشقاب ها کردند.
پیامبر كه برای آنها دعا نخوانده بود همه شان مسموم شدند و مردند.
وقتی كه زن و شوهر از مشایعت پیغمبر و یارانش برگشتند دیدند بچه هایشان مرده اند. سپس شخص کینه توز با دیدن بچه های تلفه شده خود ناراحت و عصبانی با چهره ای برافروخته به سمت چاه دوید و به تشک لگدی زد و گفت: «آن زهرها كه محمد بن عبدالله(ص) را نكشتند، تو چرا فرو نرفتی؟» ناگهان خود در چاه فرو رفت و تكه تكه شد.
از آن موقع می گویند: «چاه مكن بهر كسی اول خودت، دوم كسی.»
@sedayeslahat
#داستان_طنز
جوانی از بیکاری رفت باغ وحش پرسید:استخدام دارید؟
یارو گفت مدرک چی داری؟
گفت لیسانس!
یارو گفت یه کاری برات دارم ، حقوقشم خوبه پسره قبول کرد.
یارو گفت : ما اینجا میمون نداریم میتونی بری توی پوست میمون تو قفس تا میمون برامون بیاد !
چند روزی گذشت یه روز جمعه که شلوغ شده بود، پسره توی قفس پشتک وارو میزد از میله ها بالا پائین میرفت یهو جوگیر شد زیادی رفت بالا از اون طرف افتاد تو قفس شیره!
داد زد کمکککککککک... شیره گرفتش و دستشو گذاشت رو دهنشو گفت: آبروریزی نکن میمون، منم ممد هم دانشگاهیت، ارشد می خوندم. 😃
@sedayeslahat
جوانی از بیکاری رفت باغ وحش پرسید:استخدام دارید؟
یارو گفت مدرک چی داری؟
گفت لیسانس!
یارو گفت یه کاری برات دارم ، حقوقشم خوبه پسره قبول کرد.
یارو گفت : ما اینجا میمون نداریم میتونی بری توی پوست میمون تو قفس تا میمون برامون بیاد !
چند روزی گذشت یه روز جمعه که شلوغ شده بود، پسره توی قفس پشتک وارو میزد از میله ها بالا پائین میرفت یهو جوگیر شد زیادی رفت بالا از اون طرف افتاد تو قفس شیره!
داد زد کمکککککککک... شیره گرفتش و دستشو گذاشت رو دهنشو گفت: آبروریزی نکن میمون، منم ممد هم دانشگاهیت، ارشد می خوندم. 😃
@sedayeslahat
#داستان_ضرب_المثل
پیراهن عثمان
بعضی افراد برای غلبه برحریف به هر دستاویزی متمسک می شوند و هر لغزش و اشتباه ناچیز از ناحیه رقیب را گناهی نابخشودنی جلوه می دهند . تلاش آنها صرفا غلبه و پیروزی بر حریف نیست بلکه ناظر به این موضوع است که مبارزاتشان را قبلا توجیه کنند و هر گونه توهم و اشابه ذهنی را مرتفع نمایند تا اذهان و انظار دیگران را به سوی خود جلب کرده باشند.
به همین جهات و ملاحظات کوچکترین نقطه ضعف حریف را امری خطیر و کمترین انحراف را گناهی نابخشودنی جلوه می دهند. در چنین موقع و مورد است که مثل بالا مورد استفاده قرار می گیرد و گوشه نشینان از باب طنز و کنایه می گویند : « فلانی مطلب ساده ای را پیرهن عثمان کرد.» و یا به قول عرب زبانها قمیص عثمان کرد تا حریف را تخفیف و مدعایش را توجیه کرده باشد .
عثمان ۷۰ سال داشت که خلافت به وی رسید. مردی ملایم و نرمخو بود؛ مال اندیشی ابوبکر و عمر را نداشت. در صورتی که برای اداره کردن کشور پهناوری چون کشور اسلامی دقت و مال اندیشی از صفات لازم و ضروری است. نرمخویی و ملایمت عثمان تا به جایی رسیده بود که عیاشی و اقسام لهو و لعب در مدینه شیوع یافت چون عثمان در مقام جلوگیری بر آمد گروهی از وی دلگیر شدند. بعضی از مسلمانان که جمعی از صحابه نیز از آن جمله بوده اند به علل و جهات دیگر از عثمان دل خوشی نداشتند.
اباذر غفاری و عماریاسر و عبدالله بن مسعود از بزرگان اصحاب پیغمبر (ص) با عثمان سرگردان بودند و قبایل آنها نیز کینه عثمان را در دل می پرورانیدند . در ولایات نیز طبقه سپاهیان و جنگجویان که غالبا با فقر و حرمان می زیستند سخت دلگیر و ناراضی بودند.
این عوامل و اختلاف طبقاتی عمیقی که بین ثروتمندان و قریش و سایر طبقات مردم پیش آمد همه و همه دست به دست داده حس انتقاد و اعتراض بر خلیفه و دلگیری از روش او را پدید آورده است و مردم را در مدینه و سایر ولایات اسلامی به تمرد و عصیان برانگیخت و زمینه را برای تبلیغات مخالفان مهیا نمود. مردم مصر با شورشی های بصره و کوفه به سوی مدینه حرکت کردند و فتنه بالا گرفت. در ابتدا مهاجمین آب را به روی عثمان بستند ولی علی بن ابی طالب (ع) برایش آب فرستاد و حسن و حسین و غلامش قنبر را برای حمایت به در خانه اش گماشت تا به احترام دو سلاله پیغمبر کسی هجوم نکند و چنین هم شد و هیچکس جرئت نکرد از آن راه هجوم ببرد ولی مخالفان عثمان چاره دیگری اندیشیدند و از دیوار خانه بالا رفتند. یک نفر به نام غافقی خلیفه سوم را به یک ضربت بکشت و با ضربت دیگری انگشت نانله یا نعیله همسر عثمان قطع گردید. آن گاه عثمان را گردن زدند و خانه وی و بیت المال را غارت کردند.
وقتی عثمان کشته شد و علی (ع) به خلافت رسید بعضی از اصحاب مانند سعد بن ثابت و ابوسعید خدری که به عثمان متمایل بودند از بیعت با علی (ع) تخلف ورزیدند. بعضی کسان هم مانند مغیره بن شعبه به شام گریختند و با معاویه همدست شدند .
معاویه که از اقارب و بستگان عثمان بود و خود نیز داعیه خلافت بلکه سلطنت در سر می پرورانید برای آنکه مردم را علیه علی بن ابی طالب (ع) بشوراند به اشاره عمر وعاص راههای مختلف در پیش گرفت که یکی از آن راهها این بود که علی (ع) را قاتل عثمان معرفی کرد و پیراهن خون آلود وی و انگشت بریده همسرش نائله را که به وسیله نعمان بن بشیر به شام رسیده بود در مسجد آویخت و در انظار مسلمین قرار داد تا مظلومیت عثمان را مجوز عصیان خود قرار دهد.
@sedayeslahat
پیراهن عثمان
بعضی افراد برای غلبه برحریف به هر دستاویزی متمسک می شوند و هر لغزش و اشتباه ناچیز از ناحیه رقیب را گناهی نابخشودنی جلوه می دهند . تلاش آنها صرفا غلبه و پیروزی بر حریف نیست بلکه ناظر به این موضوع است که مبارزاتشان را قبلا توجیه کنند و هر گونه توهم و اشابه ذهنی را مرتفع نمایند تا اذهان و انظار دیگران را به سوی خود جلب کرده باشند.
به همین جهات و ملاحظات کوچکترین نقطه ضعف حریف را امری خطیر و کمترین انحراف را گناهی نابخشودنی جلوه می دهند. در چنین موقع و مورد است که مثل بالا مورد استفاده قرار می گیرد و گوشه نشینان از باب طنز و کنایه می گویند : « فلانی مطلب ساده ای را پیرهن عثمان کرد.» و یا به قول عرب زبانها قمیص عثمان کرد تا حریف را تخفیف و مدعایش را توجیه کرده باشد .
عثمان ۷۰ سال داشت که خلافت به وی رسید. مردی ملایم و نرمخو بود؛ مال اندیشی ابوبکر و عمر را نداشت. در صورتی که برای اداره کردن کشور پهناوری چون کشور اسلامی دقت و مال اندیشی از صفات لازم و ضروری است. نرمخویی و ملایمت عثمان تا به جایی رسیده بود که عیاشی و اقسام لهو و لعب در مدینه شیوع یافت چون عثمان در مقام جلوگیری بر آمد گروهی از وی دلگیر شدند. بعضی از مسلمانان که جمعی از صحابه نیز از آن جمله بوده اند به علل و جهات دیگر از عثمان دل خوشی نداشتند.
اباذر غفاری و عماریاسر و عبدالله بن مسعود از بزرگان اصحاب پیغمبر (ص) با عثمان سرگردان بودند و قبایل آنها نیز کینه عثمان را در دل می پرورانیدند . در ولایات نیز طبقه سپاهیان و جنگجویان که غالبا با فقر و حرمان می زیستند سخت دلگیر و ناراضی بودند.
این عوامل و اختلاف طبقاتی عمیقی که بین ثروتمندان و قریش و سایر طبقات مردم پیش آمد همه و همه دست به دست داده حس انتقاد و اعتراض بر خلیفه و دلگیری از روش او را پدید آورده است و مردم را در مدینه و سایر ولایات اسلامی به تمرد و عصیان برانگیخت و زمینه را برای تبلیغات مخالفان مهیا نمود. مردم مصر با شورشی های بصره و کوفه به سوی مدینه حرکت کردند و فتنه بالا گرفت. در ابتدا مهاجمین آب را به روی عثمان بستند ولی علی بن ابی طالب (ع) برایش آب فرستاد و حسن و حسین و غلامش قنبر را برای حمایت به در خانه اش گماشت تا به احترام دو سلاله پیغمبر کسی هجوم نکند و چنین هم شد و هیچکس جرئت نکرد از آن راه هجوم ببرد ولی مخالفان عثمان چاره دیگری اندیشیدند و از دیوار خانه بالا رفتند. یک نفر به نام غافقی خلیفه سوم را به یک ضربت بکشت و با ضربت دیگری انگشت نانله یا نعیله همسر عثمان قطع گردید. آن گاه عثمان را گردن زدند و خانه وی و بیت المال را غارت کردند.
وقتی عثمان کشته شد و علی (ع) به خلافت رسید بعضی از اصحاب مانند سعد بن ثابت و ابوسعید خدری که به عثمان متمایل بودند از بیعت با علی (ع) تخلف ورزیدند. بعضی کسان هم مانند مغیره بن شعبه به شام گریختند و با معاویه همدست شدند .
معاویه که از اقارب و بستگان عثمان بود و خود نیز داعیه خلافت بلکه سلطنت در سر می پرورانید برای آنکه مردم را علیه علی بن ابی طالب (ع) بشوراند به اشاره عمر وعاص راههای مختلف در پیش گرفت که یکی از آن راهها این بود که علی (ع) را قاتل عثمان معرفی کرد و پیراهن خون آلود وی و انگشت بریده همسرش نائله را که به وسیله نعمان بن بشیر به شام رسیده بود در مسجد آویخت و در انظار مسلمین قرار داد تا مظلومیت عثمان را مجوز عصیان خود قرار دهد.
@sedayeslahat
#داستان_ضرب_المثل
همین آش است و همین کاسه
️در زمان نادر یکی از استانداران او به مردم خیلی ظلم می کرد و مالیات های فراوان از آن ها می گرفت.
مردم به تنگ آمده و شکایت او را نزد نادر بردند.
نادر پیغامی برای استاندار فرستاد ولی او همچنان به ظلم خود ادامه می داد.
وقتی خبر به نادر رسید، چون دوست نداشت کسی از فرمانش سرپیچی کند، همه ی استانداران را به مرکز خواند.
دستور داد استاندار ظالم را قطعه قطعه کنند و از او آشی تهیه کنند. بعد آش را در کاسه ریختند و به هر استاندار یک کاسه دادند و نا در به آنها گفت:
" هر کس به مردم ظلم و تعدی کند
همین آش است و همین کاسه "
@sedayeslahat
همین آش است و همین کاسه
️در زمان نادر یکی از استانداران او به مردم خیلی ظلم می کرد و مالیات های فراوان از آن ها می گرفت.
مردم به تنگ آمده و شکایت او را نزد نادر بردند.
نادر پیغامی برای استاندار فرستاد ولی او همچنان به ظلم خود ادامه می داد.
وقتی خبر به نادر رسید، چون دوست نداشت کسی از فرمانش سرپیچی کند، همه ی استانداران را به مرکز خواند.
دستور داد استاندار ظالم را قطعه قطعه کنند و از او آشی تهیه کنند. بعد آش را در کاسه ریختند و به هر استاندار یک کاسه دادند و نا در به آنها گفت:
" هر کس به مردم ظلم و تعدی کند
همین آش است و همین کاسه "
@sedayeslahat
#داستان_ضرب_المثل
خر کریم را نعل کردن!
هر وقت کسی برای رسیدن به مقصودش رشوه یا باج و یا به اصطلاح دیگر حق و حساب بدهد با کنایه می گویند خر کریم را نعل کرده است! یعنی طرف را راضی کرد و به هدفش رسید. اما چرا این ضرب المثل به وجود آمده است؟
می دانیم که در گذشته، بیش تر پادشاهان ایران و جهان در دربار خود افراد دلقک و مسخره پیشه ای داشتند. این دلقک ها با حاضرجوابی ها و شیرین کاری ها و بخصوص متلک های نیشداری که به حاضران جلسه می گفتند شاه را می خندانیدند و موجب آرامش خاطرش می شدند! دلقک ها می توانستند به هرکس حتی شاه هرچه دلشان خواست بگویند، به این شرط که در بذله گویی ها و مسخره گی ها حرف های بانمک اضافه کنند تا لطف سخن از دست نرود.
می گویند کریم نامی در تهران ابتدا معاون نقاره خانه شد و حقوق می گرفت. کریم به اقتضای شغلش بر چند دسته از دلقک های شهر هم ریاست می کرد و از آن ها مبلغی دریافت می نمود.
کریم چون در حاضرجوابی و بذله گویی ید طولایی داشت پس از چندی مورد توجه ناصرالدین شاه قرار گرفت و در دربار و خلوت شاه نفوذ پیدا کرد.
ناصرالدین شاه زیاد اهل شوخی نبود، بلکه کریم را از آن جهت دلقک دربار کرد تا به اقتضای موقعیت و سیاست روز بتواند بعضی از درباریان را با نیش زبان و متلک هایش تحقیر نماید.
یکی از مواردی که امروزه به صورت ضرب المثل در آمده "نعل کردن خر کریم" است. او خری داشت که بر خلاف قد بلند خودش دست و پای کوتاهی داشت و چون پاهایش روی زمین کشیده می شد سبب خنده شاه و مردم می شد.
کریم هر روز به بهانه نعل کردن الاغ خود از اشخاص سر شناس پول می گرفت و این پولها را که به قیمت جان خود به دست می آورد بین مستمندان و خانواده های کم بضاعت شهر تقسیم می کرد. کریم با ادای جملاتی چون "خر کریم نعل ندارد".. "خر کریم را نعل کنید" یا خرج نعل خر ما را بدید..تقاضای انعام می کرد و این عبارت امروزه به عنوان رشوه دادن به کار می رود.
البته کریم می دانست به چه کسانی باید متلک بگوید. پیداست به کسانی که مورد توجه شاه بودند بی ادبی نمی کرد. درباریان و سایر رجال برای آن که از نیش زبانش در امان باشند هر کدام باج و رشوه ای به او می دادند. آن هایی هم که از این دلقک بازی خوششان نمی آمد و حاضر نبودند چیزی به کریم بدهند شکایت به ناصرالدین شاه می بردند. ناصرالدین شاه قبلاً جریان متلک کریم را از آن ها می پرسید و با صدای بلند قهقهه می زد. بعد در جواب شاکی می گفت:«به جای گله و شکایت برو خر کریم را نعل کن!»
یعنی چیزی به او بده تا از شر زبانش در امان باشی. از همین جا کریم و خرش ضرب المثل شده است.
@sedayeslahat
خر کریم را نعل کردن!
هر وقت کسی برای رسیدن به مقصودش رشوه یا باج و یا به اصطلاح دیگر حق و حساب بدهد با کنایه می گویند خر کریم را نعل کرده است! یعنی طرف را راضی کرد و به هدفش رسید. اما چرا این ضرب المثل به وجود آمده است؟
می دانیم که در گذشته، بیش تر پادشاهان ایران و جهان در دربار خود افراد دلقک و مسخره پیشه ای داشتند. این دلقک ها با حاضرجوابی ها و شیرین کاری ها و بخصوص متلک های نیشداری که به حاضران جلسه می گفتند شاه را می خندانیدند و موجب آرامش خاطرش می شدند! دلقک ها می توانستند به هرکس حتی شاه هرچه دلشان خواست بگویند، به این شرط که در بذله گویی ها و مسخره گی ها حرف های بانمک اضافه کنند تا لطف سخن از دست نرود.
می گویند کریم نامی در تهران ابتدا معاون نقاره خانه شد و حقوق می گرفت. کریم به اقتضای شغلش بر چند دسته از دلقک های شهر هم ریاست می کرد و از آن ها مبلغی دریافت می نمود.
کریم چون در حاضرجوابی و بذله گویی ید طولایی داشت پس از چندی مورد توجه ناصرالدین شاه قرار گرفت و در دربار و خلوت شاه نفوذ پیدا کرد.
ناصرالدین شاه زیاد اهل شوخی نبود، بلکه کریم را از آن جهت دلقک دربار کرد تا به اقتضای موقعیت و سیاست روز بتواند بعضی از درباریان را با نیش زبان و متلک هایش تحقیر نماید.
یکی از مواردی که امروزه به صورت ضرب المثل در آمده "نعل کردن خر کریم" است. او خری داشت که بر خلاف قد بلند خودش دست و پای کوتاهی داشت و چون پاهایش روی زمین کشیده می شد سبب خنده شاه و مردم می شد.
کریم هر روز به بهانه نعل کردن الاغ خود از اشخاص سر شناس پول می گرفت و این پولها را که به قیمت جان خود به دست می آورد بین مستمندان و خانواده های کم بضاعت شهر تقسیم می کرد. کریم با ادای جملاتی چون "خر کریم نعل ندارد".. "خر کریم را نعل کنید" یا خرج نعل خر ما را بدید..تقاضای انعام می کرد و این عبارت امروزه به عنوان رشوه دادن به کار می رود.
البته کریم می دانست به چه کسانی باید متلک بگوید. پیداست به کسانی که مورد توجه شاه بودند بی ادبی نمی کرد. درباریان و سایر رجال برای آن که از نیش زبانش در امان باشند هر کدام باج و رشوه ای به او می دادند. آن هایی هم که از این دلقک بازی خوششان نمی آمد و حاضر نبودند چیزی به کریم بدهند شکایت به ناصرالدین شاه می بردند. ناصرالدین شاه قبلاً جریان متلک کریم را از آن ها می پرسید و با صدای بلند قهقهه می زد. بعد در جواب شاکی می گفت:«به جای گله و شکایت برو خر کریم را نعل کن!»
یعنی چیزی به او بده تا از شر زبانش در امان باشی. از همین جا کریم و خرش ضرب المثل شده است.
@sedayeslahat
#داستان_ضرب_المثل
بار الاغ را که بردارند، پالونش را هم به مقصد نمیرساند
این ضربالمثل را معمولاً در مورد افرادی به کار میبرند که تن پرورند و کاری را که به عهدهشان گذاشتند را به سرانجام نمیرسانند و مدام بهانه میگیرند. از طرف دیگر وقتی که به آنها امتیازاتی هم داده میشود، آن امتیازات را نمیبینند و باز شانه خالی میکنند از زیر بار مسئولیتهایشان.
اما ببینیم حکایت این ضربالمثل چیست؟
میگویند که مرد هیزمشکنی بود که الاغ و شتری داشت و از آنها برای حمل بار هیزمش کمک میگرفت. هیزمها را بار آنها میکرد و به شهر میرفت تا هیزمهایش را بفروشد.
روزی طبق معمول هیزمهایش را روی دوش الاغ و شتر سوار کرد و به سمت شهر حرکت کرد.
در میانه راه الاغ بنا گذاشت به ناسازگاری و خود را به خستگی زد. هیزمشکن که دید الاغ توان حمل هیزمها را ندارد، از بار او کم کرد و بر دوش شتر گذاشت.
باز هم به همین روال گذشت، تا اینکه هیزمشکن همه بار هیزم روی دوش الاغ را برداشت و روی شتر سوار کرد.
هنوز کمی نگذشته بود که الاغ روی زمین خوابید و وانمود کرد که دیگر نمیتواند راه برود.
هیزمشکن اینبار در اقدامی جالب پالان الاغ را هم برداشت و اینبار خود الاغ را به همراه پالانش روی شتر بیچاره سوار کرد.
از همین رو این ضربالمثل را زمانی به کار میبرند که فردی کار و مسئولیتش را به خوبی انجام ندهد و مدام از زیر بار مسئولیت شانه خالی کند. افرادی که به خاطر تنبلی از انجام وظایف خود سر باز میزنند و البته اطرافیان هم مدام به آنها امتیاز میدهند.
@sedayeslahat
بار الاغ را که بردارند، پالونش را هم به مقصد نمیرساند
این ضربالمثل را معمولاً در مورد افرادی به کار میبرند که تن پرورند و کاری را که به عهدهشان گذاشتند را به سرانجام نمیرسانند و مدام بهانه میگیرند. از طرف دیگر وقتی که به آنها امتیازاتی هم داده میشود، آن امتیازات را نمیبینند و باز شانه خالی میکنند از زیر بار مسئولیتهایشان.
اما ببینیم حکایت این ضربالمثل چیست؟
میگویند که مرد هیزمشکنی بود که الاغ و شتری داشت و از آنها برای حمل بار هیزمش کمک میگرفت. هیزمها را بار آنها میکرد و به شهر میرفت تا هیزمهایش را بفروشد.
روزی طبق معمول هیزمهایش را روی دوش الاغ و شتر سوار کرد و به سمت شهر حرکت کرد.
در میانه راه الاغ بنا گذاشت به ناسازگاری و خود را به خستگی زد. هیزمشکن که دید الاغ توان حمل هیزمها را ندارد، از بار او کم کرد و بر دوش شتر گذاشت.
باز هم به همین روال گذشت، تا اینکه هیزمشکن همه بار هیزم روی دوش الاغ را برداشت و روی شتر سوار کرد.
هنوز کمی نگذشته بود که الاغ روی زمین خوابید و وانمود کرد که دیگر نمیتواند راه برود.
هیزمشکن اینبار در اقدامی جالب پالان الاغ را هم برداشت و اینبار خود الاغ را به همراه پالانش روی شتر بیچاره سوار کرد.
از همین رو این ضربالمثل را زمانی به کار میبرند که فردی کار و مسئولیتش را به خوبی انجام ندهد و مدام از زیر بار مسئولیت شانه خالی کند. افرادی که به خاطر تنبلی از انجام وظایف خود سر باز میزنند و البته اطرافیان هم مدام به آنها امتیاز میدهند.
@sedayeslahat
#داستان_ضرب_المثل
آب که سر بالا رفت، قورباغه ابوعطا میخواند
این ضربالمثل حکایت از بینظمی و هرج و مرج دارد. میدانیم که آب سر بالا نمیرود و قورباغه هم طبیعتا نمیخواند.
این ضربالمثل در واقع بر این موضوع تاکید دارد وقتی که یک بخش یا یک نفر کار و وظیفه خود را به درستی انجام ندهد، به تبعیت از آن دیگر بخشها هم آن نظم لازمه را ندارند و کار بقیه سیستم هم مختل میشود.
در واقع در این مثل اشاره بر این است که اگر آب بتواند سر بالایی برود، هیچ بعید و دور از ذهن نیست که قورباغه هم ابوعطا بخواند.
اما قصه این ضربالمثل:
روزی و روزگاری ماهی کوچکی که در حال شنا کردن بود، احساس کرد که مثل قبل نمیتواند شنا کند و به اجبار مسیر حرکتش عوض میشود و او هرچه تلاش میکند، نمیتواند در مسیر دلخواهش حرکت کند.
کمی که دقت کرد، دید که آب در حال بالا رفتن است و او به سطح آب نزدیک میشود. در همین حال صدای آوازی را شنید و دید که قورباغهای در حال آوازخواندن است. در این حال با خود فکر کرد که وقتی در این اوضاع عجیب و غریب آب سر بالا رفت، خب قورباغه هم آوازخوانی میکند دیگر!
@sedayeslahat
آب که سر بالا رفت، قورباغه ابوعطا میخواند
این ضربالمثل حکایت از بینظمی و هرج و مرج دارد. میدانیم که آب سر بالا نمیرود و قورباغه هم طبیعتا نمیخواند.
این ضربالمثل در واقع بر این موضوع تاکید دارد وقتی که یک بخش یا یک نفر کار و وظیفه خود را به درستی انجام ندهد، به تبعیت از آن دیگر بخشها هم آن نظم لازمه را ندارند و کار بقیه سیستم هم مختل میشود.
در واقع در این مثل اشاره بر این است که اگر آب بتواند سر بالایی برود، هیچ بعید و دور از ذهن نیست که قورباغه هم ابوعطا بخواند.
اما قصه این ضربالمثل:
روزی و روزگاری ماهی کوچکی که در حال شنا کردن بود، احساس کرد که مثل قبل نمیتواند شنا کند و به اجبار مسیر حرکتش عوض میشود و او هرچه تلاش میکند، نمیتواند در مسیر دلخواهش حرکت کند.
کمی که دقت کرد، دید که آب در حال بالا رفتن است و او به سطح آب نزدیک میشود. در همین حال صدای آوازی را شنید و دید که قورباغهای در حال آوازخواندن است. در این حال با خود فکر کرد که وقتی در این اوضاع عجیب و غریب آب سر بالا رفت، خب قورباغه هم آوازخوانی میکند دیگر!
@sedayeslahat