تاریخ محمد
1.16K subscribers
16 photos
174 files
17 links
🔶 تاریخ راست زندگانی و کوششهای محمد و پیدایش اسلام.

🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🖌 برگرداننده : فرهیزش

https://kasravi-ahmad.blogspot.com

کانال پاکدینی (احمد کسروی)

@pakdini

همبستگی با ما :

@PakdiniHambastegibot
Download Telegram
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 65ـ جنگ اُحُد (تکه‌ی پنج از شش)
روز جنگ اُحُد ، چون از جنگ آسودند ، هند ـ زن ابوسفيان ـ با زنان ديگر از بيدينان درميان آن كشته‌ها مي‌گرديدند و مسلمانان را مي‌نگريستند و گوش و بيني مي‌بريدند و از آنها پاي‌برنجن‌ها و گردنبندها مي‌ساختند و بر گردن و پاها و دستهاي خود مي‌بستند ، تا آن هنگام كه بسر حمزه افتادند و او را نيز گوش و بيني بريدند. و هند رفت و شكم حمزه را شكافت و جگرش را بیرون آورد و پاره‌اي از آن را در دهان گزارد و جويد و نتوانست فروبُرد و پس از آن ، بیرون آورد و انداخت. و هر آرایه كه باو بود ، آن روز از خود باز كرد و به وحشي داد.
ابوسفیان هنگام بازگشت بر سر کوه رفت و گفت : روزی به روزی ، اُحُد به روز بدر. يعني : «ما كينه‌ي روز بَدر به روز اُحُد بازخواستيم.» محمد عمر را فرمود چنین پاسخش بدهد : «الله خداي ماست و او بزرگتر و والاترست. و بَدر با اُحُد برابر نيست و كشته‌هاي ما همه در بهشت و كشته‌هاي شما همه در دوزخند.» عمر چنان گفت.
ابوسفیان عمر را خواند. محمد پرگ داد و رفت. ابوسفیان گفت : ای عمر ، بخدا مرا آگاه بگردان که محمد زنده است یا نه؟ گفت : آری ، زنده است و آواز تو می‌شنود. گفت : نهش ما به بَدر است در سال آینده. محمد او را فرمود : بگو که چنین خواهد بودن.
چون بیدینان بازگردیدند ، محمد ، علی را فرمود : از پی ایشان برو ، اگر تنها برنشسته باشند و شتران رها کرده ، نیرنگ خواهند کرد و آهنگ مدینه دارند. و اگر بر شتران نیز بار نهاده باشند ، آهنگ مکه دارند. رفت و بازگردید و گفت : همگی رفتند.
آنگاه مسلمانان بخاکسپاری شهیدان فهلیدند و محمد گفت : سَعد ابن رَبيع را از ميان كشته‌ها بازتلبيد كه آیا زنده است يا نه؟. او سر انصار ، و از پيشوايان مردم عَقَبه و از ياران بَدر و شهيد روز اُحُد بود. یکی از انصار رفت و او را درمیان کشتگان دید افتاده و اندک جانی داشت. سعد گفت : محمد را درود بگو و خاندان مرا درود بگو و بگو که سپارش می‌کنم شما را که از یاوری محمد بازنایستید ، و با دشمنان او بجان و داراک بکوشید. و اگر به آخشیج (ضد) آن کنید ، نزد خدا شما را بهانه‌ای نیست. و چون اینها گفت جان داد. مرد انصاری چگونگی با محمد بازگفت. محمد او را ستود و آمرزش خواست.
پس از آن محمد خود تلب حمزه می‌کرد. و چون او را شکم شکافته و جگر بیرون زده و مُثلِه1 کرده یافت بیتابیها می‌کرد و قریش را بکشیدن کینه‌ای سخت و قصاص مُثله کردن حمزه بیم می‌داد لیکن سپس با بازنمودن آیه‌هایی2 مُثله کردن را کهرایید و شکیبایی را بر خود زیبنده‌تر یافت. از آن پس در هر فرودگاهی که ایستادی یاران خود را بدستگیری از بیچیزان سپارش کردی و از مُثله کردن کهراییدی. سپس فرمود حمزه را در پارچه‌ي كتاني پيچانیدند و گزاردند و برو نماز كرد. پس از آن ، شهيدان را مي‌آوردند و در پيش حمزه مي‌گزاردند و محمد بر ايشان نماز مي‌كرد.

1ـ مُثله کردن = بریدن اندام (بویژه گوش و بینی)
2ـ سوره‌ی نحل ، آیه‌های 126 و 127. معنی آنکه : و هرگاه خواستید کیفر دهید ، تنها باندازه‌ای که بشما بیداد رفته کیفر دهید! و اگر شکیبایی کنید ، همانا این بهتر است. شکیبایی کن ، و شکیب تو جز به یاری خدا نیست! و از (کارهای) آنها اندوه نخور و از نیرنگهای آنها ، دلتنگ نشو!
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 65ـ جنگ اُحُد (تکه‌ی شش از شش)
سپس محمد فرمود حمزه را بخاك سپارند. و فرمود عبدالله ابن جَحش را در كنار حمزه بخاك سپاردند. و عبدالله ابن جَحش را نيز گوش و بيني بريده بودند.
سپس گروهي از مسلمانان خواستند كه كشته‌هاي خود را برگيرند و به مدينه برند و بخاك سپارند. محمد ايشان را كهراييد و گفت : «باینسان ايشان را رها بگردانيد و همينجا ايشان را بخاك بسپاريد ، كه ایشان را اينجا كشته‌اند.»
محمد فرمود آن شهيدان ، دو دو و سه سه ، در پهلوي يكديگر مي‌گزاردند و بخاك مي‌سپاردند. و چون محمد به مدینه بازآمد و در شب آواز زنان از هر جایی شنید که بر کشتگان خود شیون می‌کردند ، آب از دیده‌اش روان گردید و گفت : هر کشته کسی دارد که برو زاری می‌کند ، جز حمزه. پس سَعد ابن مُعاذ و اُسَيد ابن حُضَير (سران انصار) زنان تيره را فرمودند بر حمزه شیون كنند. پس زنان انصار شیون‌کنان و گريان تا به در مسجد محمد مي‌آمدند. محمد آواز ايشان را مي‌شنيد و از خانه بيرون آمد و گفت : «بخشايش خدا بر شما باد ، بخانه‌ي خود بازگرديد.» و هم در آن روز شیون1 را حرام گردانيد.
جنگ اُحُد در نيمه‌ي ماه شوال بود. و از مهاجران و انصار كه روز اُحُد كشته گرديدند هفتاد تن بودند.2 و از بيدينان قريش كه روز اُحُد كشته گرديدند بيست و دو مرد بودند و بيشترشان را حمزه و علي و ابودجانه كشته بودند.

1ـ شیون = گریه و زاری بآواز بلند.
2ـ ارج یگانگی در دو جنگ بَدر و اُحُد نیک نمایان گردید. مسلمانان در آن جنگ یگانه بودند و پراکندگی بمیانشان راه نیافته بود و اینست با همه‌ی کم‌شماری توانستند هفتاد تن از بیدینان را کشند. در این جنگ نخست تا یگانگی داشتند فیروزی ازآن ایشان بود و چون آز غنیمت گرفتن پرده بر دیدگان یک دسته‌شان کشید و سخن محمد را ناشنیده گرفته دیده‌بانی تنگراه را از دست هِشتند ، هوده آن شد که پراکندگی درمیانشان رخ داد و دشمن از رخنه‌ای که در کارشان پیدا گردید سود جست و چیرگی یافت.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 66ـ فرجام وحشی ، کشنده‌ی حمزه
وحشی تا زمان معاویه زیست. و پیر شده بود و خود بازمی‌گفت : چون از جنگ آسوده گردیدم و به مکه آمدم ، آزاد گردیدم. در گشایش مکه گریختم و به طایف رفتم. و چون طایف را گشادند ، خواستم گریزم یکی مرا گفت : هر کس که پیش محمد می‌رود و می‌گرود ، او را نمی‌کشند. به نزد محمد رفتم و پنهانی بالای سر او ایستادم و دوگواهی گفتم. محمد گفت : تو وحشی هستی؟ گفتم : آری. گفت : اگر نه گواهي گفته بودي ، با تو گفتمی که چه باید کرد. اکنون بنشین و بگو که عمویم را چگونه کشتی؟ نشستم و داستانش را بازگفتم. سپس محمد گفت : برخیز و چنان کن که هرگز روی تو را نبینم. برخاستم و تا درگذشت پیش او نمی‌توانستم رفت. و در زمان خلافت ابوبکر همان نیزه که بر حمزه زده بودم برگرفتم و با مسلمانان بجنگ رفتم و بر سینه‌ی مُسَيلِمه‌ي دروغگو زدم ، و از پشت او بیرون آمد و جان داد.
پس از آن مسلمانان بر كشتنش چندان شادي كردند كه بر كشتن حمزه زاری نکردند. و در كشتن حمزه چندان اندوه نخورده بودند كه در كشتن او شادي كردند. و وحشی همیشه گفتی : بهترین آفریده را من کشتم ، و نیز بدترین آفریده را.
وحشي بر باده نوشيدن بسيار آزمند بود و بسيار دوست داشتي و چون مسلمان گرديد ، از آن بازنايستاد و چون او باده نوشيدي عمَر تازيانه‌اش زدي. و وحشي بار ديگر از دين بازگرديد تا بفرمان عمر او را از ديوان (دفتر نامها) كناره گردانيدند و نانش را از ديوان بازگرفتند. وحشي بآن شُوند بسيار سرگردان گرديد ، چنانكه عمر گفت : «من مي‌دانستم كه خدا كشنده‌ي حمزه را چنين فرونگزارد و هر زمان كه باشد او را گوشمال دهد».
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 67ـ لشکرکشی حَمراء‌الاَسَد
همان روز که محمد از جنگ اُحُد آسوده گردید به مدینه آمد و روز دیگر ، شانزدهم ماه شوّال فرمود آواز کردند و همان لشکر که در اُحُد بودند1 ، بیرون آیند تا بیدینان نپندارند که مسلمانان از شکست اُحُد ناتوانند2. پس همگی از مدینه بیرون آمدند ، با آنکه زخم‌ها داشتند. و از پی قریش رفت تا بفرودگاه حَمراءالاَسَد رسید. و سه روز آنجا ماندند. ابوسفیان و لشکر بیدینان ، چون بفرودگاه روحا رسیدند گفتند : ما را فیروزی بر محمد و یارانش افتاد. نیکی در آنست که به مدینه بازرویم ، پیش از آن که نیرویی گیرد و او را با یارانش کشیم. مَعبَد ابن ابي مَعبَد ، از تیره‌ی بنی‌خُزاعه (که همگي دوستار و هواخواه محمد بودند ، چه مسلمان و چه نامسلمانشان3) به مکه می‌رفت ، محمد را در راه دید و دلجویی روز اُحُد کرد. او هنوز مسلمان نشده بود. و روی در مکه گزارد و به ابوسفیان رسید و گفت : محمد با لشکری بسیار به حَمراءالاَسَد فرود آمده است و در پشت شما می‌آید. و درباره‌ی لشکر محمد گزافه‌ بسیار گفت. خواستش آن بود که ابوسفیان به مکه رود و آهنگ محمد نکند. پس لشکر قریش از آهنگ خود بازگردیدند ، و روی به مکه گزاردند. و ابوسفیان با کاروانی که به مدینه می‌رفت چندی داراک داد4 و نهاد که چون به محمد رسید بگویید که لشکر قریش از پشت می‌رسد. خواست ایشان آن بود که محمد از پی ایشان نرود تا ایشان به مکه رسند. کاروان چون بلشکر محمد رسیدند چنان کردند.
محمد فرمود لشکر پراکنده گردید و از پی بیدینان رفتند و ایشان را نیافتند جز دو تن که بازپس مانده بودند. یکی ابوعَزّه‌ي چامه‌گو که محمد او را در بَدر زینهار داده بود. ابوعَزّه گفت : ای محمد ، مرا زینهار بده. محمد نپذیرفت و زُبَير ابن عَوّام را فرمود گردنش زد.
دیگری مُعاوية ابن مَغيرة ، به عثمان که خویشش بود پناهید تا او را زینهار خواهد. محمد از بهر دل عثمان او را زینهار داد لیکن شرط کرد که اگر پس از سه روز او را در مدينه يابند كشند. چنان افتاد که پس از سه روز او را در مدینه یافتند و کشتند.

68ـ رفتاری که با عبدالله ابن أبيّ ابن سَلول سر دورویان کردند.
عبدالله ابن أبيّ ابن سَلول را در روزهای آدینه جایی ویژه بودی که برخاستی و مسلمانان را پند دادی و پشتیبانی محمد نمودی و به پیرویش فرمودی. چون روز اُحُد بازگردید و دورویی‌اش بآشکار افتاد ، روز آدینه که فرارسید و خواست باز چنان کند ، مسلمانان برخاستند و دامنش فروکشیدند و بازش داشتند. عبدالله چون چنان دید شرمنده گردید و رنجید و از بهر نماز نماند و بیرون رفت.5 بیرون مسجد یکی از انصار او را دید و چگونگی بازپرسید. عبدالله چگونگی با او بازگفت. انصاری گفت بیا تا به مسجد پیش محمد رویم تا از بهر تو آمرزش تلبد. گفت : «مرا نياز به آمرزش‌تلبي محمد نيست.» و رفت.

1ـ دورویان را کنار گزارْد. همچنین امیدمندی و دلگرمی جنگندگان اُحُد درخور پرواست.
2ـ این گمان نیز می‌رود که مسلمانان از جنگ اُحُد از رهگذر کشته‌هایی که دادند کینه‌ی سختی از بیدینان به دل گرفته بودند و خواهان کینه‌کشی بودند و محمد می‌خواسته اگر جنگی درگرفتی تا این سَهِشها (احساسات) تازه است از آنها در جنگ سود جوید.
3ـ از این درمی‌یابیم که اسلام در آن هنگام میدان هَنایشش کمابیش به شعاع 50 کیلومتر بوده و ویژه‌ی مردم مدینه‌ یا کسان اندکی در مکه و حبشه نمی‌بوده. نیز می‌رساند که اسلام با زور راه خود را باز نکرده بود و مثلاً با تکیه بر مسلمانان بنی‌خُزاعه دیگر کسان آن تیره را به مسلمان گردیدن وانداشته بود با آنکه نیروی آن را داشت که با شهری همچون مکه برآید.
4ـ بسنجید شیوه‌ی ابوسفیان را با آنِ محمد. او بیش از همه با پول کارش را پیش میبرد و این با بلند گردانیدن خردها و دور گردانیدن عربها از آلودگیهای روزگار نادانی و برادری و یگانگی میانشان پدید آوردن (تألیف قلوب) و از زیردستی رها گردانیدن.
5ـ نیک که می‌نگریم یک دسته را می‌بینیم که در بیدینی و بی‌باوری باسلام پافشاری کردندی ، یک دسته سخت باسلام گرویده دلگرم بودندی و کار را به از جان گذشتگی رسانیدندی و گروهی که درمیانه بازمانده بودند برخی باسلام و برخی دیگر به بیدینی نزدیکتر بودند. این میان رفتار برخی از اینان چنان بودی که واژه‌ی «دورو» آن را نیک میرساند. یک منش ویژه : دورنگی. رفتاری کند که او را دشمن ندانند ولی در همان سان از هیچ دشمنی هم دریغ نکند. اگر عبدالله ابن أبیّ ، آن دوروی کارشکن نبود ، کسانی که در جنگ اُحُد به پیروی ازو از همراهی سر باززدند یا هیچ نبودند یا کمتر ‌بودند.
گمان بیشتر آنست که محمد نه تنها از بازگشتن آنان افسوسی نخورد بلکه آن را پیشامدی نیک دانست. زیرا با بودن این کسان در لشکر ، چه‌بسا شکست سختتری میخوردند و کسی پیدا نمی‌شد که نگاهداری از جان محمد کند. از سوی دیگر عبدالله ابن أبیّ را به شُوند آبرومندی درمیان تیره و آشنایانش بآسانی نمیتوانست از میان بردارد و بناچار میشکیبید تا او چه راهی پیش گیرد : باسلام گراید و استواری نماید یا بیکبار از آن دل برکند. جنگ اُحُد بمسلمانان از این رهگذر نیرو داد و دورویان را شناختند و از میان خود راندند. آری! براستی که پس از این نیروشان بیشتر گردید.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 68ـ رفتاری که با عبدالله ابن أبيّ ابن سَلول سر دورویان کردند.
عبدالله ابن أبيّ ابن سَلول را در روزهای آدینه جایی ویژه بودی که برخاستی و مسلمانان را پند دادی و پشتیبانی محمد نمودی و به پیرویش فرمودی. چون روز اُحُد بازگردید و دورویی‌اش بآشکار افتاد ، روز آدینه که فرارسید و خواست باز چنان کند ، مسلمانان برخاستند و دامنش فروکشیدند و بازش داشتند. عبدالله چون چنان دید شرمنده گردید و رنجید و از بهر نماز نماند و بیرون رفت.1 بیرون مسجد یکی از انصار او را دید و چگونگی بازپرسید. عبدالله چگونگی با او بازگفت. انصاری گفت بیا تا به مسجد پیش محمد رویم تا از بهر تو آمرزش تلبد. گفت : «مرا نياز به آمرزش‌تلبي محمد نيست.» و رفت.

🔸 69ـ داستان رَجيع
در سال سوم ، پس از جنگ اُحُد ، گروهي عرب از تيره‌ي عَضَل و قاره پیش محمد آمدند و گفتند : بفرما چند تن از یاران بیایند و ما را فرمانها و فقه و قرآن آموزند. محمد سخن ايشان را باور داشت و شش تن از بزرگان یاران را فرستاد. چون به حجاز به تيره‌ي هُذَيل رسيدند ، در کنار آب رَجيع با ایشان نیرنگ کردند و تیره‌ی هُذَیل را با شمشیرهای آخته بر سر ایشان آوردند و گفتند : دست بدهید تا شما را بگیریم ، وگرنه شما را کشیم. پس سه تن دست دادند تا ایشان را گرفتند. لیکن آن سه تن دیگر شمشیر برکشیدند ، و جنگ می‌کردند تا شهید گردیدند.
تیره‌ی هُذُیل آهنگ آن کردند تا سر عاصِم که از کشتگان بود به مکه فرستند ، از بهر آنکه سُلافه بنت سَعد چون آگاه گردید که عاصِم هر دو پسر او را در جنگ اُحُد کشته است سوگند خورد که از کاسه‌ی سر عاصِم ابن ثابت آب بازخورد.
و آن سه تن دیگر را به مکه بردند تا ایشان را فروشند. در نزدیک مکه یکی دست خود بازگشاد و شمشیری برکشید و بجنگ درآمد تا او را کشتند. و آن دو کس دیگر ، خُبَيب ابن عَدي و زيد ابن دَثِنه را در مکه فروختند. صفوان ابن امیّه ، زید را خرید و بجای پدر خود امیّة ابن خلف که در بَدر کشته بودند بازکُشد. خُبَيب را هم يكي از مكه كه پدرش را در بَدر كشته بودند بازخريد تا بجاي پدر بازكشد. و چنان کردند.

1ـ نیک که می‌نگریم یک دسته را می‌بینیم که در بیدینی و بی‌باوری باسلام پافشاری کردندی ، یک دسته سخت باسلام گرویده دلگرم بودندی و کار را به از جان گذشتگی رسانیدندی و گروهی که درمیانه بازمانده بودند برخی باسلام و برخی دیگر به بیدینی نزدیکتر بودند. این میان رفتار برخی از اینان چنان بودی که واژه‌ی «دورو» آن را نیک میرساند. یک منش ویژه : دورنگی. رفتاری کند که او را دشمن ندانند ولی در همان سان از هیچ دشمنی هم دریغ نکند. اگر عبدالله ابن أبیّ ، آن دوروی کارشکن نبود ، کسانی که در جنگ اُحُد به پیروی ازو از همراهی سر باززدند یا هیچ نبودند یا کمتر ‌بودند.
گمان بیشتر آنست که محمد نه تنها از بازگشتن آنان افسوسی نخورد بلکه آن را پیشامدی نیک دانست. زیرا با بودن این کسان در لشکر ، چه‌بسا شکست سختتری میخوردند و کسی پیدا نمی‌شد که نگاهداری از جان محمد کند. از سوی دیگر عبدالله ابن أبیّ را به شُوند آبرومندی درمیان تیره و آشنایانش بآسانی نمیتوانست از میان بردارد و بناچار میشکیبید تا او چه راهی پیش گیرد : باسلام گراید و استواری نماید یا بیکبار از آن دل برکند. جنگ اُحُد بمسلمانان از این رهگذر نیرو داد و دورویان را شناختند و از میان خود راندند. آری! براستی که پس از این نیروشان بیشتر گردید.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 70ـ داستان بِئرِ مَعونه
محمد پس از جنگ اُحُد (سال سوم هجری) ، بازمانده‌ي ماه شوّال و ذیقعده و ذیحجّه و محرم را در مدينه بود. چون ماه صفر درآمد (سال چهارم هجری) ، یاران را به بِئرِ مَعونه فرستاد. داستانش آنکه ابوبَرا عامر ابن مالِك (از سران نجد) که بیدین بود ولی با محمد دوستی کرد نزد او آمد و گفت : مردم نجد دور از کار نیستند ، گروهی نزد ایشان بفرست تا دعوت کنند. محمد گفت : مي‌ترسم كه مردم نجد نيرنگي كنند و ياران مرا كشند. گفت : من پايندان ايشانم كه هيچ نيرنگي نكنند. پس محمد چهل و دو تن از یاران با نامه بسوی نجد فرستاد. چون بجایی رسیدند که آن را بِئرِ مَعونه گفتندی ، و جایگاه سری عامِر ابن طُفيل نام که تیره‌ی بسیار داشت بود ، نامه‌ی محمد را به یکی از یاران دادند و پیش او فرستادند. چون نامه را دید بیدرنگ انداخت و فرمود او را کشتند. و لشکر برگرفت ، و ناگاه بر سر یاران رفت و جنگ می‌کردند تا چهل تن از یاران شهید گردیدند.
دو تن دیگر که ناآگاه در دشت شتر می‌چرانیدند چون بازگردیدند و چگونگی را دریافتند روی در ایشان گزاردند و جنگیدند تا یکی را کشتند و دیگری عمرو ابن اُمَيّه اسیر گردید و او را نکشتند از بهر آنکه گفته بود که من از قبیله‌ی مُضَرم. چه ایشان را با یکدیگر دوستی بود. پس او را سر تراشیدند و رها کردند. و چون به مدینه آمد محمد را آگاهی داد ، محمد گفت : این کار ابوبَرا بود و من نمي‌خواستم كه ايشان را فرستم.
ابوبَرا از رنجش محمد آگاهی یافت و خواست عامِر ابن طُفيل را بازکشد. پس از چندی ، عامر ابن طُفيل دربند آن گرديد كه در دشت شكار كند. رَبيعه ـ پسر ابوبَرا ـ چشم براه ‌بود تا عامر ابن طُفيل برنشست و از دنباله‌ي او به بیابان رفت و چون او را دريافت ، نيزه بر زانويش زد و او را از اسب جدا كرد و كشت. و اين از جوانمردي مردم بِئر مَعونه بود.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 71ـ جنگ بني‌نَضير
داستانش آنکه عمرو ابن اُمَيّه چون از سوی نجد بازمی‌گردید ، پس از پیشامد بِئر مَعونه ، در راه دو مرد از تیره‌ی بني‌عامِر که خويشان عامِر ابن طُفيل بودند را دید و ایشان را کشت. چه نمی‌دانست که با محمد پیمان بسته‌اند. محمد را ناخوش آمد و با ابوبکر و عمر و برخی از یاران پیش خاندان بنی‌نَضیر رفت که با محمد پیمان کرده بودند. و چگونگی آن دو مرد بازگفت و از ایشان یاری خواست تا خونبهای این دو مرد به تیره‌ی بنی‌عامِر فرستد. جهودان بنی‌نَضیر وانمایان زبان دادند و گفتند هر چی تو خواهی ما دهیم. و از پیش محمد رفتند و با یکدیگر به پنهان گفتند : محمد چنین جایی نتوان یافت. یکی باید که از کناره‌ی بام سنگی بر سرش زند. پس جهودی رفت تا سنگی اندازد.
پیش از آنکه سنگ اندازد محمد برخاست ، و بی‌آگاهی یاران و تنها روی در مدینه گزارد1. پس از ساعتی یاران چون محمد را ندیدند به بیم و آشفتگی افتادند و تلب محمد کردند. مردی را دیدند که از مدینه می‌آمد و گفت : محمد را به نزدیک مدینه دیدم که می‌رفت. ایشان نیز از پی محمد شتافتند. و چون باو رسیدند چگونگی را بازپرسیدند. محمد چگونگی با ایشان بازگفت. و فرمود لشکر گرد گردیدند ، و شش روز دز ایشان را گرد فروگرفت. و درختهای خرمای بسیار که در پیرامون دز نشانده بودند محمد فرمود همه را بریدند. جهودان این کار محمد را نکوهیدند.
پس از آن گروهی از دورویان لشکر محمد ، نهانی کس بایشان فرستادند و ایشان را به پافشاری برانگیختند و گفتند ما نیز یاوری کنیم. لیکن پس از چند روز چون دیدند یاوری نمی‌کنند ترسیدند و زینهار خواستند و دز را سپردند و با فرزندان بیرون آمدند. و برخی به خیبر و برخی به شام رفتند. و پیش از آن خانه‌های خود را ویران گردانیدند. از ایشان دو مرد مسلمان گردید.
و از داراکهایی که در دز بازگزاردند ، محمد برگرفت و بر مهاجران بخش کرد و از آن هیچ به انصار نداد ، جز سَهل ابن حُنَيف و ابودُجانه.

🔸 72ـ لشکرکشی ذات‌الرِّقاع 2
محمد پس از جنگ بنی‌نَضیر ، ربیع‌الآخر و جمادي‌الاوّل در مدینه بود. پس از آن بجنگ مردم نجد رفت. چون به نَخله رسید ، در جایی که آن را ذات‌الرِّقاع گفتندی ، لشکر بسیار از تیره‌ی غَطَفان درآمدند و از لشکر محمد ترسیدند. و لشکر اسلام نیز از ایشان بیم کردند و در برابر یکدیگر آماده نشستند. چون هنگام نماز درآمد ، محمد با یاران نماز خوف کردند. و چون از نماز آسوده شدند ، تیره‌ی غََطَفان رفتند و جنگ نکردند.
محمد به مدینه رفت و بازمانده‌ی ماه جمادي‌الاوّل و جمادي‌الآخر و رجب در مدینه نشست و پس از آن بجنگ بدر واپسین رفت.
اين لشکرکشی را از بهر آن ذات‌الرِّقاع گويند كه محمد چون به نَخله رسيد در زير درختي فرود آمده بود كه آن را ذات‌الرِّقاع گفتندي.3 و بداستاني ديگر گويند كه از بهر آن گفتندي كه درفشهاي محمد را همه از تکه‌پارچه‌های بهم دوخته شده كرده بودند.

1ـ تاریخنویس این را از آگاهانیدن بهنگام جبرئیل محمد را می‌شمارد. ولی ما چنانکه این گونه افسانه‌بافیها را در این کتاب همه دور از خرد و باور نکردنی دانسته فروگزاردیم اینجا نیز سخن از جبرئیل نیاوردیم و بر این گمانیم که محمد از سایه‌ی مرد تباهکار یا از نشانه‌های دیگری نقشه‌ی ایشان را دریافته یا چنین داستانی خود از ریشه نادرست و بگونه‌ای دیگر بوده است.
2ـ به نوشته‌ی مبارکپوری این جنگ نه ذات‌الرقاع بلکه جنگ نَجد بوده. دلیلهای او اینهاست : «غزوه‌ای که در ربیع الثانی یا جمادی الاول سال چهارم هجری ، به فرماندهی رسول خدا صورت گرفت ، غزوه‌ی ذات‌الرقاع نبوده است ؛ زیرا در غزوه‌ی ذات‌الرقاع ابوهریره و ابوموسی اشعری شرکت داشته‌اند. ابوهریره چند روز قبل از جنگ خیبر مسلمان شده و ابوموسی هم در جنگ خیبر به حضور پیامبر رسیده است. دلیل دیگری که ذات‌الرقاع پس از سال چهارم رخ داده ، این است که پیامبر در ذات‌الرقاع نماز خوف خوانده و آغاز تشریع نماز خوف ، در غزوه‌ی غسفان یعنی پس از جنگ خندق بوده است و جنگ خندق ، در اواخر سال پنجم هجری بوقوع پیوسته است.» (رحیق‌المختوم سات 350)
3ـ اگر این راست باشد که بآن درخت پارچه‌پاره‌هایی بسته بودند ، می‌توان گمانید که عربهای آن پیرامون به تلب حاجت ، این کار را کردندی. زیرا محمد با تازه‌مسلمانان مکه پس از گشادن آن شهر ، به جنگی میرفت در راه ، ایشان ازو درختی تلبیدند که همین کار را با آن کنند. چنانکه داستانش خواهد آمد.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 73ـ لشکرکشی بَدر واپسين
در ماه شعبان ، محمد بجنگ قریش بیرون رفت ، به نهشی1 که میان محمد با ایشان در جنگ اُحُد رفته بود. محمد در آن هنگام لشکر گرد و آهنگ قریش کرد تا به بَدر رسید و فرود آمد. ابوسفیان نیز با لشکر از مکه بیرون آمد و چون شنید که محمد به بَدر فرود آمده است ، از بیم به مکه بازگردید. محمد چند روز آنجا ماند و به مدینه بازرفت.

🔸 74ـ لشکرکشی دومَت‌الجَندَل
محمد چون از جنگ بَدر واپسین بازگردید تا ماه ذیحجه گذشت ، در مدینه بود. آنگاه بجنگ دومَت‌الجَندَل بیرون رفت ، در سال چهارم از کوچ. و آن تیره که بجنگ ایشان می‌رفت از بیم محمد به کوهها رفتند. و محمد به مدینه بازرفت.

1ـ ابوسفیان هنگام بازگشت از جنگ اُحُد گفته بود : نهش ما به بدر است در سال آینده.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 75ـ جنگ كَندَك (خندق) (تکه‌ی یک از دو)
چون محمد از لشکرکشی بدر واپسین بازگردید ، بزرگان جهودان ، از بنی‌نضیر و دیگران به مکه بهر جنگ‌انگیزی رفتند و گفتند : محمد بر گمراهیست ، و چنانکه با شما دشمنی می‌کند با ما نیز می‌کند ، پس پیش شما آمدیم تا لشکر گرد کنیم و آنگاه با لشکر یهودیان پیرامون مدینه بجنگ محمد و یارانش رویم. پس قریش شادی کردند و یکی گردیدند که بجنگ محمد آیند.
پس جهودان بازگردیدند و به تیره‌ی غَطَفان رفتند و ایشان را که دشمن محمد بودند بجنگ برانگیختند و با لشکر ایشان بیرون آمدند و همچنین در راه بديگر تيره‌ها که مي‌رسيدند ايشان را مي‌خواندند و لشكر بسيار گرد شده بود. قریش نیز با لشکر روی به مدینه گزاردند و چون به نزدیک مدینه رسیدند لشکر جهود بایشان پیوستند و همه به در مدینه فرود آمدند. و سر لشکر قریش ابوسفیان و سر لشکر غَطَفان و دیگر عرب عُيَينة ابن حِصن ابن حُذَيفه بود.
محمد چون آگاه گردید فرمود پیرامون مدینه کندک (خندق) فروبردند و خود نیز کار می‌کرد. و مسلمانان را بی‌پرگ محمد کار را بجایی رها نکردندی ، و دورویان از کار دزدیدندی و پرگ ناخواسته رفتندی. چون کار کندک پایان یافت لشکر دشمنان رسیدند. و شُوَند کندک فروبردن آنبود که چون محمد آگاه گردید که لشکر قریش آهنگ مدینه دارند با یاران سکالید. سلمان فارسی گفت : کندک باید کند چنانکه در ایران می‌کنند. پس محمد براهنمايي سلمان ، فرمود آن كندك را کندند. آنگاه گروه مهاجران گفتند : «سلمان از ماست.» و نیز انصار چنان گفتند. محمد گفت : «سلمان نزد من همچون خانواده‌ام است.»
چون کندک کنده گردید ، بیست‌هزار1 سوار و پیاده رسیدند و بر در مدینه فرود آمدند. و محمد با سه‌هزار سوار و پیاده از مدینه بیرون آمد و بر کناره‌ی کندک در برابر لشکر دشمن نشستند.
حُيَي ابن اَخطَب ، از بزرگان جهودان آهنگ بنی‌قریظه کرد که با محمد پیمان بسته بودند. و سر ایشان کعب ابن اسد را با نیرنگ از راه برد تا پیمان شکست و بجنگ درآمد. محمد چون آگاه گردید سَعد ابن مُعاذ و سَعد ابن عُباده که سران انصار بودند را به بنی‌قریظه فرستاد تا دانسته گرداند که بنی‌قریظه پیمان شکسته‌اند. چون بازگردیدند گفتند : راست است. محمد گفت : خدا بزرگترست. دل خوش دارید که چون از همه جا پتیاره روی نمود ، خدا به نیکی آوَرَد و هرچه زودتر گشايش فرستد. مسلمانان چون دیدند بنی‌قریظه با لشکر بیرون یکی گردیدند بسیار دلتنگ گردیدند.
دورویان گوشه می‌زدند و می‌گفتند که محمد می‌گوید : سرزمین خسرو و کیسَر2 ما را خواهد بود و این هنگام از دشمن به تنگ آمده. و برخی دیگر از دورویان آمدند و گفتند : ای محمد ، خانه‌های ما بیرون مدینه است و استواری ندارد ، پرگ بده تا بخانه‌های خود بازرسیم. خواست ایشان گریختن بود.

1ـ این شمار سپاهی اگر تنها نیمی از آن ، از مکه باشد باز هم گزافه‌آمیز است. زیرا چنانکه خواهد آمد با آگاهیهایی که یافته‌ایم انبوهی (جمعیت) مکه خود نزدیک به ده‌هزار تن بوده و اینست نمی‌توانسته بیش از دو سه هزار سپاهی بسیجد.
2ـ Kisar
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 75ـ جنگ كَندَك (خندق) (تکه‌ی دو از دو)
محمد بیست و سه روز در برابر بیدینان نشست و هر روز در کناره‌ی کندک جنگ کردندی. چون گرد فروگرفتن بدارازی کشید و مسلمانان به تنگ آمدند و نزديك بود كه بيدينان چيره گرديدندي و باروي مدينه را گرفتندي ، محمد پنهان از چشم قریش کس فرستاد پیش بزرگان غَطَفان ، و آشتی تلبید ، باین نهش که یک سه‌یک از میوه‌های مدینه ایشان را باشد و بروند و لشکر قریش را بازگزارند. بزرگان غَطَفان خشنود گردیدند. محمد فرمود آشتی‌نامه نوشتند. پس از آن ، با سران انصار سکالید. گفتند : اگر از بهر ما می‌کنی ، نباید کرد ، چه ما در زمان بت‌پرستی دانه‌ای خرما به رشوه به کس نمی‌دادیم. این زمان که اسلام یافتیم چگونه داراک خود به بیدینان دهیم؟ جنگ کنیم تا خدا چه خواسته است. محمد گفت شما دانید و آشتی‌نامه پاره کردند و هر روز می‌جنگیدند. و عرب هرگز کندک ندیده بودند و شگفتی می‌نمودند و نمی‌یارَستند آمد. پس چند سوار بیدینان از کندک گذشتند و بر بالا آمدند. علی با گروهی بپیشواز ایشان رفت و عمرو ابن عبد وَد که پهلوان قریش بود را کشت. و بازمانده‌ی سواران گریختند و برخی در کندک بازماندند ، و برخی گذشتند.
چون کار جنگ سخت گردید و مسلمانان بتنگ آمدند ، نُعَیم ابن مسعود از خاندان غَطَفان درآمد و مسلمان گردید و گفت : ای محمد ، خاندان از اسلام من آگاهی ندارند ، و با ایشان نیرنگ توانم کرد. بفرما با ایشان چه باید کرد؟ محمد گفت : كار جنگ به نيرنگ راست آيد. برو و به هر راه که توانی درمیان لشکر جدایی بینداز. گفت : چنان کنم. نُعَيم در پيش ، دوستي ازآنِ ايشان بود ، و هر بار که به پيش ايشان رفتي همنشيني كردي.
آنگاه رفت و گفت : ای بنی‌قریظه ، خواست لشکر غَطَفان و قریش آنست که لشکر محمد را شکنند و نامی بدست آورند و هیچ کس نام شما نخواهد برد. نیکی در آنست که کس فرستید به لشکر غَطَفان و قریش که اگر می‌خواهید در جنگ محمد کمر بندیم ، چند تن از بزرگان خود به گروگان پیش ما فرستید تا ما را اعتماد باشد که شما از پی محمد نخواهید بازگردید تا کار او را بانجام رسانید. گفتند : راست می‌گویی. و نُعَیم ، از پیش ایشان برخاست و نزد قریش رفت و گفت : «جهودان بنی‌قریظه از شکستن پیمان محمد پشیمانند و پیغام به محمد فرستاده‌اند که اگر ما چند تن از بزرگان غَطَفان و قریش ستانیم و به گروگان پیش تو فرستیم تا ایشان را کشی ، از ما خشنود گردی و بدان پیمان که بودیم دوباره پیمان تازه گردانی؟ محمد پاسخ داد : چنین کنم.» اگر ایشان چند تن از شما به گروگان تلبند ، ندهید. او از آنجا برخاست و پیش بزرگ غَطَفان رفت. و همان سخن که با قریش گفته بود ، با ایشان نیز بازگفت. پس هم در آن هنگام ، قریش و غَطَفان کس به جهودان بنی‌قریظه فرستادند که چهارپايان ما بي‌علف گرديدند و بيشتر به زيان رفتند ، اگر شما سر جنگ با محمد دارید ، فردا از دز بیرون آیید تا جنگ کنیم. ایشان گفتند : فردا روز شنبه است و بیرون نتوانیم آمد. و ما آنگاه بجنگ آییم که چند کس از بزرگان خود پیش ما فرستید تا ما را بر شما اعتماد شود. پاسخ دادند که ما هیچ گروگان بشما نمی‌فرستیم. اگر جنگ می‌کنید نیکو وگرنه بیش از این نمی‌مانیم. پس بدین شُوَند درمیان ایشان دوسخنی افتاد و از یکدیگر جدا گردیدند.
هم در آن شب ، بادی و درخشی آمد ، چنانکه چادرهای ایشان را از جای برکند و ديگهاي ايشان را كه بر سر آتش بود بیرون افكند و خاك و غبار بسيار برخاست ، چنانكه چشمشان باز نمی‌گردید و يكديگر را بازنشناختند. و بگريختن آغاز کردند و هر كس افسار شتر خود را مي‌گرفت و برمي‌نشست و كاچالها را همه رها مي‌گردانيد.
در اين هنگام ، محمد حُذَيفة ابن يَمان را فرستاد تا چگونگي قریش و غَطَفان را بازداند و آگاهي بازآورد. او رفت و بازآمد و چگونگی بازگفت. خدا را سپاس گزاردند و روز ديگر رفتند و كالا و رختهای بيدينان را همه به مدينه آوردند.
در جنگ كندك ، شش تن از مسلمانان شهيد و از بيدينان سه تن كشته گرديدند. و پس از این جنگ محمد گفت : «قریش پس از اين نتوانند بجنگ شما آيند ، بلكه شما بجنگ ايشان رويد.» و چنان گردید.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 76ـ لشکرکشی بني‌قُرَيظه
روز دیگر که لشکر قریش و غَطَفان گریخته بودند و محمد به مدینه آمد و زره باز کرد و یاران نیز ، نماز پیشین (ظهر) محمد بیدرنگ برخاست و زره پوشید و مسلمانان را بجنگ بني‌قُرَيظه خواند و علی را درفش داد و با مسلمانان رفت ، و در زیر دز بنی‌قریظه نماز پسین (عصر) گزاردند.
محمد بیست و پنج روز دز ایشان را گرد فروگرفت. چون جهودان را تاب نماند کعب ابن اسد که سر جهودان بود ، با تیره‌ی خود گفت : محمد فیروز خواهد درآمد و راه رهایی ما یکی از سه چیز است ، هر یکی که خواستِ شماست برگزینید : یا مسلمان باید گردید ، یا زن و فرزند خود را کشیم تا بدست مسلمانان نیفتند و مردان بمانند و بجنگ درآیند تا کار بکجا رسد ، یا شب شنبه که لشکر محمد از ما ایمن همی‌باشند بجنگ رویم و ایشان را کشیم. جهودان هیچ یک نپذیرفتند. پس از آن کس پیش محمد فرستادند و ابولُبابه‌ی مسلمان که خویش ایشان بود تلبیدند. محمد او را فرستاد. چون رسید ، زن و فرزند ایشان بیکبار می‌گریستند. در ابولُبابه نازکی‌دلی‌ای پیدا گردید. با او سکالیدند که اگر ما بفرمان محمد فرود آییم و دز باو سپاریم ، رهایی یابیم یا نه؟ ابولُبابه سخن نگفت لیکن دست بگردن خود گزارد و اشاره کرد ، یعنی همه را گردن زند.
ابولُبابه چون چنان کرده بود دانست که با خدا و محمد ناراستی کرده است. پشیمان گردید و از شرمندگی به نزد محمد نرفت و در مسجد محمد رفت و خود را به ستونی بست و سوگند خورد که تا خدا توبه‌ی او را نپذیرد ، خود را از ستون بازنگشاید ، جز در هنگام نمازها. پس از شش روز ، محمد آیه‌ی توبه را خواند و ابولُبابه نگزارد که کسی او را از ستون بازگشاید تا محمد بهر نماز بامداد به مسجد رود ، و خود او را از ستون بازگشاید. محمد هنگام نماز بامداد به مسجد رفت و او را باز کرد.
بازآمديم به سر داستان بني‌قُرَيظه :
بنی‌قریظه چون بیچاره گردیدند ، بفرمان محمد از دز فرود آمدند و دز را سپردند. پس تیره‌ی اَوس از انصار گفتند : ای محمد ، بنی‌قریظه دوستان مایند و بما بسپار. و تیره‌ی خَزرَج که دشمن ایشان بودند گفتند : بما بسپار. محمد گفت اگر فرمان ایشان به یکی از شما اندازم خشنود گردید؟ گفتند: آری. پس فرمان ایشان به سعد ابن مُعاذ داد که بزرگ ایشان بود. سَعد ابن مُعاذ در جنگ كندك تيري خورده بود و او را در مدينه از بهر درمان بازداشته بودند.
چون آمد برخاستند و پیشواز کردند. و چون در نزد محمد نشست گفت : فرمان درباره‌ی بنی‌قریظه آنست که مردان را بکشند ، و زنان و کودکان را ببردگی ببرند ، و داراکهاشان درمیان مسلمانان بخشند. محمد گفت فرمان همچنان کردی که در بالای هفت آسمان کرده‌اند. پس فرمود در بازار مدینه گودالی فروبردند و جهودان بنی‌قریظه را گردن می‌زدند و در گودال می‌انداختند تا نهصد مرد کشتند. پس از آن محمد فرمود زن و فرزند ايشان را تاراجيدند و ببندگي گرفتند و داراكهاي ايشان را درميان مسلمانان بخشيدند.
محمد از زنان بنی‌قریظه ، ريحانه دختر عمرو ابن خُنافه را بهر خود برگرفت. و هرگاه محمد او را گفتی که تو را آزاد کنم و در زناشویی آورم ، بندگی را برگزیدی. لیکن پس از چندی مسلمان گردید.
چندی دیگر نیز سعد ابن معاذ خود درگذشت.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 77ـ كشتن سَلّام ابن اَبي حُقَيق
چون محمد از لشکرکشی بنی‌قریظه آسوده گردید ، خاندان خزرج خواستند تا پرستشی ویژه از بهر محمد بجای آورند ، چنانکه خاندان اوس کرده بودند ، و کعب ابن اشرف را کشتند که دشمن محمد بود. در روزگار نادانی ، اوس با خزرج دشمن بودند و چون مسلمان گردیدند ، دشمنی برخاست. ليكن با يكديگر همچشمی داشتندی.
سَلّام ابن اَبي حُقَيق که بزرگ و قاضی جهودان بود در خَیبَر نشیمن داشت. و مردم را بدشمنی محمد برانگیختی. پس پنج تن از خاندان خزرج با پرگ محمد به خَیبَر رفتند و پنهان شدند. و چون شب درآمد ، بخانه‌ی سَلّام ابن اَبي حُقَيق رفتند و در بستند و بر بالا رفتند و او را کشتند و جایی پنهان شدند. جهودان چون آگاه گردیدند به تلب ایشان می‌گردیدند لیکن کسی را نیافتند. روز دیگر به مدینه رفتند. و چگونگی بازگفتند. محمد ایشان را سپاس گزارد و ستود.

🔸 78ـ لشکرکشی بني‌لِحيان
چون محمد دز بني‌قُرَيظه را گشاده بود ، ذیحجّه و محرّم و صفر و ربيع‌الاوّل و ربيع‌الآخر در مدينه ماند. و در جمادي‌الاوّل بجنگ خاندان بنی‌لِحیان که یاران رَجیع را کشته بودند ، بیرون رفت. و آوازه افکندند که آهنگ شام دارد تا ایشان را آگاهی نباشد ، چون به نزدیک ایشان رسیدند ایشان آگاه گردیده و گریخته بودند. محمد یک فرودگاه دیگر پیشتر رفت و در عُسفان نشست تا قریش شنوند و پندارند که بآهنگ ایشان بیرون آمده است. پس از آن به مدینه بازگردید.

🔸 79ـ جنگ ذي‌قَرَد
پس از آنکه محمد از لشکرکشی بنی‌لِحیان بازگردید ، دیر برنیامد که عُيَينة ابن حِصن ابن حُذَيفه‌ي فَزاري با لشکری از خاندان غَطَفان آمد و گلّه‌ی شتر مدینه را برد. مردی و زنی با گلّه بودند ، مرد را کشتند و زن را اسیر کردند. سَلَمة ابن عمرو ابن اَكوَع بيرون مدينه بكاري رفته بود و چون چنان دید بانگ زد چنانکه در مدينه آوازش را شنيدند و خود که از اسب پیشتر دویدی ، از پی سواران می‌دوید و تیر می‌انداخت. محمد بیدرنگ سعد ابن زید را با گروهی از مسلمانان فرستاد. پس از آن ، با لشکر از پی ایشان رفتند. نخست سواري كه بآنان رسيد ، مُحرِز ابن نَضله بود و پس از آن ، ابوقَتاده‌ي حارِث. مُحرِز با ایشان جنگید تا او را کشتند و ابوقَتاده‌ به نخست کسی که رسید برادر عُيَينة ابن حِصن بود كه دريافت و او را كشت. و عُكّاشة ابن مِحصَن چون دررسيد ، دو تن از بيدينان را دريافت و کشت.
عُيَينة ابن حِصن چون دید که لشکر محمد رسیدند بازنایستادند و خود و لشکر برخي گلّه‌ي شتر را رها گردانيدند و برخي را در پيش گرفتند و رفتند. محمد يك شبانه‌روز نشست و از آنجا به مدينه بازگرديد. و آن فرودگاه را ذي‌قَرَد خواندندي.

🔸 80ـ جنگ بني‌مُصطَلِق
محمد پس از جنگ ذی‌قَرَد ، در ماه شعبان سال ششم بدین جنگ رفت. بنی‌مُصطَلِق خاندانی انبوه بودند از تیره‌ی خُزاعه که آهنگ جنگ محمد کردند. و چون محمد آگاه گردید با لشکر بیرون رفت. و پس از چند فرودگاه ناگهان بسر ايشان رسيد. ایشان بر سر آبی فرود آمده بودند ، و آگاهی از رسیدن محمد نداشتند. ایشان بجنگ محمد آمدند و جنگیدند و پس از چندی گریختند و زن و فرزند و هر چی داشتند را بجا رها کردند. لشکر اسلام از پی ایشان رفتند و بسیاری را کشتند ، و زنان ایشان اسیر گردیدند و به بردگی گرفتند و داراکهاشان تاراج کردند. پس از آن به مدینه آمدند.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 81ـ داستان دورويي عبدالله ابن أبيّ ابن سَلول
چون محمد از جنگ بنی‌مُصطَلِق بازمی‌گردید بر سر آبی فرود آمد. مردی از مهاجر با یکی از انصار بدشمنی درآمدند. مهاجر و انصار به تعصب درمیان آمدند و دشمنی سخت گردید. عبدالله ابن أبيّ ابن سَلول که سر دورویان بود گفت : این مهاجران بیچیز و ناتوان بودند و ما ایشان را داراک و نیرو دادیم و بر ما بی‌مهری می‌کنند. چون به مدینه رویم ، ایشان را بیرون کنیم.
زید ابن اَرقَم که درفشدار محمد بود رفت و داستان با محمد بازگفت. محمد رنجید ، فرمود بیدرنگ کوچ کردند. خواستش آن بود تا مردم سخن عبداللّه بازنشنوند و از اندازه نگذرند و بآن نفهلند و پراکندگی بسيار درميان خاندان نیفتد. نیز عمر گفت : محمد بفرما عَبّاد ابن بِشر این دورور را گردن بزند. محمد گفت : نشاید چه مردم ندانند و گويند محمد ياران خود را مي‌كشد. عبدالله از رسیدن این داستان به محمد آگاهی یافت و به پیش محمد آمد و سوگند یاد کرد که این سخنها که زید بن اَرقَم گفته دروغ است.
چون نزدیک مدینه رسیده بودند محمد سوره‌ي «اِذا جاءَكَ الْمُنَافِقُون»1 را خواند و در آن خوی دورويان را آشکار کرد و بازنمود كه عبدالله ابن اَبي سوگند دروغ خورد و زيد ابن اَرقَم آنچه از زبان او گفته بود راست گفته بود.
پس پسر عبداللّه که بآخشيج پدرش در مسلماني سخت باورمند بود و از دورويي پاك و بیزار بود ، نزد محمد آمد و گفت : شنیدم که از پدرم رنجیده‌ای و خواهی فرمودن تا او را بکشند. اکنون بفرما من او را بکشم. چه می‌ترسم که اگر دیگری بیاید ، تعصّب پسری بجنبد و آن کس را کشم و آنگاه مسلمانی به بیدینی کشته باشم. محمد گفت : من او را نکشم و تا زنده باشد نگاهداشت کنم. پسر عبداللّه دلخوش گردید و بازگردید و با خاندان خود داستان بازگفت. ایشان همگی دوست محمد گردیدند و زبان نکوهش در عبدالله گزاردند و پس از آن ، هرگاه كه سخني دورويانه ازو
شنيدندي ، هم خاندانش همه بدشمني‌اش بيرون آمدندي و نزديك بودي كه او را زدندي
، تا چنان شد که از بیم خاندان ، دورویی نمی‌توانست نمود.
چون خاندان عبدالله چنان کردند و محمد آگاهی یافت به عمر گفت : «اي عمر ، اگر آن روز كه تو گفتي بگو عبدالله را كشند ، اگر او را می‌كشتيمي ، بيم آن بودي كه خاندانش به تعصب از دين بازگردیدندی. پس چون چشم پوشیدیم و او را آمرزيديم ، اين هنگام خاندان خودش زبان سرزنش درو گشادهاند و به تعصب دين [بجای خویشاوندی] برخاسته‌اند. تا جايي كه اگر ايشان را فرماييم او را كشند ، بيدرنگ او را از بهر تعصب دين كشند.» عمر گفت : «ای محمد ، نيكي و خجستگی در آن باشد كه تو فرمايي.»

🔸 82ـ نخستين كسي كه از دين بازگرديد.
مِقيَس ابن صُبابه از مکه آمد و گفت : بفرما خونبهای برادرم بدهند که یاران او را به خطا کشته‌اند. محمد فرمود خونبهای او را دادند. پس از چند روز فرصت تلبید و کشنده‌ی برادر بازکشت و به مکه رفت. و از دین بازگردید.


1ـ سوره‌ی منافقون (63)
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 83ـ داستان جُوَيريه
جُوَيريه که دختر حارِث ابن اَبي ضِرار (سر بنی‌مصطلق) بود ، رسد (سهم) ثابت ابن قَيس ابن شَمّاس افتاد ، و او را مُکاتَب1 کرد. او از محمد زر خواست تا به ثابت دهد. محمد چنان کرد و او را در زناشویی آورد. و هر کس از مسلمانان که خویشی ازآنِ او داشتند از بهر این زناشویی آزاد کرد. چنانکه صد تن ، از بهر او از بندگی رهایی یافتند و مسلمان گردیدند و بخانه‌ی خود رفتند.

🔸 84ـ زكات بني‌مُصطَلِق
پس از آن محمد وَليد ابن عُقبه را به بني‌مُصطَلِق فرستاد تا زکات ستاند. ایشان چون آگاهی یافتند که کارگزار محمد می‌آید ، برنشستند و به پیشوازش رفتند. ولید چون ایشان را دید ، پنداشت که بجنگ آمده‌اند. بازگردید و به نزد محمد آمد و گفت : ای محمد ، خاندان بنی‌مُصطَلِق زکات ندادند و آهنگ کشتن من کردند. مسلمانان محمد را بجنگ ایشان برانگیختند. در این هنگام فرستادگان بنی‌مُصطَلِق رسیدند و گفتند : ما آهنگ پیشواز و گرامی‌داشت او داشتیم لیکن او را بیم افتاد. اکنون آمده‌ایم سوگند خوریم که ما را آهنگی دیگر نبود. محمد فرستادگان را نواخت و کس بایشان فرستاد تا زکات ستاند.

1ـ مُكاتَب : بنده‌ي متعهد به بازخريد خود.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 85ـ دروغی که دورویان بر عایشه بستند. (تکه‌ی یک از دو)

عایشه بازگفت که شیوه‌ی محمد چنان بودی که چون بجنگی رفتی ، قرعه بر زنان زدی و هر کدام که قرعه برو افتادی ، او را با خود بردی. در جنگ بنی‌مُصطَلِق قرعه بر من افتاد و رفتیم. چون بازمی‌گردیدیم و به نزدیک مدینه رسیدیم به شب در فرودگاهي فرود آمديم. پگاه کوچ می‌کردند ، و من بیرون لشکرگاه رفتم از بهر بیرون‌روی. و گردنبندی داشتم که از گردنم گسیخت و چون بازگردیدم هوشدار گسیختن آن گردیدم و دوباره از بهر یافتن مهره‌های آن رفتم و سپس چون بازگردیدم ، همه رفته بودند و کجاوه‌ی من بر شتر گزارده بودند ، به پندار آنکه من در کجاوه‌ام. پس چون چنان دیدم ، چادر1 در خود پیچیدم و همانجا خوابیدم. با خود گفتم : چون مرا نیابند ، مرا بازتلبند.
ناگهان صَفوان ابن مُعَطَّل سُلَمي رسید و از لشکرگاه بازمانده بود. شتر فروخوابانید و خود دور ایستاد و مرا گفت : برنشین. برنشستم و صفوان افسار شتر گرفت و همه شب می‌کشید. چون آفتاب برآمد ، بلشکرگاه رسیدیم. دورویان چون چنان دیدند ، زبان نکوهش گشادند و دروغ می‌زدند چنانکه به گوش محمد و پدر و مادرم رسانیدند. ایشان از من پنهان می‌داشتند ، و مرا آگاهی نبود.
چندی پس از بازگشت به مدینه بیمار گردیدم. محمد درباره‌ی من برآشفته بود و چنانکه شیوه‌ی او بودی سان‌پرسی نمی‌کرد و من شُوندش نمی‌دانستم ، تا گفتم : ای محمد ، مرا پرگ بده تا بخانه‌ی پدر روم. گفت : شاید. پس رفتم. پس از بیست و پنج روز که بهتر شدم ، روزی بهر بیرون‌روی از خانه با مادر مِسطَح بیرون رفتم. ناگاه چادرش در پا افتاد و بزمین افتاد و پسر خود را دشنام می‌داد. من او را سخنها گفتم که چرا مسطح را دشنام دادی ، که او از مهاجرانست و گناهی ندارد. مرا گفت : ای عایشه ، آگاهی نداری که ایشان چنین چیزها درباره‌ی تو می‌گویند! از اندوه آن بیهوش گردیدم. و آمدند و مرا بخانه بردند و چندان گریستم كه نزديك بود جگر من پاره گرديدي. چون سخن مردم بسیار شد ، محمد بر منبر رفت و ستایش خدا گفت و پند آغاز کرد و گفت : این گروه دورویان2 را چه افتاده است که مرا می‌رنجانند ، و بر خانواده‌ی من دروغ می‌بندند؟ و من از خانواده‌ی خود و صفوان جز نیکویی و پاکدامنی چیزی دیگر ندیدم. پس از سخنان محمد ، اُسَيد ابن حُضَير ، از سران انصار برخاست و گفت : ای محمد ، اگر این گروه دورویان از خاندان خزرجند ، بفرما تا من گردن ايشان را زنم. سَعد ابن عُباده ، سر خاندان خَزرَج ، از سخن اُسَید خشم گرفت و برخاست و گفت : تو گردن خاندان خَزرَج نتوانی زد. و به سخن درآمدند. چون محمد دید که بجنگ و آشوب خواهند درآمد ، از منبر فروآمد و ایشان را آرام گردانید و بخانه رفت. چون بخانه بازرفت علی و اُسامة ابن زید را خواند و در کار من و صفوان با ایشان سکالید. اسامه مرا ستایشها گفت. لیکن علی گفت : ای محمد ، زنان بسیارند و تو می‌توانی که دیگری را بخواهی. و از بُرَيره ، کنیزک عایشه چگونگی بازدان. پس محمد بُرَيره را خواند و از او بازپرسید. علی برخاست و او را زد و گفت : راست بگو. بُرَيره گفت : ای محمد ، بخدا که من هیچ بدی از عایشه ندیدم ، و هیچ آک (عیب) او را ندانستم ، جز آنکه چون من خمیر کردمی ، او را گفتمی : بنشین و نگاه می‌دار و بکاری دیگر رفتمی. چون بازآمدمی ، ناآگاه گردیده بودی و گوسفند خمیر را خورده بودی. پس محمد برخاست و بخانه‌ی پدرم آمد و من می‌گریستم و زنی دیگر بهمداستانی من می‌گریست. محمد پس از ستایش خدا گفت : ای عایشه ، این سخنها که گفتند ، شنیدی؟ اکنون از خدا بترس و اگر کاری بد کرده‌ای توبه بکن که خدا توبه را می‌پذیرد.
1ـ این روشن گردیده که چادر (بآن معنی که ما می‌دانیم و روپوشی زنانه است) درمیان عربان نبوده. درخور دانستنست که چادر یک رسم ایرانی بوده و عربها تا ایران را نگشادند آن را نمی‌شناختند. ولی چون دیری در اینجا زیستند ، آن را از ایرانیان گرفته میان خود رواج دادند (برای آگاهی بیشتر نگاه کنید به کتاب «خواهران و دختران ما» از احمد کسروی).
عربها ، مرد و زن ، پوششی که ایشان را از گرد و خاک و آفتاب نگاه دارد داشته‌اند ولی این جز چادر بوده. در اینجا ترجمان کتاب ، رفیع‌الدین اسحاقِ محمد (یا سپس رونویسان) آن پوشش زنانه‌ی عربها را چادر ترجمه کرده. در این غلطکاری چه‌بسا خواستش دوری جستن از واژه‌ی عربی بوده تا برای ایرانیان ناآشنا نیفتد.
2ـ عبدالله ابن أبيّ ابن سَلول و گروهي از انصار ، از مردم خَزرَج و از مهاجران مردي و زني بودند مِسطَح و حَمنه. نیز حسّان ابن ثابت با آنکه نه از سر باور مي‌گفت ، اما چنانكه شيوه‌ي چامه‌گويان باشد ، در گفتن او نيز همداستان ايشان بود.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 85ـ دروغی که دورویان بر عایشه بستند. (تکه‌ی دو از دو)
چون اینها گفت از افسوس و اندوه آن آب از دیده‌ی من بازایستاد. با آنکه خود را كوچكتر از آن مي‌دانستم كه خدا آيه‌ي برائت درباره‌ي من فروفرستد ، ليكن با اينهمه اميد مي‌داشتم كه محمد را در خوابي از راه ناپیدا (غیب) بيگناهي من دانسته گردد. دمی هیچ نگفتم ، از بهر آنکه پدر و مادرم پاسخ گویند. گفتم چرا پاسخ محمد را نمي‌دهيد؟ گفتند ما نمي‌دانيم كه او را چه پاسخ دهيم و چه مي‌بايد داد. چون هیچ پاسخ نگفتند ، گریه بر من چیره گردید و گفتم : بخدا که هرگز از این چنین که تو می‌گویی ، توبه نباید کرد. چه اگر گویم آنچه درباره‌ی من گفته‌اند راستست ، خدا می‌داند که نکرده‌ام و اگر گویم دروغ گفته‌اند ، باور نکنند. می‌شکبیم تا خدا گشایش فرستد.
چندی گذشت تا آنکه محمد بر منبر رفت و سخن راند و خدا را ستود و هفده آيه از قرآن را كه در سوره‌ي «نور» است از سر منبر خواند و پاکی مرا آشكار گردانيد.
و چون از منبر فروآمد فرمود هر یکی از مسطح و حسّان ابن ثابت و حَمنه دختر جحش که از دوریان بودند و دشنام آشکاره می‌دادند هشتاد چوب زدند. مسطح خویش ابوبکر بود و نفقه‌ی او دادی. و چون آن داستان افتاد ، سوگند خورد که او را هیچ نفقه ندهد. لیکن سپس همان سوره‌ی نور (آیه‌ی 22) چنین می‌فرماید : ایشان که دارندگان برتری و نیکی و خود مهرورز و دست‌گیرند و به خویشاوندانشان دررفت می‌دهند و ایشان را نگاهداری می‌کنند ، باید که در آن کار کوتاهی نکنند و از آن بازنایستند ، هر اندازه خویشانشان گناهکار باشند و بایشان بدی کرده باشند. ایشان راه آمرزش و گذشت در پیش بگیرند و کینه در دل نگیرند و پس از همه‌ی اینها می‌گوید : آیا شما دوست ندارید آفریدگار شما را باین شُوَند آمرزد و بر شما مهربانی کند؟1
ابوبکر گفت : می‌خواهم که خدا مرا بیامرزد ، و همچون گذشته نفقه‌ی مسطح می‌داد.

صفوان یک روز به حسّان رسید و شمشیری باو زد ، از بهر آنکه چامه‌ای گفته بود و هجو صفوان در آن یاد کرده بود. ثابت ابن قَیس ابن شَمّاس ، صفوان را بگرفت و بخانه می‌برد تا قصاص حسّان بازخواهد. عبداللّه ابن رواحه درآمد و گفت : به نزد محمد بروید تا چه می‌فرماید. ثابت پیشتر رفت و چگونگی بازگفت. محمد حسّان را گفت : ای حسّان ، شاید که پس از آنکه خدا تو را راه نمود ، زشتی بر خاندان من کنی؟ پس از آن گفت : ای حسّان ، صفوان را بیامرز از این کار که کرد. حسّان گفت : ای محمد ، او را آمرزیدم. پس محمد در برابر آن زخم خانه‌ای در مدینه و کنیزکی قبطی باو داد.


1ـ این ترجمه‌ی واژه بواژه‌ی آن آیه نیست. آن آیه کوتاهتر از اینست. لیکن چون گردآورنده این را به پیمان عایشه با ابوبکر و نکوهش قرآن از کینه‌جویی ایشان از مسطح همبسته یافته به زند (شرح) بیشتری برخاسته است.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هِشام

🔸 86ـ سازش حُدَيبيه (تکه‌ی یک از سه)
محمد در رمضان از جنگ بنی‌مصطلق بازگردید و به مدینه رفت. و رمضان و شوّال آنجا بود و در ماه ذیقعده ، بآهنگ حج و عمره بيرون آمد و اين در آخر سال ششم بود. و از بهر قریش باک (احتیاط) داشت و با لشکری درست از مدینه بیرون رفت. و هفتاد شتر نیکو از بهر قربان فرمود آوردند تا مردم دانند که آهنگ جنگ ندارد.
چون به عُسفان رسید ، یکی از مدینه آمد و گفت : لشکر قریش به ذي‌طُوا فرود آمده‌اند و سوگند می‌خورند که محمد را نگزاریم که به مکه رود. محمد گفت : «بيشرما قریش كه ايشانند. نزديك آن گرديد كه جنگ ايشان را برداشت و هنوز از آن سير نمي‌گردند. بدبختا كه ايشانند!. ايشان را چه زيان آمدي اگر جنگ و ستیز با ما از سر بیرون کردندی و مرا و همه‌ي عرب را با يكديگر بازگزاردندي ، تا اگر عرب چيره گرديدي و مرا كشتندي ، خواست ايشان خود در دست گرديدي و ايشان درميان نبودندي و اگر نه كه من به عرب چيره گرديدمي و ایشان را به فرمان‌بردن واداشتمی ، آن هنگام ايشان نيز باسلام درآمدندي. و اگر نه که چنين نكنند و با من ستيز کنند ، پس سوگند مي‌خورم بآن خدا كه مرا آفريده است كه از جنگ و كشتن ايشان بازنايستم تا آن هنگام كه يا سر گزارم وگرنه بر ايشان فيروزي يابم و آنچه خواهم با ايشان كنم». پس محمد آهنگ آن کرد که از راهی دیگر برود ، تا قریش او را نبینند. کسی از تیره‌ی بني‌اَسلَم در پیش لشکر ایستاد و ایشان را براهی درشتِ ناخوش بیرون برد ، چنانکه لشکر به رنج آمدند. و چون بزمین هامون رسیدند ، محمد فرمود لشکر از سوی راست حدیبیه روند و به زیر مکه فرود آیند.
بیدینان قریش آگاهی یافتند ، و بُديل ابن وَرقا با گروهی بفرستادگی به نزد محمد فرستادند تا چه خواهد کرد. محمد گفت که آهنگ زیارت دارم ، نه جنگ. بازگردیدند و داستان با قریش بازگفتند لیکن ایشان باور نداشتند. چه فرستادگان از تیره‌ی خُزاعه بودند که در روزگار ناداني و اسلام هواخواه و دوستار محمد بودند.
پس قریش بار ديگر مِكرَز ابن حَفص را بفرستادگي بنزد محمد فرستادند تا چگونگي را بازداند. مِكرَز رفت و محمد باز همان سخنان را گفت. پس بازگردید و چگونگی با قریش بازگفت. قریش بار دیگر باور نداشتند و حُلَيس ابن عَلقَمه را دیگر بار بفرستادگی فرستادند. محمد چون او را دید گفت : این مرد که می‌آید از خاندانی خداترس است. اکنون شتران که از بهر قربان آورده‌ایم ، پیش ایشان در قلاده آورید تا ببینند و بیگمان بدانند که آهنگ زیارت داریم. چنان کردند و حُلَیس را از آن نازکدلی‌ای بسیار پدید آمد و بازگردید و با قریش چگونگی بازگفت و دلسوزی بسیار نمود و گفت : جلوگیری زیارت و قربان نشاید کرد. قریش خندیدند و گفتند : تو مردی ساده‌ی بیابانگردی و به ژرفای کارها نرسی و ندانی. حُلَیس رنجید و گفت : اگر از زیارت محمد جلو می‌گیرد ، من از پیمان و سوگند شما بیرون می‌روم و با محمد یکی می‌شوم. قریش از بیم گفتند : ای حُلَیس ، خشم نکن که آهنگ ما آنست که با محمد پیمانی بندیم بخواستِ ما و آنگاه ایشان را به مکه راه دهیم. دیگر بار ، عُروة ابن مسعود ثَقَفي را نزد محمد فرستادند و چون می‌رفت با قریش گفت : شما هر کس که می‌رود و بازمی‌گردد و چگونگی را بازمی‌نماید او را بدورغ بازمی‌دهید و می‌رنجید. اگر با من هم چنان خواهید کرد نخواهم رفت. گفتند تو فرزند مایی و ما تو را راستگو دانیم. چون رفت گفت : ای محمد ، تو اوباش قریش گرد کرده‌ای تا به مکه درآیی و آشوب کنی. و همه‌ی قریش بجنگ تو بیرون آمده‌اند و این لشکر که با تو می‌بینم ، تو را تنها بازگزارند. اکنون چنانکه خواست ما باشد آشتی باید کرد. پس ابوبکر بر عُروه خشم کرد و گفت : این لشکر از آب و آتش نگریزند ، چه رسد از قریش. و هر باری که با محمد سخن گفتی دست دراز کردی ، تازیانه بر دست او زدندی و گفتندی : بافرهنگانه سخن بگو. عُروه چون ديد كه ياران محمد او را چنان بزرگ و گرامی مي‌داشتند ، سخت شگفتي کرد.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 86ـ سازش حُدَيبيه (تکه‌ی دو از سه)
پس بازگردید و با قریش می‌گفت که شاهان بسیار دیده‌ام مثل خسرو و کیسَر و نجاشی ، و چنانکه یاران محمد او را بزرگ می‌دارند ، هیچ کس دیگر را ندیدم. اکنون نیکی در آنست که با محمد جنگ نکنید.
محمد ، خِراش ابن اُمَيّه‌ي خُزاعي را بر شتر خود نشاند و از پی عُروه فرستاد تا قریش بیگمان دانند که جنگ نخواهد کرد. چون رسید پای شتر محمد را بشمشیر شکستند و خواستند كه خِراش را كشند ولی بمیانجیگری خویشانِ خِراش ، او را رها کردند. او به نزد محمد آمد و چگونگی بازگفت. نیز قریش چهل یا پنجاه سوار فرستاده بودند تا لشکر محمد را سنجند و اگر کسی را توانند کشت کشند. و لشکر اسلام ایشان را گرفتند و به نزد بردند ، و محمد همه را آزاد کرد. پس از آن ، عمر را خواند که بفرستادگی نزد قریش فرستد. عمر از بیم دشمنی‌ای که قریش را با او بود سر باززد و نرفت و عثمان را برای این کار پیشنهاد کرد. پس محمد ، عثمان ابن عفّان را بفرستادگی پیش قریش به مکه فرستاد. چون رفت و فرستادگی گزارد و خواست بیرون آید ، قریش گفتند : برو و طواف کعبه کن. عثمان گفت : من طواف نکنم تا نخست محمد طواف کند. خشم کردند و او را زندانی داشتند.
آگاهی به محمد آوردند که عثمان را کشتند. پس محمد در زیر درختی نشست و لشکر را خواند و بیعت تازه کرد1 تا بجنگ قریش رود. و این بیعت را «بيعت‌الرّضوان» خوانند. و چون بیعت پایان یافت ، آگاهی رسید که عثمان را نکشته‌اند. آنگاه محمد هر دو دست آورد و گفت : دست دیگر من بجای عثمان است. و دست راست بر دست چپ گزارد و بجای عثمان بیعت کرد. قریش چون دانستند که محمد آهنگ جنگ دارد ترسیدند و سُهَيل ابن عمرو را بفرستادگی نزد محمد فرستادند تا آشتی کند بآن نهش که امسال به مکه درنیاید تا عرب نگويند كه محمد بچیرگی به مکه رفت. سُهَیل پیش محمد آمد و گفتگو بدرازا کشید ولی كار سازش را بخواست قریش بهم آورد. محمد پذیرفت و علی را فرمود بنویس.
عمر چون چنان دید ناخشنودی نمود و پیش ابوبکر رفت و گله کرد. ابوبکر گفت نیکی درآنست که محمد می‌کند. عمر خشنود نگردید و پیش محمد رفت و گفت تو که برانگیخته‌ی خدایی و ما که مسلمانانیم و ایشان که بیدینانند ، ما چرا خواري و زبوني بر خود گيريم و بخواست ايشان سازش كنيم؟ محمد گفت : برو و بیم نكن كه من برانگیختهی خدايم و آنچه كنم بفرمان خدا كنم. عمر پشیمان گردید و پیوسته نماز می‌کرد و صدقه می‌داد و بندگان آزاد می‌کرد تا خدا او را آمرزد.
پس محمد ، علی را فرمود سازشنامه نوشت2 :

1ـ چنان می‌نماید که این کار به دو خواست بوده. یکی بهر آمادگی بجنگ و دوم آنکه چون قریش او را می‌پاییدند ، این نمایشی ترس‌انگیز و بسخن دیگر ، التیماتوم جنگ به قریش بوده تا ایشان را به پذیرفتن خواستش وادارد.
2ـ علی را محمد بزرگ گردانیده بود. پس کی باو نوشتن یاد داده بود؟! یک امّی؟! در تاریخها یادش نرفته. ولی آیا ما نباید پیروی از خرد و اندیشه کنیم؟! باید همچنان گوییم محمد امّی (بیسواد) بوده و پدید آمدن قرآن را ازو یک ناتوانستنی بدانیم؟! شنیدنی آنکه از یکسو ‌گویند آیه‌ها را خدا یکایک فرهیده و از سویی گویند قرآن معجزه‌ی محمد است زیرا که امّی بوده. یک بام و دو هوا که شنیده‌اید اینست.