#گِره
بادی سرد میان دو کتف ویرایش رفت. تکانخورد و دید نخل سربره را که میان هوا و زمین خرما خیرات میکند.
همینطور که نشسته بود در کنج حمام و آب در تشت را دست میکشید ادرار کرد. کف حمام خونی کمرنگ و بی جان روان شد. دست نهاده بود زیر خودش و یهو داد کشید:
- آه. چه بودی که تمام نشدی. اگر چیز خوبی بودی نبودی پیشم. مردم ارث کارخانه میارند منم سنگ. تف به این زندگی سنگ انداز
- دنیا مثل تو نداره. نداره که بیاره.
موبایل زنگ خورد و عکس اناری در بشقاب بالا آمد.
- سلام آذرمهرجام. همه جام جهانبین منی. رونق بازارم.
- سلام شیرجان خوبی ستین؟
- بهترم گلنازم. تازه دفع شد این لعنتی.
- پس به موقع زنگ زدم عزیزم. خوبه راحت شدی.
- آره جانم. کلی حست کردم در خودم. درد با بودنت عین باران دم صبح قشنگ است.
- جووونم. کلی انرژی مثبت فرستادم برایت. رفتم در تراس و موهایم را اول شونه زدم. بعد در دو دست گرفتم سمت آسمان و گفتم: بسه دیگر این شیرجان را خسته کرده کلیه درد. کمککن تمام شود.
- ای جان. چه خوب که هستی نورچشمم.
- عروس توام و به قول خودت آن توام.
چشم بست و درد را دوباره در مثانه با دستهایش مالش میداد. با آه و آخ گفت:
- با هر صدای زنگ موبایلی که میشنوم باید او را حس کنم. ولی کی خودش را نشان میدهد. خسته شدم از بس گوشی تایم کردم که زنگ بخورد. آخه زن بور نیست که زنبور شود به آب. گُنج است همان گنج پنهان. پس کی میاد؟
سرش را چسباند بین دو زانو و گریهکنان خواند:
- در زمینی که زمان کاشت مرا
گل بیخارش به جز خار نبود
پستی و هرزگی و هرزه دری
ای دریغا بهر کسی عار نبود
زار و بدبخت و گرفتار کسی
که به این عار گرفتار نبود
روزی در حمام نوشته شده بود:
تازه شده بودم پرانتز خود که زدند و کشتند کفتارها همه کفترهایم را.
چقدر بیخود سنگ زدند سنگاندیشان عوضی و مرا به مچاله آباد روان داشتند تا خویش را با پستی روان کنند. نقابشان که بیفتد عین یک اهریمن پلیدی دارند. ماستشان کره که ندارد هیچ آب گچ است. کاش همه به آینه بنگرند تا خطهای پیشانی شان را به مثابه جواز دفن شده نبینند. زندگی به باران بودن میماند پس بمانید در آینه خود که سبابهها شلتوکها میکارد.
#آریا_پورفریاد
از مجموعه داستان #اکنون(5)
🆔 @Sayehsokhan
بادی سرد میان دو کتف ویرایش رفت. تکانخورد و دید نخل سربره را که میان هوا و زمین خرما خیرات میکند.
همینطور که نشسته بود در کنج حمام و آب در تشت را دست میکشید ادرار کرد. کف حمام خونی کمرنگ و بی جان روان شد. دست نهاده بود زیر خودش و یهو داد کشید:
- آه. چه بودی که تمام نشدی. اگر چیز خوبی بودی نبودی پیشم. مردم ارث کارخانه میارند منم سنگ. تف به این زندگی سنگ انداز
- دنیا مثل تو نداره. نداره که بیاره.
موبایل زنگ خورد و عکس اناری در بشقاب بالا آمد.
- سلام آذرمهرجام. همه جام جهانبین منی. رونق بازارم.
- سلام شیرجان خوبی ستین؟
- بهترم گلنازم. تازه دفع شد این لعنتی.
- پس به موقع زنگ زدم عزیزم. خوبه راحت شدی.
- آره جانم. کلی حست کردم در خودم. درد با بودنت عین باران دم صبح قشنگ است.
- جووونم. کلی انرژی مثبت فرستادم برایت. رفتم در تراس و موهایم را اول شونه زدم. بعد در دو دست گرفتم سمت آسمان و گفتم: بسه دیگر این شیرجان را خسته کرده کلیه درد. کمککن تمام شود.
- ای جان. چه خوب که هستی نورچشمم.
- عروس توام و به قول خودت آن توام.
چشم بست و درد را دوباره در مثانه با دستهایش مالش میداد. با آه و آخ گفت:
- با هر صدای زنگ موبایلی که میشنوم باید او را حس کنم. ولی کی خودش را نشان میدهد. خسته شدم از بس گوشی تایم کردم که زنگ بخورد. آخه زن بور نیست که زنبور شود به آب. گُنج است همان گنج پنهان. پس کی میاد؟
سرش را چسباند بین دو زانو و گریهکنان خواند:
- در زمینی که زمان کاشت مرا
گل بیخارش به جز خار نبود
پستی و هرزگی و هرزه دری
ای دریغا بهر کسی عار نبود
زار و بدبخت و گرفتار کسی
که به این عار گرفتار نبود
روزی در حمام نوشته شده بود:
تازه شده بودم پرانتز خود که زدند و کشتند کفتارها همه کفترهایم را.
چقدر بیخود سنگ زدند سنگاندیشان عوضی و مرا به مچاله آباد روان داشتند تا خویش را با پستی روان کنند. نقابشان که بیفتد عین یک اهریمن پلیدی دارند. ماستشان کره که ندارد هیچ آب گچ است. کاش همه به آینه بنگرند تا خطهای پیشانی شان را به مثابه جواز دفن شده نبینند. زندگی به باران بودن میماند پس بمانید در آینه خود که سبابهها شلتوکها میکارد.
#آریا_پورفریاد
از مجموعه داستان #اکنون(5)
🆔 @Sayehsokhan