This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
علمای زمان در علم، موی میشکافند و چیزهایی كه به ایشان تعلق ندارند، میگویند و نیكو میدانند و آنچه مهم است و به ایشان نزدیكتر از همه است و آن خودی او است، نمیدانند،
یعنی خود را نمیشناسند كه پاكند، یا ناپاكند كه:
مَن عَرَف نَفسه فقد عَرَف رَبَه
به همه چیز ها حكم میكنند كه این جایز است و آن ناجایز، و این حلال است و آن حرام،
خود را ندانند كه چیستند.
#مولانا
#فیه_مافیه
#سلام_صبحتون_بخیر
🆔 @Sayehsokhan
یعنی خود را نمیشناسند كه پاكند، یا ناپاكند كه:
مَن عَرَف نَفسه فقد عَرَف رَبَه
به همه چیز ها حكم میكنند كه این جایز است و آن ناجایز، و این حلال است و آن حرام،
خود را ندانند كه چیستند.
#مولانا
#فیه_مافیه
#سلام_صبحتون_بخیر
🆔 @Sayehsokhan
✍ يک صوفی (درویش) مسافر، در راه به خانقاهی رسيد و شب آنجا ماند. خرش را آب و علف داد و در طويله را بست و به جمع صوفيان رفت.
صوفيان که فقير و گرسنه بودند، پنهانی خر مسافر را فروختند و غذا و خوردنی خريدند و آن شب جشن مفصلی بر پا كردند. پس از غذا، رقص و سماع آغاز كردند.
رقص آغاز شد. مُطرب آهنگِ سنگينی آغاز كرد و میخواند: «خر برفت و خر برفت و خر برفت».
صوفيان با اين ترانه گرم شدند و تا صبح رقص و شادی كردند. دست افشاندند و پای كوبيدند.
مسافر نيز به تقليد از آنها ترانه خر برفت را با شور میخواند.
هنگام صبح همه خداحافظی كردند و رفتند. صوفی بارش را برداشت و به طويله رفت تا بار بر پشت خر بگذارد و به راه ادامه دهد. اما خر در طويله نبود. با خود گفت: حتماً خادم خانقاه خر را برده تا آب بدهد. خادم آمد ولی خبری از خر نبود.
صوفی پرسيد: خر من كجاست؟
خادم گفت: صوفيان گرسنه حمله كردند، خر را بردند و فروختند. صوفی گفت: حالا آنها همه رفتهاند، من از چه كسی شكايت كنم؟ خرم را خوردهاند و رفتهاند!
خادم گفت: به خدا قسم چند بار آمدم تو را خبر كنم. ديدم تو از همه شادتر هستی و بلندتر از همه میخواندی خر برفت و خر برفت، خودت خبر داشتی و میدانستی، من چه بگويم؟
صوفی گفت: آن غذا لذيذ بود و آن ترانه خوش و زيبا، مرا هم خوش میآمد.
مر مرا تقليدشان بر باد داد
ای دو صد لعنت برآن تقليد باد
آن صوفی از طمع و حرص به تقليد گرفتار شد و حرص، عقل او را كور كرد.
📚 مثنوی معنوی
👤 #مولانا
🆔 @Sayehsokhan
صوفيان که فقير و گرسنه بودند، پنهانی خر مسافر را فروختند و غذا و خوردنی خريدند و آن شب جشن مفصلی بر پا كردند. پس از غذا، رقص و سماع آغاز كردند.
رقص آغاز شد. مُطرب آهنگِ سنگينی آغاز كرد و میخواند: «خر برفت و خر برفت و خر برفت».
صوفيان با اين ترانه گرم شدند و تا صبح رقص و شادی كردند. دست افشاندند و پای كوبيدند.
مسافر نيز به تقليد از آنها ترانه خر برفت را با شور میخواند.
هنگام صبح همه خداحافظی كردند و رفتند. صوفی بارش را برداشت و به طويله رفت تا بار بر پشت خر بگذارد و به راه ادامه دهد. اما خر در طويله نبود. با خود گفت: حتماً خادم خانقاه خر را برده تا آب بدهد. خادم آمد ولی خبری از خر نبود.
صوفی پرسيد: خر من كجاست؟
خادم گفت: صوفيان گرسنه حمله كردند، خر را بردند و فروختند. صوفی گفت: حالا آنها همه رفتهاند، من از چه كسی شكايت كنم؟ خرم را خوردهاند و رفتهاند!
خادم گفت: به خدا قسم چند بار آمدم تو را خبر كنم. ديدم تو از همه شادتر هستی و بلندتر از همه میخواندی خر برفت و خر برفت، خودت خبر داشتی و میدانستی، من چه بگويم؟
صوفی گفت: آن غذا لذيذ بود و آن ترانه خوش و زيبا، مرا هم خوش میآمد.
مر مرا تقليدشان بر باد داد
ای دو صد لعنت برآن تقليد باد
آن صوفی از طمع و حرص به تقليد گرفتار شد و حرص، عقل او را كور كرد.
📚 مثنوی معنوی
👤 #مولانا
🆔 @Sayehsokhan
ای که به لطف و دلبری از دو جهان زیادهای
ای که چو آفتاب و مه دست کرم گشادهای
صبح که آفتاب خود سر نزدهست از زمین
جام جهان نمای را بر کف جان نهادهای
مهدی و مهتدی تویی رحمت ایزدی تویی
روی زمین گرفتهای داد زمانه دادهای
مایه صد ملامتی شورش صد قیامتی
چشمه مشک دیدهای جوشش خنب بادهای
سر نبرد هر آنک او سر کشد از هوای تو
ز آنک به گردن همه بستهتر از قلادهای
خیز دلا و خلق را سوی صبوح بانگ زن
گر چه ز دوش بیخودی بیسر و پا فتادهای
هر سحری خیال تو دارد میل سردهی
دشمن عقل و دانشی فتنه مرد سادهای
همچو بهار ساقیی همچو بهشت باقیی
همچو کباب قوتی همچو شراب شادهای
خیز دلا کشان کشان رو سوی بزم بینشان
عشق سوارهات کند گر چه چنین پیادهای
ذره به ذره ای جهان جانب تو نظرکنان
گوهر آب و آتشی مونس نر و مادهای
این تن همچو غرقه را تا نکنی ز سر برون
بند ردا و خرقهای مرد سر سجادهای
باده خامشانه خور تا برهی ز گفت و گو
یا حیوان ناطقی جمله ز نطق زادهای
لطف نمای ساقیا دست بگیر مست را
جانب بزم خویش کش شاه طریق جادهای
#مولانا
- غزل شمارهٔ ۲۴۶۶
ای که چو آفتاب و مه دست کرم گشادهای
صبح که آفتاب خود سر نزدهست از زمین
جام جهان نمای را بر کف جان نهادهای
مهدی و مهتدی تویی رحمت ایزدی تویی
روی زمین گرفتهای داد زمانه دادهای
مایه صد ملامتی شورش صد قیامتی
چشمه مشک دیدهای جوشش خنب بادهای
سر نبرد هر آنک او سر کشد از هوای تو
ز آنک به گردن همه بستهتر از قلادهای
خیز دلا و خلق را سوی صبوح بانگ زن
گر چه ز دوش بیخودی بیسر و پا فتادهای
هر سحری خیال تو دارد میل سردهی
دشمن عقل و دانشی فتنه مرد سادهای
همچو بهار ساقیی همچو بهشت باقیی
همچو کباب قوتی همچو شراب شادهای
خیز دلا کشان کشان رو سوی بزم بینشان
عشق سوارهات کند گر چه چنین پیادهای
ذره به ذره ای جهان جانب تو نظرکنان
گوهر آب و آتشی مونس نر و مادهای
این تن همچو غرقه را تا نکنی ز سر برون
بند ردا و خرقهای مرد سر سجادهای
باده خامشانه خور تا برهی ز گفت و گو
یا حیوان ناطقی جمله ز نطق زادهای
لطف نمای ساقیا دست بگیر مست را
جانب بزم خویش کش شاه طریق جادهای
#مولانا
- غزل شمارهٔ ۲۴۶۶
بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم
که سرتاپای حافظ را چرا در زر نمیگیرد
«با اطمینان میتوان گفت که هیچ ملتی، شاعری از نوع #حافظ ندارد. #فردوسی بیش و کم نظایری در جهان دارد و #سعدی نیز. حتی جلالالدین #مولانا هم.
ولی حافظِ ما در فرهنگ بشری بیمانند است؛ شاعری که شعر فارسیِ او را زاهدان و عارفان در قنوت نماز به جای ادعیه و آیات عربی بخوانند و در عین حال زندیقان هر دورهای شعر او را آیینهی اندیشههای خود بدانند و از نظر “پیر خطاپوش” حافظ که بر قلم صنع چنان اعتراض خطرناکی کرده است شادمان باشند و در زندگی روزانه مردم ما، دیوانش را در کنار قرآن مجید، سر سفره عقد و هفت سین سال نو قرار دهند و با آن فال بگیرند و استخاره کنند. چنین شاعری در جغرافیای کرهی زمین و در تاریخ بشریت منحصر به فرد است و همانند ندارد.»
دکتر #شفیعی_کدکنی
🆔 @Sayehsokhan
که سرتاپای حافظ را چرا در زر نمیگیرد
«با اطمینان میتوان گفت که هیچ ملتی، شاعری از نوع #حافظ ندارد. #فردوسی بیش و کم نظایری در جهان دارد و #سعدی نیز. حتی جلالالدین #مولانا هم.
ولی حافظِ ما در فرهنگ بشری بیمانند است؛ شاعری که شعر فارسیِ او را زاهدان و عارفان در قنوت نماز به جای ادعیه و آیات عربی بخوانند و در عین حال زندیقان هر دورهای شعر او را آیینهی اندیشههای خود بدانند و از نظر “پیر خطاپوش” حافظ که بر قلم صنع چنان اعتراض خطرناکی کرده است شادمان باشند و در زندگی روزانه مردم ما، دیوانش را در کنار قرآن مجید، سر سفره عقد و هفت سین سال نو قرار دهند و با آن فال بگیرند و استخاره کنند. چنین شاعری در جغرافیای کرهی زمین و در تاریخ بشریت منحصر به فرد است و همانند ندارد.»
دکتر #شفیعی_کدکنی
🆔 @Sayehsokhan
چیست که هر دمی چنین میکشدم به سوی او
عنبر نی و مشک نی بوی وی است بوی او
سلسلهای است بیبها دشمن جمله توبهها
توبه شکست من کیم سنگ من و سبوی او
توبه شکست او بسی توبه و این چنین کسی
پرده دری و دلبری خوی وی است خوی او
توبه من برای او توبه شکن هوای او
توبه من گناه من سوخته پیش روی او
شاخ و درخت عقل و جان نیست مگر به باغ او
آب حیات جاودان نیست مگر به جوی او
عشق و نشاط گستری با می و رطل ساغری
میرسد از کنارها غلغل وهای هوی او
مرد که خودپسند شد همچو کدو بلند شد
تا نشود ز خود تهی پر نشود کدوی او
سایه که باز میشود جمع و دراز میشود
هست ز آفتاب جان قوت جست و جوی او
سایه وی است و نور او جمع وی است و دور او
نور ز عکس روی او سایه ز عکس موی او
ای مه و آفتاب جان پرده دری مکن عیان
تا ز فلک فرودرد پرده هفت توی او
چیست درون جیب من جز تو و من حجاب من
ای من و تو فنا شده پیش بقای اوی او
#مولانا
- غزل شمارهٔ ۲۱۴۷
🆔 @sayehsokhan
عنبر نی و مشک نی بوی وی است بوی او
سلسلهای است بیبها دشمن جمله توبهها
توبه شکست من کیم سنگ من و سبوی او
توبه شکست او بسی توبه و این چنین کسی
پرده دری و دلبری خوی وی است خوی او
توبه من برای او توبه شکن هوای او
توبه من گناه من سوخته پیش روی او
شاخ و درخت عقل و جان نیست مگر به باغ او
آب حیات جاودان نیست مگر به جوی او
عشق و نشاط گستری با می و رطل ساغری
میرسد از کنارها غلغل وهای هوی او
مرد که خودپسند شد همچو کدو بلند شد
تا نشود ز خود تهی پر نشود کدوی او
سایه که باز میشود جمع و دراز میشود
هست ز آفتاب جان قوت جست و جوی او
سایه وی است و نور او جمع وی است و دور او
نور ز عکس روی او سایه ز عکس موی او
ای مه و آفتاب جان پرده دری مکن عیان
تا ز فلک فرودرد پرده هفت توی او
چیست درون جیب من جز تو و من حجاب من
ای من و تو فنا شده پیش بقای اوی او
#مولانا
- غزل شمارهٔ ۲۱۴۷
🆔 @sayehsokhan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سکانسی از فیلم سه رنگ: #آبی
کارگردان: #کریستف_کیشلوفسکی
داستان فیلم: در یک حادثه رانندگی «ژولی»، شوهر و دختر کوچکش را از دست میدهد. شوهر او، آهنگساز مشهوری است. ژولی تصمیم به خودکشی میگیرد، اما جرئت این کار را نمییابد. تلاش میکند از خاطرات و دلبستگیهای گذشتهٔ خود جدا شده و به صورت گمنام زندگی کند. او سعی میکند در زندگی جدیدش، آزاد و رها باشد. قطعهای از موسیقی شوهرش، او را به گذشته میبرد. مردی که دلباختهٔ اوست، تعقیبش میکند و در مییابد که شوهرش با او صادق نبوده، به تدریج به این نتیجه میرسد که انسان هرگز نمیتواند آنگونه که خود میخواهد زندگی کند.
در آدمی عشقی و دردی و خارخاری و تقاضای است که اگر صد هزار عالم ملک او شود، نیاساید و آرام نیابد. خلق در هر پیشهای و صنعتی و منصبی تحصیل میکنند و هیچ آرام نمیگیرند زیرا آنچه مقصود است بهدست نیامده است.
آخر معشوق را دلارام میگویند؛ یعنی که دل به وی آرام گیرد. پس بهغیر، چون آرام و قرار گیرد؟
#مولانا
فیه ما فیه
🆔 @sayehsokhan
کارگردان: #کریستف_کیشلوفسکی
داستان فیلم: در یک حادثه رانندگی «ژولی»، شوهر و دختر کوچکش را از دست میدهد. شوهر او، آهنگساز مشهوری است. ژولی تصمیم به خودکشی میگیرد، اما جرئت این کار را نمییابد. تلاش میکند از خاطرات و دلبستگیهای گذشتهٔ خود جدا شده و به صورت گمنام زندگی کند. او سعی میکند در زندگی جدیدش، آزاد و رها باشد. قطعهای از موسیقی شوهرش، او را به گذشته میبرد. مردی که دلباختهٔ اوست، تعقیبش میکند و در مییابد که شوهرش با او صادق نبوده، به تدریج به این نتیجه میرسد که انسان هرگز نمیتواند آنگونه که خود میخواهد زندگی کند.
در آدمی عشقی و دردی و خارخاری و تقاضای است که اگر صد هزار عالم ملک او شود، نیاساید و آرام نیابد. خلق در هر پیشهای و صنعتی و منصبی تحصیل میکنند و هیچ آرام نمیگیرند زیرا آنچه مقصود است بهدست نیامده است.
آخر معشوق را دلارام میگویند؛ یعنی که دل به وی آرام گیرد. پس بهغیر، چون آرام و قرار گیرد؟
#مولانا
فیه ما فیه
🆔 @sayehsokhan
سنگْ شِکاف میکند در هوس لقای تو
جان پر و بال میزند در طَرَب هوای تو
#مولانا
#سلام_صبحتون_بخیر
🆔 @Sayehsokhan
جان پر و بال میزند در طَرَب هوای تو
#مولانا
#سلام_صبحتون_بخیر
🆔 @Sayehsokhan
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
«نغمه تاریخ» (۶)
قسمت ششم: «کجایید ای شهیدان خدایی»
#هوشنگ_کامکار، هدایایی که سر سفره عقد به او و همسرش هدیه کرده بودند را برداشت، خودش را به بازار رساند و آنها را فروخت تا پولش را بگذارد برای ضبطِ «کجایید ای شهیدان خدایی» که بر اساسِ شعری از #مولانا در دستگاه ماهور نوشته بود.
این اثر اگر چه قبل از جنگ ساخته شد، اما در سالهای آغاز جنگ، به عنوان یکی از نمادهای آن سالها مطرح شد.
قطعه را #بیژن_کامکار اجرا کرد؛ خواننده ای در آن زمان جوان که صدایش در اوج آمادگی بود و یکی از درخشان ترین خوانش های خودش را در همین اثر به نمایش گذاشت.
این اثر را #حشمت_سنجری رهبری کرد؛ همان موسیقیدانی که در آن برهوتِ سالهای بعد از انقلاب، تلاش کرد تا ارکستر سمفونیک را سر و سامانی بدهد و برای این هدف خون دلها خورد و البته که نتوانست به آرزوهایش با این ارکستر برسد اما هر چه بود، ارکستر را از مرگی حتمی رهانید.
قسمت قبلی: 👈 «از خون جوانان وطن لاله دمیده»
کانال موسیقی جرس
@jarasmusic
🆔 @sayehsokhan
قسمت ششم: «کجایید ای شهیدان خدایی»
#هوشنگ_کامکار، هدایایی که سر سفره عقد به او و همسرش هدیه کرده بودند را برداشت، خودش را به بازار رساند و آنها را فروخت تا پولش را بگذارد برای ضبطِ «کجایید ای شهیدان خدایی» که بر اساسِ شعری از #مولانا در دستگاه ماهور نوشته بود.
این اثر اگر چه قبل از جنگ ساخته شد، اما در سالهای آغاز جنگ، به عنوان یکی از نمادهای آن سالها مطرح شد.
قطعه را #بیژن_کامکار اجرا کرد؛ خواننده ای در آن زمان جوان که صدایش در اوج آمادگی بود و یکی از درخشان ترین خوانش های خودش را در همین اثر به نمایش گذاشت.
این اثر را #حشمت_سنجری رهبری کرد؛ همان موسیقیدانی که در آن برهوتِ سالهای بعد از انقلاب، تلاش کرد تا ارکستر سمفونیک را سر و سامانی بدهد و برای این هدف خون دلها خورد و البته که نتوانست به آرزوهایش با این ارکستر برسد اما هر چه بود، ارکستر را از مرگی حتمی رهانید.
قسمت قبلی: 👈 «از خون جوانان وطن لاله دمیده»
کانال موسیقی جرس
@jarasmusic
🆔 @sayehsokhan
به مناسبت هفتصد و پنجاهمین سالگرد درگذشت حضرت #مولانا، بخت حضور در جمع عاشقانش در #قونیه #ترکیه را داشتم. خاک قونیه به یارای نفس حضرت مولانا و قرنها پایکوبی و سماع عاشقان، پیوندگاه آسمان و زمین بوده و اکنون سالهاست آیین بزرگداشت مولانا با شور و حال خاصی در آن برپا میشود تا پیام صلح، دوستی، عشق و انسانیت این عارف بلندمرتبه به همهی جهانیان از هر قوم و نژاد و زبانی برسد.
برای من همچنین افتخار بزرگی است که در آستان بارگاه مولانا، یک نسخه نفیس از قدیمیترین نسخه خطی #مثنوی_معنوی را از دست نوادهی مولانا بانو #اسین_چلبی و مدیرکل اداره فرهنگ قونیه، جناب #عبدالستار دریافت کردم.
#شهرام_ناظری
قونیه
آذر ماه ۱۴۰۲
🆔 @sayehsokhan
برای من همچنین افتخار بزرگی است که در آستان بارگاه مولانا، یک نسخه نفیس از قدیمیترین نسخه خطی #مثنوی_معنوی را از دست نوادهی مولانا بانو #اسین_چلبی و مدیرکل اداره فرهنگ قونیه، جناب #عبدالستار دریافت کردم.
#شهرام_ناظری
قونیه
آذر ماه ۱۴۰۲
🆔 @sayehsokhan
ای دریغا در این خانه دمی بگشودی
مونس خویش بدیدی دل هر موجودی
چشم یعقوب به دیدار پسر شاد شدی
ساقی وصل شراب صمدی پیمودی
رو نمودی که منم شاهد تو باک مدار
از زیان هیچ میندیش چو دیدی سودی
هیچ کس رشک نبردی که فلان دست ببرد
هر کسی در چمن روح به کام آسودی
نیست روزی که سپاه شبش آرد غارت
نیست دینار و درم یا هوس معدودی
حاجتت نیست که یاد طرب کهنه کنی
کی بود در خضر خلد غم امرودی
صد هزاران گره جمع شده بر دل ما
از نصیب کرمش آب شدی بگشودی
صورت حشو خیالات ره ما بستند
تیغ خورشید رخش خفیه شده در خودی
طالب جمله وی است و لقبش مطلوبی
عابد جمله وی است و لقبش معبودی
خادم و مؤذن این مسجد تن جان شماست
ساجدی گشته نهان در صفت مسجودی
ای ایازت دل و جان شمس حق تبریزی
نیست در هر دو جهان چون تو شه محمودی
#مولانا
- غزل شمارهٔ ۲۸۷۰
🆔 @sayehsokhan
مونس خویش بدیدی دل هر موجودی
چشم یعقوب به دیدار پسر شاد شدی
ساقی وصل شراب صمدی پیمودی
رو نمودی که منم شاهد تو باک مدار
از زیان هیچ میندیش چو دیدی سودی
هیچ کس رشک نبردی که فلان دست ببرد
هر کسی در چمن روح به کام آسودی
نیست روزی که سپاه شبش آرد غارت
نیست دینار و درم یا هوس معدودی
حاجتت نیست که یاد طرب کهنه کنی
کی بود در خضر خلد غم امرودی
صد هزاران گره جمع شده بر دل ما
از نصیب کرمش آب شدی بگشودی
صورت حشو خیالات ره ما بستند
تیغ خورشید رخش خفیه شده در خودی
طالب جمله وی است و لقبش مطلوبی
عابد جمله وی است و لقبش معبودی
خادم و مؤذن این مسجد تن جان شماست
ساجدی گشته نهان در صفت مسجودی
ای ایازت دل و جان شمس حق تبریزی
نیست در هر دو جهان چون تو شه محمودی
#مولانا
- غزل شمارهٔ ۲۸۷۰
🆔 @sayehsokhan
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را
نفسی یار شرابم نفسی یار کبابم
چو در این دور خرابم چه کنم دور زمان را
ز همه خلق رمیدم ز همه بازرهیدم
نه نهانم نه پدیدم چه کنم کون و مکان را
ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم
چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را
چو من اندر تک جویم چه روم آب چه جویم
چه توان گفت چه گویم صفت این جوی روان را
چو نهادم سر هستی چه کشم بار کهی را
چو مرا گرگ شبان شد چه کشم ناز شبان را
چه خوشی عشق چه مستی چو قدح بر کف دستی
خنک آن جا که نشستی خنک آن دیده جان را
ز تو هر ذره جهانی ز تو هر قطره چو جانی
چو ز تو یافت نشانی چه کند نام و نشان را
جهت گوهر فایق به تک بحر حقایق
چو به سر باید رفتن چه کنم پای دوان را
به سلاح احد تو ره ما را بزدی تو
همه رختم ستدی تو چه دهم باج ستان را
ز شعاع مه تابان ز خم طره پیچان
دل من شد سبک ای جان بده آن رطل گران را
منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را
منگر جور و جفا را بنگر صد نگران را
غم را لطف لقب کن ز غم و درد طرب کن
هم از این خوب طلب کن فرج و امن و امان را
بطلب امن و امان را بگزین گوشه گران را
بشنو راه دهان را مگشا راه دهان را
#مولانا
- غزل شمارهٔ ۱۶۲
🆔 @sayehsokhan
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را
نفسی یار شرابم نفسی یار کبابم
چو در این دور خرابم چه کنم دور زمان را
ز همه خلق رمیدم ز همه بازرهیدم
نه نهانم نه پدیدم چه کنم کون و مکان را
ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم
چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را
چو من اندر تک جویم چه روم آب چه جویم
چه توان گفت چه گویم صفت این جوی روان را
چو نهادم سر هستی چه کشم بار کهی را
چو مرا گرگ شبان شد چه کشم ناز شبان را
چه خوشی عشق چه مستی چو قدح بر کف دستی
خنک آن جا که نشستی خنک آن دیده جان را
ز تو هر ذره جهانی ز تو هر قطره چو جانی
چو ز تو یافت نشانی چه کند نام و نشان را
جهت گوهر فایق به تک بحر حقایق
چو به سر باید رفتن چه کنم پای دوان را
به سلاح احد تو ره ما را بزدی تو
همه رختم ستدی تو چه دهم باج ستان را
ز شعاع مه تابان ز خم طره پیچان
دل من شد سبک ای جان بده آن رطل گران را
منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را
منگر جور و جفا را بنگر صد نگران را
غم را لطف لقب کن ز غم و درد طرب کن
هم از این خوب طلب کن فرج و امن و امان را
بطلب امن و امان را بگزین گوشه گران را
بشنو راه دهان را مگشا راه دهان را
#مولانا
- غزل شمارهٔ ۱۶۲
🆔 @sayehsokhan
بیا تا عاشقی از سر بگیریم
جهان خاک را در زر بگیریم
بیا تا نوبهار عشق باشیم
نسیم از مشک و از عنبر بگیریم
زمین و کوه و دشت و باغ و جان را
همه در حله اخضر بگیریم
دکان نعمت از باطن گشاییم
چنین خو از درخت تر بگیریم
ز سر خوردن درخت این برگ و بر یافت
ز سر خویش برگ و بر بگیریم
ز دل ره بردهاند ایشان به دلبر
ز دل ما هم ره دلبر بگیریم
مسلمانی بیاموزیم از وی
اگر آن طره کافر بگیریم
دلی دارد غمش چون سنگ مرمر
از آن مرمر دو صد گوهر بگیریم
چو جوشد سنگ او هفتاد چشمه
سبو و کوزه و ساغر بگیریم
کمینه چشمهاش چشمی است روشن
که ما از نور او صد فر بگیریم
#مولانا
- غزل شمارهٔ ۱۵۳۲
🆔 @sayehsokhan
جهان خاک را در زر بگیریم
بیا تا نوبهار عشق باشیم
نسیم از مشک و از عنبر بگیریم
زمین و کوه و دشت و باغ و جان را
همه در حله اخضر بگیریم
دکان نعمت از باطن گشاییم
چنین خو از درخت تر بگیریم
ز سر خوردن درخت این برگ و بر یافت
ز سر خویش برگ و بر بگیریم
ز دل ره بردهاند ایشان به دلبر
ز دل ما هم ره دلبر بگیریم
مسلمانی بیاموزیم از وی
اگر آن طره کافر بگیریم
دلی دارد غمش چون سنگ مرمر
از آن مرمر دو صد گوهر بگیریم
چو جوشد سنگ او هفتاد چشمه
سبو و کوزه و ساغر بگیریم
کمینه چشمهاش چشمی است روشن
که ما از نور او صد فر بگیریم
#مولانا
- غزل شمارهٔ ۱۵۳۲
🆔 @sayehsokhan
هزار جان مقدس فدای روی تو باد
که در جهان چو تو خوبی کسی ندید و نزاد
هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق
که او به دام هوای چو تو شهی افتاد
ز صورت تو حکایت کنند یا ز صفت
که هر یکی ز یکی خوبتر زهی بنیاد
دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر
ز سحر چشم خوشت آن همه گره بگشاد
بلندبین ز تو گشتست هر دو دیده عشق
ببین تو قوت شاگرد و حکمت استاد
نشستهایم دل و عشق و کالبد پیشت
یکی خراب و یکی مست وان دگر دلشاد
به حکم تست بگریانی و بخندانی
همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون باد
به باد عشق تو زردیم هم بدان سبزیم
تو راست جمله ولایت تو راست جمله مراد
کلوخ و سنگ چه داند بهار را چه اثر
بهار را ز چمن پرس و سنبل و شمشاد
درخت را ز برون سوی باد گرداند
درخت دل را باد اندرونست یعنی یاد
به زیر سایه زلفت دلم چه خوش خفتهست
خراب و مست و لطیف و خوش و کش و آزاد
چو غیرت تو دلم را ز خواب بجهانید
خمار خیزد و فریاد دردهد فریاد
ولی چو مست کنی مر مرا غلط گردم
گمان برم که امیرم چرا شوم منقاد
به وقت درد بگوییم کای تو و همه تو
چو درد رفت حجابی میان ما بنهاد
در آن زمان که کند عقل عاقبت بینی
ندا ز عشق برآید که هرچ بادا باد
#مولانا
- غزل شمارهٔ ۹۲۸
🆔 @sayehsokhan
که در جهان چو تو خوبی کسی ندید و نزاد
هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق
که او به دام هوای چو تو شهی افتاد
ز صورت تو حکایت کنند یا ز صفت
که هر یکی ز یکی خوبتر زهی بنیاد
دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر
ز سحر چشم خوشت آن همه گره بگشاد
بلندبین ز تو گشتست هر دو دیده عشق
ببین تو قوت شاگرد و حکمت استاد
نشستهایم دل و عشق و کالبد پیشت
یکی خراب و یکی مست وان دگر دلشاد
به حکم تست بگریانی و بخندانی
همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون باد
به باد عشق تو زردیم هم بدان سبزیم
تو راست جمله ولایت تو راست جمله مراد
کلوخ و سنگ چه داند بهار را چه اثر
بهار را ز چمن پرس و سنبل و شمشاد
درخت را ز برون سوی باد گرداند
درخت دل را باد اندرونست یعنی یاد
به زیر سایه زلفت دلم چه خوش خفتهست
خراب و مست و لطیف و خوش و کش و آزاد
چو غیرت تو دلم را ز خواب بجهانید
خمار خیزد و فریاد دردهد فریاد
ولی چو مست کنی مر مرا غلط گردم
گمان برم که امیرم چرا شوم منقاد
به وقت درد بگوییم کای تو و همه تو
چو درد رفت حجابی میان ما بنهاد
در آن زمان که کند عقل عاقبت بینی
ندا ز عشق برآید که هرچ بادا باد
#مولانا
- غزل شمارهٔ ۹۲۸
🆔 @sayehsokhan
نوزاییِ مولانا
من نیز چو تو عاقل و هشیار بُدم
با جملهٔ عاشقان به انکار بُدم
دیوانه و مست و هایهایی گشتم
گویی که همه عمر در این کار بُدم
(مولانا، رباعیِ ۱۱۳۹)
ما نیز چو تو منکر این غلغله بودیم
گشتیم به یک غمزه چنین سُغبهٔ دلدار
(غزلِ ۹۵۵) (سُغبه: فریفته)
عُطاردوار دفترباره بودم
زَبَردستِ ادیبانْ مینشستم
چو دیدم لوحِ پیشانیِّ ساقی
شدم مست و قلمها را شکستم
(غزلِ ۱۲۵۴)
زاهد بودم، ترانهگویم کردی
سرفتنهٔ بزم و بادهجویم کردی
سجّادهنشین باوقاری بودم
بازیچهٔ کودکان کویم کردی
(رباعیِ ۱۷۰۹)
در دست همیشه مُصحفم بود
وز عشق گرفتهام چغانه
اندر دهنی که بود تسبیح
شعرست و دوبیتی و ترانه
(قصیده ۳۲) (چغانه: نوعی ساز)
به اندیشه فروبُرد مرا عقلْ چهل سال
به شصت و دو شدم صید و ز تدبیر بجستم
پیِ نان بدویدیم، یکی چند به تزویر
خدا داد غذایی که ز تزویر بجستم
(غزلِ ۱۲۶۳)
اشارات #مولانا در این ابیات از تحوّلی شگفت حکایت دارند. تحوّلی که او را از اندیشهپرستی و کتابزدگی رهایی بخشید.
گویی آن رخداد، رخداد فراغتبخش بود.
فراغتبخش از کتاببارگی.
#سهراب_سپهری در دفتر «حجمِ سبز» شعری دارد که بیشباهت به تجربه #مولانا نیست:
«یک نفر آمد کتابهای مرا بُرد
روی سرم سقفی از تناسب گلها کشید.
عصر مرا با دریچههای مکرّرْ وسیع کرد
میز مرا زیر معنویت باران نهاد.
بعد، نشستیم.
حرف زدیم از دقیقههای مُشجّر،
از کلماتی که زندگانیشان، در وسط آب میگذشت.»
تجربهٔ اصیل و ناب آن است که ما را از اسارت کتابها و وسواس اندیشهها نجات دهد.
🆔 @sayehsokhan
من نیز چو تو عاقل و هشیار بُدم
با جملهٔ عاشقان به انکار بُدم
دیوانه و مست و هایهایی گشتم
گویی که همه عمر در این کار بُدم
(مولانا، رباعیِ ۱۱۳۹)
ما نیز چو تو منکر این غلغله بودیم
گشتیم به یک غمزه چنین سُغبهٔ دلدار
(غزلِ ۹۵۵) (سُغبه: فریفته)
عُطاردوار دفترباره بودم
زَبَردستِ ادیبانْ مینشستم
چو دیدم لوحِ پیشانیِّ ساقی
شدم مست و قلمها را شکستم
(غزلِ ۱۲۵۴)
زاهد بودم، ترانهگویم کردی
سرفتنهٔ بزم و بادهجویم کردی
سجّادهنشین باوقاری بودم
بازیچهٔ کودکان کویم کردی
(رباعیِ ۱۷۰۹)
در دست همیشه مُصحفم بود
وز عشق گرفتهام چغانه
اندر دهنی که بود تسبیح
شعرست و دوبیتی و ترانه
(قصیده ۳۲) (چغانه: نوعی ساز)
به اندیشه فروبُرد مرا عقلْ چهل سال
به شصت و دو شدم صید و ز تدبیر بجستم
پیِ نان بدویدیم، یکی چند به تزویر
خدا داد غذایی که ز تزویر بجستم
(غزلِ ۱۲۶۳)
اشارات #مولانا در این ابیات از تحوّلی شگفت حکایت دارند. تحوّلی که او را از اندیشهپرستی و کتابزدگی رهایی بخشید.
گویی آن رخداد، رخداد فراغتبخش بود.
فراغتبخش از کتاببارگی.
#سهراب_سپهری در دفتر «حجمِ سبز» شعری دارد که بیشباهت به تجربه #مولانا نیست:
«یک نفر آمد کتابهای مرا بُرد
روی سرم سقفی از تناسب گلها کشید.
عصر مرا با دریچههای مکرّرْ وسیع کرد
میز مرا زیر معنویت باران نهاد.
بعد، نشستیم.
حرف زدیم از دقیقههای مُشجّر،
از کلماتی که زندگانیشان، در وسط آب میگذشت.»
تجربهٔ اصیل و ناب آن است که ما را از اسارت کتابها و وسواس اندیشهها نجات دهد.
🆔 @sayehsokhan