نشر سایه سخن
9.72K subscribers
13K photos
4.74K videos
270 files
3.77K links


📚📚کتابخانه ای همراه؛
همراه با شما تا هنر زندگی🌹🌹

خرید کتاب:
⬇️⬇️⬇️⬇️
www.sayehsokhan.com

📚ثبت سفارش مستقیم کتاب در دایرکت اینستاگرام:
👇👇👇👇
https://b2n.ir/s05391

آدرس: خ 12فروردین، کوچه بهشت آیین، پ 19 همکف
تلفن:66496410
Download Telegram
بیشتر از سنش می فهمید... تو آینه جوون بود ولی باهاش که هم کلام می شدی حس می کردی انگار یه آدم هفتاد ساله تو مغزش زندگی می کنه... جلو جلو حرفتو می گفت... درد شناس بود و می دونست درد و دل چیه... انگار همه چی رو تجربه کرده بود... کی و کجاشو نمی دونم فقط می دونم درکت می کرد...
هر وقت تو دلم طوفان بود می رفتم پیشش... فقط اون می فهمید دل طوفانی چیه...
تا شروع کردم به حرف زدن فهمید ته حرفمو... نگام کرد و گفت : دل آدمیزاد قفل داره... وقتی یکی کلید انداخت و اومد تو، یعنی اونجا خونه ی خودشه... اونجا آرامش داره... حتی اگر بی دعوت اومده باشه ، سخت میشه بیرونش کرد... قبل از هر تصمیمی یادت باشه اون قسم راستت بود... سر دردش مریضت می کرد... قبل از اینکه کلید خونه ی دلت رو بگیری ازش خوب فکر کن...به این فکر کن که " شاید دیگه پیش نیاد "
فکر کردم... گفتم مگه من چند سالمه که دیگه پیش نیاد... مگه همین یه کلید هست که به قفل دلم خورده... پیش میاد انقدر که تعدادش از دستم در بره... فقط خندید... یه نفس عمیق کشید و گفت " یه جای زندگی به حرفم می رسی... روزی که گرفتار حقیقت بشی"
یه جای زندگی به حرفش رسیدم... روزی که گرفتار حقیقت شدم... حقیقتی که می گفت خیلی از اتفاقات زندگی فقط همون یه باره... شاید دیگه پیش نیاد...
شاید همون یه کلید فقط قفل دلت رو باز کنه... از همون روز یه آدم هفتاد ساله رفت تو مغزم... یکی که به همه می گفت حواست باشه " شاید دیگه پیش نیاد "

👤 #حسین_حائریان
@hosseinhaerian
🆔 @SayehSokhan
زندگیِ من یک داستان تکراری بود ... همه می خواستند صدایشان را بشنوم ... خستگی هایشان را بفهمم و مشکلاتشان را درک کنم ‌... من رفیق دردهای دیگران بودم ... اولین کسی که در مشکلات و ناراحتی ها سراغش را می گرفتند ... چون می دانستند من مراعاتشان را می کنم ‌... مراعات زخمی که از گذشته داشتند ... گذشته ای که من در آن نبودم ...
می دانستند در روزهای سخت آن ها را تنها نمی گذارم ...می دانستند آرامش آن ها اولویت زندگی من است حتی به قیمت نادیده گرفتن خودم...من خریدار غم و مشکلات و دلِ گرفته شان بودم ...
اما هیچوقت در زندگی کسی خریدار خستگی هایم نشد ...‌ کسی حرفم را نفهمید و مشکلاتم را درک نکرد ...کسی مراعات حال من را نکرد...
من همیشه در روز های سخت تنها بودم ...
« زندگیِ من یک داستان تکراری بود ..‌.»
✍️ #حسین_حائریان
@hosseinhaerian
پ.ن:
وقتى اين نوشته را مى خوانيم شايد داستان زندگى خيلي از ما باشد حتى خود من !
ولى توجه كنيم كه اين اشتباه ماست اگر نيازهاى خودمان را در راه آرامش ديگران زير پا گذاشته باشيم مگر اينكه با عشق باشد و خودمان از آن آرامش محظوظ شده باشيم كه منتى بر سر كسى نخواهد بود . پس حتي در اين شرايط هم روى صندلى قربانى ننشينيم و مسئوليت ادامه راه را با توجه به خواسته ها و اولويت هايمان به عهده بگيريم .
حواسمان باشد ما مسئول اين هستيم كه اولويت اول خودمان باشيم نه هيچ كس ديگرى!
✍️ #دكتر_نيلوفر_اله_وردى
🌨🌿🌸♥️🌸🌿🌨
@niloofar_allahverdi
🆔 @SayehSokhan
🎯🎯 #در_جستجوی_خوشبختی


عادت همیشگی ام بود...
از همان کودکی به این سوال فکر می کردم...
چه کسی از همه خوشبخت تر است؟!
در کودکی فکر می کردم آن مردی که سر خیابان اسباب بازی فروشی دارد حتما خوشبخت ترین انسان دنیاست...
اما چند سال بعد که از خواب بیدار شدم بروم به مدرسه نظرم عوض شد و فکر کردم پسر شش ساله ی همسایه مان از همه خوشبخت تر است چون مدرسه نمی رود و می تواند چند ساعت بیشتر بخوابد...
نوجوان که بودم فکر می کردم حتما خوشبخت ترین انسان دنیا یکی از سوپر استارهای سینماست یا یک ورزشکار معروف...
آن روزها خوشبختی را در شهرت می دیدم...
مدت ها گذشت و معنی خوشبختی هر روز برایم عوض می شد...
بستگی به شرایط داشت گاهی خوشبختی را در ثروت می دیدم و وقتی که بیمار می شدم در سلامتی...
سال ها گذشت و زندگی به من ثابت کرد خوشبختی برای هر انسانی یک تعریف دارد...
گاهی ما در زندگی به اتفاقی که آن را خوشبختی می دانیم می رسیم ولی باز احساس خوشبختی نمی کنیم...چون گذر زمان و تغییر شرایط تعریف ما از خوشبختی را عوض کرده...
کاش بدانیم خوشبختی واقعی داشتن "آرامش" است...خوشبختی ای که نه گذر زمان و نه تغییر شرایط نمی تواند آن را از ما بگیرد...
دنیا پر است از انسان هایی که همه چیز دارند به جز آرامش... کسانی که هرگز خوشبخت نمی شوند...

#حسین_حائریان

🆔 @sayehsokhan
"قرار بود باسواد شویم..."

یک عمر صبح زود بیدار شدیم و لباس فرم پوشیدیم. صبحانه خورده و نخورده، خواب و بیدار، خوشحال و ناراحت، با ذوق یا به زور، راه افتادیم به سمت مدرسه...

قرار بود باسواد شویم...

روی نیمکت نشستیم، صدای حرکت گچ روی تخته‌ی سبزرنگی که می‌گفتند سیاه است را شنیدیم، با زنگ تفریح نفس راحت کشیدیم و زنگ آخر که می‌خورد مثل پرنده که در قفسش باز می‌شود از خوشحالی پرواز کردیم...

قرار بود باسواد شویم...

بند دوم انگشت اشاره‌مان را زیر فشار قلم له کردیم و مشق نوشتیم،‌ به ما دیکته گفتند تا درست بنویسیم... گفتند از روی غلط‌هایت بنویس تا یاد بگیری، ما نوشتیم و یاد گرفتیم...

قرار بود باسواد شویم...

از شعر، از گذشته‌های دور، از مناطق حاصلخیز، از جامعه، از فیثاغورث، از قانون جاذبه، از جدول مندلیف گفتند، تا ما همه‌چیز را یاد بگیریم...
استرس و نگرانی... شب‌بیداری و تارک دنیا شدن. کنکور شوخی نداشت، باید دانشجو می‌شدیم.

قرار بود باسواد شویم...

دانشگاه، جزوه، کتاب، امتحان و نمره... تمام شد. تبریک حالا ما دیگر باسواد شدیم.
فقط می‌خواهم چند سوال بپرسم...

ما چقدر سواد رفتار اجتماعی داریم؟
ما چقدر سواد فرهنگی داریم؟
ما چقدر سواد رابطه داریم؟
ما چقدر سواد دوست‌داشتن داریم؟
ما چقدر سواد انسانیت داریم؟
ما چقدر سواد زندگی داریم؟

قرار بود باسواد شویم...

👤#حسین_حائریان

@cafe_hamdeli1
🆔 @Sayehsokhan