#ازشما
تــو زن ها را نمیشناسی؛
آنها یک حافظه عجیب برای
نگهداری وقایع عاشقانه دارند،
هیچکدام از حرف هایت یادشان نمیرود
حتی میتوانی تشریح لحظه ای را که با یک جمله ات دلشان شکست با جزییات دقیق، دو سال بعد از دهانشان بشنوی ..
وعده ها و قول هایت را طوری یادشان میماند که هیچ رقمه نتوانی زیرش بزنی،
ساعت و روز دقیق اولین دوستت دارم گفتنت،
لباسی که در اولین قرار ملاقاتتان به تن داشتی،
لرزش انگشتانت وقتی برای اولین بار دستشان را گرفتی،
حالت چشم هایت وقتی اولین دروغ را
از تو شنیدند،
حتی به راحتی می توانند بگویند فلان دروغ را فلان روز گفته ای و واقعیت ماجرا را از خودت بهتر توضیح میدهند ..
میدانی زن ها موجوداتی هستند که در عمق رابطه شنا میکنند ...
👤 #سیمین_بهبهانی
ارسالی از #مریم
🆔 @SayehSokhan
تــو زن ها را نمیشناسی؛
آنها یک حافظه عجیب برای
نگهداری وقایع عاشقانه دارند،
هیچکدام از حرف هایت یادشان نمیرود
حتی میتوانی تشریح لحظه ای را که با یک جمله ات دلشان شکست با جزییات دقیق، دو سال بعد از دهانشان بشنوی ..
وعده ها و قول هایت را طوری یادشان میماند که هیچ رقمه نتوانی زیرش بزنی،
ساعت و روز دقیق اولین دوستت دارم گفتنت،
لباسی که در اولین قرار ملاقاتتان به تن داشتی،
لرزش انگشتانت وقتی برای اولین بار دستشان را گرفتی،
حالت چشم هایت وقتی اولین دروغ را
از تو شنیدند،
حتی به راحتی می توانند بگویند فلان دروغ را فلان روز گفته ای و واقعیت ماجرا را از خودت بهتر توضیح میدهند ..
میدانی زن ها موجوداتی هستند که در عمق رابطه شنا میکنند ...
👤 #سیمین_بهبهانی
ارسالی از #مریم
🆔 @SayehSokhan
دیشب ای بهتر زِ گل! در عالم خوابم شکفتی
شاخ نیلوفر شدی، در چشم پُرآبم شکفتی
ای گلِ وصل از تو عطرآگین نشد آغوش گرمم
گرچه بشکفتی ولی در عالم خوابم شکفتی
برلبش ای بوسهٔ شیرینتر از جان!غنچه کردی
گل شدی، بر سینهٔ همرنگ سیمابم شکفتی
شام ابرآلود طبعم را دمی چون روز کردی
آذرخشی بودی و در جان بی تابم شکفتی
یک رگم خالی نماند از گردش تند گلابت
ای گل مستی که در جام میِ نابم شکفتی
بستر خویش از حریری نرم چون مهتاب کردم
تا تو چون گلهای شب در باغ مهتابم شکفتی
خوابگاهم شد بهشتی، بسترم شد نوبهاری
تا تو ای بهتر ز گل! در عالم خوابم شکفتی
#سیمین_بهبهانی
🆔 @sayehsokhan
شاخ نیلوفر شدی، در چشم پُرآبم شکفتی
ای گلِ وصل از تو عطرآگین نشد آغوش گرمم
گرچه بشکفتی ولی در عالم خوابم شکفتی
برلبش ای بوسهٔ شیرینتر از جان!غنچه کردی
گل شدی، بر سینهٔ همرنگ سیمابم شکفتی
شام ابرآلود طبعم را دمی چون روز کردی
آذرخشی بودی و در جان بی تابم شکفتی
یک رگم خالی نماند از گردش تند گلابت
ای گل مستی که در جام میِ نابم شکفتی
بستر خویش از حریری نرم چون مهتاب کردم
تا تو چون گلهای شب در باغ مهتابم شکفتی
خوابگاهم شد بهشتی، بسترم شد نوبهاری
تا تو ای بهتر ز گل! در عالم خوابم شکفتی
#سیمین_بهبهانی
🆔 @sayehsokhan
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی
بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت
چه بود غیر خزانها اگر بهار تویی
دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان ! ای که ماندگار تویی
شهاب زود گذر لحظه های بوالهوسی است
ستاره ای که بخندد به شام تار تویی!
جهانیان همه گر تشنگان خون منند
چه باک زان همه دشمن، چو دوستدار تویی
دلم صراحی لبریز آرزومندی است
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
#سیمین_بهبهانی
🆔 @sayehsokhan
شروع شادی و پایان انتظار تویی
بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت
چه بود غیر خزانها اگر بهار تویی
دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان ! ای که ماندگار تویی
شهاب زود گذر لحظه های بوالهوسی است
ستاره ای که بخندد به شام تار تویی!
جهانیان همه گر تشنگان خون منند
چه باک زان همه دشمن، چو دوستدار تویی
دلم صراحی لبریز آرزومندی است
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
#سیمین_بهبهانی
🆔 @sayehsokhan
#شعر
زنها را از رقصیدن منع ڪردند،
از آواز خواندن،
از عاشقی ڪردن،
بوسیدن،
خندیدن.
زنها در پیله های خود فرو رفتند
و از تنهایی بسیار شاعر شدند
و در شعرهایشان وحشیانه رقصیدند،
آواز خواندند،
عشق ورزیدند،
بوسیدند،
اما خنده نه؛
فقط گریستند
#سیمین_بهبهانی
🆔 @sayehsokhan
زنها را از رقصیدن منع ڪردند،
از آواز خواندن،
از عاشقی ڪردن،
بوسیدن،
خندیدن.
زنها در پیله های خود فرو رفتند
و از تنهایی بسیار شاعر شدند
و در شعرهایشان وحشیانه رقصیدند،
آواز خواندند،
عشق ورزیدند،
بوسیدند،
اما خنده نه؛
فقط گریستند
#سیمین_بهبهانی
🆔 @sayehsokhan
- «آقا! مجسمه میسازی؟»
- «فرمایشیست؟ به فرمانم.»
- «من یک مجسمه میخواهم
اما چه شکل؟ نمیدانم.»
- «صد شکل بیشتر اینجا هست؟
از هر نژادی و هر جنسی؛
از هر کدام بفرمایی
حاضر به ساختنِ آنم.»
- «من یک مجسمه میخواهم
از چوبِ تاغِ بیابانی
زشت آنچنان که به یاد آید
تصویرِ غول بیابانم.
دستش به طولِ تطاولها
دزدیده دار و ندارم را
جسمش دویده به بیشرمی
در ذهن جامه و دامانم
من یک مجسمه میخواهم
ابلیس طینت و آدمکُش
خلقی به پاش درافتاده
او برنشسته که: سلطانم!»
- «خانم، به چشم! ولی باید
مقصود فاش کنی با من
تا با رعایت آن معنا
بر چوبْ تیشه بلغزانم.»
- « بسیار خوب، چه خوش گفتی!
من این مجسمه را باید
ز شام تا به سحرگاهان
در تشتِ نفت بخوابانم
پس آن مجسمه برگیرم
آیم به جانبِ میدانی
فریادخوان و فغانگویان
خلقی عظیم فراخوانم
تنبیه ظالمِ بدخو را
در آن نماد تبهکاری
کبریت برکشم و او را
در پیشِ خلق بسوزانم.»
#سیمین_بهبهانی
🆔 @Sayehsokhan
- «فرمایشیست؟ به فرمانم.»
- «من یک مجسمه میخواهم
اما چه شکل؟ نمیدانم.»
- «صد شکل بیشتر اینجا هست؟
از هر نژادی و هر جنسی؛
از هر کدام بفرمایی
حاضر به ساختنِ آنم.»
- «من یک مجسمه میخواهم
از چوبِ تاغِ بیابانی
زشت آنچنان که به یاد آید
تصویرِ غول بیابانم.
دستش به طولِ تطاولها
دزدیده دار و ندارم را
جسمش دویده به بیشرمی
در ذهن جامه و دامانم
من یک مجسمه میخواهم
ابلیس طینت و آدمکُش
خلقی به پاش درافتاده
او برنشسته که: سلطانم!»
- «خانم، به چشم! ولی باید
مقصود فاش کنی با من
تا با رعایت آن معنا
بر چوبْ تیشه بلغزانم.»
- « بسیار خوب، چه خوش گفتی!
من این مجسمه را باید
ز شام تا به سحرگاهان
در تشتِ نفت بخوابانم
پس آن مجسمه برگیرم
آیم به جانبِ میدانی
فریادخوان و فغانگویان
خلقی عظیم فراخوانم
تنبیه ظالمِ بدخو را
در آن نماد تبهکاری
کبریت برکشم و او را
در پیشِ خلق بسوزانم.»
#سیمین_بهبهانی
🆔 @Sayehsokhan
نیمی از راه ماندهست؛
وقت افتادنت نیست
وام کن جان دیگر،
جان اگر در تنت نیست
اسبِ آهوتک من!
از چه افتادی از پا؟
من تو را میکشانم
گر سرِ رفتنت نیست.
هیچ اگر جان تو را نیست،
نیمهجانی مرا هست
نیم آن نیمه از تو؛
غربتی با منت نیست.
اسب رهوار! خوابی؟
یا نداری جوابی؟
جنبشی از تپیدن
در رگ گردنت نیست
ره دراز است و شب تار،
آسمان بیستاره
هیچ از اینها نبینی؛
دیدهی روشنت نیست
روز تا شام راندی؛
آخر از کار ماندی
رامِ این خستگیها
جز تنِ توسنت نیست
سخت آسوده خفتی
در بیابان و ظلمت
بیم غولان نداری،
باک اهریمنت نیست.
*
*
آه، ای زن! همینجا
مَرکبت را رها کن
فرصتِ کار تدفین،
مهلتِ شیوَنت نیست
نیمی از راه ماندهست؛
بیگمان بایدت رفت
گام، چالاکتر کن؛
وقت افتادنت نیست.
#سیمین_بهبهانی
🆔 @Sayehsokhan
وقت افتادنت نیست
وام کن جان دیگر،
جان اگر در تنت نیست
اسبِ آهوتک من!
از چه افتادی از پا؟
من تو را میکشانم
گر سرِ رفتنت نیست.
هیچ اگر جان تو را نیست،
نیمهجانی مرا هست
نیم آن نیمه از تو؛
غربتی با منت نیست.
اسب رهوار! خوابی؟
یا نداری جوابی؟
جنبشی از تپیدن
در رگ گردنت نیست
ره دراز است و شب تار،
آسمان بیستاره
هیچ از اینها نبینی؛
دیدهی روشنت نیست
روز تا شام راندی؛
آخر از کار ماندی
رامِ این خستگیها
جز تنِ توسنت نیست
سخت آسوده خفتی
در بیابان و ظلمت
بیم غولان نداری،
باک اهریمنت نیست.
*
*
آه، ای زن! همینجا
مَرکبت را رها کن
فرصتِ کار تدفین،
مهلتِ شیوَنت نیست
نیمی از راه ماندهست؛
بیگمان بایدت رفت
گام، چالاکتر کن؛
وقت افتادنت نیست.
#سیمین_بهبهانی
🆔 @Sayehsokhan