This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«پانزده سال گذشت: هجدهم تیر هشتاد و هشت، بازداشتگاهی به نام کهریزک
ساعت سه صبح است، تارهای اسارت تنیدهاند، دستان گناهآلود بر ما، بوی دود و صدای شکنجه انسانهای بیگناه به گوش میرسد و ما همگی در شوک و اظطرابیم، اینجا زمان ایستاده است و تنها گردونه بیداد است و میچرخد. اینجا روزهای بلندش کوتاه میشود در امتداد شکنجه تنهایمان. زیر آن آفتاب سوزان، پای برهنه بر سطحِ سیاه داغ ، چهار دست و پا بر آسفالتی که گداخته است، میرویم.. میرویم. در میان حصارهای بلند کهریزک، دیگر تابی نمانده است، صدای شکستن استخوان یاران به گوش میرسید، هوشی نمانده است در زیر تابشی که ما را بیتاب کرده.
انگار خورشید مرده است! روز شب میشود و شب آنقدر بلند، که روشنیهای تیر ، تار میشد. اینجا صحرا است و همگیمان تنها توهم نوشیدن آب داریم، گلوی خشکیده ما را تر میکند، اینجا بیابانیست که نیشهای تیز ، زهر سیاه در رگ سرخ ما میریزند، ساعت سه صبح است، صدای نالههای امیر در گوشم میپیچد که از مادرش چشمهایش را میخواهد، تصویر لبهای خشک و تشنهاش وقتی که ناباورانه با ما وداع کرد همش جلوی چشمانم است..
هر ۱۸ تیری که از راه میرسد، تنم دوباره از تب آن کابوس تیره میسوزد.. محسن عزیزم ؛ هنوز تنم میسوزد، هنوز ! زخمهایت بزرگ و بزرگتر میشد و تو ایستادهتر ، حیرانم از آن همه ایستادگی ! چه سربلند زندگان را ترک گفتی! محسن ؛ تو میتوانستی بگویی فرزند چه کسی هستی و آزاد شوی، ولی هیچ وقت این مهم را عنوان نکردی تا نشان دهد بزرگی آدمی را ، تا نشان دهی که اعتقاد داشتن به چیزی حد و مرز نمیشناسد.
در تنگاتنگ بدنهای کوفته و زخمیمان، رفیقی دارد جان میدهد، اینجا سکوت مرگ است، یا نعره زنجیر که میدرد شب را و صدای ضجههای ما که با خود میبرد باد، اینجا دیوارها خون میگیرند و از درون میلههای قطور جهنم کهریزک صدای شکستن استخوان یاران میآید. گویا اینجا آخر دنیاست! و در آخر به یاد دستهای بسته ی محمد میافتم، از آنجا که میآمدیم، در اوین، از ما جدا شد . ما در اوین بودیم و او در بیمارستانی ، با دستهای زنجیر شده بر تخت ، در آنجا کهریزک را میگویم او مدام نگران بود و بیقرار ، انگار چند روزی به آزمون کنکورش نمانده بود.»
از اینستاگرام مسعوعلیزاده از جانبهدربردگان کهریزک
#محسن_روح_الامینی
#محمد_کامرانی
#امیر_جوادی_فر
#احمد_نجاتی_کارگر
#رامین_آقازاده_قهرمانی
#رامین_پوراندرجانی
#نه_میبخشیم_نه_فراموش_میکنیم
#جنایت_کهریزک_فراموش_نخواهد_شد
#علیه_فراموشی
#رای_بی_رای
#یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
ساعت سه صبح است، تارهای اسارت تنیدهاند، دستان گناهآلود بر ما، بوی دود و صدای شکنجه انسانهای بیگناه به گوش میرسد و ما همگی در شوک و اظطرابیم، اینجا زمان ایستاده است و تنها گردونه بیداد است و میچرخد. اینجا روزهای بلندش کوتاه میشود در امتداد شکنجه تنهایمان. زیر آن آفتاب سوزان، پای برهنه بر سطحِ سیاه داغ ، چهار دست و پا بر آسفالتی که گداخته است، میرویم.. میرویم. در میان حصارهای بلند کهریزک، دیگر تابی نمانده است، صدای شکستن استخوان یاران به گوش میرسید، هوشی نمانده است در زیر تابشی که ما را بیتاب کرده.
انگار خورشید مرده است! روز شب میشود و شب آنقدر بلند، که روشنیهای تیر ، تار میشد. اینجا صحرا است و همگیمان تنها توهم نوشیدن آب داریم، گلوی خشکیده ما را تر میکند، اینجا بیابانیست که نیشهای تیز ، زهر سیاه در رگ سرخ ما میریزند، ساعت سه صبح است، صدای نالههای امیر در گوشم میپیچد که از مادرش چشمهایش را میخواهد، تصویر لبهای خشک و تشنهاش وقتی که ناباورانه با ما وداع کرد همش جلوی چشمانم است..
هر ۱۸ تیری که از راه میرسد، تنم دوباره از تب آن کابوس تیره میسوزد.. محسن عزیزم ؛ هنوز تنم میسوزد، هنوز ! زخمهایت بزرگ و بزرگتر میشد و تو ایستادهتر ، حیرانم از آن همه ایستادگی ! چه سربلند زندگان را ترک گفتی! محسن ؛ تو میتوانستی بگویی فرزند چه کسی هستی و آزاد شوی، ولی هیچ وقت این مهم را عنوان نکردی تا نشان دهد بزرگی آدمی را ، تا نشان دهی که اعتقاد داشتن به چیزی حد و مرز نمیشناسد.
در تنگاتنگ بدنهای کوفته و زخمیمان، رفیقی دارد جان میدهد، اینجا سکوت مرگ است، یا نعره زنجیر که میدرد شب را و صدای ضجههای ما که با خود میبرد باد، اینجا دیوارها خون میگیرند و از درون میلههای قطور جهنم کهریزک صدای شکستن استخوان یاران میآید. گویا اینجا آخر دنیاست! و در آخر به یاد دستهای بسته ی محمد میافتم، از آنجا که میآمدیم، در اوین، از ما جدا شد . ما در اوین بودیم و او در بیمارستانی ، با دستهای زنجیر شده بر تخت ، در آنجا کهریزک را میگویم او مدام نگران بود و بیقرار ، انگار چند روزی به آزمون کنکورش نمانده بود.»
از اینستاگرام مسعوعلیزاده از جانبهدربردگان کهریزک
#محسن_روح_الامینی
#محمد_کامرانی
#امیر_جوادی_فر
#احمد_نجاتی_کارگر
#رامین_آقازاده_قهرمانی
#رامین_پوراندرجانی
#نه_میبخشیم_نه_فراموش_میکنیم
#جنایت_کهریزک_فراموش_نخواهد_شد
#علیه_فراموشی
#رای_بی_رای
#یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
پانزده سال پیش در چنین روزی : #علیه_فراموشی
انتخابات ریاستجمهوری سال هشتاد و هشت آغاز شد، بهترین فرصتی بود که احمدینژاد برود و چون میرحسین موسوی میتوانست به وضعیت پایان دهد مثل میلیون ها نفر از او حمایت کردم. در آن زمان در یک بنگاه املاک کار میکردم، برای اینکه از میرحسین موسوی حمایت کنیم بنگاه را ستاد کردیم تا یک تو دهنی به خامنهای و مزدورانش بزنیم، روزهای خوبی بود، همه سبز بودیم و یکدست، شادی همه جا را فرا گرفته بود و مردم همه یکدست بودند تا اینکه تقلب و کودتای گستردهای در انتخابات ۱۳۸۸ شکل گرفت، همه در شوک و اندوه بودیم و از اینکه به بازی گرفته شده بودیم و تقلب بزرگی شده بود بسیار ناراحت بودم، برای اعتراض به ساختار رژیم جمهوری اسلامی در بیشتر راهپیماییها اعتراضی شرکت داشتم، راهپیمایی سکوت ۲۵ خرداد ، راهپیمایی ۲۸ خرداد ، راهپیمایی ۳۰ خرداد و راهپیمایی روز ۱۸ تیر، روز هجدهم تیر مثل همیشه از کرج به تهران رفتم تا برای سالگرد فاجعه کوی دانشگاه ۱۳۷۸ شرکت کنم، تعداد مردم معترض نسبت به اعترضات قبلی خیلی کم بود و تعداد یگان ویژه ، نیروی انتظامی و لباسشخصیها بسیار زیاد بودند ، چند ساعتی گذشت و اگر اشتباه نکنم حدود ساعت پنج و نیم بود که در یکی از خیابان های فرعی ولیعصر از سوی لباسشخصیها شناسایی و دستگیر شدم، زیرا آنها من را در حال شعار دادن شناسایی کرده بودند.
در همان لحظه دستیگری اول تلفن همراه منو گرفتند بعدش به با یک دستمال زرد دور چشم هایم بستند و دست هایم را از پشت با دستبند پلاستکی محکم بستند و منو انداختند داخل صندوق عقب ماشین ، خیلی ترسیده بودم که قرار است من را کجا ببرند ، بعد از گذشت ۱۵ الی ۲۰ دقیقه من را از صندوق عقب ماشین بیرون آوردند و دو نفر من را بردند داخل یک ساختمان که صدای ضرب و شتم و ضجه جوانان به گوشم میرسید و از این موضوع ترسیده بودم که قرار است چه اتفاقی برآیم بیوفتد!!!. با همان چشم بند و دستبند روی زمین نشسته بودم که چند نفر تیشرت من را بالا زدند و خال کوبی که پشت کمرم بود را دیدند و شروع به کتک زدنم کردند که این علامت چیست روی کمرت؟! حسابی منو با لوله و باتوم زدند و حالا نوبت شخصی به نام حاجی شد که با این اسم صدایش میزدند!! اول فکر کردم این شخصی که حاجی صداش میزنند آدم خوبی است ولی سخت در اشتباه بودم زیرا حاجی یک جلاد شیطان صفتی بود که هیچ بویی از انسانیت نبرده بود، شخص حاجی با صدای بلند فریاد میزد که ندا آقا سلطان را میشناسی؟؟
و چرا اونو کشتی !! خیلی خیلی ترسیده بودم یک لحظه پیش خودم فکر کردم که نکنه دارند از من فیلم برداری میکنند تا قتل ندا آقاسلطان را به گردن من بیندازند!! هر چقدر اون شخص حاجی منو کتک میزد و سرم را به دیوار میکوبید تا از من اعتراف بگیرد گفتم من اصلا شخصی به نام ندا آقاسلطان را نمیشناسم که بخواهم اونو به قتل برسونم. حاجی بالاخره خسته شد و از کتک زدن من منصرف شد. تمام بدنم از شدت شکنجه ها درد میکرد و نمیدونستم کجا هستم و قرار است چه بلایی سر من خواهد آمد. خیلی تشنه بودم و بهشون التماس میکردم بهم آب بدهند، بعد از مدتی شخصی بهم گفت سرت را بالا بیار برایت آب آوردم ، من ساده تا سرم را بالا آوردم بیشرف حرومزاده اسپره فلفلی را تو صورتم خالی کرد و هیچ وقت اون زجری را کشیدم فراموش نمیکنم، مخصوصا صدای خنده هاشون که از شکنجه های امثال من داشتند لذت میبرند.
چند ساعتی گذشت، هر کاری کردم چشم بند را پایین بیارم که کجا هستم نتوانستم، آنقدر محکم بسته بودند که سرم داشت منفجر میشد. صدای فریاد بازداشتی های دیگری را میشنیدم که داشتند التماس میکردن از شکنجه شون دست بکشند در همان لحظه شخصی با صدای بلند فریاد زد حاجی تو را خدا نکشید گناه داره ، یک دفعه متوجه شدم لوله اسلحه روی سرم است و همون شخص حاجی بلند فریاد میزد دیکتاتور کیه؟؟!! از ترس سکوت کرده بودم که قرار است در اینجا بمیریم ، بعد از چند دقیقه باز از دوباره همشون شروع به خندیدن کردند. چند ساعتی گذشت که من را سوار یک ماشین کردند، پیش خودم همش فکر میکردم الان یک جایی منو پیاده میکنند و میگن آزادی ولی اینطور نبود و همش یک رویای بچه گانه بود. من را به پلیس امنیت میدان حر بردند و چشم بند و دست بندم را باز کردند، ساعت حدود ۱۱ شب بود و از اینکه از آن جهنمی که نمیدانستم کجا بود جان سالم بدر برده بودم بسیار خوشحال بودم ، ولی جوانان زیادی را دستگیر کرده بودند که همگی در پلیس امنیت به همراه من روی زمین نشسته بودیم ، بعد از حدود یک ساعت ما را سوار ماشین ون پلیس کردند و ما را به پلیس پیشگیری میدان انقلاب انتقال دادند....
ادامه روایت مسعود علیزاده را اینجا بخوانید:
https://tinyurl.com/Kahrizak18
#جنایت_کهریزک #جنبش_سبز #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
انتخابات ریاستجمهوری سال هشتاد و هشت آغاز شد، بهترین فرصتی بود که احمدینژاد برود و چون میرحسین موسوی میتوانست به وضعیت پایان دهد مثل میلیون ها نفر از او حمایت کردم. در آن زمان در یک بنگاه املاک کار میکردم، برای اینکه از میرحسین موسوی حمایت کنیم بنگاه را ستاد کردیم تا یک تو دهنی به خامنهای و مزدورانش بزنیم، روزهای خوبی بود، همه سبز بودیم و یکدست، شادی همه جا را فرا گرفته بود و مردم همه یکدست بودند تا اینکه تقلب و کودتای گستردهای در انتخابات ۱۳۸۸ شکل گرفت، همه در شوک و اندوه بودیم و از اینکه به بازی گرفته شده بودیم و تقلب بزرگی شده بود بسیار ناراحت بودم، برای اعتراض به ساختار رژیم جمهوری اسلامی در بیشتر راهپیماییها اعتراضی شرکت داشتم، راهپیمایی سکوت ۲۵ خرداد ، راهپیمایی ۲۸ خرداد ، راهپیمایی ۳۰ خرداد و راهپیمایی روز ۱۸ تیر، روز هجدهم تیر مثل همیشه از کرج به تهران رفتم تا برای سالگرد فاجعه کوی دانشگاه ۱۳۷۸ شرکت کنم، تعداد مردم معترض نسبت به اعترضات قبلی خیلی کم بود و تعداد یگان ویژه ، نیروی انتظامی و لباسشخصیها بسیار زیاد بودند ، چند ساعتی گذشت و اگر اشتباه نکنم حدود ساعت پنج و نیم بود که در یکی از خیابان های فرعی ولیعصر از سوی لباسشخصیها شناسایی و دستگیر شدم، زیرا آنها من را در حال شعار دادن شناسایی کرده بودند.
در همان لحظه دستیگری اول تلفن همراه منو گرفتند بعدش به با یک دستمال زرد دور چشم هایم بستند و دست هایم را از پشت با دستبند پلاستکی محکم بستند و منو انداختند داخل صندوق عقب ماشین ، خیلی ترسیده بودم که قرار است من را کجا ببرند ، بعد از گذشت ۱۵ الی ۲۰ دقیقه من را از صندوق عقب ماشین بیرون آوردند و دو نفر من را بردند داخل یک ساختمان که صدای ضرب و شتم و ضجه جوانان به گوشم میرسید و از این موضوع ترسیده بودم که قرار است چه اتفاقی برآیم بیوفتد!!!. با همان چشم بند و دستبند روی زمین نشسته بودم که چند نفر تیشرت من را بالا زدند و خال کوبی که پشت کمرم بود را دیدند و شروع به کتک زدنم کردند که این علامت چیست روی کمرت؟! حسابی منو با لوله و باتوم زدند و حالا نوبت شخصی به نام حاجی شد که با این اسم صدایش میزدند!! اول فکر کردم این شخصی که حاجی صداش میزنند آدم خوبی است ولی سخت در اشتباه بودم زیرا حاجی یک جلاد شیطان صفتی بود که هیچ بویی از انسانیت نبرده بود، شخص حاجی با صدای بلند فریاد میزد که ندا آقا سلطان را میشناسی؟؟
و چرا اونو کشتی !! خیلی خیلی ترسیده بودم یک لحظه پیش خودم فکر کردم که نکنه دارند از من فیلم برداری میکنند تا قتل ندا آقاسلطان را به گردن من بیندازند!! هر چقدر اون شخص حاجی منو کتک میزد و سرم را به دیوار میکوبید تا از من اعتراف بگیرد گفتم من اصلا شخصی به نام ندا آقاسلطان را نمیشناسم که بخواهم اونو به قتل برسونم. حاجی بالاخره خسته شد و از کتک زدن من منصرف شد. تمام بدنم از شدت شکنجه ها درد میکرد و نمیدونستم کجا هستم و قرار است چه بلایی سر من خواهد آمد. خیلی تشنه بودم و بهشون التماس میکردم بهم آب بدهند، بعد از مدتی شخصی بهم گفت سرت را بالا بیار برایت آب آوردم ، من ساده تا سرم را بالا آوردم بیشرف حرومزاده اسپره فلفلی را تو صورتم خالی کرد و هیچ وقت اون زجری را کشیدم فراموش نمیکنم، مخصوصا صدای خنده هاشون که از شکنجه های امثال من داشتند لذت میبرند.
چند ساعتی گذشت، هر کاری کردم چشم بند را پایین بیارم که کجا هستم نتوانستم، آنقدر محکم بسته بودند که سرم داشت منفجر میشد. صدای فریاد بازداشتی های دیگری را میشنیدم که داشتند التماس میکردن از شکنجه شون دست بکشند در همان لحظه شخصی با صدای بلند فریاد زد حاجی تو را خدا نکشید گناه داره ، یک دفعه متوجه شدم لوله اسلحه روی سرم است و همون شخص حاجی بلند فریاد میزد دیکتاتور کیه؟؟!! از ترس سکوت کرده بودم که قرار است در اینجا بمیریم ، بعد از چند دقیقه باز از دوباره همشون شروع به خندیدن کردند. چند ساعتی گذشت که من را سوار یک ماشین کردند، پیش خودم همش فکر میکردم الان یک جایی منو پیاده میکنند و میگن آزادی ولی اینطور نبود و همش یک رویای بچه گانه بود. من را به پلیس امنیت میدان حر بردند و چشم بند و دست بندم را باز کردند، ساعت حدود ۱۱ شب بود و از اینکه از آن جهنمی که نمیدانستم کجا بود جان سالم بدر برده بودم بسیار خوشحال بودم ، ولی جوانان زیادی را دستگیر کرده بودند که همگی در پلیس امنیت به همراه من روی زمین نشسته بودیم ، بعد از حدود یک ساعت ما را سوار ماشین ون پلیس کردند و ما را به پلیس پیشگیری میدان انقلاب انتقال دادند....
ادامه روایت مسعود علیزاده را اینجا بخوانید:
https://tinyurl.com/Kahrizak18
#جنایت_کهریزک #جنبش_سبز #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
پانزده سال پیش در چنین روزی: صبح روز ۱۹ تیر هشتاد و هشت مکان تهران، پلیس پیشگیری میدان انقلاب
صبح روز ۱۹ تیر ۸۸ همه ما بازداشتیهای را به داخل حیاط پلیس پیشگیری بردند و همه رو به صف کردند. توی حیاط یک میز بزرگ گذاشته بودند با کلی میوه روی میز، دادیار حیدریفر به همراه چند نفر نظامی به داخل حیاط آمدند و پشت اون میزها نشستند. بعد از نیم ساعت برگههای چاپ شدهای به همگی ماها دادند که باید آن برگه را با ذکر نام و نام خانوادگی امضا میکردیم. توی برگه پنج اتهام بود ( آشوبگر، اختلال در نظم عمومی، توهین به رهبری، تخریب اموال دولتی و توهین به رئیس جمهور ) متاسفانه با ضرب و شتم مامورین مجبور شدیم برگهها را بدون رضایت امضا کنیم.
بازپرس حیدریفر ما رو به دو دسته تقسیم کرد ، حدود ۱۵۰ نفر را به زندان اوین انتقال دادند و حدود ۱۳۶ نفر هم قرار شد به بازداشتگاه کهریزک اعزام بشیم. یکی از بچه ها از دادیار حیدری فر پرسید کهریزک کجاست؟؟ در جواب گفت !!اگر تا آخر تابستان زنده از کهریزک بیرون آمدید تازه بگویید کهریزک کجاست!!! همگی در ترس و استرس بودیم که کهریزک کجاست و چه جهنمی است که قرار است تا آخر تابستان از آنجا زنده بیرون نیاییم!!! از یک شخصی به نام محمد محمدپور پرسیدم کهریزک بهتره یا اوین ؟؟ در جوابم گفت نترس کهریزک از اوین خیلی بهتره و منم پیش خودم خوشحال شدم که خدا رو شکر اوین نرفتم ولی بی خبر بودم که قرار است وارد چه قتلگاهی بشویم. ما را سوار اتوبوس کردند و وارد بیابانهای خاکی کهریزک شدیم. همه در شوک و اندوه بودیم و خیلی نگران که آیا تا آخر تابستان زنده از کهریزک بیرون میآییم!!! حدود یکساعت پشت در بازداشتگاه کهریزک در انتظار بودیم ، مسئولین بازداشتگاه کهریزک به خاطر کمبود جا ما را پذیرش نمیکردند، سعید مرتضوی ( دادستان تهران ) به فرماندهی نیروی انتظامی فشار میآورد که بازداشتیها را باید پذیرش کنید و بعد از حدود یکساعت به جهنمی به نام کهریزک پذیرش شدیم. جلوی درب بازداشتگاه چند سرباز و نظامی باتوم به دست بودند که یک تونل وحشت درست کرده بودند که از همون لحظه ورودمان از ما حسابی پذیرایی کنند. همگی مجبور شدیم وارد تونل بشیم و کلی لوله و باتوم بر سر و صورتمان زدند، به یاد داشتم در فیلم های سینمایی رژیم بعث عراق با اسیرهای ایرانی این رفتارهای خشن را میکردند، وارد حیاط کهریزک شدیم و همگی ما حس بسیار بدی داشیم، انگار از در و دیوارهای بازداشتگاه کهریزک صدای ضجه آدمها به گوشمان میرسید.
افسرنگهبان محمدیان از نوجوان ۱۶ ساله تا پیرمرد ۶۰ ساله را لخت عریان کردند، فقط به این خاطر که شپش لای درز لباسهای ما نرود و با خود وسیلهای به داخل قرنطنیه نبریم.:چند ساعت طول کشید تا همه دوستانمان در جلوی این همه جمعیت برهنه شوند.
همگی از اینکه در کنار یکدیگر برهنه میشدیم بسیار شرمگین و ناراحت بودیم، مخصوصا افراد سن بالایی که ما و افسر نگهبانان هم سن پسرشان بودیم. عینک افراد عینکی را به زور گرفتند از جمله عینک های محمد کامرانی و محسن روح الامینی را و هر چه التماس کردند عینکها را پس ندادند.حتی محسن روحالامینی بخاطر اینکه نمیتوانست خوب ببینید چندین بار اعتراض کرد ولی استوار محمدی با چندین ضربه لوله بر سر و صورتش زد و او هم ناچار شد عینکش را تحویل بدهد.از داخل قرنطینه یک و دو صدای فریادهای مجرمان خطرناک به گوش مان میرسید و همه ما ترسیده بودیم که اینجا چه جهنمی است که واردش شدیم! افسر نگهبان به ما گفت!! اینجا آخر دنیا است و خدا هم در اینجا خدا هم در اینجا آنتن نمیدهد.
متأسفانه امیر جوادیفر از همان روز اول حال خوبی نداشت و خیلی هم از درد ناله میکرد ، بدن امیر تمام زخمی و کبود بود و دندههایش و فکش بخاطر ضربه های لباس شخصی شکسته بود و وضعیت یکی از چشمانش اصلا خوب نبود. از بعد از ظهر تا شب در داخل حیاط روی آسفالت نشستیم، هوا خیلی گرم بود و همگی خیلی تشنه و گرسنه بودیم، نه خبری از آب بود و نه خبری از غذا. چند نفر از ما به خاطر وضعیت بازداشتگاه اعتراض کردند و کتک خوردند و همگی از ترس داشتیم سکته میکردیم و در شوک بودیم… حدود ۱۳۶ نفر از ما را وارد قرنطینه یک کردند، مساحت قرنطینه ۱ بسیار کوچک بود و حدود ۶۰ متر مکعب داشت ؛ قرنطینه فاقد آب آشامیدنی سالم بود.
تهویه هوا و وسایل گرمکننده و خنککننده هم نداشت و کفپوش قرنطینه فاقد موکت و تختخواب بود و نور کافی، سرویس بهداشتی قابل استفاده و حمام هم نداشت....»
ادامه مطلب:
https://tinyurl.com/Kahrizak19
از صفحه اینستاگرام مسعود علیزاده، شاهد جنایت کهریزک
#کهریزک #جنایت_کهریزک #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
صبح روز ۱۹ تیر ۸۸ همه ما بازداشتیهای را به داخل حیاط پلیس پیشگیری بردند و همه رو به صف کردند. توی حیاط یک میز بزرگ گذاشته بودند با کلی میوه روی میز، دادیار حیدریفر به همراه چند نفر نظامی به داخل حیاط آمدند و پشت اون میزها نشستند. بعد از نیم ساعت برگههای چاپ شدهای به همگی ماها دادند که باید آن برگه را با ذکر نام و نام خانوادگی امضا میکردیم. توی برگه پنج اتهام بود ( آشوبگر، اختلال در نظم عمومی، توهین به رهبری، تخریب اموال دولتی و توهین به رئیس جمهور ) متاسفانه با ضرب و شتم مامورین مجبور شدیم برگهها را بدون رضایت امضا کنیم.
بازپرس حیدریفر ما رو به دو دسته تقسیم کرد ، حدود ۱۵۰ نفر را به زندان اوین انتقال دادند و حدود ۱۳۶ نفر هم قرار شد به بازداشتگاه کهریزک اعزام بشیم. یکی از بچه ها از دادیار حیدری فر پرسید کهریزک کجاست؟؟ در جواب گفت !!اگر تا آخر تابستان زنده از کهریزک بیرون آمدید تازه بگویید کهریزک کجاست!!! همگی در ترس و استرس بودیم که کهریزک کجاست و چه جهنمی است که قرار است تا آخر تابستان از آنجا زنده بیرون نیاییم!!! از یک شخصی به نام محمد محمدپور پرسیدم کهریزک بهتره یا اوین ؟؟ در جوابم گفت نترس کهریزک از اوین خیلی بهتره و منم پیش خودم خوشحال شدم که خدا رو شکر اوین نرفتم ولی بی خبر بودم که قرار است وارد چه قتلگاهی بشویم. ما را سوار اتوبوس کردند و وارد بیابانهای خاکی کهریزک شدیم. همه در شوک و اندوه بودیم و خیلی نگران که آیا تا آخر تابستان زنده از کهریزک بیرون میآییم!!! حدود یکساعت پشت در بازداشتگاه کهریزک در انتظار بودیم ، مسئولین بازداشتگاه کهریزک به خاطر کمبود جا ما را پذیرش نمیکردند، سعید مرتضوی ( دادستان تهران ) به فرماندهی نیروی انتظامی فشار میآورد که بازداشتیها را باید پذیرش کنید و بعد از حدود یکساعت به جهنمی به نام کهریزک پذیرش شدیم. جلوی درب بازداشتگاه چند سرباز و نظامی باتوم به دست بودند که یک تونل وحشت درست کرده بودند که از همون لحظه ورودمان از ما حسابی پذیرایی کنند. همگی مجبور شدیم وارد تونل بشیم و کلی لوله و باتوم بر سر و صورتمان زدند، به یاد داشتم در فیلم های سینمایی رژیم بعث عراق با اسیرهای ایرانی این رفتارهای خشن را میکردند، وارد حیاط کهریزک شدیم و همگی ما حس بسیار بدی داشیم، انگار از در و دیوارهای بازداشتگاه کهریزک صدای ضجه آدمها به گوشمان میرسید.
افسرنگهبان محمدیان از نوجوان ۱۶ ساله تا پیرمرد ۶۰ ساله را لخت عریان کردند، فقط به این خاطر که شپش لای درز لباسهای ما نرود و با خود وسیلهای به داخل قرنطنیه نبریم.:چند ساعت طول کشید تا همه دوستانمان در جلوی این همه جمعیت برهنه شوند.
همگی از اینکه در کنار یکدیگر برهنه میشدیم بسیار شرمگین و ناراحت بودیم، مخصوصا افراد سن بالایی که ما و افسر نگهبانان هم سن پسرشان بودیم. عینک افراد عینکی را به زور گرفتند از جمله عینک های محمد کامرانی و محسن روح الامینی را و هر چه التماس کردند عینکها را پس ندادند.حتی محسن روحالامینی بخاطر اینکه نمیتوانست خوب ببینید چندین بار اعتراض کرد ولی استوار محمدی با چندین ضربه لوله بر سر و صورتش زد و او هم ناچار شد عینکش را تحویل بدهد.از داخل قرنطینه یک و دو صدای فریادهای مجرمان خطرناک به گوش مان میرسید و همه ما ترسیده بودیم که اینجا چه جهنمی است که واردش شدیم! افسر نگهبان به ما گفت!! اینجا آخر دنیا است و خدا هم در اینجا خدا هم در اینجا آنتن نمیدهد.
متأسفانه امیر جوادیفر از همان روز اول حال خوبی نداشت و خیلی هم از درد ناله میکرد ، بدن امیر تمام زخمی و کبود بود و دندههایش و فکش بخاطر ضربه های لباس شخصی شکسته بود و وضعیت یکی از چشمانش اصلا خوب نبود. از بعد از ظهر تا شب در داخل حیاط روی آسفالت نشستیم، هوا خیلی گرم بود و همگی خیلی تشنه و گرسنه بودیم، نه خبری از آب بود و نه خبری از غذا. چند نفر از ما به خاطر وضعیت بازداشتگاه اعتراض کردند و کتک خوردند و همگی از ترس داشتیم سکته میکردیم و در شوک بودیم… حدود ۱۳۶ نفر از ما را وارد قرنطینه یک کردند، مساحت قرنطینه ۱ بسیار کوچک بود و حدود ۶۰ متر مکعب داشت ؛ قرنطینه فاقد آب آشامیدنی سالم بود.
تهویه هوا و وسایل گرمکننده و خنککننده هم نداشت و کفپوش قرنطینه فاقد موکت و تختخواب بود و نور کافی، سرویس بهداشتی قابل استفاده و حمام هم نداشت....»
ادامه مطلب:
https://tinyurl.com/Kahrizak19
از صفحه اینستاگرام مسعود علیزاده، شاهد جنایت کهریزک
#کهریزک #جنایت_کهریزک #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
صبح روز ۲۰ تیر هشتاد و هشت : مکان بازداشتگاه مخوف کهریزک، جایی که خدا هم آنتن نمیداد
صبح شده و همگی ما شب از شدت ترس و وحشت که قرار است قتلگاه چه بلایی سرمان بیاید شب را تا صبح نخوابیده بودیم، اصلا جایی برای خواب هم نبود که بتوانیم بخوابیم، اگر بغل به بغل یکدیگر هم میخوابیدیم باز هم جایی برای خوابیدن نبود، به گفته عادل ترکه وکیل بند قرنطینه ما که از مجرمان خطرناک بود به این نوع خوابیدن میگفت کتابی خوابیدن و ما هر شب میبایست کتابی میخوابیدیم تا شاید ایستادهها هم بتوانند بخوابند، البته اگر خواب به چشمهایمان میآمد. حدود ساعت ۱۰ الی ۱۱ صبح بود، مجرمان خطرناک همگی از شدت گرمای شدید قرنطینه برهنه بودند و بیشتر حواسشون به بچههای کم سن و سال بین ما بود، در داخل دستشویی داشتند نوبتی به یک پیرمرد تجاوز میکردند، پیرمردی که حکم پدر آنها را داشت، این عمل مجرمان خطرناک برای ما بسیار وحشتآور و ناراحتکننده بود که چرا این آدمها حس انسانیت خودشان را از دست دادهاند.
همبندیهایمان میخواستند به دستشویی بروند ولی شرم و حیا اجازه نمیداد و منتظر بودند کار آنها با آن پیرمردی که فقط پوست و استخوان بود تمام بشود. هوا داشت گرم و گرمتر میشد و همه ما بیتابتر میشدیم و نفسکشیدن داشت کم کم برایمان سختر میشد، یک ساعتی گذشت که چند نفر از مجرمان خطرناک پشت درب قرنطینه با لولههای پیویسی، چوب و شیلنگ ایستاده بودند و به ما گفتند: تا سه شماره میشماریم و باید همگی خیلی سریع به حیاط بروید، وقتی از درب کوچک قرنطینه با فشاردادن به یکدیگر خارج میشدیم با لوله پیویسی، چوب و غیره بر سر و صورتمان میزدند، وارد حیاط بازداشتگاه کهریزک شدیم و همگی پا برهنه بر کف آسفالت داغ سوزان برای آمارگیری نشستیم، پاهایمان از شدت گرمای آسفالت هر لحظه بیشتر میسوخت ولی از ترس اینکه کتک بخوریم نمیتوانستیم اعتراضی کنیم، هر کسی هم اعتراض میکرد به بیرون از صف برده میشد و به شدت با لوله پیویسی چوب و لوله کتک میخورد… حدود نیم ساعت از آمارگیری میگذشت و شکنجهها داشت بیشتر و بیشتر میشد.
افسر نگهبان محمدیان دستور داد بر روی آسفالت داغ بالای ۴۰ درجه ظهر تابستان چهار دست و پا راه برویم و سوار یکدیگر شویم ، باورش برایمان خیلی سخت بود که به کدامین گناه باید این همه شکنجه شویم ولی مجبور بودیم تن به شکنجههای بیرحمانه افسرنگهبانها بدهیم.
همگی چهار دست و پا روی آسفالتهای داغ و سوزان میرفتیم، از نوجوان ۱۷ ساله تا پیرمرد ۶۰ سالهای که بین ما بودند که در اعتراضات دستگیر شده بودند. کف دستهایمان و زانوهایمان از شدت گرمای شدید و کشیده شدن روی آسفالت داغ میسوخت و زخم شده بود و آن زخمها بیشتر و بیشتر میشد. من چون از قبل مچ پایم شکسته بود نتوانستم زیاد چهار دست و پا روی آسفالت بروم و استوار محمدیان گفت کسانی که نمیتوانند چهار دست و پا برن باید حدود پنج ضربه بر روی کف دستهایشان لوله پیویسی بزنم.
افسر نگهبان حدود پنج ضربه بر روی کف دستهایمان زد؛ بیشرف آنقدر محکم میزد ضربه ها را که از کف دستهایمان خون میآمد؛ شخص افسر نگهبان از نظر من یک بیمار روانی بود و هیچ رحم و انسانیتی نداشت و از شکنجههای ما خودش را ارضاء میکرد. همه گرسنه، تشنه و بیجان در داخل حیاط در زیر آن آفتاب سوزان شکنجه میشدیم؛ جوانها را سوار پیرمردها میکردند و پیرمردها را سوار جوانها، دیگر هیچ طاقتی نداشتیم ولی مجبور بودیم برای زندهماندن طاقت بیاوریم. افسر نگهبان سر صف یک شعار معروف میداد که باید با صدای بلند آن شعارها را فریاد میزدیم که دیوارهای بازداشتگاه کهریزک به لرزه بیوفته. محمدیان بلند فریاد میزد اینجا کجاست؟؟ ما میگفتیم کهریزک… کهریزک کجاست؟؟؟ آخر دنیا… از غذا راضی هستید؟؟ بله قربان؟؟؟ آدم شدید؟؟؟ بله قربان.
بعد از شکنجهها همگی زخمی و بیجان بودیم و از دوباره باید با سه شماره وارد قرنطینه میشدیم، حدود یکساعتی گذشت، همه از درد داشتیم ناله میکردیم و زخمهایمان بخاطر شرایط غیر بهداشتی قرنطینه عفونت کرده بود، امیر جوادیفر حالش بر اثر ضرب و شتم قبل از بازداشت داشت وخیمتر میشد، بعد از ۲۴ ساعت گرسنگی ناهار آوردند، ناهار چی بود؟؟!! یک کف دست نان کپک زده و یک پنجم سیبزمینی گندیده که مجرمان خطرناک با دستهای آلوده و زخمی بین ما تقسیم میکردند، برای اینکه زنده بمانیم مجبور بودیم آن غذای بسیار کم و فاسد را بخوریم،....
ادامه در لینک زیر
https://tinyurl.com/Kahrizak20
از صفحه اینستاگرام مسعود علیزاده از شاهدان جنایت کهریزک
#کهریزک #جنایت_کهریزک #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
صبح شده و همگی ما شب از شدت ترس و وحشت که قرار است قتلگاه چه بلایی سرمان بیاید شب را تا صبح نخوابیده بودیم، اصلا جایی برای خواب هم نبود که بتوانیم بخوابیم، اگر بغل به بغل یکدیگر هم میخوابیدیم باز هم جایی برای خوابیدن نبود، به گفته عادل ترکه وکیل بند قرنطینه ما که از مجرمان خطرناک بود به این نوع خوابیدن میگفت کتابی خوابیدن و ما هر شب میبایست کتابی میخوابیدیم تا شاید ایستادهها هم بتوانند بخوابند، البته اگر خواب به چشمهایمان میآمد. حدود ساعت ۱۰ الی ۱۱ صبح بود، مجرمان خطرناک همگی از شدت گرمای شدید قرنطینه برهنه بودند و بیشتر حواسشون به بچههای کم سن و سال بین ما بود، در داخل دستشویی داشتند نوبتی به یک پیرمرد تجاوز میکردند، پیرمردی که حکم پدر آنها را داشت، این عمل مجرمان خطرناک برای ما بسیار وحشتآور و ناراحتکننده بود که چرا این آدمها حس انسانیت خودشان را از دست دادهاند.
همبندیهایمان میخواستند به دستشویی بروند ولی شرم و حیا اجازه نمیداد و منتظر بودند کار آنها با آن پیرمردی که فقط پوست و استخوان بود تمام بشود. هوا داشت گرم و گرمتر میشد و همه ما بیتابتر میشدیم و نفسکشیدن داشت کم کم برایمان سختر میشد، یک ساعتی گذشت که چند نفر از مجرمان خطرناک پشت درب قرنطینه با لولههای پیویسی، چوب و شیلنگ ایستاده بودند و به ما گفتند: تا سه شماره میشماریم و باید همگی خیلی سریع به حیاط بروید، وقتی از درب کوچک قرنطینه با فشاردادن به یکدیگر خارج میشدیم با لوله پیویسی، چوب و غیره بر سر و صورتمان میزدند، وارد حیاط بازداشتگاه کهریزک شدیم و همگی پا برهنه بر کف آسفالت داغ سوزان برای آمارگیری نشستیم، پاهایمان از شدت گرمای آسفالت هر لحظه بیشتر میسوخت ولی از ترس اینکه کتک بخوریم نمیتوانستیم اعتراضی کنیم، هر کسی هم اعتراض میکرد به بیرون از صف برده میشد و به شدت با لوله پیویسی چوب و لوله کتک میخورد… حدود نیم ساعت از آمارگیری میگذشت و شکنجهها داشت بیشتر و بیشتر میشد.
افسر نگهبان محمدیان دستور داد بر روی آسفالت داغ بالای ۴۰ درجه ظهر تابستان چهار دست و پا راه برویم و سوار یکدیگر شویم ، باورش برایمان خیلی سخت بود که به کدامین گناه باید این همه شکنجه شویم ولی مجبور بودیم تن به شکنجههای بیرحمانه افسرنگهبانها بدهیم.
همگی چهار دست و پا روی آسفالتهای داغ و سوزان میرفتیم، از نوجوان ۱۷ ساله تا پیرمرد ۶۰ سالهای که بین ما بودند که در اعتراضات دستگیر شده بودند. کف دستهایمان و زانوهایمان از شدت گرمای شدید و کشیده شدن روی آسفالت داغ میسوخت و زخم شده بود و آن زخمها بیشتر و بیشتر میشد. من چون از قبل مچ پایم شکسته بود نتوانستم زیاد چهار دست و پا روی آسفالت بروم و استوار محمدیان گفت کسانی که نمیتوانند چهار دست و پا برن باید حدود پنج ضربه بر روی کف دستهایشان لوله پیویسی بزنم.
افسر نگهبان حدود پنج ضربه بر روی کف دستهایمان زد؛ بیشرف آنقدر محکم میزد ضربه ها را که از کف دستهایمان خون میآمد؛ شخص افسر نگهبان از نظر من یک بیمار روانی بود و هیچ رحم و انسانیتی نداشت و از شکنجههای ما خودش را ارضاء میکرد. همه گرسنه، تشنه و بیجان در داخل حیاط در زیر آن آفتاب سوزان شکنجه میشدیم؛ جوانها را سوار پیرمردها میکردند و پیرمردها را سوار جوانها، دیگر هیچ طاقتی نداشتیم ولی مجبور بودیم برای زندهماندن طاقت بیاوریم. افسر نگهبان سر صف یک شعار معروف میداد که باید با صدای بلند آن شعارها را فریاد میزدیم که دیوارهای بازداشتگاه کهریزک به لرزه بیوفته. محمدیان بلند فریاد میزد اینجا کجاست؟؟ ما میگفتیم کهریزک… کهریزک کجاست؟؟؟ آخر دنیا… از غذا راضی هستید؟؟ بله قربان؟؟؟ آدم شدید؟؟؟ بله قربان.
بعد از شکنجهها همگی زخمی و بیجان بودیم و از دوباره باید با سه شماره وارد قرنطینه میشدیم، حدود یکساعتی گذشت، همه از درد داشتیم ناله میکردیم و زخمهایمان بخاطر شرایط غیر بهداشتی قرنطینه عفونت کرده بود، امیر جوادیفر حالش بر اثر ضرب و شتم قبل از بازداشت داشت وخیمتر میشد، بعد از ۲۴ ساعت گرسنگی ناهار آوردند، ناهار چی بود؟؟!! یک کف دست نان کپک زده و یک پنجم سیبزمینی گندیده که مجرمان خطرناک با دستهای آلوده و زخمی بین ما تقسیم میکردند، برای اینکه زنده بمانیم مجبور بودیم آن غذای بسیار کم و فاسد را بخوریم،....
ادامه در لینک زیر
https://tinyurl.com/Kahrizak20
از صفحه اینستاگرام مسعود علیزاده از شاهدان جنایت کهریزک
#کهریزک #جنایت_کهریزک #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
روز ۲۱ تیر هشتاد و هشت مکان بازداشتگاه مخوف کهریزک جایی که خدا هم آنتن نمیداد!
روز بیست و یکم تیرماه بود، تنهایمان از شدت زخمها و شکنجه ها حسابی عفونت کرده بود و نفس کشیدن برایمان لحظه به لحظه سخت تر میشد، صدای نالههای همبندیهایمان بلند و بلندتر میشد. نگاهی به چهره خستهٔ امیر جوادی فر انداختم که از درد در خود میپیچید و میدیدم که چقدر نفس کشیدن برای او سختتر شده ، همه نگران و ناامید بودیم و محمد کامرانی همچنان چشم انتظار کنکورش بود. چند تن از مجرمان خطرناک برگههای دعای زیارت عاشورا داشتند، یکی از ما که صدای خوبی داشت برگه های زیارت عاشورا را از آنها گرفت و شروع به خواندن آن کرد ، در طول خواندن زیارت عاشورا همگی از مظلومیت خودمان گریه میکردیم که به کدامین گناه باید این همه عذاب بکشیم ، در آن لحظه حال و هوای صحرای کربلا که جمهوری اسلامی سالیان سال به دروغ در ذهن ما گنجانده بود انگار زنده شده بود و ما هم داشتیم به دست یزدیان زمانه تا مرگ شکنجه میشدیم و در حسرت آب خوردن بودیم ، در همان لحظات بود که از داخل دریچهای به داخل قرنطینه از دوباره دود گازوئیل وارد کردند ، فقط به جرم خواندن زیارت عاشورا یا شاید به خاطر سوزی که در صدایمان بود.
افسر نگهبان حدود یک ساعت بعد دستور داد با همان بشمار سه و ضرب شتم ما را به داخل حیاط منتقل کنند، هوا بسیار گرم بود و ما در زیر آن آفتاب سوزان ، پابرهنه روی آسفالت داغ با لبهای تشنه احساس بسیار خوشایندی داشتیم زیرا در برابر آن هوای آلوده قرنطینه ، گرامی زیاد و دود گازوئیل هم که بهش اضافه میشد حکم بهشت را برای ما داشت ، چون میتوانستیم به راحتی نفس بکشیم . شکنجه های روز قبل که باید چهار دست و پا روی آسفالت داغ سوار بر یکدیگر میرفتیم از دوباره تکرار شد و همچنین شعار های هر روزه کهریزک! اینجا کجاست ؟! کهریزک... کهریزک کجاست؟! اخر دنیا ... از غذا راضی هستین ؟! بله قربان ... آدم شدید ؟! بله قربان و ما باید آنقدر این جمله ها را بلند تکرار میکردیم که در و دیوارهای بازداشتگاه کهریزک به لرزه میوفتاد.
افسر نگهبان دستور داد با دستگاه سم پاشی داخل قرنطینه ما را سم پاشی کنند تا حشراتی مانند ، شپش ، گال ، کنه و غیره از بین بروند تا در خیال خودشون نظافت برای ما رعایت شود، ولی هدف آنها فقط شکنجه ما بود و نه نظافت ، بعد از آنکه داخل قرنطینه را سم پاشی کردند بلافاصله ما را به همان روش بشمار سه با ضرب شتم شدید به داخل قرنطینه فرستادند.
.
داخل که شدیم بوی شدید سم و دود گازوئیل که از قبل در قرنطینه مانده بود ما را داشت خفه میکرد، چند دقیقهای گذشت، همبندیهایم را میدیدم که یکی یکی دارن بیهوش میشن و بعضی هاشون هم کف بالا میاوردند، در آن هوای آلوده و مسموم حدود بیست الی سی نفر از همبندیهایم از هوش رفتند، راه نفسکشیدن برای من هم سخت تر و سخت تر میشد. باور آن جهنم داشت لحظه به لحظه پر رنگتر میشد و من با چشمهایم میدیدم که همبندی هایم دارند جان میسپارند و از اینکه کاری از دستم ساخته نبود از خودم شمسار بودم. آنقدر تصویر غمانگیز و زجر دهندهای بود که همگی از شدت خشم فریاد میزدیم که بچه ها یکی یکی دارند تلف میشوند و التماس افسر نگهبان را میکردیم که درب قرنطینه را باز کند و ما را به داخل حیاط ببرد ، این صحنه به قدری وحشتناک بود که حتی در این میان مجرمان خطرناک از جمله عادل ترکه وکیل بند هم با ما هم صدا شدند ولی افسر نگهبان به فریادها و ضجه های ما بیتوجهی میکرد، تعداد بیهوشیها داشت بیشتر و بیشتر میشد و خود من هم به سختی میتوانستم نفس بکشم، از شدت سم داخل قرنطینه چشم هایمان به شدت میسوخت، داخل گلویم انگار زخم شده بود. حالت تهوع شدید داشتم به همراه سرگیجه، از همه بدتر این بود که انگار داشتم خفه میشدم و نفس کشیدن در فضای آزاد برایم رویا شده بود، بعد از یکساعت داد و فریاد و التماس بالاخره درب قرنطینه را باز کردند و اگر بیشتر طول میکشید شاید منم و خیلی ها هم بیهوش میشدیم و معلوم نبود چه بلایی سرمان می آمد.
ما هر کدام از آنهایی که از هوش رفته بودند را چند نفری از دست و پای آنها میگرفتیم و به بیرون میبردیم، متأسفانه تنها جایی که میشد آنها را بگذاریم تا نفسشان بازگردد داخل حیاط بود ، همان جهنمی را میگویم که برایمان رنگ بهشت گرفته بود، بر روی آسفالتی داغ و سوزان که سریعاً بدنمان را میسوزاند و زخم میکرد ، دوستانمان کم کم به هوش آمدند و آن روز توانستیم بیشتر در حیاط بمانیم ، افسر نگهبان بعد از حدود یک الی دو ساعت دستور داد به داخل قرنطینه برویم، ولی این بار خبری از بشمار سه و ضرب شتم نبود و از دوباره از جهنمی که کمی بوی بهشت میداد وارد جهنمی شدیم که نفس کشیدن برایمان آرزو بود.
از اینستاگرام مسعود علیزاده، شاهد جنایت کهریزک
#جنایت_کهریزک #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
روز بیست و یکم تیرماه بود، تنهایمان از شدت زخمها و شکنجه ها حسابی عفونت کرده بود و نفس کشیدن برایمان لحظه به لحظه سخت تر میشد، صدای نالههای همبندیهایمان بلند و بلندتر میشد. نگاهی به چهره خستهٔ امیر جوادی فر انداختم که از درد در خود میپیچید و میدیدم که چقدر نفس کشیدن برای او سختتر شده ، همه نگران و ناامید بودیم و محمد کامرانی همچنان چشم انتظار کنکورش بود. چند تن از مجرمان خطرناک برگههای دعای زیارت عاشورا داشتند، یکی از ما که صدای خوبی داشت برگه های زیارت عاشورا را از آنها گرفت و شروع به خواندن آن کرد ، در طول خواندن زیارت عاشورا همگی از مظلومیت خودمان گریه میکردیم که به کدامین گناه باید این همه عذاب بکشیم ، در آن لحظه حال و هوای صحرای کربلا که جمهوری اسلامی سالیان سال به دروغ در ذهن ما گنجانده بود انگار زنده شده بود و ما هم داشتیم به دست یزدیان زمانه تا مرگ شکنجه میشدیم و در حسرت آب خوردن بودیم ، در همان لحظات بود که از داخل دریچهای به داخل قرنطینه از دوباره دود گازوئیل وارد کردند ، فقط به جرم خواندن زیارت عاشورا یا شاید به خاطر سوزی که در صدایمان بود.
افسر نگهبان حدود یک ساعت بعد دستور داد با همان بشمار سه و ضرب شتم ما را به داخل حیاط منتقل کنند، هوا بسیار گرم بود و ما در زیر آن آفتاب سوزان ، پابرهنه روی آسفالت داغ با لبهای تشنه احساس بسیار خوشایندی داشتیم زیرا در برابر آن هوای آلوده قرنطینه ، گرامی زیاد و دود گازوئیل هم که بهش اضافه میشد حکم بهشت را برای ما داشت ، چون میتوانستیم به راحتی نفس بکشیم . شکنجه های روز قبل که باید چهار دست و پا روی آسفالت داغ سوار بر یکدیگر میرفتیم از دوباره تکرار شد و همچنین شعار های هر روزه کهریزک! اینجا کجاست ؟! کهریزک... کهریزک کجاست؟! اخر دنیا ... از غذا راضی هستین ؟! بله قربان ... آدم شدید ؟! بله قربان و ما باید آنقدر این جمله ها را بلند تکرار میکردیم که در و دیوارهای بازداشتگاه کهریزک به لرزه میوفتاد.
افسر نگهبان دستور داد با دستگاه سم پاشی داخل قرنطینه ما را سم پاشی کنند تا حشراتی مانند ، شپش ، گال ، کنه و غیره از بین بروند تا در خیال خودشون نظافت برای ما رعایت شود، ولی هدف آنها فقط شکنجه ما بود و نه نظافت ، بعد از آنکه داخل قرنطینه را سم پاشی کردند بلافاصله ما را به همان روش بشمار سه با ضرب شتم شدید به داخل قرنطینه فرستادند.
.
داخل که شدیم بوی شدید سم و دود گازوئیل که از قبل در قرنطینه مانده بود ما را داشت خفه میکرد، چند دقیقهای گذشت، همبندیهایم را میدیدم که یکی یکی دارن بیهوش میشن و بعضی هاشون هم کف بالا میاوردند، در آن هوای آلوده و مسموم حدود بیست الی سی نفر از همبندیهایم از هوش رفتند، راه نفسکشیدن برای من هم سخت تر و سخت تر میشد. باور آن جهنم داشت لحظه به لحظه پر رنگتر میشد و من با چشمهایم میدیدم که همبندی هایم دارند جان میسپارند و از اینکه کاری از دستم ساخته نبود از خودم شمسار بودم. آنقدر تصویر غمانگیز و زجر دهندهای بود که همگی از شدت خشم فریاد میزدیم که بچه ها یکی یکی دارند تلف میشوند و التماس افسر نگهبان را میکردیم که درب قرنطینه را باز کند و ما را به داخل حیاط ببرد ، این صحنه به قدری وحشتناک بود که حتی در این میان مجرمان خطرناک از جمله عادل ترکه وکیل بند هم با ما هم صدا شدند ولی افسر نگهبان به فریادها و ضجه های ما بیتوجهی میکرد، تعداد بیهوشیها داشت بیشتر و بیشتر میشد و خود من هم به سختی میتوانستم نفس بکشم، از شدت سم داخل قرنطینه چشم هایمان به شدت میسوخت، داخل گلویم انگار زخم شده بود. حالت تهوع شدید داشتم به همراه سرگیجه، از همه بدتر این بود که انگار داشتم خفه میشدم و نفس کشیدن در فضای آزاد برایم رویا شده بود، بعد از یکساعت داد و فریاد و التماس بالاخره درب قرنطینه را باز کردند و اگر بیشتر طول میکشید شاید منم و خیلی ها هم بیهوش میشدیم و معلوم نبود چه بلایی سرمان می آمد.
ما هر کدام از آنهایی که از هوش رفته بودند را چند نفری از دست و پای آنها میگرفتیم و به بیرون میبردیم، متأسفانه تنها جایی که میشد آنها را بگذاریم تا نفسشان بازگردد داخل حیاط بود ، همان جهنمی را میگویم که برایمان رنگ بهشت گرفته بود، بر روی آسفالتی داغ و سوزان که سریعاً بدنمان را میسوزاند و زخم میکرد ، دوستانمان کم کم به هوش آمدند و آن روز توانستیم بیشتر در حیاط بمانیم ، افسر نگهبان بعد از حدود یک الی دو ساعت دستور داد به داخل قرنطینه برویم، ولی این بار خبری از بشمار سه و ضرب شتم نبود و از دوباره از جهنمی که کمی بوی بهشت میداد وارد جهنمی شدیم که نفس کشیدن برایمان آرزو بود.
از اینستاگرام مسعود علیزاده، شاهد جنایت کهریزک
#جنایت_کهریزک #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
شب ۲۱ تیر هشتاد و هشت مکان بازداشتگاه مخوف کهریزک ، انگار مرده بودم
شب شده بود و صدای ناله بود و بس! استوار خمسآبادی افسر نگهبان حدود ۱۲ نفر از بازداشتیهای روز ۱۸ تیر را که در قفسهای سولههای کهریزک نگهداری میشدند را به بیرون از حیاط آورده بود و داشت آنها را شکنجه میداد و آمارگیری میکرد، بخاطر ناله ها و سر و صدای بچههای ما که بسیار آسیب دیده بودند و زخمهایشان هم عفونت کرده بود خمس آبادی به محمد کرمی معروف به ( ممد طیفیل ) که یکی از مجرمان خطرناک بود و وکیل بند کل بازداشتگاه کهریزک هم بود دستور داد تا چند نفر از بچههای داخل قرنطینه ما را بیرون بیاورد تا آنها را جلوی همه شکنجه کنند که به قول خودشان درس عبرتی شود برای همگی تا بفهمند کهریزک کجاست! من بعد از چند روز میخواستم یکی دو ساعت بخوابم که در همان لحظه یکی از همبندیهام از من خواهش کرد که یکی دو ساعت از جایم بلند بشم تا او کمی دراز بکشد و بخوابد، دلم برایش سوخت، چون میدانستم ۳ روز است که نخوابیده، از جایم بلند شدم، رفتم به سمت دستشویی برای خوردن آب چاه که بوی گند و لجن میداد، در همان حال محمد کرمی از بیرون داخل قرنطینه ما آمد و از میان آن همگی ما سامان مهامی و احمد بلوچی را بیرون کشید و در یک لحظه نگاهش به من افتاد که جلوی دستشویی ایستاده بودم، نامرد صدایم زد: تو هم بیا بیرون و من میدانستم اگر بروم بیرون شکنجه زیادی خواهم شد.
بهش توجه نکردم و در لا به لای جمعیت که نشسته بودن مخفی شدم، در خیال خودم منو فراموش کرده بود ولی از دوباره وارد قرنطینه شد و به سراغم آمد تا من را برای شکنجه از قرنطینه خارج کند، نمیخواستم بیگناه شکنجه بشم، چون گناهی نکرده بودم، کمی باهاش درگیر فیزیکی شدم که من بیرون نمیام، در همان حال محمد کرمی به زمین افتاد و حالت جنون بهش دست داد، با دو نفر دیگر از مجرمان خطرناک سابقه دار من را سه نفری با ضرب و شتم بیرون قرنطینه بردند، خمسآبادی افسر نگهبانان متوجه شد من با میل خودم بیرون نیومدم و شروع کرد با لوله پی وی سی حدود بیست دقیقه منو زد، بخاطر اینکه ضربه لولهها به سر و صورتم نخوره با مچ و ساعدم جلوی ضربهها را میگرفتم، آنقدر ضربهها را محکم میزد دستم داشت میشکست، ساعدم ترکید و همان لحظه سیاه و کبود شد، بعد از کلی شکنجه با لوله پی وی سی بلند که جای دسته هم براش درست کرده بودند چند نفری و به زور پابندها را به پاهایم زدند و از مچ پاهایم به نردهها آویزانم کردند.
سامان مهامی و احمد بلوچی را دیدم که سمت دیگری از پا آویزان شده بودند. سرم رو به پایین بود و زبانم خشک شده بود، پابند ها انقدر تیز بودند که دور پاهایم را زخم کرد، شکنجهگران با لوله های پی وی سی با شدت تمام بر بدنم ضربه میزدند، این بار استوار گنج بخش هم به کمک استوار خمسآبادی آمد تا او هم خودش را با شکنجهکردن من ارضا کند، صدای صلوات هم بندیهایم و زندانیهای دیگر هم کارساز نبود و محکمتر میزدند ضربهها را، بعد از حدود بیست دقیقه منو پایین آوردند، روی پاهایم نمیتوانستم بایستم چون حس نداشتن، دوستانم زیر بغل منو گرفتند و به داخل توالت بردند تا آب روی سر و صورتم بریزند که هم زخمهایم شسته شود و هم از شوک در بیام، در همان زمان محمد طیفیل به دستور استوار خمس آبادی به داخل قرنطینه آمد، با قفل کتابی بر دستش که استوار بهش داده بود زیرا استوار گفته بود من را آنقدر بزند تا همان جا بمیرم، من در خیال خودم فکر میکردم به سراغم آمده تا از من معذرت خواهی کند ولی تا نزدیکم شد شروع کرد با اون قفل سنگین آهنی بر سر و صورتم کوبید، سرم شکست، لبهایم پاره شد، چشمهایم درونش خون شده بود و از داخل گوشم خون میآمد و چشمهایم همه جا را سیاه میدید، در حالی که با قفل کتابی بر سر و صورتم میکوبید منو به سمت درب ورودی قرنطینه برد، شروع کرد از شلوارم گرفت و منو بلند میکرد و با شدت تمام به کف زمین میکوبید، تنها آرزویم در آن حالت مرگ و بود و بس، صدای همبندیهایم تو گوشم زمزمه میشد که هم گریه میکردند و هم التماس تا دست از شکنجهام بر دارد، در همان لحظه شلوارم پاره شد و لخت مادر زاد جلوی همه همبندیهایم کف زمین بودم، حتی شرت هم بر تن نداشتم، زیرا همان روز اول دور انداخته بودیم، درد اینکه جلوی همه دوستانم لخت و عریان بودم از درد تمام شکنجههایم بیشتر بود ....
ادامه را اینجا بخوانید:
https://tinyurl.com/Kahrit
از اینستاگرام مسعود علیزاده شاهد جنایت کهریزک
#جنایت_کهریزک #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
شب شده بود و صدای ناله بود و بس! استوار خمسآبادی افسر نگهبان حدود ۱۲ نفر از بازداشتیهای روز ۱۸ تیر را که در قفسهای سولههای کهریزک نگهداری میشدند را به بیرون از حیاط آورده بود و داشت آنها را شکنجه میداد و آمارگیری میکرد، بخاطر ناله ها و سر و صدای بچههای ما که بسیار آسیب دیده بودند و زخمهایشان هم عفونت کرده بود خمس آبادی به محمد کرمی معروف به ( ممد طیفیل ) که یکی از مجرمان خطرناک بود و وکیل بند کل بازداشتگاه کهریزک هم بود دستور داد تا چند نفر از بچههای داخل قرنطینه ما را بیرون بیاورد تا آنها را جلوی همه شکنجه کنند که به قول خودشان درس عبرتی شود برای همگی تا بفهمند کهریزک کجاست! من بعد از چند روز میخواستم یکی دو ساعت بخوابم که در همان لحظه یکی از همبندیهام از من خواهش کرد که یکی دو ساعت از جایم بلند بشم تا او کمی دراز بکشد و بخوابد، دلم برایش سوخت، چون میدانستم ۳ روز است که نخوابیده، از جایم بلند شدم، رفتم به سمت دستشویی برای خوردن آب چاه که بوی گند و لجن میداد، در همان حال محمد کرمی از بیرون داخل قرنطینه ما آمد و از میان آن همگی ما سامان مهامی و احمد بلوچی را بیرون کشید و در یک لحظه نگاهش به من افتاد که جلوی دستشویی ایستاده بودم، نامرد صدایم زد: تو هم بیا بیرون و من میدانستم اگر بروم بیرون شکنجه زیادی خواهم شد.
بهش توجه نکردم و در لا به لای جمعیت که نشسته بودن مخفی شدم، در خیال خودم منو فراموش کرده بود ولی از دوباره وارد قرنطینه شد و به سراغم آمد تا من را برای شکنجه از قرنطینه خارج کند، نمیخواستم بیگناه شکنجه بشم، چون گناهی نکرده بودم، کمی باهاش درگیر فیزیکی شدم که من بیرون نمیام، در همان حال محمد کرمی به زمین افتاد و حالت جنون بهش دست داد، با دو نفر دیگر از مجرمان خطرناک سابقه دار من را سه نفری با ضرب و شتم بیرون قرنطینه بردند، خمسآبادی افسر نگهبانان متوجه شد من با میل خودم بیرون نیومدم و شروع کرد با لوله پی وی سی حدود بیست دقیقه منو زد، بخاطر اینکه ضربه لولهها به سر و صورتم نخوره با مچ و ساعدم جلوی ضربهها را میگرفتم، آنقدر ضربهها را محکم میزد دستم داشت میشکست، ساعدم ترکید و همان لحظه سیاه و کبود شد، بعد از کلی شکنجه با لوله پی وی سی بلند که جای دسته هم براش درست کرده بودند چند نفری و به زور پابندها را به پاهایم زدند و از مچ پاهایم به نردهها آویزانم کردند.
سامان مهامی و احمد بلوچی را دیدم که سمت دیگری از پا آویزان شده بودند. سرم رو به پایین بود و زبانم خشک شده بود، پابند ها انقدر تیز بودند که دور پاهایم را زخم کرد، شکنجهگران با لوله های پی وی سی با شدت تمام بر بدنم ضربه میزدند، این بار استوار گنج بخش هم به کمک استوار خمسآبادی آمد تا او هم خودش را با شکنجهکردن من ارضا کند، صدای صلوات هم بندیهایم و زندانیهای دیگر هم کارساز نبود و محکمتر میزدند ضربهها را، بعد از حدود بیست دقیقه منو پایین آوردند، روی پاهایم نمیتوانستم بایستم چون حس نداشتن، دوستانم زیر بغل منو گرفتند و به داخل توالت بردند تا آب روی سر و صورتم بریزند که هم زخمهایم شسته شود و هم از شوک در بیام، در همان زمان محمد طیفیل به دستور استوار خمس آبادی به داخل قرنطینه آمد، با قفل کتابی بر دستش که استوار بهش داده بود زیرا استوار گفته بود من را آنقدر بزند تا همان جا بمیرم، من در خیال خودم فکر میکردم به سراغم آمده تا از من معذرت خواهی کند ولی تا نزدیکم شد شروع کرد با اون قفل سنگین آهنی بر سر و صورتم کوبید، سرم شکست، لبهایم پاره شد، چشمهایم درونش خون شده بود و از داخل گوشم خون میآمد و چشمهایم همه جا را سیاه میدید، در حالی که با قفل کتابی بر سر و صورتم میکوبید منو به سمت درب ورودی قرنطینه برد، شروع کرد از شلوارم گرفت و منو بلند میکرد و با شدت تمام به کف زمین میکوبید، تنها آرزویم در آن حالت مرگ و بود و بس، صدای همبندیهایم تو گوشم زمزمه میشد که هم گریه میکردند و هم التماس تا دست از شکنجهام بر دارد، در همان لحظه شلوارم پاره شد و لخت مادر زاد جلوی همه همبندیهایم کف زمین بودم، حتی شرت هم بر تن نداشتم، زیرا همان روز اول دور انداخته بودیم، درد اینکه جلوی همه دوستانم لخت و عریان بودم از درد تمام شکنجههایم بیشتر بود ....
ادامه را اینجا بخوانید:
https://tinyurl.com/Kahrit
از اینستاگرام مسعود علیزاده شاهد جنایت کهریزک
#جنایت_کهریزک #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
صبح روز بیست و دوم تیر ماه هشتاد و هشت؛ مکان بازداشتگاه مخوف کهریزک، جایی که خدا هم آنتن نمیداد
✍️ مسعود علیزاده
صبح روز چهارم بود، همگی از شدت ضعف و گرسنگی بیحال و بیانرژی بودیم و زخمهایمان حسابی عفونت کرده بود و لحظه به لحظه بیجانتر میشدیم و بعضی از دوستان به خاطر زخم های شدیدی که داشتند، بیهوش میشدند… من نیز که بر اثر شکنجههای شب ِ گذشته حال خوبی نداشتم و تمام زخمهایم حسابی عفونی و چرکین شده بود و از شدت تب داشتم میسوختم، هوای داخل قرنطینه بسیار گرم شده بود و نفسکشیدن از روزیهای قبل برایمان دشوارتر شده بود… محسن روح الامینی وقتی من را با آن حال دید، لباسش را در آورد و شروع کرد به باد زدنم، میدیدم که چقدر خسته است و دستهایش بیجان اما برای مدتی همینطور مرا باد میزد، هر چقدر بهش میگفتم دیگر بس است توجه نمیکرد و همچنان بادم میزد تا کمتر در آتش تب بسوزم. چیزی نگذشت که از دوباره دود گازوئیل را به داخل قرنطینه فرستادند، از شدت دود گازوئیل چشمهایمان حسابی عفونت کرده بود و به زور میتوانستیم جلوی خود را ببینیم…خدایا، کی از این جهنم نجات پیدا میکنم؟… خدایا به کدامین گناه؟… آیا خواستن ِ آزادی گناه است و پاسخاش این همه عذاب؟ همه به وضعیتمان معترض بودیم و هر چه میگذشت ناامیدتر میشدیم ، در میان آن همه صدا، صدایی را شنیدم که میگفت !! بچهها ما به خاطر هدفی که داشتیم اعتراض کردیم و نباید زود تسلیم بشیم و کم بیاریم، باید تا آخر هدفمان بایستیم، نگاهی کردم تا ببینم صدای چه کسی بود؟ که دیدم صدای محسن روحالامینی است، نمیدانم چرا در آن لحظات سخت حرفهایش به من نیروی عجیبی داد و از شخصیت او خوشم آمد. تشنه بودم و رفتم دستشویی از آن آب چاه تسویه نشده که بوی بسیار گندی هم میداد بخورم که یک دفعه چشمم به چهره خسته و داغون امیر جوادیفر افتاد که او هم میخواست از داخل شویی آب بخوره، یکدفعه بهم گفت؟؟ نمیدونم چرا چشم سمت چپم نمیبینه!! گفتن واقعیت برایم بسیار سخت بود و نتوانستم بگویم برادر عزیزم، متاسفانه قرنیه چشمت بیرون آمده و بینایی یکی از چشمهایت را از دست دادهای، در آن لحظه تنها کاری که از دستم بر آمد دلداریدادن به او بود.
در اون چند روزی که در جهنم کهریزک اسیر بودیم امیر جوادیفر همیشه با صدای بلند از درد زیاد ناله میکرد و از مادرش کمک میخواست که مادرم! چرا یکی از چشمهایم دیگر نمیبیند، چشمهایم را به من باز گردان.
بعد از اینکه از زندان اوین آزاد شدم متوجه شدم مادر امیر پنج سال پیش از دستگیریاش بر اثر بیماری سرطان فوت کرده بود و داغ مادرش هنوز بر دلش مانده بود و در آخرین روزهای زندگیش هم به یاد مادرش بود و از او کمک میخواست.
هوای داخل قرنطینه آنقدر آلوده و نفسگیر شده بود که همه حاضر بودند به بیرون بروند و کتک بخورند ولی برای لحظهای هم که شده بتوانند در آن هوای داغ نفس بکشند. ظهر شد و ما را به داخل حیاط آوردند، سرهنگ کمجانی رئیس بازداشتگاه کهریزک دستور داد که موهای ما را با ماشین دستی از ته بزنند، ماشینهای دستی خراب بودند و گاهی اوقات پوست سرمان به همراه مو هایمان داشت کنده میشد، محسن روحالامینی موهای بسیار بلندی داشت، وقتی خواستند موهایش را بزنند، جملهای گفت که هر بار به آن جمله فکر میکنم به شجاعت و ایستادگیاش در برابر این همه ظلم و ستم افتخار میکنم. او گفت شاید اینجا بتوانید موهایم را بزنید اما هرگز نمیتوانید عقیدهام را بزنید و عوض کنید. موهای ما را با ماشین خراب زدند و سر همگی ما زخم شده بود، همچنان داخل حیاط بودیم که یکی از مامورین بازداشتگاه یکنفر را از بین ما انتخاب کرد تا به ما حرکت نرمشی بدهد، شاید برای اینکه بدن ما خشک نشود در حالیکه آنقدر در آن چند روز گرسنگی و تشنگی کشیده بودیم که دیگر جانی نبود که تازهاش کنیم! آن مامور به کسی را که از میان ما انتخاب کرده بود گفت که به ما حرکت بشین پاشو بدهد که البته این حرکت بیشتر شبیه یک شکنجه دست جمعی بود تا یک حرکت ورزشی، آنهم در زیر آفتاب با پاهای برهنه روی آسفالت داغ و سوزان، مامور دیگری با صدای بلند میگفت: یا حسین و ما باید بلند میشدیم و بعد که میگفت یا علی باید مینشستیم، تعداد زیادی از بچهها بخاطر اینکه جانی در بدن نداشتند نمیتوانستند آن حرکات را انجام دهند و به همین خاطر توسط مامورین با لوله پیویسی و شیلنگ حسابی تنبیه شدند.
ادامه را اینجا بخوانید:
https://tinyurl.com/Kahriz22
نوشته مسعود علیزاده از شاهدان جنایت کهریزک
#جنایت_کهریزک #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
✍️ مسعود علیزاده
صبح روز چهارم بود، همگی از شدت ضعف و گرسنگی بیحال و بیانرژی بودیم و زخمهایمان حسابی عفونت کرده بود و لحظه به لحظه بیجانتر میشدیم و بعضی از دوستان به خاطر زخم های شدیدی که داشتند، بیهوش میشدند… من نیز که بر اثر شکنجههای شب ِ گذشته حال خوبی نداشتم و تمام زخمهایم حسابی عفونی و چرکین شده بود و از شدت تب داشتم میسوختم، هوای داخل قرنطینه بسیار گرم شده بود و نفسکشیدن از روزیهای قبل برایمان دشوارتر شده بود… محسن روح الامینی وقتی من را با آن حال دید، لباسش را در آورد و شروع کرد به باد زدنم، میدیدم که چقدر خسته است و دستهایش بیجان اما برای مدتی همینطور مرا باد میزد، هر چقدر بهش میگفتم دیگر بس است توجه نمیکرد و همچنان بادم میزد تا کمتر در آتش تب بسوزم. چیزی نگذشت که از دوباره دود گازوئیل را به داخل قرنطینه فرستادند، از شدت دود گازوئیل چشمهایمان حسابی عفونت کرده بود و به زور میتوانستیم جلوی خود را ببینیم…خدایا، کی از این جهنم نجات پیدا میکنم؟… خدایا به کدامین گناه؟… آیا خواستن ِ آزادی گناه است و پاسخاش این همه عذاب؟ همه به وضعیتمان معترض بودیم و هر چه میگذشت ناامیدتر میشدیم ، در میان آن همه صدا، صدایی را شنیدم که میگفت !! بچهها ما به خاطر هدفی که داشتیم اعتراض کردیم و نباید زود تسلیم بشیم و کم بیاریم، باید تا آخر هدفمان بایستیم، نگاهی کردم تا ببینم صدای چه کسی بود؟ که دیدم صدای محسن روحالامینی است، نمیدانم چرا در آن لحظات سخت حرفهایش به من نیروی عجیبی داد و از شخصیت او خوشم آمد. تشنه بودم و رفتم دستشویی از آن آب چاه تسویه نشده که بوی بسیار گندی هم میداد بخورم که یک دفعه چشمم به چهره خسته و داغون امیر جوادیفر افتاد که او هم میخواست از داخل شویی آب بخوره، یکدفعه بهم گفت؟؟ نمیدونم چرا چشم سمت چپم نمیبینه!! گفتن واقعیت برایم بسیار سخت بود و نتوانستم بگویم برادر عزیزم، متاسفانه قرنیه چشمت بیرون آمده و بینایی یکی از چشمهایت را از دست دادهای، در آن لحظه تنها کاری که از دستم بر آمد دلداریدادن به او بود.
در اون چند روزی که در جهنم کهریزک اسیر بودیم امیر جوادیفر همیشه با صدای بلند از درد زیاد ناله میکرد و از مادرش کمک میخواست که مادرم! چرا یکی از چشمهایم دیگر نمیبیند، چشمهایم را به من باز گردان.
بعد از اینکه از زندان اوین آزاد شدم متوجه شدم مادر امیر پنج سال پیش از دستگیریاش بر اثر بیماری سرطان فوت کرده بود و داغ مادرش هنوز بر دلش مانده بود و در آخرین روزهای زندگیش هم به یاد مادرش بود و از او کمک میخواست.
هوای داخل قرنطینه آنقدر آلوده و نفسگیر شده بود که همه حاضر بودند به بیرون بروند و کتک بخورند ولی برای لحظهای هم که شده بتوانند در آن هوای داغ نفس بکشند. ظهر شد و ما را به داخل حیاط آوردند، سرهنگ کمجانی رئیس بازداشتگاه کهریزک دستور داد که موهای ما را با ماشین دستی از ته بزنند، ماشینهای دستی خراب بودند و گاهی اوقات پوست سرمان به همراه مو هایمان داشت کنده میشد، محسن روحالامینی موهای بسیار بلندی داشت، وقتی خواستند موهایش را بزنند، جملهای گفت که هر بار به آن جمله فکر میکنم به شجاعت و ایستادگیاش در برابر این همه ظلم و ستم افتخار میکنم. او گفت شاید اینجا بتوانید موهایم را بزنید اما هرگز نمیتوانید عقیدهام را بزنید و عوض کنید. موهای ما را با ماشین خراب زدند و سر همگی ما زخم شده بود، همچنان داخل حیاط بودیم که یکی از مامورین بازداشتگاه یکنفر را از بین ما انتخاب کرد تا به ما حرکت نرمشی بدهد، شاید برای اینکه بدن ما خشک نشود در حالیکه آنقدر در آن چند روز گرسنگی و تشنگی کشیده بودیم که دیگر جانی نبود که تازهاش کنیم! آن مامور به کسی را که از میان ما انتخاب کرده بود گفت که به ما حرکت بشین پاشو بدهد که البته این حرکت بیشتر شبیه یک شکنجه دست جمعی بود تا یک حرکت ورزشی، آنهم در زیر آفتاب با پاهای برهنه روی آسفالت داغ و سوزان، مامور دیگری با صدای بلند میگفت: یا حسین و ما باید بلند میشدیم و بعد که میگفت یا علی باید مینشستیم، تعداد زیادی از بچهها بخاطر اینکه جانی در بدن نداشتند نمیتوانستند آن حرکات را انجام دهند و به همین خاطر توسط مامورین با لوله پیویسی و شیلنگ حسابی تنبیه شدند.
ادامه را اینجا بخوانید:
https://tinyurl.com/Kahriz22
نوشته مسعود علیزاده از شاهدان جنایت کهریزک
#جنایت_کهریزک #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برنامه یادبود کوی دانشگاه سال ۱۳۷۸ و جنایت بازداشتگاه کهریزک سال۱۳۸۸
امروز مراسمی در سالگرد فاجعه کهریزک در سال ۱۳۸۸ و جنایت حمله به کوی دانشگاه درسال ۱۳۷۸، در شهر هامبورگ آلمان برگزار شد.
در این مراسم مهرداد لهراسبی زندانی سیاسی کوی دانشگاه،
مسعود علیزاده زندانی سیاسی کهریزک، الناز زینلی خواهر سعید زینلی از ناپدیدشدگان کوی دانشگاه سال۱۳۷۸، مادر جاویدنام ابوالفضل امیرعطایی و پارسا قبادی آسیب دیده چشمی انقلاب مهسا حضور داشتند
این برنامه با همکاری انجمن اتحاد ایرانیان هامبورگ و انجمن می گو هامبورگ برگزار شد.
#کوی_دانشگاه #جنایت_کهریزک #انقلاب_۱۴۰۱ #سعید_زینالی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
امروز مراسمی در سالگرد فاجعه کهریزک در سال ۱۳۸۸ و جنایت حمله به کوی دانشگاه درسال ۱۳۷۸، در شهر هامبورگ آلمان برگزار شد.
در این مراسم مهرداد لهراسبی زندانی سیاسی کوی دانشگاه،
مسعود علیزاده زندانی سیاسی کهریزک، الناز زینلی خواهر سعید زینلی از ناپدیدشدگان کوی دانشگاه سال۱۳۷۸، مادر جاویدنام ابوالفضل امیرعطایی و پارسا قبادی آسیب دیده چشمی انقلاب مهسا حضور داشتند
این برنامه با همکاری انجمن اتحاد ایرانیان هامبورگ و انجمن می گو هامبورگ برگزار شد.
#کوی_دانشگاه #جنایت_کهریزک #انقلاب_۱۴۰۱ #سعید_زینالی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
در این ویدئو، مسعود علیزاده، از جانبهدربردگان، جنایت کهریزک، از نتیجه دادگاه کهریزک سخن میگوید.
بشنوید!
#جنایت_کهریزک #کهریزک #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
بشنوید!
#جنایت_کهریزک #کهریزک #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برای چهل سالگی یک زخم کهنه ؛ برای امیری که چهل سالگی را تجربه نکرد :
امیر جانم ، تولدت مبارک !
امیر جانم ؛ میخواهم امروز کمی باهات درد و دل کنم.
خوشحالم که امروز چهل ساله شدی. چهل سالگی سن و سال پختگی است. تو را که دیدم بیست و پنج سال داشتی ولی به جوان ها نمی آمدی ؛ مردی بودی برای خودت. وااای امیر جان باورم نمیشه به همین زودی پانزده سال از آخرین دیدارمان گذشت، هرگز فکرش را هم نمیکردم که این همه زمان بعد از تو محمد و محسن زندگی را پشت سر بگذارم.
امیر جانم؛ هنوز بعد از گذشت پانزده سال صدای شب نالههایت در گوشم می پیچد که از مادرت چشم های زیبایت را میخواستی، امیر جانم، هنوز چهره خستهات که رد پای باتوم و پوتین بر آن نشسته بود را فراموش نکردم که از من سراغ چشم.های زیبایت را میگرفتی و چقدر هراس و استرس داشتی که چرا یکی از چشمانت نمیبیند. به راستی گفتن واقعیت برایم بسیار سخت و دشوار بود که بگوییم قرینه چشمت را از دست دادی.
امیر جانم ؛ هنوز تصویر لبهای خشک و تشنهات را در خاطرم دارم که وقتی ناباورانه با ما وداع کردی و به سوی مادرت شتافتی. من را ببخش و حلال کن که در اون اتوبوس لعنتی نتوانستم برای نجاتت کاری انجام دهم، چقدر التماس یزدیان زمانه را کردیم بهت آب بدهند ولی دریغ از یک قطره آب و تو در آخر چه سربلند زندگان را ترک گفتی و به سوی مادرت شتافتی.
امیر جانم؛ تو در بیست و پنج سالگی جاودانه شدی و من در چهل و یک سالگی در این روزگار گم خواهم شد. امیر جانم، به راستی چه جهنمی بود این کهریزک ( آخر دنیا ) که عزیزی همچون تو را از ما گرفت تا دیگر زندگی برای پدر، برادر، لبخند، دوستان و مردم داغدار ایران متوقف شود.
امیر جانم ! تصور عمومی بر این است که جاویدنامانی همچون تو از میان ما میروند و ما با زندگی در این دنیا باقی میمانیم، اما واقعیت این است که کسانی همچون تو جاودانه میشوند و این زندگی است که ما را با خود برده است. یقین دارم که فردای روزی نام خیابانهای این شهر به اسم زیبای شما مزین خواهد شد و جشن پیروزی وطن را بر سر مزارتان برگزار خواهیم کرد.
امیر جانم تو مردانه پای آرمانت ایستادی و خون پاکت را نثار آزادی ایران کردی. بهت افتخار میکنم برادر شجاع و قهرمانم. 🎂💔🖤🌱
✍️مسعود علیزاده
مزار جاویدنام امیر جوادی فر ؛ بهشت زهرا : قطعه ۲۱۱، ردیف ۴۲، شماره ۱۰
#امیر_جوادی_فر
#محمد_کامرانی
#محسن_روح_الامینی
#جنایت_کهریزک_فراموش_نخواهد_شد
#یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
امیر جانم ، تولدت مبارک !
امیر جانم ؛ میخواهم امروز کمی باهات درد و دل کنم.
خوشحالم که امروز چهل ساله شدی. چهل سالگی سن و سال پختگی است. تو را که دیدم بیست و پنج سال داشتی ولی به جوان ها نمی آمدی ؛ مردی بودی برای خودت. وااای امیر جان باورم نمیشه به همین زودی پانزده سال از آخرین دیدارمان گذشت، هرگز فکرش را هم نمیکردم که این همه زمان بعد از تو محمد و محسن زندگی را پشت سر بگذارم.
امیر جانم؛ هنوز بعد از گذشت پانزده سال صدای شب نالههایت در گوشم می پیچد که از مادرت چشم های زیبایت را میخواستی، امیر جانم، هنوز چهره خستهات که رد پای باتوم و پوتین بر آن نشسته بود را فراموش نکردم که از من سراغ چشم.های زیبایت را میگرفتی و چقدر هراس و استرس داشتی که چرا یکی از چشمانت نمیبیند. به راستی گفتن واقعیت برایم بسیار سخت و دشوار بود که بگوییم قرینه چشمت را از دست دادی.
امیر جانم ؛ هنوز تصویر لبهای خشک و تشنهات را در خاطرم دارم که وقتی ناباورانه با ما وداع کردی و به سوی مادرت شتافتی. من را ببخش و حلال کن که در اون اتوبوس لعنتی نتوانستم برای نجاتت کاری انجام دهم، چقدر التماس یزدیان زمانه را کردیم بهت آب بدهند ولی دریغ از یک قطره آب و تو در آخر چه سربلند زندگان را ترک گفتی و به سوی مادرت شتافتی.
امیر جانم؛ تو در بیست و پنج سالگی جاودانه شدی و من در چهل و یک سالگی در این روزگار گم خواهم شد. امیر جانم، به راستی چه جهنمی بود این کهریزک ( آخر دنیا ) که عزیزی همچون تو را از ما گرفت تا دیگر زندگی برای پدر، برادر، لبخند، دوستان و مردم داغدار ایران متوقف شود.
امیر جانم ! تصور عمومی بر این است که جاویدنامانی همچون تو از میان ما میروند و ما با زندگی در این دنیا باقی میمانیم، اما واقعیت این است که کسانی همچون تو جاودانه میشوند و این زندگی است که ما را با خود برده است. یقین دارم که فردای روزی نام خیابانهای این شهر به اسم زیبای شما مزین خواهد شد و جشن پیروزی وطن را بر سر مزارتان برگزار خواهیم کرد.
امیر جانم تو مردانه پای آرمانت ایستادی و خون پاکت را نثار آزادی ایران کردی. بهت افتخار میکنم برادر شجاع و قهرمانم. 🎂💔🖤🌱
✍️مسعود علیزاده
مزار جاویدنام امیر جوادی فر ؛ بهشت زهرا : قطعه ۲۱۱، ردیف ۴۲، شماره ۱۰
#امیر_جوادی_فر
#محمد_کامرانی
#محسن_روح_الامینی
#جنایت_کهریزک_فراموش_نخواهد_شد
#یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مسعود علیزاده، نمیگذارد همبندیهای مظلومش در بازداشتگاه کهریزک، فراموش شوند. او ضمن انتشار دکلمهای از جاویدنام امیرجوادیفر، نوشت:
«امیر جوادیفر، جوانی که عاشق ترانهسرایی، شعر و ادبیات بود و علاقه زیادی به بازیگری داشت، ولی ضحاک تمام آرزوهایش را از او گرفت
امیر جانم ، برادر شجاع و قهرمانم : هنوز بعد از گذشت پانزده سال شب نالههایت برایم زنده میشود که از مادرت چشم های زیبایت را میخواستی ، هنوز تصویر لبهای خشک و تشنهات را فراموش نکردم که وقتی که ناباورانه خون بالا آوردب و در اوج مظلومیت با ما وداع کردی.
جاویدنام امیر جوادیفر پیش از دستگیری در روز ۱۸ تیر ۱۳۸۸ توسط لباس شخصی به شدت از ناحیهٔ سر و گردن، بینی، چشم، فک و دنده هایش مجروح شده بود و یک شب در بیمارستان فیروزگر بستری شد و فردای آن روز ۱۹ تیر تحویل پلیس پیشگیری داده شد و به دستور دادستان تهران (سعید مرتضوی) به همراه ما به بازداشتگاه کهریزک منتقل شود.
امیر روزهای خیلی سختی را در بازداشتگاه کهریزک سپری کرد. وقتی وارد کهریزک شد گردنش، فکش و دنده هایش خرد شده بود و بینایی یکی از چشم هایش را بر اثر ضرب شتم مامورین از دست داده بود و همش به فکر این بود که چرا یکی از چشمانش نمیبیند. چند روز گذشت و چشمانش بخاطر شرایط غیر بهداشتی بازداشتگاه کهریزک به شدت عفونت کرده بود. یک بار در کنار دستشویی وقتی امیر می خواست آب بخوره دیدمش و بهم گفت نمیدونم چرا چشم سمت چپم نمیبینه؟ گفتن واقعیت برایم سخت بود و نتوانستم بگویم بینایی یکی از چشم هایت را از دست دادهای، در آن لحظه تنها کاری که از دستم بر آمد دل داری بود.
امیر همیشه با صدای بلند ناله میکرد و از مادرش کمک میخواست که مادرم! چرا یکی از چشم هایم نمی بیند چشم هایم را به من باز گردان. بعد از اینکه از زندان اوین آزاد شدم متوجه شدم مادر امیر پنج سال پیش از دستگیریاش بر اسر سرطان فوت کرده بود و داغ مادرش بر دلش مانده بود و در آخرین روزهای زندگیش همش از مادرش کمک میخواست و در آخر هم به سوی مادرش شتافت.
روز آخر بود داشتیم از جهنم کهریزک به زندان اوین منتقل میشدیم، امیر حالش از چند روز پیش خیلی وخیمتر شده بود و در آن آفتاب سوزان تیر ماه در کنج سایه ای در حیاط نشسته بود. در همان لحظه (سرهنگ کمیجانی رئیس بازداشتگاه کهریزک) به جرم اینکه امیر در سایه نشسته بود و در زیر آفتاب سوزان نبود شروع کرد با پوتین بر سر و صورت و دندههای شکستهاش چند ضربه ای زد که امیر از شدت درد پوتین مجبور شد از سایه بیرون بیاد و با تنی بی جان کنار ما بشیند.
قبل از اینکه سوار اتوبوس بشیم دست های پلاستیکی به دستمان زدند، انقدر محکم بستند که دست همگی خون مرده شده بود و دست بعضی ها را پاره کرده بود. راننده اتوبوس و مامورین نیروی انتظامی از بوی گند ما همگی ماسک زدند.هوای داخل اتوبوس خیلی گرم بود و هر چی التماس کردیم پنجره ها را باز کنند این کار رو نکردند، نامرد ها جلوی ما آب خنک میخوردند ولی یک قطره آب هم به ما نمی دادند. چند تا سرباز در اتوبوس ما بود که باتوم بر دست داشتند و هر کسی ناله میکرد با باتوم پذیرایی میکردند.
امیر در راه کهریزک به اوین در اتوبوس حالش خیلی بد شده بود و خیلی هم تشنه بود و لب هایش از تشنگی خشک شده بود، دوستانم به مامورین خیلی التماس کردند که تو رو خدا به او آب بدهند ولی دریغ از یک قطره آب. امیر با لبهای تشنه مرتب خون بالا میآورد، تنفس کم کم برای امیر سخت و سختتر میشد. یکی از دوستانم به امیر تنفس مصنوعی داد ولی متأسفانه هیچ کاری از دستش بر نیامد تا امیر زنده بماند. وقتش بود که امیر در اوج مظلومیت از این دنیا برود و به سوی مادرش بشتابد. امیر جان ما رو ببخش که نتوانستیم برایت کاری انجام دهیم و تو در اخر مظلومانه از این دنیا رفتی و داغت را بر دل پدر ، برادر ، لبخند و ما گذاشتی.
یاد و خاطره.ات تا همیشه در قلب ما زنده و گرامیست.💔»
#امیرجوادی_فر #جنایت_کهریزک #کهریزک #نه_به_جمهوری_اسلامی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
«امیر جوادیفر، جوانی که عاشق ترانهسرایی، شعر و ادبیات بود و علاقه زیادی به بازیگری داشت، ولی ضحاک تمام آرزوهایش را از او گرفت
امیر جانم ، برادر شجاع و قهرمانم : هنوز بعد از گذشت پانزده سال شب نالههایت برایم زنده میشود که از مادرت چشم های زیبایت را میخواستی ، هنوز تصویر لبهای خشک و تشنهات را فراموش نکردم که وقتی که ناباورانه خون بالا آوردب و در اوج مظلومیت با ما وداع کردی.
جاویدنام امیر جوادیفر پیش از دستگیری در روز ۱۸ تیر ۱۳۸۸ توسط لباس شخصی به شدت از ناحیهٔ سر و گردن، بینی، چشم، فک و دنده هایش مجروح شده بود و یک شب در بیمارستان فیروزگر بستری شد و فردای آن روز ۱۹ تیر تحویل پلیس پیشگیری داده شد و به دستور دادستان تهران (سعید مرتضوی) به همراه ما به بازداشتگاه کهریزک منتقل شود.
امیر روزهای خیلی سختی را در بازداشتگاه کهریزک سپری کرد. وقتی وارد کهریزک شد گردنش، فکش و دنده هایش خرد شده بود و بینایی یکی از چشم هایش را بر اثر ضرب شتم مامورین از دست داده بود و همش به فکر این بود که چرا یکی از چشمانش نمیبیند. چند روز گذشت و چشمانش بخاطر شرایط غیر بهداشتی بازداشتگاه کهریزک به شدت عفونت کرده بود. یک بار در کنار دستشویی وقتی امیر می خواست آب بخوره دیدمش و بهم گفت نمیدونم چرا چشم سمت چپم نمیبینه؟ گفتن واقعیت برایم سخت بود و نتوانستم بگویم بینایی یکی از چشم هایت را از دست دادهای، در آن لحظه تنها کاری که از دستم بر آمد دل داری بود.
امیر همیشه با صدای بلند ناله میکرد و از مادرش کمک میخواست که مادرم! چرا یکی از چشم هایم نمی بیند چشم هایم را به من باز گردان. بعد از اینکه از زندان اوین آزاد شدم متوجه شدم مادر امیر پنج سال پیش از دستگیریاش بر اسر سرطان فوت کرده بود و داغ مادرش بر دلش مانده بود و در آخرین روزهای زندگیش همش از مادرش کمک میخواست و در آخر هم به سوی مادرش شتافت.
روز آخر بود داشتیم از جهنم کهریزک به زندان اوین منتقل میشدیم، امیر حالش از چند روز پیش خیلی وخیمتر شده بود و در آن آفتاب سوزان تیر ماه در کنج سایه ای در حیاط نشسته بود. در همان لحظه (سرهنگ کمیجانی رئیس بازداشتگاه کهریزک) به جرم اینکه امیر در سایه نشسته بود و در زیر آفتاب سوزان نبود شروع کرد با پوتین بر سر و صورت و دندههای شکستهاش چند ضربه ای زد که امیر از شدت درد پوتین مجبور شد از سایه بیرون بیاد و با تنی بی جان کنار ما بشیند.
قبل از اینکه سوار اتوبوس بشیم دست های پلاستیکی به دستمان زدند، انقدر محکم بستند که دست همگی خون مرده شده بود و دست بعضی ها را پاره کرده بود. راننده اتوبوس و مامورین نیروی انتظامی از بوی گند ما همگی ماسک زدند.هوای داخل اتوبوس خیلی گرم بود و هر چی التماس کردیم پنجره ها را باز کنند این کار رو نکردند، نامرد ها جلوی ما آب خنک میخوردند ولی یک قطره آب هم به ما نمی دادند. چند تا سرباز در اتوبوس ما بود که باتوم بر دست داشتند و هر کسی ناله میکرد با باتوم پذیرایی میکردند.
امیر در راه کهریزک به اوین در اتوبوس حالش خیلی بد شده بود و خیلی هم تشنه بود و لب هایش از تشنگی خشک شده بود، دوستانم به مامورین خیلی التماس کردند که تو رو خدا به او آب بدهند ولی دریغ از یک قطره آب. امیر با لبهای تشنه مرتب خون بالا میآورد، تنفس کم کم برای امیر سخت و سختتر میشد. یکی از دوستانم به امیر تنفس مصنوعی داد ولی متأسفانه هیچ کاری از دستش بر نیامد تا امیر زنده بماند. وقتش بود که امیر در اوج مظلومیت از این دنیا برود و به سوی مادرش بشتابد. امیر جان ما رو ببخش که نتوانستیم برایت کاری انجام دهیم و تو در اخر مظلومانه از این دنیا رفتی و داغت را بر دل پدر ، برادر ، لبخند و ما گذاشتی.
یاد و خاطره.ات تا همیشه در قلب ما زنده و گرامیست.💔»
#امیرجوادی_فر #جنایت_کهریزک #کهریزک #نه_به_جمهوری_اسلامی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech