#داستان رستم وسهراب قسمت سوم
افراسیاب باخبر شد که سهراب کشتی بر آب انداخته است و لشکری جمع نموده و قصد جنگ با کاووس شاه را دارد . شاد شد و هومان و بارمان را با دوازده هزار سپاهی روانه کرد و به آنها سپرد که نباید این پسر پدرش را بشناسد تا وقتی رودرروی هم قرار گرفتند اگر رستم کشته شد ما به راحتی ایران را به چنگ آوریم و سپس در یک شب سهراب را در خواب می کشیم اما اگر سهراب در نبرد کشته شد از رستم انتقام گرفته ایم . پس هومان و بارمان نزد سهراب رفتند با نامه ای از افراسیاب که در آن نوشته بود اگر ایران را به چنگ آوری دیگر سمنگان و ایران و توران یکی می شود و ما به تو کمک می کنیم .سپاهیان به سوی مرز ایران رفتند . دژی به نام دژ سپید بود که ایرانیان به آن دژ مستحکم امید زیادی داشتند و نگهبان آن هم هجیربود . گژدهم که از بزرگان آن دژ بود پسری به نام گستهم داشت که هنوز کوچک بود و دختری سوارکار و نامدار به نام گردآفرید داشت . وقتی سهراب نزدیک دژ سپید رسید هجیر با اسب به نزد او تاخت . سهراب شمشیر کشید و از نام و نژادش پرسید .هجیر گفت : من در جنگ همتایی ندارم و نامم هجیر است و اکنون سر از تنت جدا می کنم. سهراب خندید و به سرعت جلو رفت و بعد از زد و خورد زیاد او را به زمین زد و خواست سرش را ببرد پس هجیر غمگین شد و از سهراب زنهار خواست . سهراب پذیرفت و او را بست . افراد دژ وقتی آگاه شدند که هجیر اسیر است نگران و افسرده شدند. وقتی دختر گژدهم از موضوع آگاه شد خود را آماده نبرد کرد و گیسوانش را زیر زره مخفی کرد و جنگجو طلبید . سهراب به جنگش آمد . ابتدا گردآفرید او را تیرباران کرد و سپس با نیزه با هم جنگیدند و گردآفرید نیزه ای به سهراب پرتاب کرد. سهراب خشمناک جلو آمد و با نیزه به کمربند گردآفرید زد و زره او را درید .گردآفرید تیغ کشید اما سهراب نیزه او را به دو نیم کرد و خشمناک خود را از سرش درآورد به ناگاه گیسوان دختر پریشان شد . سهراب جا خورد و شگفت زده شد و با خود گفت: زنان ایرانی که اینچنین هستند پس مردانشان چه هستند ؟ پس او را با بند بست و گفت که سعی نکن از من بگریزی. چرا با من قصد جنگ کردی ؟ تا کنون شکاری چون تو به دامم نیفتاده بود . گردآفرید به او گفت : ای دلیر دو لشکر نظاره گر ما هستند پس تو برای من ننگ و عیب مخواه .اکنون که دژ در تسخیر توست . پس لبخند معنی داری به سهراب زد و چشمانش سهراب را مسحور کرد . سهراب با او تا در دژ آمد و او را آزاد کرد . گردآفرید خود را در دژ انداخت و به بالای دژ رفت و از آنجا به سهراب گفت :ای پهلوان توران برگرد . سهراب گفت : من بالاخره تو را به دست می آورم.ای ستمکار تو به من قول دادی پس پیمانت چه شد؟ گردآفرید خندید که ایرانیان همسر ترکان نمی شوند . من قسمت تو نیستم. تو با این یال و کوپال همتایی بین پهلوانان نداری اما اگر شاه کاووس بفهمد که تو از توران سپاه آورده ای شاه و رستم خشمناک می شوند و تو تاب رستم را نداری و شکست می خوری .دریغ است که تو بمیری بهتر است به توران برگردی.
ادامه دارد
#بقلم_لیلی_زند
افراسیاب باخبر شد که سهراب کشتی بر آب انداخته است و لشکری جمع نموده و قصد جنگ با کاووس شاه را دارد . شاد شد و هومان و بارمان را با دوازده هزار سپاهی روانه کرد و به آنها سپرد که نباید این پسر پدرش را بشناسد تا وقتی رودرروی هم قرار گرفتند اگر رستم کشته شد ما به راحتی ایران را به چنگ آوریم و سپس در یک شب سهراب را در خواب می کشیم اما اگر سهراب در نبرد کشته شد از رستم انتقام گرفته ایم . پس هومان و بارمان نزد سهراب رفتند با نامه ای از افراسیاب که در آن نوشته بود اگر ایران را به چنگ آوری دیگر سمنگان و ایران و توران یکی می شود و ما به تو کمک می کنیم .سپاهیان به سوی مرز ایران رفتند . دژی به نام دژ سپید بود که ایرانیان به آن دژ مستحکم امید زیادی داشتند و نگهبان آن هم هجیربود . گژدهم که از بزرگان آن دژ بود پسری به نام گستهم داشت که هنوز کوچک بود و دختری سوارکار و نامدار به نام گردآفرید داشت . وقتی سهراب نزدیک دژ سپید رسید هجیر با اسب به نزد او تاخت . سهراب شمشیر کشید و از نام و نژادش پرسید .هجیر گفت : من در جنگ همتایی ندارم و نامم هجیر است و اکنون سر از تنت جدا می کنم. سهراب خندید و به سرعت جلو رفت و بعد از زد و خورد زیاد او را به زمین زد و خواست سرش را ببرد پس هجیر غمگین شد و از سهراب زنهار خواست . سهراب پذیرفت و او را بست . افراد دژ وقتی آگاه شدند که هجیر اسیر است نگران و افسرده شدند. وقتی دختر گژدهم از موضوع آگاه شد خود را آماده نبرد کرد و گیسوانش را زیر زره مخفی کرد و جنگجو طلبید . سهراب به جنگش آمد . ابتدا گردآفرید او را تیرباران کرد و سپس با نیزه با هم جنگیدند و گردآفرید نیزه ای به سهراب پرتاب کرد. سهراب خشمناک جلو آمد و با نیزه به کمربند گردآفرید زد و زره او را درید .گردآفرید تیغ کشید اما سهراب نیزه او را به دو نیم کرد و خشمناک خود را از سرش درآورد به ناگاه گیسوان دختر پریشان شد . سهراب جا خورد و شگفت زده شد و با خود گفت: زنان ایرانی که اینچنین هستند پس مردانشان چه هستند ؟ پس او را با بند بست و گفت که سعی نکن از من بگریزی. چرا با من قصد جنگ کردی ؟ تا کنون شکاری چون تو به دامم نیفتاده بود . گردآفرید به او گفت : ای دلیر دو لشکر نظاره گر ما هستند پس تو برای من ننگ و عیب مخواه .اکنون که دژ در تسخیر توست . پس لبخند معنی داری به سهراب زد و چشمانش سهراب را مسحور کرد . سهراب با او تا در دژ آمد و او را آزاد کرد . گردآفرید خود را در دژ انداخت و به بالای دژ رفت و از آنجا به سهراب گفت :ای پهلوان توران برگرد . سهراب گفت : من بالاخره تو را به دست می آورم.ای ستمکار تو به من قول دادی پس پیمانت چه شد؟ گردآفرید خندید که ایرانیان همسر ترکان نمی شوند . من قسمت تو نیستم. تو با این یال و کوپال همتایی بین پهلوانان نداری اما اگر شاه کاووس بفهمد که تو از توران سپاه آورده ای شاه و رستم خشمناک می شوند و تو تاب رستم را نداری و شکست می خوری .دریغ است که تو بمیری بهتر است به توران برگردی.
ادامه دارد
#بقلم_لیلی_زند
کتابخانه سیمرغ via @like
📕#داستان_های_مثنوی
✍#محمد_مهدی_اشتهاردی
موضوع کتاب داستانهای مثنوی که مولف آن محمد مهدی اشتهاردی 235 داستان از کتاب مثنوی مولوی را به صورت نثر فارسی روان درآورده است که برای حفظ لطافت شعری ، یک یا چند بیت شاخص در هر داستان ذکر شده است.
عارف و شاعر قرن هفتم جلال الدین محمد معروف به مولانا از دانشمندان و عرفای جهان اسلام است که قرن هاست نامش به عنوان عارف برجسته ذکر می شود وی در روز ششم ربیع الاول سال ۶۰۴ هجری قمری در شهر بلخ متولد شد و به سال ۶۷۲ ه ق در روز پنجم جمادی الاخر در حالی که ۶۸ سال داشت در شهر قونیه از دنیا رفت.
♦️@seemorghbook
✍#محمد_مهدی_اشتهاردی
موضوع کتاب داستانهای مثنوی که مولف آن محمد مهدی اشتهاردی 235 داستان از کتاب مثنوی مولوی را به صورت نثر فارسی روان درآورده است که برای حفظ لطافت شعری ، یک یا چند بیت شاخص در هر داستان ذکر شده است.
عارف و شاعر قرن هفتم جلال الدین محمد معروف به مولانا از دانشمندان و عرفای جهان اسلام است که قرن هاست نامش به عنوان عارف برجسته ذکر می شود وی در روز ششم ربیع الاول سال ۶۰۴ هجری قمری در شهر بلخ متولد شد و به سال ۶۷۲ ه ق در روز پنجم جمادی الاخر در حالی که ۶۸ سال داشت در شهر قونیه از دنیا رفت.
♦️@seemorghbook
همهچیز وقتی در اوج زیبایی به نظر میرسد که لذت ما از دیدن آن با سایهای از غم یا هراس همراه باشد..
📘#داستان_دوست_من_کلونپ
✍#هرمان_هسه
♦️@seemorghbook
📘#داستان_دوست_من_کلونپ
✍#هرمان_هسه
♦️@seemorghbook
مرگ، سریع تر از باد حرکت می کند
و هرگز آنچه را که برده است،
بر نمی گرداند.
📘#داستان_یک_مادر
✍#هانس_کریستین_اندرسون
♦️@seemorghbook
و هرگز آنچه را که برده است،
بر نمی گرداند.
📘#داستان_یک_مادر
✍#هانس_کریستین_اندرسون
♦️@seemorghbook
☕️قطعهای از کتاب
مهم نیست بیشتر آدمها معتقدند اسمش تنهاییه یا آزادی، مهم اینه وقتی این سوال رو از خودت میپرسی، پاسخ خودت به خودت چیه، آزادی یا تنهایی؟
📕#داستان_کوتاه_تنهایی
✍#چارلز_بوکوفسکی
♦️@seemorghbook
مهم نیست بیشتر آدمها معتقدند اسمش تنهاییه یا آزادی، مهم اینه وقتی این سوال رو از خودت میپرسی، پاسخ خودت به خودت چیه، آزادی یا تنهایی؟
📕#داستان_کوتاه_تنهایی
✍#چارلز_بوکوفسکی
♦️@seemorghbook