تاریخ محمد
1.16K subscribers
16 photos
174 files
17 links
🔶 تاریخ راست زندگانی و کوششهای محمد و پیدایش اسلام.

🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🖌 برگرداننده : فرهیزش

https://kasravi-ahmad.blogspot.com

کانال پاکدینی (احمد کسروی)

@pakdini

همبستگی با ما :

@PakdiniHambastegibot
Download Telegram
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 46ـ گفتگو با یهودیان
یهودیان را با محمد گفتگوها رفته و ایشان همیشه بهانه‌ها آورده‌اند.1 از آن جمله گفته‌اند یک روز رافِع ابن حُرَیمِله از ایشان چنین گفت : «ای محمد ، اگر تو برانگیخته‌ی خدایی و می‌خواهی ما پیرویِ تو کنیم ، پس خدا را بگو که با ما سخن گوید و ما سخنش شنویم. آن هنگام بتو گرویم».
مسلمانان نخست نماز را رو به بیت‌المقدس می‌خواندند لیکن سپس محمد کعبه را بعنوان قبله برگزید2. پس دانشمندان یهودی با تیره‌درونی پیش محمد آمدند و گفتند : «ای محمد ، تو دعوی می‌کنی که دین من و ابراهیم هر دو یکیست. پس چرا قبله را از شام به کعبه افکندی؟ اگر می‌خواهی ما به دین تو درآییم و پیروی تو کنیم ، قبله را چنانکه بود سوی شام بازافکن».3
در آیه‌ای در قرآن از بهانه‌جوییها و تیره‌درونیهای ایشان چنین آمده : «ای محمد ، اگر تو هزار ناتوانستنی (معجزه) باین جهودان نمایی و هر چی گویند خواسته‌شان را برآوری ، ایشان پیروی تو هرگز نکنند و نشاید که از بهر سخن ایشان قبله‌ی خود دیگر گردانی و خشنودی و هوای ایشان گیری».4
نیز گروهی از یهودیان درآمدند و گفتند : «ای محمد ، ما این می‌دانیم که خدا آفرنده‌ی آدمیان است. ما را بگو که خدا را کی آفریده است؟».
محمد از سخن ایشان خشم گرفت و سوره‌ی اخلاص5 را بر ایشان فروخواند. دیگر گفتند : «این دانستیم که او آفریدگار است و نه آفریده. بگو ما را که او چگونه است؟». در قرآن آیهایست که اشاره باین پرسش دارد : «ای محمد ، ایشان را بگو که چگونگی او به انگار نیاید و در فهم نگنجد تا بتوان با مثالی او را نمود».6
گفتگوهای یهودیان با محمد بسیار بیشتر از اینهاست و در کتاب سیرت یاد و زَندیده (تشریح) شده.

1ـ اصطلاح ایراد بنی‌اسرائیلی چه‌بسا ریشه‌اش در همان گفتگوها باشد.
2ـ یک چرخشی نزدیک به 180 درجه (از سوی شمال به جنوب) ، بگفته‌ی زاده‌ی اسحاق ، محمد یک سال و نیم پس از کوچ این را گزیرید.
3ـ این آیه‌ها درباره‌ی دیگر گردیدن قبله است : سورهی بقره ، آیه‌های 142 تا 145.
4ـ سوره‌ی بقره ، آیه‌ی 145
5ـ سوره‌ی اخلاص (112) ، معنی آنکه : بگو خدا یگانه است. خدا بی‌نیاز است. نه زاییده و نه زاده شده. و او را همتایی نیست.
6ـ سوره‌ی زمر (39) ، آیه‌ی 67.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 47ـ گفتگو با مسیحیان نَجران
شست سوار مسیحی نَجران نزد محمد آمدند. سه تن از ایشان بزرگتر بودند : عاقب و سیّد و ابوحارثه. عاقب ، شهریار خاندان ، سیّد چاره‌جو و ابوحارثه قاضی و دانشمند ایشان بود.
مسیحیان در آن زمان به سه کیش بودند. یکی عیسا را خدا و دیگری پسر خدا می‌شناخت و سومی هم با آمیختن آن دو باور ، باور به سه‌گانگی (تثلیث) داشت. پندار ایشان که می‌گفتند عیسا خداست ، آنبود که او مرده را زنده و کور مادرزاد را بینا می‌کرد. و این شگفتکاریها زاب (صفت) خداست. پندار آنان که می‌گفتند : پسر خداست ، آنبود که می‌گفتند بی‌پدر پدید آمد و در گهواره سخن گفته‌ است. و این دو زاب آدمی نیست. پندار آنان که به سه‌گانگی باور داشتند آنبود که خدا در انجیل گفت : فعلنا ، و امرنا ، و خلقنا ، و قضینا و اینها جمع است و جمع کمتر از سه نتواند بود1 و اگر خدا یکی بودی گفتی : فعلت ، امرت ، خلقت و قضیت. [پس هم خداست ، هم پسر اوست و هم روح‌القدس]
ایشان باورهای خود را درباره‌ی عیسا گفتند و محمد پاسخ هر کدام را چنان که می‌بایست بازداد و دلیلهای ایشان را پوچ گردانید و سپس ایشان را باسلام خواند.
ایشان ستیز می‌کردند و درباره‌ی عیسا2 لغزشها و ناراستها می‌گفتند. محمد ایشان را به مباهله خواند. مباهله آنست که دو تن یا دو گروه یکدیگر را نفرین کنند ، تا هر که ستمگر باشد ، خدا برو پتیاره فرستد و نابود گرداند.
یک شب فرصت خواستند تا با یکدیگر سکالند. چون سخنان محمد را راست یافتند از مباهله ترسیدند لیکن اسلام نپذیرفتند و جزیه بگردن گرفتند. و خواستند تا محمد کس میان ایشان فرستد تا درمیانشان باشد و داوری کند. پس محمد کسی با ایشان فرستاد.


1ـ این درباره‌ی زبان عربی درست می‌آید که گونه‌ی جمع برای دو تن بیشتر است و گونه‌های کارواژه‌ی (فعل) دو تن جداست.
2ـ «کیش مسیحی که سراپا معماست : «آدم و حوا در بهشت گندم خوردند و گناهکار شدند ، فرزندان ایشان گناهکار زاییده می‌شوند ، خدا یگانه فرزند خود عیسا را فرستاد که کفاره‌ي گناههای ایشان باشد و بالای دار رود ، عیسا چون کشته شد پس از سه روز بمرگ فیروز درآمده از میان مردگان برخاست ، بآسمان رفته در دست راست پدر خود نشست ، همه باید باو ایمان آورند ...» ، اینها همه چیستانست : یک گندم خوردن آدم و حوا چه بوده که خدا اینهمه دنبال کند؟!. اگر آدم و حوا گناه کردند بفرزندانشان چه؟. عیسا پسر یوسف درودگر بود چرا دیگر فرزند خدا باشد؟. کفاره دادن خدا چه معنی توانستی داشت؟. از این جیب درآوردن و بآن جیب درانداختن چه سودی توانستی داد؟. بهتر بود خدا بجای کفاره از گناه آدم و حوا درگذرد و یک گندم خوردن را آنهمه دنبال نکند. عیسا اگر فرزند خدا بود چگونه زبون یهودیان گردید؟. هی پرسشی است که آدم باید از خود کند و پاسخی هم نیابد». (احمد کسروی ، پیدایش آمریکا ، چاپ یکم ، ص 101 و 102)
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 48ـ عبدالله ابن أبيّ ابن سَلول و ابوعامِر راهب
در مدینه دو کس بودند بسیار بزرگ و گرامی ، و مردم شهر و تيره‌هاي مسیحیان همگي فرمانبر ايشان بودند. چون محمد به مدینه رفت و مردم باسلام گرویدند و ازیشان بازگردیدند ، دانستند که ایشان را بزرگی‌ای نمانَد.
عبدالله ابن أبيّ ابن سَلول از رشک سر به دورویی برآورد و مسلمانی وانمودی و نهانی با یهودیان همدست گردید و بدشمنی آغازید. داستان دورویی او خواهد آمد. دیگری ابوعامر راهب در تیره‌ی اَوس بسیار گرامی بود چه در روزگار نادانی ترک بت پرستیدن کرده بود و به پارسایی فهلیده بود. چون محمد آمد گفت : ای محمد ، این چه دینست که تو آورده‌ای؟ گفت : دین راست و حَنَفيّت است ، دین ابراهیم. ابوعامر گفت : من بر دین ابراهیمم ، لیکن تو چیزهای نو (بدعت‌ها) در دین ابراهیم آورده‌ای. محمد گفت : نه! من بر دین حَنَفيّت پاک و هویدایم. ابوعامِر گفت : «اي محمد ، خدا آن كس را كه دروغ گويد ، سرانجام از خان و مان آواره گرداند و در دوري و تنهايي و بی‌کسی ميرانَد.» و آن دشمن خدا این سخن را در پرده می‌گفت و خواستش سان خود محمد بود : يعني چگونگي چنينست و چنان خواهد بود. محمد پاسخ گفت : «آن كس كه دروغ گويد ، خدا با او چنين كناد كه تو گفتي!.»
چون این گذشت ابوعامر ترسید و با سیزده تن از خاندان خود به مکه گریخت. و پیوسته قریش را بدشمنی محمد برانگیختی. (داستان پليدي و نيرنگهاي او در جنگ بَدر و اُحُد بگشادي خواهد آمد.) و چون مکه گشاده گردید به طایف گریخت. و چون طایف گشاده گردید ، به شام گریخت و آنجا مي‌بود تا غريب و بي‌كس مرد. (چنانكه محمد او را پاسخ گفته بود.)1

🔸 49ـ داستان سلمان فارسي از زبان خودش
من مردی ایرانی بودم از مردم دیه جَی در اسپهان (اصفهان) و پدرم دهگان آن دیه و داراکمند بود و مرا بسیار دوست داشتی. ما کیش مجوس داشتیم. پدرم روزی مرا از بهر اجاره به کشتگاه خود فرستاد. در راه کلیسایی یافتم ، آواز شوری از آن می‌آمد ، بآنجا رفتم و دیدم که انجیل می‌خواندند و نماز می‌کردند و بدعا می‌فهلیدند. مرا هوس آن کیش برخاست ، و تا شب با ایشان فهلیدم. چون بخانه رفتم و داستان با پدرم بازگفتم ، پاسخ داد : کیش تو بهترست از کیش ایشان. لیکن من گفتم : کیش مسیحیان بهترست. پدرم چون در من گرایش بسیار دید ، اندیشه کرد که ازو گریزم. پس مرا پابند زد و زندانی گردانید. من پنهان کس به مسیحیان فرستادم تا چون کاروانی به شام می‌رود ، مرا آگاه گردانند. چه می‌گفتند که در شام این کیش بیشتر بکار می‌برند. روزی مرا آگاه گردانیدند که کاروانی بسوی شام می‌رود ، پابند از پای خود برگرفتم و پنهان از پدر با کاروان رفتم. چون به شام رسیدم ، پرستش راهبی می‌کردم و مسیحیگری می‌آموختم تا درگذشت. سپس نزد چند کشیش دیگر بودم تا همگی درگذشتند.
چندگاهي به خريد و فروخت فهلیدم تا کاروانی از حجاز سر رسید و گوسفندی چند داشتم ، به کاروان دادم تا مرا به حجاز برند. چون بزمین عرب رسیدند ، نیرنگ کردند و مرا به بندگی به جهودی فروختند ، و چندگاهی با او بودم. پس از آن ، از بنی‌قُریظه جهودی آمد و مرا خرید و به مدینه برد.
من در بند بندگی گرفتار بودم که محمد به قُبای مدینه رسید. چون شب درآمد ، بدیدارش شتافتم. پس از آن چند بار ديگر نيز بديدارش رفتم و سپس باسلام گرويدم. محمد مرا دلخوشیها داد و من داستان خود از آغاز تا انجام با او بازگفتم و مرا نوازشها نمود.
همچنان در بند بندگی بودم و پرستش محمد نمی‌توانستم کرد و دو جنگ بدر و اُحُد از دستم رفت و افسوس می‌خوردم تا روزي نزد محمد بودم و او پی به اندرونم برد. و گفت خود را بازخرید کن. خواجه‌ی من از اندازه می‌گذشت و بیشتر تلب می‌کرد تا سرانجام به چهل وقیّه‌ی2 زر و سیصد درخت خرما که از بهر او بنشانم و بپرورانم با من پیمان کرد. چون به نزد محمد رفتم و چگونگی بازگفتم ، به یاران فرمود مرا یاوری دهند. یاران سیصد نهال خرما بمن دادند. و چون چاله‌ها را کندم محمد همه را بدست خود نشاند. چون یک سال پرورش درختها کرده بودم ، از این یکی آسودم. و تنها زر ماند که روزی محمد مرا خواند و پاره‌ای زر ناکوفته که برای او آورده بودند بمن داد. و از این یکی نیز آسودم و آزاد گردیدم. سپس آهنگ پرستش محمد کردم و او را در جنگ کَندَک (خندق) یافتم و پس از آن در همه‌ی جنگهایی که محمد بود من نیز بودم و هیچ یک از دستم نرفت.

1ـ این تواند بود که سرگذشت کسی به مانند سخنی که خود یا دیگران درباره‌اش گفته‌اند انجامد.
2ـ هر وُقيّه هفت و نيم مثقال است.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 50ـ لشکرکشی اَبوا
نخستين روزي كه محمد به یثرب آمد روز دوشنبه بود ـ نزديك نيمروز ، دوازدهم ماه ربيع‌الاوّل. و در آن هنگام پنجاه و سه ساله بود و سيزده سال از برانگيختگي‌اش مي‌گذشت. تاريخ كه مي‌نويسند از آن روزست.
چون محمد به مدینه آمد ، نزدیک یک سال بهیچ جا نرفت. پس از آن ، بآهنگ جنگ قریش و تیره‌ی بنی‌ضَمره بیرون آمد. چون بفرودگاه اَبوا رسید بزرگ تیره‌ی بنی‌ضَمره به نزد محمد آمد و خشنودی او را بدست آورد. محمد از آنجا بازگردید و بجنگ قریش نرفت1. این را نخست جنگ محمد شمارند.
چون محمد از اَبوا بازگردید و بازمانده‌ي ماه صفر و برخي از ماه ربيع‌الاوّل گذشت ، گروهی از قریش به نزدیک مدینه آمده بودند. محمد عُبَیدة ابن حارِث را درفش داد و هشتاد سوار از مهاجران را با او بجنگ آن گروه فرستاد. در فرودگاه ثَنيَّت‌المَرَه که قریش آنجا بودند و سر ایشان که عکرمة ابن ابوجهل بود بهم رسیدند. نخست سعد وقّاص تیر به قریش انداخت. و در اسلام نخست کسی بود که تیر در روی بیدینان انداخت. قریش پنداشتند که بیش از این باشند ، پس گریختند و لشکر اسلام به مدینه بازآمدند.
نیز در آن هنگام که عبیدة ابن حارث رفته بود ، آگاهی رسید که ابوجهل با سیصد سوار بکناره‌ی دریا بیرون آمده است. محمد ، حمزه را با سی سوار از مهاجران فرستاد. حمزه خواست جنگ کنند2 ولی سر تيره‌ي جُهَينه میان ایشان آشتی افکند. پس بازگردید.

🔸 51ـ لشکرکشی بُواط
هم در آن ماه ، آگاهی رسید که گروهی از قریش در فرودگاه بُواط فرود آمده‌اند. محمد با لشکر رفت. چون رسید قریش آگاه گردیده رفته بودند. پس محمد به مدینه بازگردید و بازمانده‌ی ربیع‌الاول و ربیع‌الآخر و برخي از جمادی‌الاوّل در مدینه بود. پس از آن بجنگ عُشَیره رفت.

🔸 52ـ لشکرکشی عُشَيره
محمد ميانه‌ي جمادي‌الاوّل با لشکر بجنگ قریش بسوی يَنبُع (بندری بر دریای سرخ) ، جایی که آن را عُشَیره گفتندی بیرون رفت و بازمانده‌ي جمادي‌الاوّل و برخي از جمادي‌الآخر را در آنجا ماندند. سران تيره‌ي بني‌مُدلِج میانجیگری کردند و آشتی افکندند. پس محمد به مدینه بازگردید.
پس از چندی سَعد وَقّاص را با لشكري به تاختن فرستاد ، از بهر گروهي از قریشیان كه از مكه بيرون آمده و بفرودگاهي از زمين حجاز كه آن را خَرّار گفتندي فرود آمده بودند. چون سَعد وَقّاص بآن فرودگاه رسيد ، قریش رفته بودند. پس به مدينه بازگرديد.

1ـ خواست اصلی در بسیاری از این لشکرکشیها و جنگها برخ کشیدن نیروی مسلمانان بدشمنان و رسانیدن آوازه‌ی اسلام به تیره‌هایی بوده که هنوز در بیدینی دست و پا می‌زدند. اگر خواست اصلی تاراج بودی (چنانکه کسانی چنین می‌پندارند) چیزی را بهانه کردن و بجنگ آغاز کردن کاری دشوار نمی‌بود.

2ـ سی سوار در برابر سیصد سوار !
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 53ـ لشکرکشی بدر نخستين
پس از چند روز از جنگ عُشَيره ، كُرز ابن جابِر فِهري با لشکری از قریش درآمد و گلّه‌ي مدینه را از صحرا راند و برد. محمد با لشکری از پی او رفت. در بیابان سَفوان مردی آگاهی داد که قریش به راهی دیگر رفته‌اند و بایشان نتوان رسید. پس محمد به مدینه بازگردید ، و همه‌ی جمادی‌الآخر و رجب و شعبان در مدینه بود. شُوَند نام بدر نخستین را آن گویند که بیابان سَفوان از سرزمین بدر است.
در ماه رجب محمد ، عبداللّه ابن جَحش را با هشت سوار از مهاجران به نَخله فرستاد تا در سوی نَخله میان مکه و طایف جای گیرد و چگونگی قریش را دریابد. و محمد نامه‌ای نوشت1 و مهر کرد و باو داد و فرمود : تا دو روزه راه از مدینه نروی ، این نامه را نخوان. پس از آن ، چون خواندی ، از روی این نوشته کار کن. عبداللّه همچنان کرد و چون نامه را گشاد نوشته بود که بسوی نَخله رود و چگونگی دریابد و آنچه داند بازنماید. و بر یاران خود زور نکند تا هر که را گرایش بود ، همداستانی کند ، و هر که خواهد به مدینه بازگردد. پس عبداللّه فرمان نوشته را با یاران گفت. همه گفتند : همداستانی تو می‌کنیم. پس روی بسوی نَخله گزاردند. دو تن از یاران به شُوَند گم شدن چهارپایی بارکش بازپس ماندند. بازمانده به نَخله رفتند. در همان هنگام که به نَخله رسیدند ، کاروانی از قریش ، از سوی طایف می‌آمد و چرم و مویز داشتند و نزدیک ایشان فرود آمدند. چون عُكّاشه (از یاران) به بالایی برآمد و سر تراشیده بود کاروانیان پنداشتند که از بهر عمره آمده‌اند ، پس بیم نکردند و آسودند.
پس یاران جنگاچها را برداشتند و زره‌ها را پوشيدند و بنزديك كاروان آمدند. نخست واقِد ابن عبدالله تیر انداخت و عمرو ابن حَضرَمي را كه سرِ كاروان قریش بود كشت. آنگاه بیکباره بر کاروان زدند و دو کس گرفتند و بازمانده گریختند و بارها را بازگزاردند. پس عبداللّه و یاران ، کاروان را در پیش گرفتند و با آن دو اسیر روی به مدینه گزاردند.
چون به نزدیک مدینه رسیدند عبداللّه گفت : پنج‌یک از این غنیمت ازآن محمد است و بازمانده ما بخش کنیم و چنان کردند. و هنوز آیه‌ی بخش کردن غنیمت نیامده بود.
چون به مدینه رفتند محمد را خوش نیامد و گفت : من شما را نگفتم که در ماه رجب جنگ کنید! و فرمود آنچه از کاروان گرفته بودند با آن دو اسیر بازداشتند و دست نَیازیدند.
از بهر این عبداللّه و یاران او دلتنگ گردیدند. نیز دوریان شاد گردیدند که آتش جنگ برافروخته گردید. بیدینان قریش گوشه می‌زدند که محمد و یارانش پاس ماه رجب نگاه نداشتند. و بریشخند کس پیش محمد فرستادند که آیا جنگ کردن در ماه حرام در دین تو روا باشد؟
چون دلتنگی عبدالله و یارانش از اندازه بیرون رفت محمد این آیه برخواند : «اي محمد ، بيدينان قريش را بگو كه از سر ريشخند تو را مي‌پرسند و سرزنش در دين تو مي‌آورند كه کشتن در ماه حرام گناهي بزرگست ، ليكن بازداشتن شما مسلمانان را از راه راست و همباز آوردن شما بخدا و برانگیختگانش و در رنج انداختن شما مسلمانان را تا از دين و اسلام بيرون روند ، بزرگترست در گناه از کشتن در ماه حرام. پس چگونه مسلمانان را همي‌نكوهيد بآنكه ايشان در ماه حرام كشتند و خود را نمي‌نكوهيد باين گناههاي بزرگ كه از شما همی‌بر‌خيزد؟ ای محمد ، یاران خود را بگو تا بسرزنش بیدینان دلتنگی نکنند که کار بیدینان آنست که همیشه بدی انگیزند و جنگ با شما کنند ، تا شما را از دین راست بازگردانند و هر کی بسرزنش بیدینان از دین راست بازگردد ، بیدین مرده باشد و در اینجهان و آنجهان ازو زیانکارتر نباشد».2 بدینسان اندوه عبدالله و دیگران زدوده گردید.
پس از آن محمد پنج‌یکی که او را جدا کرده بودند برگرفت و بازمانده را بایشان داد. و آن دو اسیر را به قریش بازفروختند. یکی از ایشان (حَكَم ابن كَيسان) مسلمان گردید و در اسلام بسیار نیک برآمد و در پيشامد بِئرِمَعونه با دیگر یاران شهید گردید.
و این نخست غنیمتی بود که مسلمانان را بدست آمد و نخست بیدینی که بدست مسلمانان کشته گردید عمرو ابن حَضرَمي بود و نخست بیدینی که اسیر گرفتند حَكَم ابن كَيسان بود و آن دیگری.

1ـ از اینجا و از دیگر پیشامدها و گواهها درمی‌یابیم که محمد سواد داشته. چنانکه عبدالله ابن جحش نیز. اینکه بگویند :
«بدیگری گفته و او نوشته» راست نمی‌آید زیرا ترجمان دانشور آن زمان رفیع‌الدین اسحاق همدانی قاضی ابرکوه اگر چنان بودی از عربی آن درمی‌یافتی که نامه را به کسی دیگر «نویسانیده» است ، پس «نوشت» نیاوردی «نویسانید» آوردی.
گواه این سخن متن عربی نامه است : ... و کتب له کتابا ...
2ـ سوره‌ی بقره ، آیه‌ی 217.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 54ـ جنگ بدر بزرگتر (تکه‌ی یک از پنج)
این جنگ را بدر بزرگتر خوانند ، از بهر آنکه نخست فیروزی مسلمانان بر بیدینان بود ، و بسیار از بزرگان قریش کشته شدند و بسیاری اسیر گردیدند. داستانش آنکه به محمد آگاهی آوردند که ابوسفیان ابن حرب با کاروان قریش از سوی شام به مکه می‌روند. محمد با سیصد و سیزده مرد ، از مهاجر و انصار ، بیرون رفت و کسانی که بازپس ایستادند شُوَندش آن بود که پنداشتند محمد از بهر خویشی با قریش نجنگد.
ابوسفیان خود هوش گمارد و چگونگی محمد و لشکرش می‌پرسید و سواری بهر جاسوسی به مدینه فرستاده بود. چون بازآمد گفت : محمد آهنگ تو دارد. پس ابوسفیان سواری بمزد گرفت و به مکه فرستاد و قریش را آگاه گردانید. پس قریش جنگاچ برگرفتند و با لشکری درست بیرون رفتند ، چنانكه از بزرگان قريش هيچ در مكه نماندند.
ماه رمضان بود که محمد از مدینه بیرون آمد. در آن سفر ، هفتاد شتر داشتند و به نوبت هر سه كس يا چهار كس بر یک شتر برمی‌نشستند.1 محمد چون از مدينه بيرون آمد ، راه راست مكه پيش گرفت و فرودگاه بفرودگاه مي‌آمد تا به نزدیک بیایان صَفرا رسید و دو تن از یاران را بهر گرفتن آگاهی فرستاد و خود و ياران آهسته مي‌آمدند تا به بيابان صَفرا فرود آمدند. چون آنجا فرود آمد آنجا دو کوه بود. از آن دو کوه و مردمانش پرسید گفتند که آن دو کوه مُسلِح و مُخري ، و جای دو تیره است : بنی‌نار و بنی‌حُراق. محمد از میان آن خاندانها نگذشت و از میان آن دو کوه براهی دیگر رفت.
چون از بیابان صَفرا گذشتند آگاهی آوردند که قریش بیرون آمده‌اند ، و میان محمد و ایشان یک فرودگاه هست. محمد از مهاجر و انصار سکالش تلبید. همه گفتند : به هر چه فرمایی فرمانبریم و بجنگ باید رفت. محمد شاد گردید و ایشان را مژده‌ داد بآنکه خدا مرا نوید داده است که از دو گروه یکی ما را باشد ، یا ابوسفیان و کاروان قریش یا پیشوایان و بزرگان ایشان. و چون این سخن گفت ، کوچ کردند. چون بفرودگاه بدر رسیدند ، خود و ابوبکر سواره براهی دیگر پیش رفتند تا آگاهی قریش بازدانند. عربي بيابان‌نشين دیدند. محمد گفت : چه آگاهی داری از چگونگی قریش و محمد؟ گفت : هیچ نگویم تا پیشتر بگویید که شما کیستید. محمد گفت : نخست تو بگو. گفت : مرا گفتند : محمد و یارانش امروز در بدر فرود آمده است ، و گفتند قریش فلان روز از مکه بیرون آمدند ، اگر چنین باشد ، امروز در فلان فرودگاه باشند. و همچنان بود. محمد گنگ و سربسته با او گفت : ما از آبيم. و بازگردیدند و به نزدیک آب بدر بازآمد ، بدان فرودگاه که لشکر فرود آمده بود. و چون شب درآمد ، علي و زُبَير ابن عَوّام و سَعد ابن اَبي وَقّاص را بآب بدر فرستاد ، تا چگونگی قریش بازدانند. چون نزدیک چشمه رسیدند ، چند شتر با دو بنده دیدند که آب بلشکرگاه قریش می‌بردند. علی فرمود آن دو بنده را گرفتند و به نزد محمد آوردند. محمد در نماز بود. یاران پرسیدند که شما ازآن کیستید؟ گفتند : ازآن قریشیم. یاران گفتند : دروغ می‌گویید. ایشان را زدند تا راست بگویند که ازآن کاروانند یا ازآن قریش. یاران نمی‌خواستند که با قریش جنگ کنند. پس بنده‌ها گفتند : ما ازآن ابوسفیانیم که با کاروان آمده‌ایم. یاران براست داشتند و دست از ایشان بازداشتند. محمد چون از نماز آسود گفت : بنده‌ها راست گفتند و چون شما چوب زدید ، دروغ گفتند تا رهایی یابند. آنگاه ایشان را خواند و چگونگی قریش پرسید ، گفتند : در فرودگاه عُدوَت‌القُصوا فرود آمده‌اند و بسیارند. محمد پرسید که هر روز چند شتر می‌کشند؟ گفتند : ده یا نه شتر. محمد گفت : قریش هزارند یا نهصد ، و همچنان بود. و ديگر پرسيد : «از بزرگان قريش كي با لشكر است؟» گفتند : «عُتبه و شَيبه پسران رَبيعه ، ابوالبَختَري ابن هِشام ، حكيم ابن حِزام ، نوفَل ابن خُوَيلِد ، حارِث ابن عامِر ، طُعَيمة ابن عَديّ ، نَضر ابن حارِث ، زَمعَة ابن اَسوَد ، ابوجهل ابن هشام ، اُميّة ابن خَلَف ، نُبَيه و مُنَبِّه (پسران حَجّاج) ، سُهَيل ابن عمرو و عمرو ابن عَبدِ وَد.» محمد گفت : در مکه از بزرگان و سران هيچ كس نمانده است. همه اينك بيرون آمده‌اند.
1ـ دانسته نیست که دیگران همه‌ی راه را پیاده می‌رفتند یا نه. ولی بیگمان لشکر ناچار بوده بسیار کند رود.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 54ـ جنگ بدر بزرگتر (تکه‌ی دو از پنج)
محمد دو کس از راهی دیگر فرستاده بود تا آگاهی کاروان پرسند. ایشان بسر چشمه آمده بودند. دو زن دیدند که بهر وامی دشمنی می‌کردند ، یکی گفت : ببیوس تا فردا که کاروان قریش می‌رسد کار ایشان کنم و مزد ستانم و پول تو دهم. آمدند و چگونگی با محمد بازگفتند.
پس از بازگشت ایشان ، چنان افتاد که بیدرنگ ابوسفیان بدان چشمه رسید و از زنان آگاهی پرسید. گفتند : آگاهی نداریم ، ولی دو سوار آمدند و شتر بدان تپّه خوابانیدند و آب برگرفتند و رفتند. ابوسفیان بیدرنگ رفت و پشکلی ازآن شتر ایشان برگرفت و خرد گردانید و هسته‌ی خرما دید ، گفت : این شتر ازآن مردم مدینه باشد و محمد با یارانش در این نزدیکیست. از اینرو بازگردید و کاروان را براهی دیگر به مکه برد. و زود پیکی به قریش فرستاد که ما کاروان بدرستی به مکه بردیم و شما بازگردید.
همه گراییدند جز ابوجهل که به لات و عزّا سوگند خورد که بازنگردیم تا بسر آب بدر رویم و سه روز مانیم و شادی کنیم و تیره‌های آنجا را میهمان کنیم و سهمی ازآنِ ما در دلها افتد. بدر ، در آن زمان فراهمگاه1 عرب بود و همه‌ی عرب هر سال یک بار گرد آمدندی و خرید و فروخت کردندی. خواست ابوجهل آنبود كه چون عرب گرد آمدند ، بزرگي قریش ايشان را دانسته و در همه‌ي سرزمينهاي عرب پراكنده گردد.
چون ابوجهل این گفت ، اَخنَس ابن شَريق که از بزرگان قریش بود گفت ما از بهر کاروان قریش و ابوسفیان آمده بودیم و این هنگام نوشته رسید که ایشان بدرستی به مکه رسیدند ، پس ما بهر چه فرودگاهي پيشتر رويم و رنج خود دهيم؟ و اين سخن كه ابوجهل مي‌گويد یاوه است و از دنباله‌ي او نشايد رفت. پس اَخنَس با تیره‌ی خود و خاندانی از تیره‌ی بنی‌عَدیّ بازگردیدند. طالب بن ابی طالب نیز با ایشان به مکه بازگردید. و بازمانده‌ی قریش با ابوجهل به عُدوَتُ‌القُصوا رفتند.
محمد به عُدوَتُ‌الدّنيا که در سوی دیگر بود فرود آمد و بارانی آمد و خاک و ريگ همه را فروكوفت. و روز دیگر محمد کوچید و بسر آب بدر فرود آمد و حُباب ابن مُنذِر که کاردان و آگاه به نيرنگهاي جنگ بود پيش محمد آمد و گفت : ای محمد ، اگر در این فرودگاه بفرهش و فرمان خدا فرود آمده‌ای ، تا گوش کنیم و فرمان بريم وگرنه نیکی در آنست که نزدیک دشمن فرود آییم و چاههای بدر از بالای ما باشد و بفرما همه را بپوشانند ، تا دشمن بدان راه نبرد و بر سر هر چاهی که درمیان لشکر ما بود آبگیری بسازند و پرآب کنند ، تا چون از جنگ آسوده می‌گردیم ، آب نوشیم و چون دشمنان را دسترس بآب نباشد و ما را بینند که آب می‌نوشیم ایشان را نیرویی نباشد و زود شکست خورند. محمد براست داشت و فرمود چنان کردند. آنگاه سعد ابن معاذ ، بزرگ انصار ، گفت : ای محمد ، اگر پرگ دهی ، بر سر آبگیر کلبه‌ای زنیم و چند شتر راهوار بازداریم و تو در کلبه باش ، تا ما جنگ کنیم ، چه از کشته گردیدن ما رخنه‌ای نرسد ، و کشته شدن تو همه رخنه باشد و اگر گریز یا شکستی باشد ، تو بر شتر بنشین و با چند تن برو. محمد برو دعا کرد و چنان فرمود و کرد. روز دیگر لشکر قریش برخاستند و خود را بجنگاچ آراستند و بر سر تپه آمدند و خود را نمودند و همچنان ، از سر تپه فرومي‌آمدند و مي‌نازيدند2. عُتبة ابن رَبيعه بر شتری سرخ‌موی نشسته بود. محمد گفت اگر در قریش كسي نيكي و دوراندیشی دارد اوست و اگر قریش سخن او شنوند ، رستگار گردند. و همچنان بود چه عُتبه بازداشت قریش از جنگ می‌کرد و ابوجهل بجنگ برمی‌انگیخت.

1ـ فراهمگاه = جای فراهم گردیدن ، وعده‌گاه
2ـ نازیدن = تکبر و تفاخر نمودن.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 54ـ جنگ بدر بزرگتر (تکه‌ی سه از پنج)
در این هنگام بزرگ تیره‌ی بني‌غِفار که با قریش همسوگند بودند نزد ایشان آمد و ارمغانهایی بسیار داد و گفت اگر می‌خواهید تا لشکری به یاوری شما فرستم. عُتبه گفت تو آنچه شرط همسوگندی بود بجای آوردی و ما را نیازی نیست چه به هر يكي از لشكر محمد در لشكر ما سه تن هست.
لشکر قریش چون از تپه فرود می‌آمدند پیشتر کسی را فرستاده بودند تا چگونگی لشکر محمد بازدانند. چون بازگردید گفت کمابیش سیصد مردند ، لیکن پیش از جنگ شما را سخنی گویم : بدانید که این لشکر محمد هر کدام فرشته‌ی مرگی‌اند زیرا با ایشان نه باری هست و نه توشه‌ای. و هر یکی با دستی جنگاچ آمده و دست از جان شسته و تا هر کدام یکی از شما نکشند دست ندهند. و اگر چنان افتاد که شما همه‌ی ایشان را کشته باشید و ایشان سیصد تن از شما کشته باشند شما را پس از كشته شدن یارانتان چه لذتي باشد و چه آسايش و شادي رسد؟ پس پیش از جنگ در کار خود بیندیشید.
حكيم ابن حِزام چون این شنید با گروهی نزد عُتبه رفتند و گفت : تو بزرگ قریشی و فرمان تو بر همه‌ی قریش رواست ، هیچ ترا می‌افتد1 که کاری کنی که جاودان دعایت گویند و به نیکی یادت کنند. گفت آن چیست؟ گفت آنست که خاندان خود برگیری و به مکه بازگردی و خونبهاي2 عمرو ابن حَضرَمي که یاران محمد کشته‌اند را بگردن گیری و گویی که ما برای ابوسفیان و کاروان قریش آمده بودیم و ایشان بدرستی رفتند ، پس دیگر جنگ با محمد و خونی دیگر با مردم مدینه بدست آوردن چیست؟!. تا راهگذر قریش از سوي مدينه و حجاز است ، جنگ و دشمنی هر روز با ايشان تازه گردد و کینه‌ها در تيره‌هاي عرب پراكنده گردد و ستيز و دشمني درميان خاندان جاودان ماند.
عُتبه براست داشت لیکن گفت برو با ابوجهل بگو که این بدی و ستیز او برمی‌انگیزد. سپس رو در قریش کرد و گفت : بدانید که جنگ با محمد و یارانش نه کار نیکیست. زیرا چون شما ایشان را کُشید خویشان خود را کشته باشید و چون به مکه روید در روی برادران و خویشان خود شرمنده باشید و پشیمان گردید و آن هنگام پشیمانی سودی ندارد ، یا آنکه یاران محمد شما را کشند ، آن هنگام پشیمانی و افسوس و شرمندگی افزاید و آتشی برافروزد که نتوان فرونشانید. پس من بجا می‌دانم که همگی به مکه بازگردیم و محمد و یارانش را با دیگر عرب بازگزاریم. زیرا این مرزناشناسی که با ما می‌کنند با دیگر عرب نیز می‌کنند. پس یا عرب محمد را کشند که بخود خواست ما در دست گردد یا آنکه محمد بر همه‌ی عرب چیره گردد و آن هنگام آنچه انديشه‌ي كار خود باشد مي‌كنيد و آنچه بهتر بينيد پيش گيريد.
پس از آنکه اینها گفت حكيم ابن حِزام نزد ابوجهل رفت و چگونگی بازگفت. ابوجهل گفت : دريغا عُتبه كه چون لشكر محمد را ديد ، ترسيد و زهره‌اش تركيد. و به لات و عُزّا سوگند خورد كه بازنگردد تا با محمد و يارانش نجنگد. چون این گفت آماده‌ی جنگ گردید و پیش عامر ابن حَضرَمي که یاران محمد برادرش را کشته بودند رسید. ابوجهل اینهمه زمختی از بهر آن می‌کرد که محمد و یارانش را کم‌توان و خودشان را چند برابر ایشان می‌دید و با خود می‌گفت : اگر امروز در چنين فرصتی با محمد و يارانش كاري نكنيم ، هرگز نتوانيم كرد.
چون پیش او رسید او را بکینه‌جویی برانگیخت تا پیش قریش رود و جامه پاره‌پاره گرداند و فریاد بردارد ، تا سخن عُتبه نشنوند و جنگ کنند. پس عامر چنان کرد و قریش در تعصب آمدند و با یاران محمد رده برکشیدند.
در این هنگام گروهی از قریش آهنگ آب نوشیدن از آبگیر مسلمانان کردند. گروهی از مسلمانان رفتند و ایشان را کشتند جز حكيم ابن حِزام که اسیر کردند و نزد محمد بردند ، و مسلمان گردید و در مسلمانی بسيار استوار و كوشا برآمد.
جنگ آغاز گردید. نخست اَسوَد ابن عبدالاَسَد از قریش بیرون آمد ، و همه‌ی‌ تن خود در آهن پوشانیده بود ، و بمردانگی بنام بود. و پیشتر سوگند خورد که یا از آبگیر محمد آب نوشد و محمد را پاره‌پاره گرداند یا جنگد تا خون خود را در آبگیر ریزد و کسی از آن آب نتواند نوشید. حمزه بجنگ او رفت و زخم می‌زد و کار نمی‌کرد ، تا تیغی بر ساقش زد و او را انداخت. او می‌غلتید تا خود را بآبگیر رسانید و سر در آبگیر کرد ، چون آب خواستی نوشید حمزه تيغ بر سرش زد و سرش در آبگير افتاد.
1ـ هیچ ترا می‌افتد؟ = آیا تواند بود؟
2ـ خونبها = پولی که بهر آزاد گردانیدن کشنده پردازند.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 54ـ جنگ بدر بزرگتر (تکه‌ی چهار از پنج)
چون کشته گردید دو لشکر در برابر هم ایستادند. و عُتبة ابن رَبيعه و برادرش شَيبه و پسرش ولید بیرون آمدند. سه تن از جوانان انصار بجنگ ایشان شتافتند. ایشان نپذیرفتند و از محمد همسران (هم‌شأن) خود تلبیدند. محمد عُبَيدة ابن حارث و حمزة ابن عبدالمطّلب و علي ابن ابیطالب را بازفرستاد. علی برابر ولید رفت و او را کشت. و حمزه شیبه را کشت. و عُبَیدة ابن حارث با عُتبه می‌جنگید و بر یکدیگر زخم می‌زدند ، تا عُبَیده از سختی زخم افتاد. علی و حمزه چون چنان دیدند رفتند و عُتَبه را کشتند. و عُبَیده را برگرفتند و بازپس آوردند. پس از آن ، لشکر قریش بیکبار رزمیدند. محمد فرمود : دست تیر بر ایشان گشادند ، تا دور گردیدند از ایشان. و محمد رده‌ی لشکر خود ، به تیری بی‌پیکان ، راست می‌کرد و ايشان را نوید و دلخوشی می‌داد و بكشتن همی‌برانگیخت.
چون دو لشکر نزدیک بود بهم رسند و شمشير در يكديگر گزارند ، بزرگي و پرشماري بيدينان و كم‌شماري و كم‌تواني مسلمانان نمایان گردید. به هر مسلمانی سه بیدین روی گزارده بود.
چون هنگامش رسید محمد که میدان جنگ را نیک می‌پایید مسلمانان را فرمود رزم بر بیدینان بردند و ایشان را گریزانیدند و از پی ایشان می‌رفتند ، تا هفتاد تن از بزرگان قریش را کشتند و هفتاد کس گرفتند و بازمانده را بازگزاردند. و سپس بگردآوری غنیمت فهلیدند. در هنگام جنگ محمد در کلبه نشسته بود و سَعد ابن مُعاذ با گروهی با شمشیرهای آخته بر در کلبه نگهبانی می‌دادند. سَعد ابن مُعاذ چون دید یاران بگردآوری غنیمتها فهلانند او را خوش نیامد و گفت : این نخست فیروزیست ، بایستی که دست از کشتن ایشان بازنداشتندی تا استواری و تلاش لشکر اسلام بر همه‌ی عرب دانسته گردیدی. محمد او را ستود.
گروهي از خویشان محمد از تيره‌ي بني‌هاشم ميان قریش بودند ، كه قریش ايشان را بزور آورده بودند. محمد فرمود هر جا كه يكي از ايشان را بينند نكشند و بیاورند ، بويژه عمویش عبّاس1 و ابوالبَختري ابن هشام از بزرگان قريش که در مکه محمد را هرگز نرنجانیده و آزاری نرسانیده بود و از كساني بود كه در شكستن پيمان‌نامه‌ي قریش كوشيده و بهم زده بود.
مُجَذَّر ابن ذيادِ بَلَوي كه از انصار بود ابوالبَختري را یافت و چگونگی با او بازگفت که محمد تو را زینهار داده است. ابوالبَختري گفت همراه مرا نیز زینهار بده. مُجَذَّر گفت : نتوانم که محمد بیش از تو نفرموده است. ابوالبَختري گفت : «نمی‌آیم زيرا در جوانمردی و غيرت سزا نباشد خود را رهانيدن و همراه خود را بدست دشمنان بازدادن2. که فردا زنان قريش نشينند و مرا نكوهند و گويند كه ابوالبَختري كه مردي پير بود ، خود را رهانيد و همراه خود را بدست دشمن داد.» پس شمشیر برکشید و بسوی مُجَذَّر رزمید ، مُجَذَّر او را افکند و کشت و بنزد محمد آمد و چگونگی را بازگفت.
1ـ اینجا خواست محمد ، عباس است که با او نزدیک و دوست بود نه هر عمویی. زیرا ابولهب هم عمویش بودی. دوستی عباس با محمد را در سکالش درباره‌ی زناشویی با خدیجه و در پیمانبندی میان محمد و انصار تاکنون در این کتاب دیده‌ایم. باین جنگ هم کسان بسیاری از روی ناچاری که می‌بایست همراهی با قریش کنند آمدند یا آورده شدند و چه‌بسا یک شمشیر نیز نزدند. این نیز درخور پرواست که عباس از بنی‌عبد مناف بود و بیگمان کسان دیگری هم از آن خاندان باین جنگ آمده بوده‌اند. اینها با آن آیین که هر تیره‌ای اندامان خود را در پناه خود گیرد و غیرت خاندانی را نگاه داشته با یکدیگر نجنگند ناسازگار نمی‌‌بود زیرا در این جنگ مسلمانان نه از یک تیره بلکه لشکری از همه‌ی تیره‌ها بودند که بکاروان قریش خواستندی دست یازند و اینبود دشمنِ همه‌ی قریشیان و کسانی که کالا در کاروان داشتند بشمار می‌آمدند.
2ـ برخی از اینان با آنکه آلوده‌ی بت‌پرستی بودند ولی جوانمرد و پابسته‌ی پیمان و نیکنامی خود بودند. این یک نمونه است که مردن را بهتر از بدنامی می‌گرفت. تنها بت‌پرستی و پستیهای آن دامنگیرشان بوده. آفرینها بر ایشان که زندگی در این جهان را بچیزی نمی‌گرفته‌اند و نامشان در تاریخ جاویدان ماندگارست.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 54ـ جنگ بدر بزرگتر (تکه‌ی پنج از پنج)
چون کشته گردید دو لشکر در برابر هم ایستادند. و عُتبة ابن رَبيعه و برادرش شَيبه و پسرش ولید بیرون آمدند. سه تن از جوانان انصار بجنگ ایشان شتافتند. ایشان نپذیرفتند و از محمد همسران (هم‌شأن) خود تلبیدند. محمد عُبَيدة ابن حارث و حمزة ابن عبدالمطّلب و علي ابن ابیطالب را بازفرستاد. علی برابر ولید رفت و او را کشت. و حمزه شیبه را کشت. و عُبَیدة ابن حارث با عُتبه می‌جنگید و بر یکدیگر زخم می‌زدند ، تا عُبَیده از سختی زخم افتاد. علی و حمزه چون چنان دیدند رفتند و عُتَبه را کشتند. و عُبَیده را برگرفتند و بازپس آوردند. پس از آن ، لشکر قریش بیکبار رزمیدند. محمد فرمود : دست تیر بر ایشان گشادند ، تا دور گردیدند از ایشان. و محمد رده‌ی لشکر خود ، به تیری بی‌پیکان ، راست می‌کرد و ايشان را نوید و دلخوشی می‌داد و بكشتن همی‌برانگیخت.
چون دو لشکر نزدیک بود بهم رسند و شمشير در يكديگر گزارند ، بزرگي و پرشماري بيدينان و كم‌شماري و كم‌تواني مسلمانان نمایان گردید. به هر مسلمانی سه بیدین روی گزارده بود.
چون هنگامش رسید محمد که میدان جنگ را نیک می‌پایید مسلمانان را فرمود رزم بر بیدینان بردند و ایشان را گریزانیدند و از پی ایشان می‌رفتند ، تا هفتاد تن از بزرگان قریش را کشتند و هفتاد کس گرفتند و بازمانده را بازگزاردند. و سپس بگردآوری غنیمت فهلیدند. در هنگام جنگ محمد در کلبه نشسته بود و سَعد ابن مُعاذ با گروهی با شمشیرهای آخته بر در کلبه نگهبانی می‌دادند. سَعد ابن مُعاذ چون دید یاران بگردآوری غنیمتها فهلانند او را خوش نیامد و گفت : این نخست فیروزیست ، بایستی که دست از کشتن ایشان بازنداشتندی تا استواری و تلاش لشکر اسلام بر همه‌ی عرب دانسته گردیدی. محمد او را ستود.
گروهي از خویشان محمد از تيره‌ي بني‌هاشم ميان قریش بودند ، كه قریش ايشان را بزور آورده بودند. محمد فرمود هر جا كه يكي از ايشان را بينند نكشند و بیاورند ، بويژه عمویش عبّاس1 و ابوالبَختري ابن هشام از بزرگان قريش که در مکه محمد را هرگز نرنجانیده و آزاری نرسانیده بود و از كساني بود كه در شكستن پيمان‌نامه‌ي قریش كوشيده و بهم زده بود.
مُجَذَّر ابن ذيادِ بَلَوي كه از انصار بود ابوالبَختري را یافت و چگونگی با او بازگفت که محمد تو را زینهار داده است. ابوالبَختري گفت همراه مرا نیز زینهار بده. مُجَذَّر گفت : نتوانم که محمد بیش از تو نفرموده است. ابوالبَختري گفت : «نمی‌آیم زيرا در جوانمردی و غيرت سزا نباشد خود را رهانيدن و همراه خود را بدست دشمنان بازدادن2. که فردا زنان قريش نشينند و مرا نكوهند و گويند كه ابوالبَختري كه مردي پير بود ، خود را رهانيد و همراه خود را بدست دشمن داد.» پس شمشیر برکشید و بسوی مُجَذَّر رزمید ، مُجَذَّر او را افکند و کشت و بنزد محمد آمد و چگونگی را بازگفت.


1ـ اینجا خواست محمد ، عباس است که با او نزدیک و دوست بود نه هر عمویی. زیرا ابولهب هم عمویش بودی. دوستی عباس با محمد را در سکالش درباره‌ی زناشویی با خدیجه و در پیمانبندی میان محمد و انصار تاکنون در این کتاب دیده‌ایم. باین جنگ هم کسان بسیاری از روی ناچاری که می‌بایست همراهی با قریش کنند آمدند یا آورده شدند و چه‌بسا یک شمشیر نیز نزدند. این نیز درخور پرواست که عباس از بنی‌عبد مناف بود و بیگمان کسان دیگری هم از آن خاندان باین جنگ آمده بوده‌اند. اینها با آن آیین که هر تیره‌ای اندامان خود را در پناه خود گیرد و غیرت خاندانی را نگاه داشته با یکدیگر نجنگند ناسازگار نمی‌‌بود زیرا در این جنگ مسلمانان نه از یک تیره بلکه لشکری از همه‌ی تیره‌ها بودند که بکاروان قریش خواستندی دست یازند و اینبود دشمنِ همه‌ی قریشیان و کسانی که کالا در کاروان داشتند بشمار می‌آمدند.
2ـ برخی از اینان با آنکه آلوده‌ی بت‌پرستی بودند ولی جوانمرد و پابسته‌ی پیمان و نیکنامی خود بودند. این یک نمونه است که مردن را بهتر از بدنامی می‌گرفت. تنها بت‌پرستی و پستیهای آن دامنگیرشان بوده. آفرینها بر ایشان که زندگی در این جهان را بچیزی نمی‌گرفته‌اند و نامشان در تاریخ جاویدان ماندگارست.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 55ـ سربها فرستادن قریش (تکه‌ی یک از دو)
چون قریش باهم نهادند كه سربهاي اسيران خود را زود فرستند درمیان ایشان جوانی بود بازرگان و داراکمند و زیرک ، مطّلب نام که پدرش ابووَداعه را گرفته بودند گفت نباید شتاب کرد. لیکن خود برخاست ، و به پنهان قریش ، چهارهزار درهم برگرفت و به نزد محمد برد و پدر را بازخرید و به مکه آورد.
چون قریش دانستند ، خود را نکوهیدند از بهر آنکه سربهای گرفتگان خود نفرستادند. پس ايشان در خود افتادند و سربهاها را آماده گردانيدند و فرستادند و اسيران خود را بازخريدند.
عمر از محمد پرگ خواست تا دندان سُهَيل ابن عمرو که بسیار شیواسخن بود را برکند چه در مکه مردم را گرد کردی و درباره‌ی محمد سخن بد گفتی. محمد پرگ نداد و گفت : اگر این روا دارم ، خدا با من همان کند ، با آنکه من برانگیخته باشم. و گفت : اي عمر ، چه داني كه سُهَيل ابن عمرو هم باين زبان كه ما را بد گفته است ، روزي آيد كه انجمن سازد و ما را ستايد و دشمنانمان را نكوهد؟.
ابوسفیان ابن حرب را دو پسر بود : یکی را کشتند و دیگری را گرفتند. ابوسفیان سربهای او را نمی‌فرستاد و گفت : سربها فرستادن زیان باشد. پس از چندگاهی یکی از انصار (که می‌پنداشت قریش هم بر آن پیمانند که هر کی از مسلمانان چون به حج عمره آید با او کاری ندارند) از بهر عمره به مکه آمد ، و ابوسفیان او را بجای پسر خود گرفت ، چون آگاهی به مدینه رسید خویشان انصاری میانجیگری کردند تا محمد پسرش بازفرستاد ، و انصاری رهایی یافت.
ابوالعاص (داماد محمد ، همسر زینب) از جمله گرفتگان بود. او بازرگانی راستکار و خواهرزاده‌ی خدیجه بود. محمد از بهر خواهش خدیجه ، دختر باو داد (محمد هرگز با خدیجه ناهمداستانی نکردی) ، و این پیش از برانگیختگیش بود.1
1ـ و در آن زمان محمد دختری دیگر داشت ، رُقَيّه نام که به زنی به عُتبه پسر ابولهب داد. و چون محمد دعوت آغاز کرد ، قریش گفتند : محمد از کار دختران آسوده شده است ، و کاری ندارد و بدعوت فهلان است. باید کوشید که دختران را بگردنش افکنیم تا او را فرصت کاری نباشد. پس رفتند و با ابوالعاص و عُتبه گفتند : دختران محمد طلاق دهید تا از بهر شما ، از بزرگان قریش دختر تلب کنیم. ابوالعاص ایشان را کهرایید لیکن عُتبه طلاق رقیّه داد. و سپس رقیّه زن عثمان گردید.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 55ـ سربها فرستادن قریش (تکه‌ی دو از دو)
پس زینب سربهای شوهر را با گردنبندی مروارید که خدیجه باو داده بود به نزد پدر فرستاد. محمد چون آن گردنبند را دید ، نازک‌دلی‌ای درو پیدا گردید ، گریه کرد و با یاران گفت : ابوالعاص را بی‌سربها رها بگردانید. گفتند : شاید و رها کردند. نیز محمد با او شرط کرد که زینب را به مدینه فرستد. ازینرو یکی از انصار و پسرخوانده‌ی خود زید ابن حارثه را با او فرستاد. چون به نزدیک مکه رسیدند ، در جایی پنهان نشستند ، تا ابوالعاص زینب را ، به پنهان قریش ، بآنجا بفرستد تا به مدینه برند. ابوالعاص در مکه رفت و او را در کجاوه‌ای نشاند و برادر خود کِنانه را با او روانه کرد. قریش دانستند و بیرون رفتند تا نگزارند. هَبّار ابن الاسود ، پسرزاده‌ی مُطّلب ، پیشتر از همه باو رسید ، و نیزه بگوشه‌ی کجاوه زد. زینب که بارور (حامله) بود از ترس آن ، بار ازو جدا گردید. کِنانه افسار شتر گزارد و تیر بیرون آورد و گفت : بخدا هر که نزدیک آید ، او را به تیر زنم. همه بازپس ایستادند. پس از آن ابوسفیان که با بزرگان قریش آمده بود ، گفت : ای کِنانه ، میان ما و محمد دشمنی هست ، و تو که بِروز دختر او را از مکه بیرون بری ، چون عرب دانند بحساب ناتوانی ما گزارند. نیکی در آنست که او را به مکه آوری ، و پس از دو سه روز ، او را بشب بیرون بری. گفت : شاید و به مکه رفتند. پس از چندی ، شبی به پنهان قریش بیرون آمدند. و زینب را به زید ابن حارثه سپرد. پس از این هند دختر عُتبة ابن ربیعة که پدر و برادرش را در بدر کشته بودند ، سرزنش قریش کرد و گفت : «روز بَدر با محمد و يارانش بايستي جنگيد ، نه امروز با زني. شگفتست كه شما را شرم نمي‌باشد كه همه سر و ريش برگرفتيد و از بهر زني از مكه بیرون آمديد.»1 چون زینب را به مدینه بردند ، و چگونگی را به محمد گفتند ، فرمود لشکری به مکه روند و سپارش کرد اگر هَبّار ابن الاسود را دریابند ، او را با آتش بسوزانند ولی پس از اندکی از پی لشکر کس فرستاد که هبّار را نسوزانید که شکنجه کردن بآتش جز بخدا نرسد ، لیکن او را بکشید. زینب در مدینه می‌بود و ابوالعاص در مکه. پس از چندی چنان افتاد که ابوالعاص از شام به بازرگانی می‌آمد ، لشکر محمد باو رسید و کالاهای او و دیگران را گرفتند. ابوالعاص گریخت2 و شب در مدینه آمد و کس پیش زینب فرستاد و زینهار خواست. زینب فرمود او را در جایی پنهان کردند و محمد را آگاهی ندهند. و روز دیگر ، چون محمد از نماز بامداد آسوده گردید ، زینب از بخش زنان آواز داد و گفت که من ابوالعاص را زینهار دادم. محمد گفت : بخدا مرا آگاهی نبود ولی چون زینب او را زینهار داد ، هيچ كس را با او كاري نباید بود ، زیرا فرمان اسلام آنست که اگر کوچکتری زینهار بزرگتری از بیدینان دهد ، در زینهار او باشد و کس را نرسد زینهار او خوردن و شکستن»3. محمد زینب را فرمود نگاهداشت او کن ، ولی نزدیکش نرو ، زیرا تو برو حرام گرديده‌اي. و کس بلشکر فرستاد که ابوالعاص بما نزدیکست ، اگر کالاهایش را باو دهيد گشاده‌دستی‌ای باشد و اگر ندهيد ، کالاها ازآنِ شماست. پس کالاها بازدادند و ابوالعاص آنها را برگرفت و به مکه رفت و کالاهای مردم را بازداد و گفت : باسلام گرویدم و این را در اینجا بازنمودم تا شما را بدگمانی درباره‌ی کالاهاتان بر من نباشد.4 این گفت و برخاست و چون به مدینه آمد محمد ، زینب را بخانه‌ی او فرستاد.

از گرفتگان چند تن بودند که محمد بی‌سربها بر ایشان منت گزارد و آزاد گردانید. یکی همین ابوالعاص بود و دیگری ابوعَزّه که چامه‌گویی شیواسخن بود که از محمد خواست که مرا بی‌سربها آزاد بگردان چه مردی خوانواده‌دارم و مرا داراکی نیست. محمد چنان کرد.

1ـ غیرتی که از برخی گفتار و رفتارهای عربهای دوره‌ی نادانی دیده می‌شود درخور ستایشست.
2ـ از اینجا دانسته میگردد که یک لشکری از مسلمانان همیشه در راه کاروان از شام به مکه می‌بودند و کاروانهای قریش را می‌زدند.
3ـ اگرهم زینهارده زن باشد!
4ـ این تنها محمد نبود که با بزرگواریهایش دلها را با اسلام گشادی ، مسلمانان نیز هر یک کمابیش با نیکرفتاری و جوانمردی دلهای بیدینان را بسوی اسلام کشیدندی.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 56ـ داستان عُمَیر ابن وَهب
در اینجا تاریخنویس داستانی می‌سراید بدینسان که عمیر ابن وهب نامی از تیره‌ی بنی‌جُمَح که در مکه محمد و مسلمانان را بسیار آزاریدی و اکنون پسرش در بدر اسیر افتاده و در مدینه می‌باشد و صفوان ابن امیه با هم نهادند که عمیر به بهانه‌‌ی سربها دادن و آزاد ساختن فرزندش به مدینه آید و در فرصتی محمد را با شمشیر زهرآلود بکشد و کینه‌ی همه‌ی بیدینان را از محمد بازخواهد ، صفوان نیز در ازای این کارِ بیباکانه‌ ، پرداخت همه‌ی وامهای او و دررفت (خرج) خانواده‌اش را بگردن گرفت.
لیکن عمیر کاری از پیش نبرد زیرا محمد راز و شُوند آمدنش را از پیش بفرهش (بآن معنایی که مسلمانان باور دارند و پای جبرئیل را درمیان می‌پندارند) می‌دانست و چون نهش او و صفوان را نکته به نکته چنانکه روی داده بود بروی عمیر گفت ، عمیر از ناپیدادانی محمد بسیار شگفتید و بیکباره فروشکست و باسلام و برانگیخته‌ی خدا بودن محمد باور کرد. مسلمان شد و در مسلمانی سخت پایدار گردید. ...
لیکن اینها نه چیزیست که خرد پذیرد. زیرا اگر راه گروش مردم بمسلمانی این بودی که محمد کارهای نتوانستی کند و از ناپیدا گوید و مردم در شگفت گردیده برانگیختگی او را پذیرند ـ چنانکه یهودیان چنین پنداشتندی ـ در آن سیزده سالی که در مکه بودی فرصت بسیار داشتی که از اینگونه ناپیداگوییها کند و گروه گروه را باسلام درآورد و آنهمه آزار نبیند و جانش را به بیم نیندازد.
از یکسو می‌بینیم که محمد آشکاره در قرآن در چند جا می‌گوید که من ناپیدا نمی‌دانم و کسی همچون شمایم. از آنسو ، داستانهای تاریخی‌ای که تا اینجا آوردیم و از این پس خواهد آمد نیک نشان می‌دهد که محمد همچون دیگران آن چیزهایی را درمی‌یافته که می‌توان شَدسید.1 دیگر چیزها را همچون آمدن ابوالعاص به مدینه یا اندیشه‌ی بدست گرفتن چاههای آب در جنگ بدر یا پیشامد ناگوار جنگ اُحُد یا داستان جا ماندن عایشه از کاروان ، همگی گواه اینست که او ناپیدا نمی‌دانسته.

🔸 57ـ لشکرکشی بني‌سُلَيم
محمد پس از جنگ بدر بزرگتر هفت روز در مدینه بود. آنگاه بجنگ بنی‌سُلَیم بیرون رفت. محمد سه روز کنار آب کُدر نزدیک بنی‌سُلَیم فرود آمد و چون نجنگیدند از آنجا به مدینه آمد. بازمانده‌ی ماه شوّال و ماه ذیقعده در مدینه بود و گرفتگان قریش را ، در این دو ماه ، به قریشیان فروخت. پس از آن بآهنگ جنگ سَویق بیرون رفت.

پابرگیها :
1ـ شدسیدن (همچون برچیدن) = با حواس پنجگانه دریافتن ، احساس از راه دیدن ، شنیدن ، بوییدن ، چشیدن و سودن.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 58ـ لشکرکشی سَويق
پس از رخداد بَدر ، ابوسفیان سوگند خورد که نزدیک زن نرود ، تا کینه‌ی بَدر از محمد و یارانش بازنخواهد. پس در ماه ذیحجه با دویست سوار از مکه به نزدیک مدینه آمد ، آنجا که بنی‌نضیر بودند. چون شب درآمد بدیدار سَلّام ابن مِشكَم که سر یهود بود رفت و از محمد و یارانش آگاهی پرسید. پس از آن دیدار به درِ مدینه تاخت و چند درخت خرما را سوزانید و دو تن از انصار را یافت و کشت و بیدرنگ بازگردید و روی به مکه گزارد.
چون آگاهی به مدینه رسید ، محمد با یاران برنشست و می‌رفتند ، تا بفرودگاهی رسیدند که ابوسفیان با لشکر فرود آمده بود. ایشان از بیم ، شتابان کاچالها را رها کرده و رفته بودند. پس یاران کاچالهای ایشان را برگرفتند ، و توشه‌ی ایشان را خوردند ، و بیشتر آرد جو (سَویق) بود. محمد چون دانست ابوسفیان رفت بازگردید و بازمانده‌ی ماه ذیحجّه را در مدینه بود. پس از آن ، آهنگ سوی نجد کرد بجنگ بني‌غَطَفان. و در آن سال هیچ کس از مسلمانان حج نتوانستند کرد ، شُوندش بيدينان بودند.

🔸 59ـ لشکرکشی بني‌غَطَفان
محمد پس از ذیحجّه لشکری برگرفت ، و آهنگ تیره‌ی بني‌غَطَفان در سوی نجد کرد. محرّم و صفر را در آنجا ماند و چنان افتاد که جنگ رخ نداد و بازگردید و ربیع‌الاوّل در مدینه بود.

🔸 60ـ لشکرکشی بَحران
چون ماه ربيع‌الاوّل گذشت ، محمد به بَحران بآهنگ بیدنیان بيرون رفت. بَحران كاني (معدنی) بود از كانهاي حجاز. ربيع‌الآخر و جمادي‌الاوّل در آنجا نشيمن گرفت و این بار نیز چنان افتاد که هيچ جنگي با قریش رخ نداد و پس از آن به مدينه آمد.

🔸 61ـ جنگ بني‌قَينُقاع
محمد چون از جنگ بَحران بازگردید ، بني‌قَينُقاع را گرد کرد و گفت : از پتیاره‌ای که روز بدر بر قریش آمد ، بترسید و بگروید که شما می‌دانید من برانگیخته‌ی خدایم. گفتند : لشکر قریش آیین جنگ ندانستند ، اگر با ما جنگ کنی ، دانی که چگونه جنگ باید کرد.
بني‌قَينُقاع نخست کسی از جهودان بودند که پیمان شکستند. شُوَندش آن بود كه در بازارِ بني‌قَينُقاع زني در پيش دكان زرگري يهودی شير مي‌فروخت. آن زن چهره‌پوشي (نقابي) فروگزارده بود. زرگر ازو خواست چهره‌پوشش را بردارد. برنداشت. پس زرگر نهانی گرهی بر دامن آن زن بست. رسم زنان عرب چنان بود كه زيرجامه در پا نپوشيدندي و جامه‌هاي دراز پوشيدندي. آن زن چون برخاست ، شرمگاهش نمایان گردید و فریاد برآورد. یکی از مسلمانان که آنجا بود شمشیر برکشید و زرگر را کشت. جهودان گرد آمدند و آن مرد مسلمان را بازکشتند. چون آگاهی به محمد رسید بجنگ ایشان رفت. و پانزده روز دز (قلعه) ایشان را گرد فروگرفت تا زینهار خواستند و دز را سپردند. چون جهودان از دز بزیر آمدند ، محمد خواست همه‌ی ایشان را بکشد ، عبدالله ابن أبيّ ابن سَلول که با ایشان همسوگند و از دورویان بود میانجیگری بسیار کرد تا محمد سیصد سوار و چهارصد پیاده از ایشان باو داد.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 62ـ لشكر زيدِ حارِثه
چون رخداد بدر افتاد ، قریش از بیم ، راه شام از حجاز افکندند و براه عراق می‌رفتند. آگاهی رسید که ابوسفیان ابن حرب با کاروان قریش از شام از راه عراق می‌آید. محمد ، زید ابن حارثه را با لشکری فرستاد. کاروان بر سر آبی قَرده نام فرود آمده بودند. چون لشکر اسلام بر سر ایشان ریختند ابوسفیان با گروهی گریخت. اینبود بازمانده‌ی ایشان را به مدینه آوردند. و کالاهای بسیار داشتند که بیشترش سیم (نقره) بود.

🔸 63ـ كُشتن كَعب ابن اَشرَف
پس از رخداد بدر چون مژده‌ی فیروزی به مدینه آوردند کعب که از جهودان بنی‌نضیر بود آنجا ایستاده بود و گفت اگر راستست پس مرگ ما را بهترست از این زندگانی. و چون بیگمان گردید به مکه رفت و از قریش دلجویی کرد و چند روز با ایشان بود. قریش نیز او را گرامی داشتند و بسیار نواختند. کعب که خود چامه‌گو بودی با شعر مرثیه‌ی کشته‌های بدر گفتی و ایشان را بکینه‌جویی برانگیختی. سپس به مدینه بازگردید و در شعرهایش بزنان مسلمان عشق نمودی. مسلمانان ازو رنجیدند و چگونگی با محمد بازگفتند. محمد گفت کی باشد که بدیَش را از مسلمانان بازدارد؟ محمد ابن مَسلَمه از انصار گفت : من بروم. پس از سه روز چیزی نخوردن و اندیشیدن با محمد گفت : این کار بی‌دروغ نتوان کرد. محمد گفت : تو از سوي من بيگناهي و هر چي خواهي بگو. پس برخاست و پنج تن دیگر از انصار را با خود همراه گردانید. از این پنج تن یکی ابونائله (برادر همشیر کعب) بود. محمد ابن مَسلَمه او را پیش کعب فرستاد. ابونائله رفت و با او گفت سخنی دارم با تو. تو چگونگی محمد با ما می‌دانی که چون به مدینه آمد ، راهها بسته گردید و مردم مدینه در رنجند ، چاره‌ی آن چه باشد؟ کعب گفت : اگر بهر کشتن او یکی نگردیم کار ازین هم دشوارتر خواهد بود. ابونائله گفت : تو دست همه را می‌گیری و وام می‌دهی. اکنون که فرزندان ما در سختیند ما را نیز وامی بده تا گروگانی پیش تو گزاریم. نیز گروهی با ما راستند در این سخن که با تو گفتم. ایشان را نیز پیش تو آورم تا گروگانی گزارند و تو ایشان را وامی بده تا ایشان هم با ما در کشتن این مرد یاور گردند. گفت : شاید. نیز گفت : تو می‌دانی که ما را جز جنگاچ چیزی دیگر نیست. پس هر جنگاچی ما را هست پیش تو آوریم و گرو گزاریم. خواستش از این سخن آن بود که با دیدن جنگاچها نرَمد. کعب گفت : شاید.
ابونائله به مدینه بازآمد و چگونگی را با محمد و یاران بازگفت. یاران بیدرنگ جنگاچها را برگرفتند و آهنگ دز بنی‌نضیر کردند. و محمد ایشان را دلخوشی بسیار داد و تا گورستان بقیع با ایشان رفت.
شب به دز بنی‌نضیر رسیدند و بیرون دز نشستند. ابونائله بدرون دز و به در خانه‌ی کعب رفت و او را آواز داد. زن کعب هرچه می‌کوشید از رفتنش جلو گیرد او گوش نمی‌داد. پیش ابونائله آمد. ابونائله گفت : یاران رسیده‌اند و بیرون دزند. پس با او بیرون دز رفت و پیش ایشان نشست و سخنها می‌گفتند. پس از ساعتی ، کعب را کشتند و دزنشینان از فریاد کعب از چگونگی آگاه گردیدند. لیکن چون رسیدند ، ایشان را نیافتند.
پایان شب بود که به مدینه رسیدند ، و محمد در نماز بود. چون از نماز آسوده گردید ، او را آگاهی دادند. گفت : سپاس خدا را كه بدي دشمن خود را از ما بازداشت.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 64ـ داستان مُحَیِّصه و حُوَيِّصه
مُحَیِّصه و حُوَيِّصه هر دو برادر بودند. مُحَیِّصه مسلمان بود و حُوَيِّصه بيدين. پس از آن ، او نيز مسلمان گرديد. و شُوند گروشش آن بود كه چون محمد كَعب ابن اَشرَف را كُشانيد ، فرمود هر جا جهودي يابند1 ، او را بكشند. پس از آن ، ياران چنان کردند. درميان جهودان ، مردي بود داراكمند و بازارگان. و او را دست منت بر همه‌ي جهودان بود ، بويژه باين دو برادر كه ايشان هم از خاندان یهود و با او همسايه بودند و پيوسته نيكيها ازو بايشان مي‌رسيد و پرورده‌ي دِهِشهای او بودند. و مُحَیِّصه در اسلام آمده و از خاندان خود جدا گرديده و در مسلماني استوار بود. چون محمد فرمود جهودان را كشند ، چنان افتاد که مُحَیِّصه بر سر آن بازرگان رفت كه باو و برادرش نيكي بسيار كرده بود و بآن دست منت كه برو داشت هيچ دل نسوزاند و بيدرنگ او را كشت.
حُوَيِّصه چون او را ديد كه چنين ‌كرد ، دشنام بسيار داد و سخنان درشت باو گفت. مُحَیِّصه گفت : «آن كس كه مرا فرمود كه او را كشم ، اگر فرمايد كه تو را كشم ، هيچ ندرنگم با آنکه برادر مني.»
حُوَيِّصه از این سخن برادر خود و استواريش شگفتي کرد و بخانه رفت و همه شب در انديشه مي‌بود و با خود مي‌گفت : «ديني كه شيريني آن ، مرد را بآن دارد كه بر برادر خود دل نسوزاند ، بناچار آن دين دينِ راستست.» و روز ديگر برخاست و بنزد محمد آمد و مسلمان گرديد.

1ـ این فرمان یا همگانی (عمومی) نبوده یا اینکه تنها چند روزی بآن پرداخته‌اند زیرا پایینتر در داستان بیرون آمدن لشکر مسلمانان بجنگ اُحُد خواهیم دید که ایشان از باغ یک یهودی می‌گذرند بی‌آنکه دارنده‌ی آن را کُشند.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 65ـ جنگ اُحُد (تکه‌ی یک از شش)
چون بزرگان قریش در جنگ بَدر برخی کشته و برخی اسیر گردیدند ، و قریشیان اسیران را بازخریدند ، گروهی از بزرگان قریش با ابوسفیان سکالیدند که از بازرگانان مکه داراک باید خواست تا لشکر بسیجیم1 و از محمد کینه بازخواهیم. پس بازرگانان داراک بسیار به قریش دادند.
پس لشکر بسیجیدند و با زنان بیرون آمدند. پيشواي لشكر ، ابوسفيان ابن حرب و زنش هند2 دختر عُتبه بود. نیز ابوعَزّه‌ي چامه‌گو که در جنگ بَدر اسیر بود و محمد برو منت گزارد و بی‌سربها او را آزاد گردانید صفوان3 پیش او رفت و او را برفتن برانگیخت. گفت : هنوز ديروز بود كه محمد بر من منّت گزارد و مرا آزاد گردانید. اين هنگام چگونه بجنگ روم؟ صفوان گفت : اگر با ما بیایی چندان تو را داراک دهیم که هرگز بیچیز نگردی و اگر پیشامدی تو را رخ دهد و تو را کشند ، فرزندان تو را با فرزندان خود همباز گردانم. پس بار ديگر با لشكر قریش همراه گرديد و در راه چامه‌ها مي‌گفت و ايشان را بجنگیدن برمي‌انگيخت.
جُبَير ابن مُطعِم از بزرگان قریش که عمویش را در بَدر کشته بودند بنده‌ای داشت حبشی ، وحشی نام. بدانسان که جنگاچ انداختن پيشه‌ي حبشيان بود ، وحشي چنان انداختي كه هيچ خطا نكردي. جُبَير او را گفت : اگر حمزه ، عموی محمد را بجای عمویم بازکشی ، من تو را از داراك خود آزادي دهم و ديگر هر چي تو را بكار بايد دهم ، از داراك و كاچال. پس او نیز با ایشان همراه گردید. نیز در راه هند (زن ابوسفیان) وحشی را برانگیختی و گفتی : اگر حمزه را کشی ، ما همه در بندگي تو كمر بنديم و هر چي تو را بايد از داراك دهيم.
* * *
چون لشکر قریش به نزدیک مدینه رسیدند محمد آگاه گردید و با یاران گفت : اکنون رای من آنست که از مدینه بیرون نرویم. اگر قریش به در مدینه آیند و جنگ کنند ، ما نیز جنگ کنیم. وگرنه بیرون نرویم تا ایشان چند روز نشینند و ایشان را آب و نان نماند بناچار برخيزند و بازپس روند.
برخی براست داشتند و گفتند : چنين مي‌بايد كرد كه تو مي‌فرمايي ، از بهر آنكه ما بارها ديديم كه لشكرِ انبوه آهنگ مدينه كردند4 و چون مردم مدينه بجنگ مي‌رفتند ، لشكر بيگانه را فيروزي بودي و چون مردم مدينه در شهر مي‌نشستندي ، فيروزي مردم مدينه را بودي.
گروهی دیگر که در جنگ بَدر نبودند گفتند که بیرون باید رفت تا بيدينان قريش نپندارند كه ما را سستي هست يا از ايشان مي‌ترسيم كه از مدينه بيرون نمي‌رويم.5 محمد درمیانه خاموش بود و چون دید بيشتر ياران گرايش جنگ داشتند و از هوس نمي‌آراميدند و هر بار می‌آمدند و می‌گفتند بجنگیم ، پس بخانه رفت و زره پوشید و بازآمد. ایشان چون چنان دیدند پشیمان گردیدند. محمد گفت : برانگیخته‌ی خدا چون زره پوشيد ، نشايد كه بازگشايد تا با بيدينان نجنگد. چون چنان دیدند همه زره پوشیدند كه بیرون روند و نزديك هزار سوار و پياده با محمد بودند.
چون پاره‌اي راه رفته بودند ، عبدالله ابن أبيّ ابن سَلول كه سر دورويان بود ، ناهمداستاني كرد و با یک سه‌يك از لشكر كه ايشان همه از دورويان بودند ، به مدينه بازگرديد.
محمد راهنمایی تلبید که لشکر را از راهی که در برابر لشکر بیدینان نباشد برد. یکی از انصار پیش افتاد و لشکر از دنبال او می‌رفتند. در راه از میانه‌ی باغی ازآن جهودی نابینا می‌گذشتند که دشمن خدا و محمد بود. جهود چون دانست لشکر محمد می‌گذرند برخاست و خاک در روی مسلمانان می‌‌افشاند و فریاد می‌داشت : اي محمد ، اگر راست مي‌گويي و تو برانگیخته‌ی خدايي ، چرا لشكر در باغ من رها مي‌كني؟ من تو را حلال نكنم و برستاخيز از تو قصاص خواهم. یاران چون شتافتند که او را کشند ، محمد گفت : رها بگردانيد ، كه او را چشم و دل هر دو كورست.6

1ـ بسیجیدن = تدارک کردن ، تهیه کردن
2ـ این نام را به زیر و هم به زبر هاء خوانده‌اند.
3ـ این صفوان همانست که عمیر ابن وهب را بکشتن محمد برانگیخت و در ازای این بیباکی ، وامها و دررفت خانه‌ی او را بگردن گرفت.
4ـ از اینجا توان دانست که پیش از پیدایش اسلام میان شهرها و تیره‌ها پیاپی جنگها رفتی.
5ـ گویا آن ارج و گرامی‌داشتگی را که قهرمانان بدر یافتند ایشان نیز آرزومند بودند.
6ـ از اینجا دانسته می‌گردد که در پس کشته شدن کعب ابن اشرف فرمان کشتن جهودان که محمد داده بود همگانی نبوده وگرنه از این دارنده‌ی باغ نیز درنمی‌گذشتند.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 65ـ جنگ اُحُد (تکه‌ی دو از شش)
پس از آن ، لشکر چون به اُحُد رسیدند برابر بیدینان فرود آمدند و محمد فرمود بی‌پرگ او کسی بجنگ نرود. نیز فرمود عبداللّه ابن جبیر با پنجاه تن که تیرانداز بودند ، بر سر تنگراهی که در پس لشکر اسلام بود بروند و لشکر بیدینان را بپایند تا مبادا نیرنگی سازند و از پس لشکر اسلام کمین نگشایند. هم کهرایید که از سر تنگراه برخیزند و بجایی روند. بازمانده‌ی لشكر را فرمود از برابر بيدينان قريش ميانه‌ي لشكر را پیش رانند.
لشکر اسلام هفتصد سوار و پیاده بودند. و از آن بیدینان سه‌هزار مرد بودند ، سوار و پیاده. و از همه‌ي ايشان ، دويست سوار بودند كه اسب يدك داشتند. و بر سوي راست بيدينان ، خالد ابن وَليد و بر سوي چپ عِكرَمة ابن ابي‌جهل بود. و زنان همه زره پوشيده و جنگاچ برگرفته و با مردان به جنگ‌گاه آمده بودند.
محمد بهر اطمینان دو زره پوشیده بود و درفش به مَصعَب ابن عُمَير داد. و گروه پيادگان را كه پيشاپیش لشكر داشته بود ، سپارش كرده بود که چون لشكر بيدينان رزميدند ، بايشان تير ببارانيد. و شمشیر خود به ابودُجانه سِماك ابن خَرَشه داد که در انصار مردانه‌تر ازو نبود. ابودُجانه شمشیر ستانید و سربند سرخ بربست ، چه در جنگها عادت او بودی ، و از ميانه‌ي رده بيرون آمد و همچون شير غران مي‌آمد و مي‌رفت و مي‌نازيد و جنگ مي‌تلبيد. محمد گفت : با برتری‌فروشی رفتن را خدای بزرگ دشمن دارد مگر در چنین جایی.

نیز ابوسفیان پیش از بهم رسیدن دو لشکر درفشداران را به نگاهداری درفشها سپارش کرد و نکوهید که چون روز بَدر درفش نگاه نداشتید شکست بر قریش افتاد. درفشداران به نگاهداری درفش زبان دادند.
ابوسفیان درميان لشكر مي‌گرديد و هر كسي را جاي خود سپارش مي‌كرد. و زنش (هند دختر عُتبه) همچنان زره پوشيده ، درميان لشكر مي‌گرديد و چامه مي‌گفت و مردم را برمي‌انگيخت.

ابو عامر راهب که با پنجاه مرد از مدینه که ایشان را بهر دشمنی با محمد با خود به مکه برده بود ، همیشه قریش را بدشمنی محمد برانگیختی و گفتی : جنگ باید کرد که مردم مدینه چون مرا بینند ، از محمد رو گردانند. پس ابوعامر با پنجاه مرد در پیش آمد و انصار را خواند و پنداشت که با او یکی گردند. انصار او را دشنام دادند و ابوعامر شرمنده گردید. گروهی با او در جنگ افتادند. چون تیر نماند ، شمشیر ‌زدند ، و پس از آن ، سنگ بر یکدیگر می‌انداختند تا خسته گردیدند و از یکدیگر بازگردیدند.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 65ـ جنگ اُحُد (تکه‌ی سه از شش)
چون بجنگ آغاز کردند ، ابودُجانه با شمشیر محمد درآمد و سر بیدینان همچون خیار می‌برید و به هر کس که زدی درافکندی1.
نخست که حمزه در جنگ آمد ، تیغی بر سر درفشدار بیدینان زد و او را به دو نیم کرد. و دیگر سِباع ابن عبدالعُزّا نام را به یک زخم افکند و کشت. و بیدنان همه از پيش او گريختندي. چه او سر بيدينان را همچون خيار مي‌انداخت و به هر كس رسيدي مي‌كُشتي.
از آنسو ، وحشي بآهنگ كشتن حمزه جايي كمين كرده بود و فرصت همي‌تلبيد. چون حمزه با بیدینان در کار کشتن بود وحشي كمين برو گشاد و ناگاه ، نيزه انداخت و بر سينه‌ي او آمد و از پشتش بیرون رفت و جان داد و وحشی گریخت. (سرگذشت وحشی پس از جنگ اُحُد گفته می‌آید.)

چون جنگ گرم گردید ، مُصعَب ابن عُمَير درفشدار محمد را که در پیش محمد ایستاده بود و با بیدینان می‌جنگید شهید کردند. کشنده پنداشت که محمد را کشته است ، پس پیش قریش دوید و گفت : محمد را کشتم. قریش نیرو گرفتند و رزمیدند.
چون مصعب را کشتند ، علی درآمد و درفش او را برگرفت و می‌جنگید. چون جنگ سخت گردید ، محمد زیر درفش انصار رفت و علی را به پیش بردن درفش فرمود. علی درفش محمد را پیش می‌برد و همی‌جنگید تا بسیاری ازیشان کشت. نیز با ابوسَعد ابن ابي طَلحه که از جمله بیدینان بود و بسيار مردانه و جنگنده ، به یک ضربه سرنگون از اسب انداخت. نیز جنگنده‌ی بزرگ دیگری از بیدینان که نامش به جنگندگي و دليري رفته و بمردانگي شناخته بود از میان مسلمانان هماورد (حریف) همی‌تلبید و مسلمانان را درباره‌ی به بهشت رفتن شهیدان بدروغ بازمی‌‌داد ، چون چنین گفت علی بجنگ او شتافت و شمشير بر سرش زد و سرش را با خُود به دو نيم گردانيد و درافتاد و در خاك مي‌غلتيد تا جان داد.

حَنظَله از یاران بود ، و روز اُحُد با ابوسفیان می‌جنگید و نزدیک بود او را کشد. یکی از بیدینان چون چنان دید ، از پس ابوسفیان درآمد و حَنظَله را کشت.
پس از کشته گردیدن حَنظَله بیدینان گریختند و بسیاری کشته گردیدند. و هند دختر عُتبه و زنان قريشی همه رختها بدندان گرفته بودند و پاي‌برنجن‌ها2 را در زمين مي‌كشيدند و همچون مردان مي‌دويدند و مي‌گريختند. پس از گریز بیدینان ، گروه پیادگان که محمد با عبدالله ابن جُبَير بر سر تنگراه بازداشته بود ، آنجا را به تلب غنیمت گزاردند. بیدینان چون کمین‌گاه تهی یافتند ، از پشت لشکر اسلام درآمدند. لشکر بیدینان که گریخته بودند بازگردیدند و جنگ می‌کردند تا گروهی از یاران شهید گردیدند ، و برخی گریختند و محمد را تنها گزاردند و بیدینان درآمدند و سنگی بر رو و سنگی بر لب و دندانش زدند و یک دندان پیشش شکستند ، چنانکه خون از رخسارش روان گردید و با دستش پاك همي‌كرد. شُوَند زخمی که برویش آمد آن بود که چون بيدينان بيكبار باو رزميدند ، محمد با سپر شمشير ايشان را از خود بازمي‌گردانيد و ابن قَمِئه ، از بیدینان و دشمن محمد ، چون چنان دید سنگی بزرگ بر سر محمد زد و دو حلقه‌ی کلاه‌خود در رخساره‌اش فرورفت. نیز بیدینان گودالها و چالها فروبرده بودند ، و سرها به ریگ و شن پوشانده بودند تا چون مسلمانان رزمند در آنجا افتند. چون این زخمها به محمد رسید پایش در یکی از این گودالها فرورفت. بیدینان خواستند او را گیرند که علی با طلحة ابن عبیدالله درآمد ، شمشیر کشیده و دست محمد گرفت و طلحه در گودال رفت و سر زیر پای محمد گزارد ، و علي از بالا و طَلحه از زير زور كرد تا محمد از آن گودال برآمد. محمد زخمها خورده بود ، و چون زره بسیار پوشیده بود جنبش بسیار نمی‌توانست کرد. و هنوز از رخساره‌اش خون همي‌دويد و آن حلقه‌هاي سپر هنوز در رويش نشسته بود. و مالِك ابن سنان ـ پدر ابوسعيد خُدري ـ آمد و آن خون را از رخساره‌اش مي‌شست و پاك همي‌كرد. ابوعُبَيدة ابن جَرّاح آن دو حلقه که به رخسار محمد فرورفته بود را بدندان خود برکند و از سختی آن ، دندانش از بیخ برآمد و افتاد.

1ـ بیگمان در ورزشهای جنگی که در مدینه کردندی ، محمد با دو چشم باز کوشش و جربزه‌ی همه را بدیده گرفتی و آن روز نیز گزینشی نیک کرده چنانکه زبیر که خود شمشیرزنی بنام بودی ، نیز خَستُویده (اقرار کرده) که تا آن هنگام ابودجانه را بدینسان نمی‌شناخته.
2ـ حلقه‌ای را گویند از زر و سيم و مانند آن که در پای کنند. ؛ خَلخال.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 65ـ جنگ اُحُد (تکه‌ی چهار از شش)
چون بیدینان خواستند رزمیدند محمد گفت : کی باشد که جان خود فدای ما کند؟ زياد ابن سَكَن با پنج تن دیگر (که همه از انصار بودند) در پیش محمد آمدند و جنگ می‌کردند ، تا یک‌ به یک شهید گردیدند. و زیاد بانجام مانده و زخمهای بسیار خورده بود. و مسلمانان او را از بیدینان بازگرفتند. محمد فرمود او را نزدش بردند و سر او را بر زانوی خود گزارد و بود تا جان داد.
اَُمّ‌عَمّاره زنی بود که در آغاز جنگ مشکی برگرفته بود و مسلمانان را آب می‌داد بازگفت : نخست فیروزی مسلمانان را بود ، پس از آن چون بیدینان چیره گردیدند ، مسلمانان همه پراکنده گردیدند. و در پیش محمد کسی را ندیدم مگر دو سه تن از انصار. پس در پیش او بجنگ ایستادم تا سَعد ابن اَبي وَقّاص و ابودُجانه درآمدند. ابودُجانه خود را سپر محمد گردانید چنانکه بر سر محمد خم گردید تا تیر برو نیاید. و سعد بیدینان را دور می‌کرد و محمد بدست خود تیر برمی‌گرفت و به سعد می‌داد. سعد چندان تیر انداخت که گوشه‌ی کمان او شکسته گردید ، از دست انداخت و با جنگاچهاي ديگر مي‌جنگيد.
یکی از یاران سپس بازگفتی که عموی اَنَس ابن مالِک ـ اَنَس ابن نَضر ـ در آن هنگام که قریش آواز انداخته بودند که محمد را کشتند دررسید و با گروهی از مهاجران و انصار که نشسته و از دلتنگی دست بر هم گزارده بودند گفت برخیزید تا با بیدینان جنگیم تا ما نیز کشته شویم. پس برخاستند و رفتند و همی‌جنگیدند. عموی اَنَس در پیش ایستاده بود ، همی‌جنگید تا او را کشتند. سپس که زخمهای‌ِ او را شماردند هفتاد زخم از تیر و شمشیر باو زده بودند.
در این روز سنگی هم بدندانهای عبدالرحمان ابن عوف و بیست زخم دیگر ، برخی از تیر و برخی از شمشیر ، همه باو زده بودند.1 و نخست کسی که محمد را بازشناخت ، كَعب ابن مالِك انصاري بود.
چون مسلمانان دانستند که محمد زنده است از هر گوشه‌ای بیرون آمدند و او را برگرفتند و به دامن کوه بردند. ابوبکر و عمر و علی و طلحه و زبیر و گروهی دیگر از مهاجران و انصار بر سر محمد گرد آمدند. و چون محمد خواست بکوه پناهد یکی از سواران بیدینان (أبَي ابن خَلَف) که در مکه محمد را بسیار آزاریده بود ، دررسید و گفت : ای محمد ، کجا می‌روی؟ امروز يا تو باشي يا ما باشيم. چون نزدیک محمد آمد ، محمد يك چوبه‌ي تير از دست يكي از ياران ستانيد و بگردنش فروبرد و او را از اسب افكند ، چنانكه چند بار در زمين از زخم آن چوبه‌ي تير غلتيد. أبَي ابن خَلَف چون دانست که جان بدر نبرد برخاست و پيش قریش رفت و دست بگردن گزارده بود و خون از گردنش روان گرديده بود و فرياد مي‌داشت كه : «محمد مرا كشت.»
چون محمد بدامن کوه رسید ، تشنه بود. آب خواست. علی سپر خود را در آب زد و آورد. محمد بیزاری نمود و نخورد و گفت : بر سرم بریز ، فروریختند و روی از خون پاک می‌کرد.
محمد همچنان بر كنار كوه برودخانه ايستاده بود كه گروهي از بيدينان آمدند و آهنگ آن كردند كه بكوه بر روند و بالاي كوه را فروگيرند و نگزارند كه محمد و يارانش بكوه روند. محمد از آن دلتنگ گرديد. پس عمر با گروهي از مهاجران و انصار رفتند و با ايشان جنگيدند و ايشان را بازگردانيدند و از پشت كوه دور كردند.
پس از جنگ چون مسلمانان آمدند تا کشته‌هاشان به مدینه برند ، اُصَيرِم ابن عَبدالاَشهَل را دیدند که درمیان کشتگان مسلمانان افتاده بود و اندک جانی داشت ، چنانکه سخن می‌گفت. ازو پرسیدند که تو بیدین بودی و مسلمانان همی‌رنجانیدی ، تو را چه افتاد که بجنگ بیدینان آمدی؟ گفت : مرا گرایش اسلام پیدا گردید و بخدا و برانگیخته‌اش گرویدم و بجنگ آمدم تا بیدینان مرا افکندند و چون این سخن گفته بود ، جان داد. این داستان با محمد بازگفتند. گفت : او از بهشتيانست.

1ـ متن عربی می‌گوید دندانهای جلو او شکست و از زخمهایی که به پایش رسیده بود پایش لنگ گردید.