شعر پارسی
67.3K subscribers
352 photos
38 videos
2.23K links
هزار باده‌ی ناخورده در رگ تاک است ...

فرسته‌ی نخست:
https://t.me/ShearZii/1

تبلیغ و تبادل:
@Rodin66

کانال‌های ادبی:
@vir486
@ShearZii
Download Telegram
تو را نگاه می‌کنم و همه چیز عریان می‌شود
زورق‌ها در آب های کم عمقند...
خلاصه کنم: دریا بی عشق سرد است!

جهان این گونه آغاز می‌شود:
موج‌ها گهواره‌ی آسمان را می‌جنبانند
(تو در میان ملافه‌ها جا‌به‌جا می‌شوی
و خواب را فرا می‌خوانی)
بیدار شو تا از پی‌ات روان شوم
تنم بی‌تاب تعقیب توست!
می‌خواهم عمرم را با عشق تو سر کنم
از دروازه‌ی سپیده تا دریچه‌ی شب
می‌خواهم با بیداریِ تو رویا ببینم...

پل الوار / شـــعر پارسی
شنیده‌ام سخنی خوش که پیرِ کنعان گفت
«فِراق یار، نه آن می‌کند که بتوان گفت»

حدیثِ هولِ قیامت که گفت واعظِ شهر
کنایتی‌ست که از روزگارِ هجران گفت

نشانِ یارِ سفرکرده از کِه پُرسم باز؟
که هر چه گفت بَریدِ صبا، پریشان گفت

فغان که آن مهِ نامهربانِ مِهرگُسِل
به تَرکِ صحبتِ یاران خود چه آسان گفت

من و مقامِ رضا بعد از این و شُکرِ رقیب
که دل به دردِ تو خو کرد و ترکِ درمان گفت

غمِ کهن به میِ سال‌خورده دفع کنید
که تخم خوش‌دلی این است؛ پیرِ دهقان گفت

گره به باد مزن گر چه بر مراد رود
که این سخن به مَثَل، باد با سلیمان گفت

به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
تو را که گفت که این زال تَرک دَستان گفت؟

مزن ز چون و چرا دم که بندهٔ مُقبِل
قبول کرد به جان، هر سخن که جانان گفت

که گفت حافظ از اندیشهٔ تو آمد باز؟
من این نگفته‌ام آن کس که گفت بُهتان گفت


حافظ / شـــعر پارسی
قربان آن بناگوش وان برق گوشواره
با هم چه خوش نمایند آن صبح و این ستاره

مائیم و کهنه دلقی دلگیرِ از دو عالم
سر چون جرس کشیده در جَیب پاره‌پاره

چون کار رفت از دست گیرد سپهر دستت
دریا غریقِ مرده افکنده بر کناره

روز از برم چو رفتی شب آمدی بخوابم
این‌ است اگر کسی را عمری بوَد دوباره

روشندلان ندارند دلبستگی به فرزند
بر شعله سهل باشد مهجوریِ شراره

آن نشئه‌ای که بخشد بگذشتن از دو عالم
در کیش می‌کِشان چیست یک مستی گذاره

با چرخ سرفرازی نتوان ز پیش بردن
جایی که سقف پست است نتوان شدن سواره

همچون کلیم دیگر یک نامشخصی کو
آگاه و مستِ غفلت پُر شغل و هیچ‌کاره

کلیم کاشانی / شـــعر پارسی
بشارتی به من از کاروان بیار ای عشق
همیشه رفتن و رفتن، ز آمدن چه خبر؟

حسین منزوی / شـــعر پارسی
چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی؟
چه کرده‌ام که به هجران تو سزاوارم؟

سعدی / شـــعر پارسی
گر رسد باد مخالف، ور وزد باد مراد
بادبان کشتی ما دل به دریا کردن است

صائب تبریزی / شـــعر پارسی
چه لازم است که گویم اسیر زلف توام
همین که می‌کنم انکار بوی سنبل، بس

ناظم هروی / شـــعر پارسی
این خانه قشنگ است ولی خانۀ من نیست
این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست

آن دختـــــــــرِ چشم‌آبیِ گیسوی‌طلایی
طناز و سیه‌چشــم، چو معشوقۀ من نیست

آن کشور نو، آن وطــــنِ دانش و صنعت
هرگز به دل‌انگیـــــزیِ ایران کهن نیست

در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان
لطفی است که در کَلگری و نیس و پکن نیست

در دامنِ بحر خزر و ساحــــل گیلان
موجی است که در ساحل دریای عدن نیست

در پیکر گل‌های دلاویــــز شمیران
عطری است که در نافۀ آهوی خُتن نیست

آواره‌ام و خسته و سرگشته و حیران
هر جا که رَوَم، هیچ کجا خانۀ من نیست

آوارگی و خانه‌به‌دوشی چه بلاییست
دردی است که همتاش در این دیر کهن نیست

من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ
در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست

هر کس که زَنَد طعنه به ایرانی و ایران
بی‌شبهه که مغزش به سر و روح به تن نیست

پاریس قشنگ است ولی نیست چو تهران
لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست

هر چند که سرسبز بُوَد دامنۀ آلپ
چون دامن البرز پر از چین و شکن نیست

این کوه بلند است، ولی نیست دماوند
این رود چه زیباست، ولی رود تجن نیست

این شهر عظیم است، ولی شهرِ غریب است
این خانه قشنگ است، ولی خانۀ من نیست

خسرو فرشیدورد / شـــعر پارسی
به شبنمی می‌ماند آدمی
و عمر چهل روايتش
به لحظه‌ی رؤيتِ نور
بر سطح سبز برگی
می‌لغزدُ بر زمين می‌چكد...

حسين پناهی / شـــعر پارسی
بیم است که سودایت دیوانه کند ما را
در شهر به بدنامی افسانه کند ما را

بهر تو ز عقل و دین بیگانه شدم آری
ترسم که غمت از جان بیگانه کند ما را

در هجر چنان گشتم ناچیز که گر خواهد
زلفت به سر یک مو در شانه کند ما را

زان سلسله گیسو منشور نجاتم ده
زان پیش که زنجیرت دیوانه کند ما را

زینگونه ضعیف ار من در زلف تو آویزم
مشاطه به جای مو در شانه کند ما را

من می زده دوشم شاید که خیال تو
امروز به یک ساغر مستانه کند ما را

چون شمع بتان گشتی پیش آی که تا خسرو
بر آتش روی تو پروانه کند ما را

امیرخسرو دهلوی / شـــعر پارسی
به دریای غمت غرقم، گریزان از همه خلقم
گریزد دشمن از دشمن که تیرش در کمان باشد

سعدی / شـــعر پارسی
همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد
اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی

چه خوش است در فراقی همه عمر صبر کردن
به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی

سعدی / شـــعر پارسی
برای چیست که از رفتن تو دل‌نگرانم؟
مگر چقدر قرار است بی‌تو زنده بمانم

شکایتی اگر از عشق دارم، از سر خامی‌ست
به‌لطف خویش خطای مرا ببخش، جوانم

خزانِ سوخته‌ام پرشد از شکوهِ شکوفه
هزارشکر که پای تو باز شد به جهانم

به‌قول اهل سخن شاعری زبانزدم اما
همیشه پیش تو لکنت گرفته‌است زبانم

اگرچه پیش تو ماندن تمام حاجت من بود
ولی اراده کنی، بسته می‌شود چمدانم

حسین دهلوی / شـــعر پارسی
رحمت نکند بر دلِ بیچاره‌ی فرهاد
آن‌کس که سخن‌گفتنِ شیرین نشنیده‌ست

سعدی

شرم از آن چشمِ سیه بادش و مژگانِ دراز
هرکه دل بردنِ او دید و در انکارِ من است

حافظ

شـــعر پارسی
آوای نسیم پر شكسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
پیش رویم
چهره تلخ زمستانی جوانی
پشت سر
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
كاش چون پاییز بودم
كاش چون پاییز بودم

فروغ فرخزاد / شـــعر پارسی
مرا نکاوید
واژه بودم
زنجیر کلمات گشتم
سخنی نوشتم که دیگران
با آرامش بخوانند
من اکنون بذری درستکار گشته‌ام
مرا بکارید
در زمینی استوار جایم دهید
نه در جنگلی که زیر سایه‌ی درختان معیوب باشم
جای من در کنار پنجره‌هاست.

احمدرضا احمدی / شـــعر پارسی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت
کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند

حافظ / شـــعر پارسی
جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست
در عشق تو بی جسم همی باید زیست

از من اثری نماند این عشق ز چیست؟
چون من همه معشوق شدم، عاشق کیست؟

ابوسعید ابوالخیر / شـــعر پارسی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست؟

گو همه شهر به جنگم به در آیند و خلاف
من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست

سعدی / شـــعر پارسی
سعدی! چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو
ای بی‌بصر! من می‌روم؟ او می‌کشد قلاب را

سعدی / شـــعر پارسی