📕#سرزمین_عجایب_بیرحم
✍#هاروکی_موراکامی
در این اثر دو راوی در دنیاهایی جداگانه و یکی در میان، در فصلی متفاوت داستان را روایت میکنند. بخشهای مختلف این کتاب به نوبت در دو منطقه اتفاق میافتند؛ فصلهای فرد در «سرزمین عجایب بی رحم» حوادثی را در زیرزمینهای ژاپن نشان میدهد و فصلهای زوج در «ته دنیا» كه مکانی خیالی است، روی میدهد.
نویسنده این دو موقعیت را با یک رشته ظریف و باریک به هم وصل میکند و مفاهیم ضمیر ناآگاه و آگاه و هویت انسانی را میكاود. موضوع اصلی كتاب نگاهی است به هوشیاری انسانها و دو راوی داستان، ماجراهای اطرافشان را در حول و حوش همین موضوع روایت میكنند.
در پشت جلد این كتاب آمده: «میگویی تو این شهر نه دعوایی است و نه نفرتی یا میلی. این رویای قشنگی است. من هم بدون شك طالب سعادت توام. اما غیاب دعوا یا نفرت یا میل همچنین به معنای آن است كه ضد آنها هم نیست. نه شادی، نه پیوند و نه عشق. فقط آنجا كه دلسردی و افسردگی و غم هست، شادی موجودیت دارد، بدون یاس فقدان، امیدی هم در بین نیست... . جانورها همه جا پرسه میزنند و بقای ذهن را جذب میكنند، بعد آنها را میبرند به دنیای بیرون. زمستان كه میشود با آنچه در درونشان مانده میمیرند. چیزی كه آنها را میكشد سرما و كمبود خوراك نیست، قاتلشان بار خویشتنهایی است كه شهر بر گردهشان گذاشته. بهار كه میشود جانورهای تازه به دنیا میآیند ـ دقیقا به تعداد آنهایی كه مردند ـ و روز از نو، روزی از نو. این بهای كمال توست. كمالی كه همه چیز را به آن كه ضعیف و ناتوان است تحمیل میكند.››
♦️@seemorghbook
✍#هاروکی_موراکامی
در این اثر دو راوی در دنیاهایی جداگانه و یکی در میان، در فصلی متفاوت داستان را روایت میکنند. بخشهای مختلف این کتاب به نوبت در دو منطقه اتفاق میافتند؛ فصلهای فرد در «سرزمین عجایب بی رحم» حوادثی را در زیرزمینهای ژاپن نشان میدهد و فصلهای زوج در «ته دنیا» كه مکانی خیالی است، روی میدهد.
نویسنده این دو موقعیت را با یک رشته ظریف و باریک به هم وصل میکند و مفاهیم ضمیر ناآگاه و آگاه و هویت انسانی را میكاود. موضوع اصلی كتاب نگاهی است به هوشیاری انسانها و دو راوی داستان، ماجراهای اطرافشان را در حول و حوش همین موضوع روایت میكنند.
در پشت جلد این كتاب آمده: «میگویی تو این شهر نه دعوایی است و نه نفرتی یا میلی. این رویای قشنگی است. من هم بدون شك طالب سعادت توام. اما غیاب دعوا یا نفرت یا میل همچنین به معنای آن است كه ضد آنها هم نیست. نه شادی، نه پیوند و نه عشق. فقط آنجا كه دلسردی و افسردگی و غم هست، شادی موجودیت دارد، بدون یاس فقدان، امیدی هم در بین نیست... . جانورها همه جا پرسه میزنند و بقای ذهن را جذب میكنند، بعد آنها را میبرند به دنیای بیرون. زمستان كه میشود با آنچه در درونشان مانده میمیرند. چیزی كه آنها را میكشد سرما و كمبود خوراك نیست، قاتلشان بار خویشتنهایی است كه شهر بر گردهشان گذاشته. بهار كه میشود جانورهای تازه به دنیا میآیند ـ دقیقا به تعداد آنهایی كه مردند ـ و روز از نو، روزی از نو. این بهای كمال توست. كمالی كه همه چیز را به آن كه ضعیف و ناتوان است تحمیل میكند.››
♦️@seemorghbook