صدای پای غریبه ایی به گوش می رسد ولی دوباره سکوتی سنگین فضا را احاطه می کند.قلبم به شدت می تپد.دستهایم را در جیبم فرو می کنم.پاهایم قدرت راه رفتن را از دست داده اند و چشمانم به تابلوی باشکوهی خیره شده است.حس می کنم مرده ام اما کجا نمی دانم؟پرده وحشت را از جلوی چشمانم کنار می زنم و در لابه لای خاطرات فراموش شده سالهای گذشته خودم را می بینم که به سایه غم انگیز مردی غریبه خیره مانده ام.آه من او را دیده ام اما کجا، نمی دانم؟بله او تصویر آرامش بخش تولد دوباره من است.من در آن لحظه که مردم ،او بود که نفس زندگی بخشش را در کالبد رنجور من دمید و زندگی دوباره را به من هدیه داد و خود در انتهای جاده تنهایی ناپدید شد.آه چرا دیگر صدای پایش به گوش نمی رسد.چرا دیگر آهنگ شورانگیز امید و رویا را زمزمه نمی کند.بوی عطر تنش نشاط دوباره به من می بخشد و صدای پایش آهنگ دلنشین زندگی را می سراید و نگاه مهربان و خسته اش با من وداع می گوید.برگهای هزار رنگ پیراهنش ،آسمان چشمان بارانیش ،صدای نامفهوم کلامش«باد»همه و همه حکایت از این دارد که:«اوپاییز پادشاه فصل هاست».
قسمت پایانی :«او پاییز...»
#مهدی_اخوان_ثالث
#tina
@shafiazad
قسمت پایانی :«او پاییز...»
#مهدی_اخوان_ثالث
#tina
@shafiazad