Forwarded from یادداشتها | فاطمه بهروزفخر
۱. داشت میگفت بر پیشانی ادبیات ایران نام چندنفر است که انگار انسانِ ایرانی را بهتمامی شعر کردهاند: خیام، حافظ، سعدی، مولانا و فردوسی!
گفت تو کدامی فاطمه؟ انسانِ ایرانی بودنت را لابهلای خاتمکاریِ کلمههای حافظ پیدا میکنی یا مولانا؟ سعدی به تو نزدیکتر است یا خیام؟ فردوسی چقدر انسانِ ایرانی بودنِ تو را نمایندگی میکند؟
۲. حالا بهاندازهٔ خواندنِ بیتهای شاهنامه که دربارهٔ جمشید است و چشمانتظاری برای دمکشیدن چای و کمی گریستن، فرصت و خلوت دارم.
خیال میکنم فردوسی در جایی از همین نزدیکیهاست و دارد بلند بلند شاهنامه برایم میخواند. فردوسیام من و یاد ندارم کلمههای هیچ شاعری بهاندازهٔ او، توشوتوانِ نداشته، غرور ازدسترفته و کرامتِ ملی را نهتنها به من که به تمام آدمهای روزگار خودش، ما و آیندگانمان برگردانده باشد. فردوسی دارد بهزمزمه چیزی میخواند و من در تدارک هفت سین کوچکیام برای سُفره.
۳. نوروز امسال را بیش از هر سالِ دیگری دوست دارم. نوروز که بهگمانِ من سیاسیترین آیین ایرانیان باستان است، وعدهٔ پیروزی نور است بر ظلمت. وعدهٔ کناررفتن سیطرهٔ تاریکیست و پیروزیِ همیشگیِ حق. نوروز یعنی بعدِ هر هیاهو و ظلمت، این نور است که بر جهانمان میتابد و وعدهٔ نظمِ دوباره میدهد. دارم فردوسی میخوانم و بین انتظار برای دمکشیدن چایِ ایرانیِ آخر سالم، گریهام میآید؛ از آن گریههای مطلوبِ حالتازهکُن.
۳. از بین همهٔ نامهایی که این روزها خبرِ آزادیشان را شنیدم، نامِ سه تن بود که دلهره به جانم میانداخت و هربار که در قنوت نماز «اللهم فک کل اسیر» را زمزمه میکردم، هیچ غافل نشدم از نامهایشان. یکی که از گذشته با او پیوندی داشتم، آزادی را دید و آن دو دیگری، نیلوفر حامدی و الهه محمدی، هنوز نیامدهاند. چرا به این دو زن نزدیکترم تا به بقیه؟ شاید چون هنوز وقتی میخواهم ریزودرشت تجربههایم را مرور کنم، یادم میرود به آن روزهایی که برای روزنامه همشهری مینوشتم و حاضرم قسم بخورم که در هیچ شغلی بهاندازهٔ خبرنگاری و نوشتن برای روزنامه، دل به دل مردم و روایت قصههایشان ندادم. برای همین است که حواسم پیِ این دو زن است که اهل کلمه بودند و حالا جایشان -این بیرون- خالیست.
۴. چه دعایی درخور است برای آن لحظهای که سالِ پرزخم جایش را به بهارِ تازهای میدهد که وعده روشناییست؟ من برای آمدنِ آن یکهسواری دعا میکنم که آمدنش بهار است؛ غلبهٔ نور بر تاریکی، غلبهٔ امید بر رخوت و خمودگی. اوست که نهتنها آمدنش، که خودش بهار است؛ بهاری همیشگی که هیچ خزانی، یارایِ آن را نداد که سرِ ستیز با او را داشته باشد. بهاری که میآید تا کرامت انسانی را به زن و مرد و به تمامِ آنهایی که گوشهگوشه زیستنشان از بیعدالتی زخم برداشت، جانِ تازهای برای عدالتخواهی ببخشد. او وعدهٔ صلح است. وعدهٔ خوشباشی و نوروزِ همیشگی.
#خویشتن_نویسی
گفت تو کدامی فاطمه؟ انسانِ ایرانی بودنت را لابهلای خاتمکاریِ کلمههای حافظ پیدا میکنی یا مولانا؟ سعدی به تو نزدیکتر است یا خیام؟ فردوسی چقدر انسانِ ایرانی بودنِ تو را نمایندگی میکند؟
۲. حالا بهاندازهٔ خواندنِ بیتهای شاهنامه که دربارهٔ جمشید است و چشمانتظاری برای دمکشیدن چای و کمی گریستن، فرصت و خلوت دارم.
خیال میکنم فردوسی در جایی از همین نزدیکیهاست و دارد بلند بلند شاهنامه برایم میخواند. فردوسیام من و یاد ندارم کلمههای هیچ شاعری بهاندازهٔ او، توشوتوانِ نداشته، غرور ازدسترفته و کرامتِ ملی را نهتنها به من که به تمام آدمهای روزگار خودش، ما و آیندگانمان برگردانده باشد. فردوسی دارد بهزمزمه چیزی میخواند و من در تدارک هفت سین کوچکیام برای سُفره.
۳. نوروز امسال را بیش از هر سالِ دیگری دوست دارم. نوروز که بهگمانِ من سیاسیترین آیین ایرانیان باستان است، وعدهٔ پیروزی نور است بر ظلمت. وعدهٔ کناررفتن سیطرهٔ تاریکیست و پیروزیِ همیشگیِ حق. نوروز یعنی بعدِ هر هیاهو و ظلمت، این نور است که بر جهانمان میتابد و وعدهٔ نظمِ دوباره میدهد. دارم فردوسی میخوانم و بین انتظار برای دمکشیدن چایِ ایرانیِ آخر سالم، گریهام میآید؛ از آن گریههای مطلوبِ حالتازهکُن.
۳. از بین همهٔ نامهایی که این روزها خبرِ آزادیشان را شنیدم، نامِ سه تن بود که دلهره به جانم میانداخت و هربار که در قنوت نماز «اللهم فک کل اسیر» را زمزمه میکردم، هیچ غافل نشدم از نامهایشان. یکی که از گذشته با او پیوندی داشتم، آزادی را دید و آن دو دیگری، نیلوفر حامدی و الهه محمدی، هنوز نیامدهاند. چرا به این دو زن نزدیکترم تا به بقیه؟ شاید چون هنوز وقتی میخواهم ریزودرشت تجربههایم را مرور کنم، یادم میرود به آن روزهایی که برای روزنامه همشهری مینوشتم و حاضرم قسم بخورم که در هیچ شغلی بهاندازهٔ خبرنگاری و نوشتن برای روزنامه، دل به دل مردم و روایت قصههایشان ندادم. برای همین است که حواسم پیِ این دو زن است که اهل کلمه بودند و حالا جایشان -این بیرون- خالیست.
۴. چه دعایی درخور است برای آن لحظهای که سالِ پرزخم جایش را به بهارِ تازهای میدهد که وعده روشناییست؟ من برای آمدنِ آن یکهسواری دعا میکنم که آمدنش بهار است؛ غلبهٔ نور بر تاریکی، غلبهٔ امید بر رخوت و خمودگی. اوست که نهتنها آمدنش، که خودش بهار است؛ بهاری همیشگی که هیچ خزانی، یارایِ آن را نداد که سرِ ستیز با او را داشته باشد. بهاری که میآید تا کرامت انسانی را به زن و مرد و به تمامِ آنهایی که گوشهگوشه زیستنشان از بیعدالتی زخم برداشت، جانِ تازهای برای عدالتخواهی ببخشد. او وعدهٔ صلح است. وعدهٔ خوشباشی و نوروزِ همیشگی.
#خویشتن_نویسی