نشر سایه سخن
9.72K subscribers
13K photos
4.74K videos
270 files
3.77K links


📚📚کتابخانه ای همراه؛
همراه با شما تا هنر زندگی🌹🌹

خرید کتاب:
⬇️⬇️⬇️⬇️
www.sayehsokhan.com

📚ثبت سفارش مستقیم کتاب در دایرکت اینستاگرام:
👇👇👇👇
https://b2n.ir/s05391

آدرس: خ 12فروردین، کوچه بهشت آیین، پ 19 همکف
تلفن:66496410
Download Telegram
#حکایت
در فولكلور آلمان، قصه ای به این شرح هست:
مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شك كرد كه همسایه اش آن را دزدیده باشد. برای همین، تمام روز او را زیر نظر گرفت.
متوجه شد كه همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یك دزد راه می رود، مثل دزدی كه می خواهد چیزی را پنهان كند پچ پچ می كند....
مرد آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض كند، نزد قاضی برود و شكایت كند.اما همین كه وارد خانه شد، تبرش را پیدا كرد. زنش آن را جابه جا كرده بود.
مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت كه او مثل یك آدم شریف راه می رود، حرف می زند، و رفتار می كند!
ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم!

🆔 @SayehSokhan
💬 #اصالت بهتر است یا #تربیت_خانوادگی؟

#حکایت

روزی #شاه_عباس در اصفهان به خدمت عالم زمانه #شیخ_بهائی رسید پس از سلام و احوالپرسی از شیخ پرسید:
در برخورد با افراد اجتماع اصالت ذاتیِ آنها بهتر است یا تربیت خانوادگی شان؟
شیخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولی به نظر من #اصالت ارجح است.
و شاه بر خلاف او گفت : شک نکنید که #تربیت مهم تر است.
بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچیک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند.
بناچار شاه برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ🏛 دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند.
فردای آن روز هنگام غروب شیخ به کاخ رسید

بعد از تشریفات اولیه وقت شام فرا رسید سفره ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ و برقی نبود مهمانخانه سخت تاریک بود
در این لحظه پادشاه دستی به کف زد 👏و با اشاره او چهار گربه 🐈شمع به دست حاضر شدند🕯و آنجا را روشن کردند. 💡
در هنگام شام، شاه دستی پشت شیخ زد و گفت دیدی گفتم "تربیت" از "اصالت" مهم تر است
ما این گربه های نااهل را اهل و رام کردیم که این نتیجه اهمیت "تربیت" است.
شیخ در عین اینکه هاج و واج مانده بود گفت من فقط به یک شرط حرف شما را می پذیرم و آن اینکه فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند.
شاه که از حرف شیخ سخت تعجب کرده بود گفت
این چه حرفیست فردا مثل امروز و امروز هم مثل دیروز!
کار آنها اکتسابی است که با تربیت و ممارست و تمرین یاد انجام می شود

ولی شیخ دست بردار نبود که نبود تا جایی که شاه عباس را مجبور کرد تا این کار را فردا تکرار کند
لذا شیخ فکورانه به خانه رفت.
او وقتی از کاخ برگشت بی درنگ دست به کار شد
چهار جوراب برداشت و چهار موش در آن نهاد.🐀
فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت تشریفات همان و سفره همان و گربه های بازیگر همان شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز را تاکیدی بر صحت حرفهایش می دید
زیر لب برای شیخ رجز می خواند که در این زمان شیخ موشها را رها کرد.🐁
در آن هنگام هنگامه ای به پا شد یک گربه به شرق دیگری به غرب آن یکی شمال و این یکی جنوب.....
این بار شیخ دستی بر پشت شاه زد و گفت: شهریارا !
یادت باشد اصالت گربه موش گرفتن است گرچه "تربیت" هم بسیار مهم است
ولی"اصالت" مهم تر
یادت باشد با "تربیت" می توان گربه اهلی را رام و آرام كرد 🐈
ولی هرگاه گربه موش را دید به اصل و "اصالت" خود بر میگردد.

👌 #اصالت افراد رو نادیده نگیرید
منبع:@hamkam42
🆔 @SayehSokhan

#حکایت
به شیوانا خبر دادند که یکی از شاگردان قدیمی اش در شهری دور از طریق معرفت دور شده و راه ولگردی را پیشه کرده است. شیوانا چندین هفته سفر کرد تا به شهر آن شاگرد قدیمی رسید. بدون اینکه استراحتی کند مستقیماً سراغ او را گرفت و پس از ساعتها جستجو او را در یک محل نامناسب یافت.

مقابلش ایستاد؛ سری تکان داد و از او پرسید: تو اینجا چه میکنی دوست قدیمی؟ !!

شاگرد لبخند تلخی زد و شانه هایش را بالا انداخت و گفت: من لیاقت درسهای شما را نداشتم استاد! حق من خیلی بدتر از اینهاست! شما این همه راه آمده اید تا به من چه بگویید؟

شیوانا تبسمی کرد و گفت: من هنوز هم خودم را استاد تو میدانم. آمده ام تا درس امروزت را بدهم و بروم.

شاگردِ مأیوس و ناامید، نگاهش را به چشمان شیوانا دوخت و پرسید: یعنی این همه راه را به خاطر من آمده اید؟ !!

شیوانا با اطمینان گفت: البته! لیاقت تو خیلی بیشتر از اینهاست .

درس امروز این است:

هرگز با خودت قهر مکن.

هرگز مگذار دیگران وادارت کنند با خودت قهر کنی.

و هرگز اجازه مده دیگران وادارت کنند خودت، خودت را محکوم کنی.

به محض اینکه خودت با خودت قهر کنی دیگر نسبت به سلامت ذهن و روان و جسم خود بی اعتنا میشوی و هر نوع بیحرمتی به جسم و روح خودت را میپذیری.

همیشه با خودت آشتی باش و همیشه برای جبران خطاها به خودت فرصت بده.

تکرار میکنم: خودت آخرین نفری باش که در این دنیا با خودت قهر میکنی ...

درس امروز من همین است.

شیوانا پیشانی شاگردش را بوسید و بلافاصله بدون اینکه استراحتی کند به سمت دهکدهاش بازگشت. چند هفته بعد به او خبر دادند که شاگرد قدیمیاش وارد مدرسه شده و سراغش را میگیرد. شیوانا به استقبالش رفت و او را دید که سالم و سرحال در لباسی تمیز و مرتب مقابلش ایستاده است.

شیوانا تبسمی کرد و او را در آغوش گرفت و آرام در گوشش گفت: اکنون که با خودت آشتی کرده ای یاد بگیر که از خودت طرفداری کنی.

به هیچکس اجازه نده تو را با یادآوری گذشته ات وادار به سرافکندگی کند.

همیشه از خودت و ذهن و روح و جسم خودت دفاع کن.

هرگز مگذار دیگران وادارت سازند، دفاع از خودت را فراموش کنی و به تو توهین کنند.

خودت اولین نفری باش که در این دنیا از حیثیت خودت دفاع میکنی.

درس امروزت همین است!

🌾🌿🌴🍃🎄
👇 با ما همراه باشید 👇
https://telegram.me/joinchat/BfnP1Dvstpin65sbntsnQg
#حکایت
روزی شخصی از کودکی خردسال پرسید : مسجد این محل کجاست فرزندم ؟
کودک گفت : انتهاى همين كوچه به چپ برويد ، آنجا گنبد مسجد را خواهی دید ...

کودک را گفت : احسنت بر تو اى فرزندم !
من هم اکنون در آنجا مجلسى دارم ، بيا و بر سخنانم گوش فرا ده ...
کودک پرسید : مجلس بحثِ تو چه باشد ...؟
گفت : راه بهشت را بر مردم نشان دهم ...!
کودک خندید و گفت :
تو راه مسجد را ندانى چگونه راه بهشت را به مردم نشان میدهی !

👤 استاد علی اکبر دهخدا
📖 : امثال و حکم

🆔 @SayehSokhan
#حکایت

عالمی مشغول نوشتن با مداد بود ؛
کودکی پرسید: چه می نویسی ؟ عالم لبخندی زد و گفت :

مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم، می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی ...!!!

پسرک تعجب کرد ... چون چیز خاصی در مداد ندید.
عالم گفت : " پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را بدست آوری ... "

#اول : می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکنی دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست 《 خداست 》...

#دوم : گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنج مداد می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می بري از تو انسان بهتری می سازد ...

#سوم : مداد همیشه اجازه می‌دهد برای پاک کردن اشتباه از پاکن استفاده کنی، پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست ...

#چهارم : چوب مداد در نوشتن مهم نیست، مهم مغز مداد است که درون چوب است، پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید ...

#پنجم : مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد، پس بدان هر کاری در زندگی ات میکنی، ردی از آن به جا میماند، پس در انتخاب اعمالت دقت کن ...

🆔 @SatehSokhan
#حکایت
دهقان پیر با ناله می گفت:
ارباب....
آخر درد من یکی دوتا نیست با وجود این همه بدبختی نمی دانم دیگر چرا خدا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده، دخترم همه چیز را دوتا می بیند.
ارباب پرخاش کرد که:
بدبخت، چهل سال است که نان مرا زهرمار میکنی، مگر کور هستی، نمی بینی که چشم دختر من هم چپ است...؟
دهقان گفت:
چرا ارباب می بینم اما چیزی که هست، دختر شما همه این خوشبختی هارا دوتا می بیند ولی دختر من این همه بدبختی را...

👤 دهخدا
🆔 @SayehSokhan
#حکایت

انوشیروان را معلمى بود.
روزى معلم او را بدون تقصیر بیازرد.
انوشیروان کینه او را به دل گرفت تا به پادشاهى رسید.
روزى او را طلبید و با تندى از او پرسید که،
چرا به من بى سبب ظلم نمودى ؟
معلم گفت : چون امید آن داشتم که بعد از پدر به پادشاهى برسى .
خواستم که تو را طعم ظلم بچشانم ،
تا در ایام سلطنت به کسى ظلم ننمائى ...

امثال و حکم
🆔 @SayehSokhan
#حکایت

روزی شخصی حکیمی را گفت :
شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت؟

حکیم پرسید : این پرسش برای چیست؟
جوان گفت : من شاید خیری برای اقوام و دوستان خودم نداشته باشم اما تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم!

حکیم خندید و گفت : آدم بسیار بدبختی هستی! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا در سختی و مشقت نمیرند حال تو فقط به دنبال مردگانت هستی؟

🆔 @SayehSokhan
#حکایت

روزی در کلاس استاد دکتر بنی احمد دانشجوئی پرسید: استاد شما چرا همیشه کراوات می زنید؟
استاد گفت: از روزی که در فرانسه دانشگاه رفتم. آن روزها در ایران به کراوات می گفتند افسار؛ اما می دانید کراوات چه تغیری در زندگی من داد؟ کسی که کراوات می زند باید یقه ی پیراهنش تمیز باشد پس باید پیراهن او تمیز باشد. کسی که کراوات می زند و پیراهنش تمیز است باید کت و شلوارش تمیز باشد. کسی که کراوات می زند پیراهن، کت و شلوارش تمیز است باید کفش او واکس زده باشد. کسی که کراوات می زند و لباس تمیز می پوشد و کفش او واکس زده است در خیابان درست راه می رود زیرا اگر لباس او کثیف باشد کراوات به گردن او گریه می کند.

چقدر سخت بود اما از فردا همه در دانشگاه کراوات زدیم. راست گفت؛ درست راه می رفتیم. به یکدیگر احترام می گذاشتیم. با کسی که کراوات نمی زد، دخترها نگاهش هم نمی کردند. در نهار خوری تنها می نشست. کم کم همه کراوات زدند. عکس کارت دانشجوئی ما دیگر با کراوات بود. من یاد ندارم بدون کراوات جائی رفته باشم در اداره در مهمانی در سخنرانی و کم کم در زندگی تا اینکه انقلاب شد.

در دانشگاه کراواتی ها را اخراج کردند در ادارات کراواتی ها را راه ندادند در خیابان کراواتی ها را می گرفتند. کم کم ترسیدم کراوات بزنم اول کت و شلوارم عوض شد، بعد بدون اتو شد، بعد پیراهنم کثیف شد، بعد کم کم من ماندم با یک عرق گیر و یک زیر پیراهنی با یک جفت دمپائی پلاستیکی با یک عدد پیژامه و یا یک شلوار کُردی. دیگر از وسط خیابان رد می شوم فحشم می دهند مهم نیست من هم فحش می دهم. کنار خیابان دل و جیگر و یا سیراب شیردون می خورم. آشغال توی خیابان می ریزم. نه دیگر کسی به من سلام می کند، نه من به کسی احترام میگذارم. اتوبوس بی نوبت سوار می شوم، نان را بی نوبت از نانوائی میگیرم، چقدر تازگی ها حرف زشت میزنم.

به راستی خودم هم نمی دانم اون همه احترام و ادب بخاطر کراوات من بود یا در جامعه ای زندگی می کردم که همه یاد گرفته بودیم برای پیشرفت در هر جامعه ای ابتدا باید کروات زد! حیف شد کراواتم را باز کردند.
🆔 @sayehsokhan
#حکایت 📖

فردی فقیر که برای نگه داری روغن اندک خود خیک نداشت
روباهی شکار کرد و از پوست آن خیک روغن ساخت
به او گفتند : پوست روباه حرام است
او برای نظر خواهی نزد یک نفر مکتب دار رفت و سوال کرد ؛ مکتب دار عصبانی شد و گفت : تو نمی دانی که روباه حرام است ..!؟
مرد گفت : ای داد و بیدا بد شد
مکتب دارپرسید : مگر چی شده ؟
گفت : آقا روغنی در آن است که برای حضرتعالی آورده ام
مکتب دار گفت : جانور ؛ روبه بوده یا روباه ؟
مرد گفت : نمی دانم روبه چیست
مکتب دار گفت : حیوانی است بسیار شبیه روباه ؛ برو آن را بیاور انشالله روبه است
انشالله پاک است بد به دل راه نده ...

@Academic_Library
🆔 @SayehSokhan
Audio
#بشنویم_و_لذت_ببریم☺️

👌 #حکایت جُستن آن درخت کی هر که میوهٔ آن درخت خورد نَمیرَد از دفتر دوم #مثنوی_مولوی
با صدای #صلاح_عبدالهی و #زهرا_آجیلی
برشی از آلبوم صوتی #لب_لباب_مثنوی انتشارات #سایه_سخن

گفت دانایی برای داستان
که درختی هست در هندوستان

هر کسی کز میوهٔ او خورد و برد
نی شود او پیر نی هرگز بمرد

پادشاهی این شنید از صادقی
بر درخت و میوه‌اش شد عاشقی

قاصدی دانا ز دیوان ادب
سوی هندوستان روان کرد از طلب
...

برای تهیه این آلبوم زیبا و شنیدنی اینجا کلیک کنید↙️↙️
https://goo.gl/Ra4xcp

🆔 @SayehSokhan
Audio
#بشنویم_و_لذت_ببریم☺️

👌 #حکایت جُستن آن درخت کی هر که میوهٔ آن درخت خورد نَمیرَد از دفتر دوم #مثنوی_مولوی
با صدای #صلاح_عبدالهی و #زهرا_آجیلی
برشی از آلبوم صوتی #لب_لباب_مثنوی انتشارات #سایه_سخن

گفت دانایی برای داستان
که درختی هست در هندوستان

هر کسی کز میوهٔ او خورد و برد
نی شود او پیر نی هرگز بمرد

پادشاهی این شنید از صادقی
بر درخت و میوه‌اش شد عاشقی

قاصدی دانا ز دیوان ادب
سوی هندوستان روان کرد از طلب
...

برای تهیه این آلبوم زیبا و شنیدنی اینجا کلیک کنید↙️↙️
https://goo.gl/Ra4xcp

🆔 @SayehSokhan
چنان دان که نادان‌ترین کس تُوی
اگر پند دانندگان نشنوی

ز خاکیم و هم خاک را زاده‌ایم
به بیچارگی دل بدو داده‌ایم

اگر نیک باشی بمانَدْتْ نام
به تخت کِی‌ای‌ بَر، بُوی شادکام

وگر بَد کنی جُز بَدی نَدرَوی
شبی در جهان شادمان نغنَوی

ابوالقاسم فردوسی
شاهنامه

#حکایت_خوانی

🆔 @Sayehsokhan
#حکایت خواندنی

مردی حاشیه خیابان
بساط پهن کرده بود
زردآلو هر کیلو 2 تومن

هسته زردآلو هرکیلو 4 تومن؟
یکی پرسید
چرا هسته اش از زرد آلو گرونتره ؟
فروشنده گفت :
چون عقل آدم رو زیاد میکنه
مرد كمی فكر كردُ گفت
یه کیلو هسته بده خرید و مشغول
خوردن که شد با خودش گفت :
چه کاری بود زردآلو میخریدم هم خود زردآلو رو میخوردم هم هسته شو هم ارزونتر بود..!!!

رفتُ همین حرف رو به فروشنده گفت،
فروشنده گفت : بله
نگفتم عقل آدم رو زیاد میکنه
چه زود اثر کرد

#دهخدا

🆔 @Sayehsokhan
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
#حکایت

مردی قوی‌هیکل در چوب‌بری استخدام شد و تصمیم گرفت خوب کار کند۰

روز اول' ۱۸ درخت برید۰ کارفرمایش به او تبریک گفت و او را به ادامه کار تشویق کرد۰

روز بعد با انگیزه بیشتری کار کرد، ولی ۱۵ درخت برید۰

روز سوم بیشتر کار کرد، اما فقط ۱۰ درخت برید۰ به نظرش آمد که ضعیف شده است۰
پیش کارفرمایش رفت، عذر خواست و گفت:

" نمیدانم چرا هر چه بیشتر تلاش می‌کنم ، درخت کمتری می‌برم! "

کارفرمایش پرسید:
" آخرین بار کی تبرت را تیز کردی؟؟ "

او گفت :
" برای این کار وقت نداشتم ۰ تمام مدت مشغول بریدن درختان بودم! "

راز موفقيت در زندگي همين نكته‌هاي ظريف است
فكر ، جسم و روح بايد به روز شوند!

پس برای بروز رسانی خودتان وقت صرف کنید.

اين مطلب، موجب دگرگونى شديدى در زندگى عده‌اى ، از جمله پيتر دراکر (نظریه‌پرداز معروف مدیریت) شده است.

معلم او ، در سيزده سالگى، سؤالى پرسيده و گفته انتظار ندارم بتوانيد به سؤال من پاسخ دهيد. اما اگر در پنجاه سالگى هم نتوانيد پاسخى براى آن بيابيد ، در اين صورت ، حتم بدانيد که زندگي تان را ضايع کرده ايد.

آن سؤال اين است:


" به خاطر چه چيزى بايد از تو ، ياد کنند؟

ببین تا حالا کاری کرده‌ای که وقتی نیستی ازت یاد بشه!
چه ردپایی از خود به جای گذاشته‌ای؟

🆔 @Sayehsokhan
#حکایت

آورده‌اند که: ابوحامد محمد غزالى آن‌چه را فرامى‌گرفت در دفترها مى‌نوشت.

زمانی با كاروانى در سفر بود و نوشته‌ها را يك جا بسته با خود برداشت، در راه گرفتار راهزنان شدند.

غزالى رو به آنان كرد و به التماس گفت:
اين بسته را از من نگيريد،
ديگر هر چه دارم از آن شما!

دزدان را طمع زيادت شد، آن را گشودند و جز دفترهاى نوشته چيزى نيافتند.

دزدى پرسيد كه اين ها چيست؟
چون غزالى وى را به آن‌ها آگاهى داد، دزد راهزن گفت:
علمى را كه دزد ببرد، به چه كار آيد!
اين سخن دزد ، در غزالى اثرى عميق گذاشت و گفت:

پندى به از اين از كسى نشنيدم و ديگر در پى آن شد كه علم را در دفتر جان بنگارد!

🆔 @Sayehsokhan
#حکایت

پادشاهی که مملکتی آشفته داشت و در آن رشوه، دزدی، فحشاء، غصب مال، بی‌عدالتی و انواع آسیب‌های اجتماعی غوغا می‌کرد در سفری در دامنه کوهی که مشرف به دریاچه‌ای بود چوپانی را دید که گله گوسفند سنگینی داشت. دید با یک صدای او گله به سرعت رو به بالای کوه می‌کنند و با صدای دیگرش به سرعت به سوی دامنه و دریاچه باز می‌گردند و هیچ گوسفندی سرپیچی نمی‌کرد.
تعجب کرد چوپان را فرا خواند دلیل تسلط او بر گله و متابعت گله را جویا شد. چویان گفت به دلیل سه کار:
مهارتم درکار،
تربیت کردن درست گله،
مجازات بموقع آن‌ها.
  پادشاه به او گفت بیا در مملکت‌داری به من کمک‌کن.
چوپان: باید اختیارات تام بدهی
پادشاه: دادم
  او در دستگاه مستقر شد و مشکلات را اولویت‌بندی کرد. اول نوبت به کنترل دزدی رسید.
سارقی را دستگیر کردند. حکم به قطع دستش داد. جلاد در گوشی به حاکم گفت این سارق از قبیله فلان وزیر است.
داد زد که حکم را اجرا کن.
وزیر خودش را به او رساند تا وساطت کند.
امر به اجرای حکم و هم چنین عزل وزیر و زندانی او کرد.
روز دوم قاتلی را آوردند حکم به قصاص داد. فلان وزیر سفارش کرد قاتل فرزند برادر من است
چوپان امر به اجرای حکم قاتل و زدن صد تازیانه به آن وزیر داد.
در روز پنجم کار به جایی رسید که بساط آن همه فجایع اجتماعی برچیده شد و دزد و خلافکار و غاصب و اختلاسگر و...هر کدام به سوراخی خزیده بودند و اثری از انها دیده نمی‌شد.

پادشاه انصاف کرد و گفت آقا شما مملکت‌داری کنید این منم که باید بروم رمه‌داری کنم.

*امنیت در گروی اجرای بدون ملاحظه قانون است*

🆔 @sayehsokhan
#حکایت_طنز

ﻋﺘﯿﻘﻪ‌ﻓﺮﻭشی ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺭﻋﯿﺘﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ.
ﺩﯾﺪ ﻛﺎﺳﻪﺍﯼ ﻧﻔﯿﺲ ﻭ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪﺍﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﮔﺮﺑﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺏ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ.

ﺩﯾﺪ ﺍﮔﺮ ﻗﯿﻤﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺳﺪ ﺭﻋﯿﺖ ﻣﻠﺘﻔﺖ ﻣﻄﻠﺐ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﺮﺍﻧﯽ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻣﯽﻧﻬﺪ.
ﻟﺬﺍ ﮔﻔﺖ: ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﮔﺮﺑﻪ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺁﯾﺎ ﺣﺎﺿﺮﯼ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ؟

پیرمرد ﮔﻔﺖ: ﭼﻨﺪ ﻣﯽﺧﺮﯼ؟
ﮔﻔﺖ: ﯾﻚ ﺩﺭﻫﻢ.
مرد ﮔﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺵﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺧﯿﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯽ.

ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺵ ﭘﯿﺶ ﺍﺯﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﮔﻔﺖ: ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﺑﻪ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﺸﻨﻪﺍﺵ ﺷﻮﺩ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺁﺏ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ.

مرد ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ با این كاسه ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ پنجاه ﮔﺮﺑﻪ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪﺍﻡ، ﻛﺎﺳﻪ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻧﯿﺴﺖ، عتیقه است.

🆔 @sayehsokhan
#حکایت

آورده‌اند که مردی پارسا بود و بازرگانی که روغن گوسفند و شهد فروختی با او همسایگی داشت و هر روز قدری از بضاعت خویش برای قوت زاهد فرستادی. زاهد چیزی بکار بردی و باقی را در سبویی کردی و طرفی بنهادی. آخر سبو پر شد. روزی در آن می‌نگریست. اندیشید که اگر شهد و روغن به ده درم بتوانم فروخت و آن را پنج گوسفند خرم، هر پنج بزایند و از نتایج ایشان رم‌ها پیدا آید و مرا استظهاری [پشت‌گرمی] باشد و زنی از خاندانی بزرگ بخواهم، لاشک پسری آید، نام نیکوش نهم و علم و ادب بیاموزمش و اگر تمرّدی نماید بدین عصا ادب فرمایم. این فکرت چنان قوی شد که ناگاه عصا برگرفت و از سر غفلت بر سبوی آویخته زد، در حال بشکست و شهد و روغن بر روی او فرود آمد.

📚 کلیله و دمنه
👤 ابوالمعالی نصرالله منشی

@eshghoaramsh

🆔 @sayehsokhan